بس کنید

من به اندازه ی یک کوه دلــم می گیرد

که به اندازه صد بغض  نفس  می گیرد

که به اندازه صد اشک شعف می گیرد

که به اندازی یک عمر هـــدف می گیرد


من به اندازه یک دشت پر از تنهـایی

و به اندازه ی یک موج ز بی فــردایی

و به اندازه ی یک حس خـــــداآگاهی

تار و پود دل نازک شده ام می گیرد

 

اشک و خون است که  همخانه شده

همسراینده و همزاده و همپاله شده

کودکی را که به فرمان خدا زاده شده

دست کجدار بشر پس چرا  می گیرد


اه ای کودک من:

بسترت را پر قو می خواستم

نفست را نفس حضرت هــو می خواستم

قدمت را به گل و باغ و سبو می خواستم

حیف کین مـرگ بشر خوانده مرا می گیرد


آه ای مردم ده

ای مردم شهر

ای مردم هفتاد دو ملت که احساس تمدن داریـد

گوشه ای از خانه و  یا  کوچه و شهری  چو شما

نفس کودک من تنـــــگ شده

بمب و خمپاره هدف می گیرد


جنگ خون است و هواپیماها

جنگ پیداست و ناپیـــــــداها

جنگ  برجایی و نابرجــــا ها

همگی دامن دلبند مرا می گیرد


اری اری بخدا با نفسش شهر دلـــم می گیرد

خون:

نه در چشم

نه  در    دل

نه در    رگ

که در تک تک سلول و اتم های تنم می میرد

بـــــــــــــس کنید نفسم با نفسش می گیرد


کدام چشم است که مصیبت امروز کودکان را زیر شمشیر قساوت و گلوله و بمب عداوت  ببیند و نگرید و نفسش نگیرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد