عاقبت

 از نگاهت شعــله ای در ما گرفت

کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت

قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد

پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت

گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر

تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت

چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز

عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت

با حسودان کار  مشکـل می نمود

شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفت

تا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم

جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت

خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر

تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت

طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود

بس که شب ها خواب را از ما گرفت

آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دید

شعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت

گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد

گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت

گفت اگر خوردی جهنــم می شوی

گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت

خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم

در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت

ساده بس کن تا که حوا زنده است

سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت

آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود

کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت

این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت

عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 1 + ارسال نظر
پروانه 1393/07/25 ساعت 10:11 ب.ظ

وقتی آتشی به دل می زند...
فریادی است که داد نمی شود
دردی است که مرهمی نمی شود
رازی است که محرمی نمی شود
دربند آنی ست که اورا بنده کرده...
کیست که آبی در این اتش نهاند

از این سروده زیبایتان تشکر میکنم

تشکر از تشکرتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد