مهمان خوش اطراق

مثال بوته ای کز سایه ســــار باغ می نالد
رفاقت هم زمهمانان خوش اُطراق می نالد
"محمود مسعودی(ساده)"

غم تو

نه دل دارم که  بنویسم غم تو

نه فرصت تا که گردم  همدم تو

خدا را از  دل تنگم چه  پرسی

دعا کن تا که بینم مرهم  تو


الهی  حسرت و  غم ها بمیرن

که گویی  در دل  تنگم  اسیرن

اگر صد راه  و بیرا هم  گشایی

چنان محکم که اصلا در نمیرن



سکوتم  پر ز  فریاد و  ز  درد  است

وزان رخساره ام همواره زرد است

گل    باغ    محبت   مرده   گویی

که دلتنگی مرا هموار  مرد  است



نه چشم آسمون وا می شه امشو

نه در خاک زمین جا می شه امشو

غمی  که  قلب  و جانم را  فسرده

کجا  و  کی  کمر تا  می ش امشو

خانه ام پنجره ای داشت:

خانه ام پنجره ای داشت:

 رو به احساس خدا

رو به تبخیر دعا

رو به یک کوچه ی سنگفرش شده 

رو به دیوار پر از یاس و سمن 

رو  به بوی سنگک  

رو به طعم دیزی 

رو به گل کوچک و هفت سنگ و عروسک بازی 

رو به آهنگ اذان وقت تقدیم غروب 

رو به دلتنگی مادر زادم  

رو به دلشوره ی مادر، وقتی در خاک زمین افتادم

رو به دیوار بلند قلعه که پر از حرف ولی ساکت بود

رو به طعم ملس شاتوتی که بر خاک بی تاب زمین می افتاد

رو به حوض آبی که پر از نقشه و نقاشی بود

رو به گلبوته ی زردی که در پاشنه ی در روییده

رو به باغچه ی نقلی و زیبای حیاط

رو به طعم نعنا رو به بوی ریحان

رو به یک پیچک عاشق که پر از خیزش بود

خانه ام پنجره ای داشت:

رو به یک تخت و دو تا قالیچه، زیر آرامش شب های درخت

رو به پیچیدن فریاد پدر ،دخترم چای شما آمادست؟

و صدای مادرم که می گفت سفره قندی کجاست؟

دخترم زود تر باش، خستگی از پدر خویش بگیر

خواهرم زعفران را به لبخند پدر راهنمایی می کرد

و بخار احساس در بلندای زمان می رقصید و مشامش همه عطراگین بود

خانه ام پنجره ای داشت:

رو به کوهی که پر از خاطره  بود

بسکه هر صخره در آن حادثه ای می لولید

پای هر چشمه ی آن عشق و صفا می جوشید

رو به یک کفتر چاهی، که مرا همدم چاهی می کرد

که در آن کودک ده ،فکر دزدیدن یک عمر کبوترها بود

رو به یک کوچه ی تنگ ،که پر از شبنم روییدن بود

و دو لبخند مجاز که به زیبایی یک گلرنگ بود

رو به عاشق شدن چلچله ها وقت آواز بهار

رو به افتادن یک سیب که از حس رسیدن پر بود

و به لب های من احساس شجاعت می داد

رو به فانوس که شب های مرا می فهمید

رو به گردسوز که بر گرد سرم می چرخید

و مرا غرق تسبیح کتابم می کرد

وقلم  که مرا سوی فردا می برد با خطوطی که به دفترچه ی عمرم می رفت

رو به نالین پر از پینه و کوک و لحافی که به اندازه غم های بشر سنگین بود

رو به دب اصغر و ملاقه که پر از حسرت پرواز به بالاتر بود

رو به حس سحری که پدر گفت بلند شو پسرم رمضان است فردا

رو به تحریم شکم وقت تقریر اذان

رو به یک روزه که صدای گنجشک ،وقت افطارش بود

رو به نذری دخترک همسایه که مرا تا به خدا عاشق کرد

چادر گل گل  و پر احساسش من عاشق شده را بالغ کرد

رو به پیچیدن احساس به گرد مادر

وقتی دست هایش سپر تربیت سخت پدر می گردید

رو به گل های بهاری انار که مرا عاشق خود می کردند

و گل نیلوفر تا دم پنجره دنبالم بود.

ولی امروز

خانه ها گم شده اند

کوچه ها تنهایند

پنجره بین دو دیوار به زندان شده است

خاطرات روی سنگفرش بجا مانده ز اعماق زمان می لولند

سینه ها تنگ و زمان بی احساس

چشم ها زل زده اند

دیده ها بی تابند

همه آواره ی یک لقمه ی نان

همه آواره ی آواز دهل 


"محمود مسعودی(ساده)"

به اوج تمنا (برای صدای استاد شجریان)

مرا    با  صدایت  ز دنیا ببر

بسوی افق  های  فردا ببر

فراتر ز احساس سرد زمین

مرا  تا  فراسوی  معنا  ببر

به هاهای تو بس تمنا بود

تمنای من هم  به  بالا ببر

به آواز خود زنده کردی غزل

غزل را به لب های زیبا ببر

به تصنیف و آواز ایزدنشان

دلم را  به  اوج  خدایا  ببر

فرود آر بر قلب انسان خدا

خدا را  به  قلب مصفا ببر

خدایا به احساس آن  ربنا

بشر  را به  اوج  تمنا  ببر

"محمود مسعودی(ساده)"

سلام ساده

هر  صبح   دوباره    آرزو   باید   کرد

زلف  و  رخ یار   جستجو   باید  کرد

از لطف مهش که بر جهان می تابد

درد    دل    خویش  را  رفو باید کرد



هر صبح  سلام  قاصدان  باید  گفت

خورشید و مه و ستارگان باید  گفت

احساس  نوازش   خدا  را ز   نسیم

هم دید  همم  به  دیگران باید  گفت



هر صبح  نسیم را صدا باید کرد

در گوش وی  ابراز  وفا باید  کرد

با  عرض تشکر از  خرامیدن وی

در مکتب عاشقی دعا باید کرد



هر صبح سلام ساده ای باید داد

بر عابر  کوچه  جاده ای باید  داد

در مکتب  نورانی  خورشد  خدا

در مسلخ نور  باده ای  باید  داد

"محمود مسعودی(ساده)"


عید آمده


عید امده  بوسه بر سبو باید  زد

هم بر لب جام و هم بر او باید زد


عید آمده  دل به جستجو باید زد

دست  بر  دل سبز  آرزو  باید  زد


عید آمده  بر خیز که هو  باید  زد

تا عرش  دوباره  اُشکرو  باید  زد


تا به گذرد دو روز جامانده ی عمر

تا  صبح   وصال  بغبغو   باید   زد


عید فطر مبارک باد

"محمود مسعودی(ساده)"

بعد تو

بعد  تو  هیچ  لبی  بر لب  من جا نگرفت

دیده  دریا  شد و احساس دگر پا نگرفت

گل   و   بلبل    نسرودند   برایم   غزلی

غزلی  جز تو  مرا  در صف صهبا  نگرفت

سرخ و سبز لب دیوار که همبوی تو بود

پرپری گشت و دگر بر دل من را  نگرفت

دلم   افتاد   به میدان  و به وقت  بسمل

غیر   روی  تو   خبر از  همه دنیا  نگرفت

سبزه زاری که  مرا بر تو اشارت می کرد

دگر  از شرم  ز دست کجم  امضا نگرفت

عطر تو کز همه سو تشنه ی آنم  میکرد

تشنه گردید  و  دگر  یاد  من آنجا نگرفت

لای هر برگ   کتابم اثری از  تو  نشست

جز خیالم  که  بجز  کوی  تو  ماوا  نگرفت

بی سبب نیست که هر لحظه گرفتار توام

بعد تو   هیچ دلیلی  غمت  از ما   نگرفت

ساده در کوی  طلب  منتظر  فردا  نیست

هیچکس جای تو را بی شک و امّا نگرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

موج سواری


موج سواری

موج هم از خود ندارد  عرضه ای

جز سواری بر  دل آزرده ای

اب هر سو ضربه ها را  می خورد

عشق و حالش موج دریا می برد

صخره در زیر تمام اب ها

هی تحمل  می کند پرتاب ها

ماهیان دل را به دریا  می زنند

از مسیر  رد پایش می پرند

ماسه ها با هم به دعوا می شوند

عاقبت در ساحلی جا می شوند

زندگی دریایی از آدم بود

صخره و آب و گل و شبنم بود

جملگی در جنب و جوشند و تلاش

لیک موجی می زند بیدار باش

می شود بر جمله ی عالم سوار

می کشد هر کس که می خواهد به دار

"محمود مسعودی(ساده)"


با یک کرشمه

حیف  این  آدم که  خام  سیب حوا  می شود

نیمه شب ها همنشین خال لب ها می شود

جنتی را سیب سرخش تا ابد بر باد داد

باز هم با یک  کرشمه  غرق  آنجا  می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

میخ بسیار است گازانبر بیار

میخ بسیار است گازانبر بیار

تا که برداری غمی  انبر بیار

گرکه نتوانی لبی خندان کنی

لااقل  چایی  بریز  قندبر بیار

"محمود مسعودی(ساده)"

ببخشید دیگه نمی دونم چی شد یدفعه نصف شبی همچین چیزی به ذهنم اومد:

به بوسه

بر هر نخ دل نشسته  دارش کردی

وقتی که به بوسه  بیقرارش کردی

گفتم که دوای درد من  خواهی بود

دیدم که یکی بود و  هزارش  کردی

"محمود مسعودی(ساده)"

میل تو دارم

عمریست که دل در گرو  مهر  تو   دارم

غافل ز همه  بر لب خود  ذکر  تو   دارم

ساکت شده ام از همه و با تو سخنگو

اندیشه ز تو  ، شعر ز تو ، فکر تو  دارم

در  فصل  زمستان  و میان شب سرما

بس گرم  توام  بر  دو  لبم شعر تو دارم

محنت  بسیار  است  در این  بادیه اما

من دل به تو و لطف تو  و  سحر تو دارم

صورتگر     نقاش   نزادست   به  گیتی

زیباتر از این نقشه که  از چهر  تو  دارم

ای  محور  امواج   رها  در  دل  عاشق

هر لحظه به سر میل تو و سیر تو دارم

"محمود مسعودی(ساده)"

الا دختر

الا دختر که   دایم  در   نمازی

نه اهل ناز و نی  اهل   نیازی

نمی دی بوسه از کنج  لبونت

در این دنیای فانی بر چه نازی



الا دختر که سانتافه سواری

پراید   بنده   را نامیده  گاری

اگر از جیب  بابای  تو نباشه

نداری توی کیفت یک هزاری

"محمود مسعودی(ساده)"

در چشم مادر

من یادم نمی آید

ولی مادرم می گفت روزی که تو بدنبا آمدی

هوا گرم بود و زمین تفتیده

جمله ی مردم ده تشنه ی قطره ی آبی بودند

مادرم می گفت سالی که تو بدنیا آمدی

زمین تشنه، سال ها چشم انتظار باران بود

زمین با خودش قهر کرده بود ، آسمان با همه

بغض و دلتنگی در چهره ها نمایان بود

نان گندم زینت سفره ی بزرگان و نان جو و گاورس قوت لایموت اهل آبادی

پختیک و خشتیک اجر و قربی داشت

می گفت:

وقتی که تو آمدی باران آمد ،برف آمد ،برکت آمد

دوباره زمستان سفید شد، بهار سبز ،تابستان آبی و پاییز زرد

رودخانه آب را بخاطر آورد،

چشمه جوشید ، زمین بارور شد،

زمانه تو را باور کرد ،

تو قاصد خدا بودی بر اهل زمین

و مژده ی بهار بر خاک خسته

من یادم نمی آید

ولی مادرم می گفت

با آمدنت همه چیز آمد.

آری در چشم مادر ،من همه چیز بودم

یادتان باشد شما در چشم مادر همه چیز هستید

"محمود مسعودی(ساده)"

قدر قدر

ای خوش آن شمع که تا صبح بنالید  سحر
شعله  بر خود  زد و  از غیر رهانید سحر
ما  که   جامانده ی   اسرار   حیاتیم  ولی
ناز  آن  چشم  که  شوق تو چکانید  سحر
به  دعای  سحری  خانه ی  دل  شاد نمود
به   سجودی کمر  خویش    کمانید  سحر
هر  که  بشکست  دلش در  الف قامت یار
دست   بر حلقه ی  زلف  تو  رسانید سحر
عاشقان    نوش شما  باد  که  در ره طلب
کوبه   بر  در  زده    الغوث   کنانید   سحر
هر   که   در  راه  طلب  راه به جایی ببرد
دل  سر  کوی تو  را  نقطه   گذارید سحر
قدر قدری که یکی هست  و هزارش  دانند
رشحاتیست  که   جز  عشق   نزایید  سحر
به   گمانم  که  سخن  از  الف  و  لام  نبود
فرصتی  هست  که در  خویش نمانید سحر
ساده  در  حلقه ی  قدر  تو به  دام   افتاده
کاش می شد  که به سرحلقه  رسانید سحر

شمع یا پروانه

شمع یا پروانه ام یا اتش سوزان ندانم
عاشقم،معشوق یا یک روح سرگردان ندانم
از زمینم ، اسمان یا آنکه دنیایی فراتر
بلبلم، برگ گلم یا عشق بی پایان ندانم
زین زمینی آدمان بیگانه گردیدم و لیکن
آدمم ، حوا و یا تعبیری از شیطان ندانم
شاعرم، دیوانه ام یا راهی ملکی خیالی
طایرم،طیاره ام یا مرغک طوفان ندانم
گاه در خاک زمینم ،گاه در چال هوایی
خاکیم، افلاکیم یا طفل نافرمان ندانم
بس که چرخیدم میان کهکشان آدمیت 
ثابتم، سیاره ام یا نور خود گردان ندانم
زودتر باید حساب لحظه هایم را بسنجم
ساده ام، آواره ام یا مشکل پنهان ندانم

روی ماه

موج اگر برخود نپیچد  مرده  است

گر ز ساحل لب نگیرد مرده  است

ساحل ار تنها نشیند  با   خودش

دل ز  دریایی  نگیرد  مرده   است

گر صدف  بگریزد  از دریای   عشق

گر چه با ساحل نشیند مرده است

ماهی   زیبا  به  ابی  زنده  است

خاک  پر گل  گر ببیند  مرده  است

ساحل و ماهی  و  موج  بی امان

بارش    از ابری  نخیزد مرده است

هر کسی   را روی  ماهی داده اند

شاه اگر  ماهش  نبیند مرده است

"محمود مسعودی(ساده)"

نه دل ارامیم و نه دلواپسیم

نه  دل ارامیم  و  نه  دلواپسیم

نه ز شهر  یار  پا پس میکشیم

هر  که  از مهر  و وفا شد یار ما

تا  ابد  از   جام  او  سرمیکشم

ما  برای  با  تو   بودن  زنده ایم

روز بی تو خاک بر سر میکشیم

شهریار    قلب های   خسته ای

کی ز پشت بام  تو  پر میکشیم

حال تو خوش باد خوشتر حال ما

تا خیالت را  به  ساغر  میکشیم

"محمود مسعودی(ساده)"

بی جاذبه ی ماه

دلتنگ ترین ساحل  دریا هستم

وقتیکه بدون  موج تنها هستم

بی جاذبه ی ماه تو ای زیبا رو

افتاده به گل درون رویا هستم

"محمود مسعودی(ساده)"

کشتی عشقت

کشتی عشقت به دریای دلم پهلو زده

لشکر مهرت به شهر سینه ام  اردو زده

طبل  جنگ می آید  از هر سوی  شهر

بس که سربازان تو بر برج و  بر بارو زده

هر طرف  احساس جنگی نابرابر داشتم

تیر مژگان  هم شکنجی بر خم ابرو زده

تیشه ی آهن به جان بیستون افکنده ای

سوز شیرنت به فرهاد دلم  هو هو  زده

صبر و طاقت را ز کام  خلوتم   بگرفته ای

چشم مرواید تو در هر طرف سوسو زده

عاقبت هم ساده را غرقاب دریا می کنی

بی مروت رحم کن بر  این  دل  جادو زده

"محمود مسعودی(ساده)"

از سر تکلیف یا اجبار

نماز و روزه هامان از سر تکلیف  یا  اجبار

زکات و حج مان از جستن تبریک یا اظهار

نمی بینم خداوندی به عمق کرده ی آدم

ز بس که سفره گستردیم از تزویر یا زنهار

"محمود مسعودی(ساده)"

گل سرخ پیراهن

گل سرخی  که بر  پیراهن  توست

نماد عشق من   در   دامن توست

تو را امشب به باران   می سپارم

از این آتش که در شهر تن توست

"محمود مسعودی(ساده)"

شاید اصلا

هرچه داری از محبت، از صفا، از عاشقی

زودتر تقدیم کن بر لایقی

شاید اصلا صبح فردایی نبود

موسم عشق هویدایی نبود

بخشش و زایش ز یک پیمانه اند

هر دو دل بر صبح فردا داده اند

گر ببخشی بیش می آری به دست

گر بترسی کی شوی از عشق مست

"محمود مسعودی(ساده)"

مسلمان کم شده

درد بسیار است درمان کم شده


دین همان اسلام،مسلمان کم شده

دیگران بی دین،مسلمان گشته اند

ما مسلمانیم و ایمان کم شده

"محمود مسعودی(ساده)"

لوله بندی و قاچاق

جوانمردی رشید و خوب و رعنا

که داشت  فرزندکانی ناز و زیبا

هوس کرد تا  ببندد  لوله اش

همان تک لوله ی فرسوده اش

جو رفت تا پیش مرد لوله بندی

بگفتا   جرم باشد ، گر نخندی

بگفتا رانت و پارتی هم نداریم

فقط یک راه می ماند که دانیم

برو  انبار  را  پر  کن  ز   کاندوم

بزودی آن نیابی دست   چندم

که قاچاق می شود آنهم به زودی

نگویی  که  نگفتیم  یا  نبودی

"محمود مسعودی(ساده)"

از خود به خودخواهی

دلم می گیرد از دست خودم گاهی

که گاهی می رسم از خود به خودخواهی

"محمود مسعودی(ساده)"

تغییر جهان

عمری پی  تغییر جهان  می رفتیم

تغییر  زمین  و  آسمان   می رفتیم

یک عمر گذشت  تا  کنون فهمیدیم

باید به جهان از خودمان می رفتیم

"محمود مسعودی(ساده)"

جدول زندگی

خانه های زندگی را یک به یک پر  می کنیم

هر زمان فرصت  دهد صد بار غرغر می کنیم

عمر  همجون موج می کوبد به دریای  زمان

ما همه  عمر عزیز خویش مفخور  می کنیم

چون صراط مستقیمی نیست در چشمان ما

گه خراسانیم  و گه دل روی سنقر می کنیم

گرگ باران  دیده می نامیم  خود را هر طرف

گر چه در خلوت بسی حس  تهجر می کنیم

ای فلک  افسانه ات روزی به پایان می رسد

ما ولی  هر لحظه  احساس  تنفر می کنیم

تا به اصل  خویش    برگردیم   روزی  لاجرم

روز و شب در آتشی افتاده  گرگر  می کنیم

غفلت از چرخ زمان ما را به ویرانی    کشاند

دلخوشیم اما که داریم  باز کرکر    می کنیم

ساده خوش باش و مگو از طعنه های روزگار

کوتهی از ماست گر بد  خانه را پر  می کنیم

"محمود مسعودی(ساده)"

برای دلبریت

آری دلم برای  دلبری یت تنگ می شود

حتی  سکوت  همدم  آونگ  می شود

برگرد و عاشقانه های مرا مستجاب کن

نازت مرا ترانه ی  هفت رنگ  می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

شادی حق ماست

یک مستطیل سبز

آنسوی حجم خاک

یک ملت بزرگ

اینسوی عشق پاک

در جستجوی گل تا اوج می روند

چشم است و ساقشان

دائم دعایشان

ما جمله منتظر

بهر وفایشان

یک گل ،دو گل ،سه گل

فریاد میکشیم

یارب مدد نما

شادی حق ماست

"محمود مسعودی(ساده)"

بنام دین

بنام دین سر فرزند آدم می برد آدم

گناه از آدم است یا دین

چه باید گفت نام این قساوت را

چه باید خواند اهل این شقاوت را

به زیر پرچم دین و به زیر بیرق مذهب

به روی کرسی امت ، به روی منبر حضرت

صدای غرش شمشیر می آید

ضدای تیر بی تدبیرمی آید

گناه از ادم است یا دین

و یا بازیچه ای در دست قدرت ها

که نادانسته در میدان آنهاییم

جمود است این و یا شوق بهشت و دوری از دوزخ

تحجر یا که عشق خاک و کشور و میهن

کدامین حس، کدامین درد ،کدامین قصه و غصه

به آتش می کشد دنیای ادم را

کجا شد دین عشق و دین مهربانی ها

کجا شد ادمیت در بزنگاه تبانی ها

گناه از ادم است یا دین و یا از دیگران دشمن آیین

"محمود مسعودی(ساده)"

کو مجالی

کو مجالی   تا کنارت  بقچه ی دل  وا   کنم

کو قراری تا به چشمت شعر خود گویا  کنم

آتشی از حسرت ناگفته ها  در سینه است

کو  سرابی   تا   خیالت   راهی  دریا   کنم

"محمود مسعودی(ساده)"

پس...چرا؟

هر صبحدم به خود می گویم:

شاید این آخرین نفس باشد

شاید این آخرین قدم باشد

شاید این اخرین سخن باشد

پس: غصه چرا، غم چرا

این لحظه ی آلوده به زیر و بم چرا

دلخوری از بیش و کم چرا

افسوس که این بخش از حافظه ام خیلی زود "فرمت" می شود

و همه چیز فراموش

و فردا دوباره هجوم

دوباره دلتنگی

دوباره بی قراری

دوباره سکوت

"محمود مسعودی(ساده)"

سرگردون

دلی دارم  که   سرگردون  شهره

گهی عاشق گهی حیرون شهره

رفیقون  حال و  احوالم   مَپُرسِی

که  مو در شهره دل بیرون شهره

"محمود مسعودی(ساده)"

اسیر و دلخوش

هر نسل:

پدر وعده ی فرزند می دهد

فرزند وعده ی همسر 

همسر وعده ی فرزند

و فرزند وعده ی  پدر

هر ساله:

بهار وعده ی پاییز

پاییز وعده ی زمستان 

و زمستان وعده ی بهار

هر ساله :

گل وعده ی میوه

 میوه وعده ی دانه 

و دانه وعده ی گل

هر روزه:

شب وعده ی سحر

 سحر وعده ی طلوع 

طلوع وعده ی صبح

صبح وعده ی غروب

و غروب وعده ی شب

هر روزه:

خروج وعده ی راه

راه وعده ی رسیدن

و رسیدن وعده ی رفتن

هر ثانیه :

دل وعده ی تپیدن

تپیدن وعده ی دمیدن

دمیدن وعده ی دل دادن

هر لحظه  :

زمان وعده ی گذشتن

و گذشتن وعده ی آمدن

و آمدن وعده ی رفتن

زندگی چیست جز چرخه های تکراری

به چرخه هایی وعده دار  اسیریم

 به وعده های چرخه وار دلخوش

به دلخوشی های گذرا دلبسته

به دلبستگی ها خوش خط و خال پابسته

به پابستگی های محال وابسته

 و در وابستگی های خیال  اسیر

احساس میکنم

زندگی وعده های تکراریست

تکرار های تاریخ دار

و تاریخ های وعده دار

از هر چه شروع میکنیم به خودش می رسیم

البته

یادمان باشد

جعبه ای از بی نهایت رنگ

با دو گزینه ی واقعیت و خیال

در اختیارم ماست

می توان

وعده ها را زیبا

لحظه ها را خوشرنگ

و تکرار ها را تازه کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

رازی به لب

چون غنچه ی ناشکفته می مانی تو

یک عمر به دل  نهفته  می مانی  تو

وقتی  که   تمام  قفل ها   بگشایند

رازی که به  لب  نگفته  می مانی  تو

"محمود مسعودی(ساده)"

جان برکف

آن ابرو و مژگان و  دو چشمان که تو داری

آن گیسو و  آن  زلف پریشان که تو  داری

آن جام عسل  بر لب و دندان که تو داری

آن خط لب   و   چاه زنخدان که تو   داری 

آن روی مه و ماهک رقصان  که  تو  داری

آن خال لب  و طبع  سخندان که تو داری

آن غبغب افتاده  به میدان   که  تو  داری

آن محو ترین حس گل افشان که تو داری 

شیرین دهن و سبزه ی عریان که تو داری 

زان شرم هماهنگ دل و  جان که تو داری

آن بوسه ی جامانده ز جانان  که تو داری

آن آتش طوفان به شبستان  که تو داری

جان بر کف  و دل  در کف جانان  بنهادیم

زان آتش سوزان به  نیستان که  تو  داری

هوش از  سر این  میکده  بازار  فراریست

زان عطر گل افشان به گلستان که تو داری

جان کی برم از کوی تو تا مسکنت خویش

زان  رهزن و برنده ی  ایمان  که  تو  داری

"محمود مسعودی(ساده)"

فاجعه در راه است

ماه هاست در قنات ده ما ماهی نیست

چونکه در سوقه ی کاریز دگر آبی نیست

گندم از خاطره ی خاک فراری شده است

تک درخت لب جو، کار وی گریه و زاری شده است

بع بعی نیست در این نزدیکی

مرتع تشنه ندارد نفسی

چوپانان همه راهی شده اند

خانه ها شهر خیالی شده اند

قامت جمله درختان به خاک افتاده

خاک در حسرت یک قطره ز تاب افتاده

به گمانم  خبری در راه است

نه خوشایند و دل انگیز و روان

آسمان هم دیگر، منکر دلتنگی نیست

کدخدا هم حتی، سفره اش رنگی نیست

سال هاست اسیاب ده ما جزو تاریخ شده

گردش سنگ در گوش زمان جیغ شده

صدای بوم و نفرین در دل ویرانه افتاده

مکتب و مدرسه خالی شده است

کودک دهکده راهی حوالی شده است

رنگ و رو باخته درگیر توالی شده است

باغ ها خاطراتی بی نور

و درختان فلج از ریشه ی بی خواب شده

هر طرف نعش چغوکیست به خاک افتاده

سی سلنگ بی خانه

بلبلان بی آواز

قمریان بی کوکو ،

چوره ها چشم به راهند هنوز

و صدایی مبهم 

و نوایی محزون در دلم می گوید

خبری در راه است

دیر یا زود بشر می فهمد

خبری ساده ی امروز خودش فاجعه ای خواهد بود

دیر یا زود خاک خالی ز گیاه 

بر سر مردم ده خواهد شد

و بجز زوزه ی باد هیچکس ساکن این دره نخواهد گردید

و شما ای همه ی مردم شهر

دیر یا زود خبر خواهید شد

وقتی که باد صبا خاک الود

جوی روان خشکیده

و درختان بی سایه

خواب از چشم شما بستانند

فاجعه در راه است

"محمود مسعودی(ساده)"

آغاز تو

همچون غزلی که بوسه آغاز تو است

چارانه ی عاشقانه، در ساز تو   است

غافل ز قصیده  و رباعی  شده ام

چون  مثنوی عشق در اعجاز تو است

"محمود مسعودی(ساده)"

سرشته از ازل

ای  که  سرشته از ازل مهر تو با خمیر من

کی به  کجا رود غمت از دل و از ضمیر من

بس که به جان تنیده ای تار محبت از  وفا

جان رود و نمی روی  از دلم  ای منیر من

ای  همه آرزوی من  لطف  تو   آبروی  من

راه نما بسوی خود ای شه بی نظیر  من

تاب و تحملی نما تا  به صراط  عشق  تو

چاه فراق پر  شود در شبم ای  مجیر  من

من به تحیرم چرا  یا به کجا و کی ، که را

باغ تو گل نمی دهد بر دل بس فقیر  من 

ای تو امید زنده ها بیش مکن به من جفا

سوخته گشته ام بیا ای مه مستطیر من

طفل گریز پا شدم ،از خود خود جدا شدم

گم شده ام بیا بیا در نظر، ای مسیر من 

راه تو راه کعبه نیست راه صفا و مرو نیست

راه تو از همه جداست پادشه کبیر من

ساده ز سادگی مگو ساده نبود راه عشق

جمله اگر همو شوی شاه شوی اسیر من 

"محمود مسعودی(ساده)"

اگر فرصت دهد

به  صد دل همت کوی  تو دارم

دو  چشمم دعوت روی تو دارم

اگر فرصت  دهد  گردون گردون

دمادم  قصد شب  بوی تو دارم 

 

هزار آواره دل  سوی  تو  دارم

 به امیدی که در کوی تو  دارم

اگر فرصت دهد گردون گردون

حکایت ها ز گیسوی تو   دارم


به دل سودای مه روی تو  دارم

امید از چرخش   موی تو  دارم

اگر فرصت دهد گردون گردون

هنوزم دل به سوسوی تو دارم

"محمود مسعودی(ساده)"

شوق لبت

ای لبت  چون قند و  قندت  چون  عسل

موی  و  زلفت  بند و بندت  چون  گسل

لرزه  بر  اندام  کوه  افتاده  از شوق لبت

باز سازی کن مرا با بوسه های بی مثل

"محمود مسعودی(ساده)"

جاده صاف کن بهشت یا دوزخ

خدا را شکر   که با تدبیر و همت
داره   بهتر میشه احوال   ملت
حسابی   کار   دنیا رو به راهه
تمام مشکلات ریسمون به چاهه
حالا بحث و جدل از بهر فرداست
که راه اخرت ها از   کجاهاست
که شلاق بهتر است یا انتخابات
برای جستن  حوری   به باغات
سپاس و شکر مردان سیاست
دارن  حل می کنن  راه قیامت
تموم جاده صاف کن ها به کارن
که تخم هر چه  بیراهه  در ارن
امیدوارم که  بعد این  دو دنیا
به برزخ گیر  ندن   مردان والا
کنار هم ب شینیم خوب و خرم
نه غم  باشه نه هم   فکر جهنم

دنیای وارون

دنیا بنگر که  جمله وارون شده  است

مردانه  گدا ببین که قارون شده است

بی همت و اعتبار  و  بی کار و تلاش

صاحب نطر  شهر فلانون  شده است

از فضل نیای  خویش  و   فامیل  عیال

یکباره نماینده ی جیحون شده  است

گیریم  که  ما  غافل   و   کوته  بینیم

بنگر که دل  زمانه پرخون شده  است

تا کی به خیال خویش دلخوش باشیم

روزی خبری رسد  بهارون  شده است

نتوان به  کسی  گفت  تخلف   کردی

بدتر ز همه به حکم قانون شده است

ای  حاکم   شرع    دادمان  را  بستان

بگذر ز نما  که  پایه  ویرون شده  است

ای ساده  سخن  بگو خموشی تا کی

بگذار  بگویند  که  مجنون  شده  است

سهم من از این سفره رنگینک چیست

سهم دگران  اگر فسنجون  شده است

"محمود مسعودی(ساده)"

جام صبحدم

نسیم صبحدم  عیسی نشان است

ز لطفش عالمی تا شب جوان است

سحرخیزان عالم جمله سرمست

که جام صبحدم جامی ز جان  است

ناز چشمت

ناز چشمت در دلم آن   می کند

سینه  را  دیوار زندان   می کند

با گذر  از  سستی   ایمان   ما

دین و دنیا جمله ویران  می کند

اهل دل

دل را   به رنگ   عالم  بالا سرشته اند

چونان ترانه ای به کاعذ دنیا نوشته اند

دل شد گِلی که به مهر خدا رسید

اهل دل  از  برای دو  عالم  فرشته اند

طبس :درّی به دریای کویر

طبس چون دُر به دریای کویر است
چو انگشتر  که  زیبایی منیر است
میان رمل و ماسه  ،کوه  و   صحرا
طبس چون گل به پهنای کویر است
ز کال  سردرش   آبی روان   است
که بر هر تشنه معنای مجیر  است
به باغ   گلشنش    دل تازه  گردان
که گلشن پیش او خاکی فقیر است
به هر سو بنگری   تاریخ  و فرهنگ
به اهل دل همیشه چشمگیر است
چو نارنج   بهارش  پیک شادیست
غروب نخل هایش بی نظیر  است
نگو از    مردمان   صاف   و  صادق
 که دریایی  صفا در او خمیر  است
نه تنها   ساده  دل  در  وی  نهاده
که هر سو بنگری دل ها اسیر است
"محمود مسعودی(ساده)"

حال من

پرسیده ای ز من ،حالت چگونه است

جونان بیان کنم،گفتن ندارد این

آخر چه گویمت، حالم غریبه است

نا آشنا ترین  دل آشنای من

مسکوت مانده ای در پرده های من

شادم ز زندگی ،مستم به بندگی

خود هم ندانمت حالم چگونه است

شاد همیشگی غمگین خانگی

مثل همیشه دمدمیم 

گاه شاد شاد،گاه مثال باد

گاه ماهی یم به آب ،سرشار زندگی

گاهی فسرده ام در خاک  خفتگی

گاهی ترانه ام یا شاعری به کوه

گاهی فسانه ام بی جنب و جوش روح

حالم بپرس ولی

درگیر من مباش

من غایبم ز خود

کی بود کی نبود

دائم ز خود پرم ،دائم ز خود فرار

حالم نگفتنیست

گم گشته ام هنوز، در عرض زندگی

، گاهی به فلسفه، گاهی رباضی ام ،

گاهی به منطقم ،گاهی زیادیم

گاهی که شاعرم سرشارم از امید

گاهی که فلسفه گم گشته در اسید

گاهی سکوت محض ،گاهی به بام شهر

گه جار میزنم من خلق بهترم

گه داد میزنم این هم خود منم؟

گه رفته ام زخود، گه مانده ام به خود

گودال ها زیاد اما به قله ام

در بین قله ها دنبال دره ام

حالم نه خوب خوب، نه آنقدر بد است

حالم همین که هست حالم زمینی است

من  حامل امید در شهر مرده ام

من زائر خدا در خویش برده ام

باور نمی کنی حالم چنین بود 

یکبار هم نپرس با جان و دل ببین

چون حال و روز من اصلا نگفتنیست

دنیا برای من بیتاب و رفتنیست

فردا برای من اصلا ندیدنیست

"محمود مسعودی(ساده)"

چو پسته ی خندان

لبت چو پسته ی خندان بخند می خواهم

دلت چو  زلف  کمندت  به بند می خواهم

برای شرح ضمیرم به ماه رخسارت

شبی چو موی بلندت  بلند  می خواهم

"محمود مسعودی(ساده)"