برای دلبریت

آری دلم برای  دلبری یت تنگ می شود

حتی  سکوت  همدم  آونگ  می شود

برگرد و عاشقانه های مرا مستجاب کن

نازت مرا ترانه ی  هفت رنگ  می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

شادی حق ماست

یک مستطیل سبز

آنسوی حجم خاک

یک ملت بزرگ

اینسوی عشق پاک

در جستجوی گل تا اوج می روند

چشم است و ساقشان

دائم دعایشان

ما جمله منتظر

بهر وفایشان

یک گل ،دو گل ،سه گل

فریاد میکشیم

یارب مدد نما

شادی حق ماست

"محمود مسعودی(ساده)"

بنام دین

بنام دین سر فرزند آدم می برد آدم

گناه از آدم است یا دین

چه باید گفت نام این قساوت را

چه باید خواند اهل این شقاوت را

به زیر پرچم دین و به زیر بیرق مذهب

به روی کرسی امت ، به روی منبر حضرت

صدای غرش شمشیر می آید

ضدای تیر بی تدبیرمی آید

گناه از ادم است یا دین

و یا بازیچه ای در دست قدرت ها

که نادانسته در میدان آنهاییم

جمود است این و یا شوق بهشت و دوری از دوزخ

تحجر یا که عشق خاک و کشور و میهن

کدامین حس، کدامین درد ،کدامین قصه و غصه

به آتش می کشد دنیای ادم را

کجا شد دین عشق و دین مهربانی ها

کجا شد ادمیت در بزنگاه تبانی ها

گناه از ادم است یا دین و یا از دیگران دشمن آیین

"محمود مسعودی(ساده)"

اوضاع پیچیده و چند منطوره ی عراق

داستان این روز های عراق بسیار پیچیده و چند منظوره است.

به نظر می رسد برنامه های دراز مدت بازیگردانان جهانی جواب داده و با یک تیر چندین نشان را می زنند.

از طرفی بدون کمترین هزینه ای دشمنان بالقوه ای را حذف می کنند 

از طرفی انها را از کشورهای خودشان خارج کرده و برای ناارامی به جاهای دیگر فرستاده اند.

آتش فرقه گرایی اسلامی را در همه سو هیزم ریخته و حسابی روشن کرده اند.

جندین کشور اسلامی را ویران کرده اند و خواهند کرد که نه برای آنها شاخ شوند و از طرفی هم در دراز مدت با به غارت بردن سرمایه هایشان آنها را باز سازی کنند.

به دنیا می گویند ببینید این ها مسلمانان هستند چقدر خشن هستند و چه می کنند.

از طرفی انبارهای اسلحه را برای پرکردن مجدد خالی می کنند و از طرفی اوضاع رو طوری می چینند که همه دنبال اسلحه باشند.

این وسط هر کی کشته شد بازهم به نفع اوناست، هر جا ویران بشه به نفع اوناست. هر جا نارام بشه به نفع اوناست.

حقیقت تلخیه که امریکا در سوریه در کنار جنگجویان است و در عراق می خواهد بر ضد آنها باشد . 

در دراز مدت تلاش می کنند آتش جنگ را به ایران بکشانند و انرژی و فکر و ذکر ایران را بر این موضوع متمرکز کنند

وای بر ما مسلمانان چه می توانستیم باشیم چه هستیم.


کو مجالی

کو مجالی   تا کنارت  بقچه ی دل  وا   کنم

کو قراری تا به چشمت شعر خود گویا  کنم

آتشی از حسرت ناگفته ها  در سینه است

کو  سرابی   تا   خیالت   راهی  دریا   کنم

"محمود مسعودی(ساده)"

پس...چرا؟

هر صبحدم به خود می گویم:

شاید این آخرین نفس باشد

شاید این آخرین قدم باشد

شاید این اخرین سخن باشد

پس: غصه چرا، غم چرا

این لحظه ی آلوده به زیر و بم چرا

دلخوری از بیش و کم چرا

افسوس که این بخش از حافظه ام خیلی زود "فرمت" می شود

و همه چیز فراموش

و فردا دوباره هجوم

دوباره دلتنگی

دوباره بی قراری

دوباره سکوت

"محمود مسعودی(ساده)"

چه کوتاه ، چه زیبا

چه کوتاه است این زیبا

چه زیبا است این کوتاه

"محمود مسعودی(ساده)"

سرگردون

دلی دارم  که   سرگردون  شهره

گهی عاشق گهی حیرون شهره

رفیقون  حال و  احوالم   مَپُرسِی

که  مو در شهره دل بیرون شهره

"محمود مسعودی(ساده)"

دلخوش تر

دلخوش تر از آنیم که ناخوش باشیم

گویا تر  از  آنیم  که   خامش  باشیم

یکتا تر از ادمی به عالم چه بود

برخیز و بیا همیشه سر خوش باشیم

"محمود مسعودی(ساده)"

اسیر و دلخوش

هر نسل:

پدر وعده ی فرزند می دهد

فرزند وعده ی همسر 

همسر وعده ی فرزند

و فرزند وعده ی  پدر

هر ساله:

بهار وعده ی پاییز

پاییز وعده ی زمستان 

و زمستان وعده ی بهار

هر ساله :

گل وعده ی میوه

 میوه وعده ی دانه 

و دانه وعده ی گل

هر روزه:

شب وعده ی سحر

 سحر وعده ی طلوع 

طلوع وعده ی صبح

صبح وعده ی غروب

و غروب وعده ی شب

هر روزه:

خروج وعده ی راه

راه وعده ی رسیدن

و رسیدن وعده ی رفتن

هر ثانیه :

دل وعده ی تپیدن

تپیدن وعده ی دمیدن

دمیدن وعده ی دل دادن

هر لحظه  :

زمان وعده ی گذشتن

و گذشتن وعده ی آمدن

و آمدن وعده ی رفتن

زندگی چیست جز چرخه های تکراری

به چرخه هایی وعده دار  اسیریم

 به وعده های چرخه وار دلخوش

به دلخوشی های گذرا دلبسته

به دلبستگی ها خوش خط و خال پابسته

به پابستگی های محال وابسته

 و در وابستگی های خیال  اسیر

احساس میکنم

زندگی وعده های تکراریست

تکرار های تاریخ دار

و تاریخ های وعده دار

از هر چه شروع میکنیم به خودش می رسیم

البته

یادمان باشد

جعبه ای از بی نهایت رنگ

با دو گزینه ی واقعیت و خیال

در اختیارم ماست

می توان

وعده ها را زیبا

لحظه ها را خوشرنگ

و تکرار ها را تازه کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

رازی به لب

چون غنچه ی ناشکفته می مانی تو

یک عمر به دل  نهفته  می مانی  تو

وقتی  که   تمام  قفل ها   بگشایند

رازی که به  لب  نگفته  می مانی  تو

"محمود مسعودی(ساده)"

جان برکف

آن ابرو و مژگان و  دو چشمان که تو داری

آن گیسو و  آن  زلف پریشان که تو  داری

آن جام عسل  بر لب و دندان که تو داری

آن خط لب   و   چاه زنخدان که تو   داری 

آن روی مه و ماهک رقصان  که  تو  داری

آن خال لب  و طبع  سخندان که تو داری

آن غبغب افتاده  به میدان   که  تو  داری

آن محو ترین حس گل افشان که تو داری 

شیرین دهن و سبزه ی عریان که تو داری 

زان شرم هماهنگ دل و  جان که تو داری

آن بوسه ی جامانده ز جانان  که تو داری

آن آتش طوفان به شبستان  که تو داری

جان بر کف  و دل  در کف جانان  بنهادیم

زان آتش سوزان به  نیستان که  تو  داری

هوش از  سر این  میکده  بازار  فراریست

زان عطر گل افشان به گلستان که تو داری

جان کی برم از کوی تو تا مسکنت خویش

زان  رهزن و برنده ی  ایمان  که  تو  داری

"محمود مسعودی(ساده)"

فاجعه در راه است

ماه هاست در قنات ده ما ماهی نیست

چونکه در سوقه ی کاریز دگر آبی نیست

گندم از خاطره ی خاک فراری شده است

تک درخت لب جو، کار وی گریه و زاری شده است

بع بعی نیست در این نزدیکی

مرتع تشنه ندارد نفسی

چوپانان همه راهی شده اند

خانه ها شهر خیالی شده اند

قامت جمله درختان به خاک افتاده

خاک در حسرت یک قطره ز تاب افتاده

به گمانم  خبری در راه است

نه خوشایند و دل انگیز و روان

آسمان هم دیگر، منکر دلتنگی نیست

کدخدا هم حتی، سفره اش رنگی نیست

سال هاست اسیاب ده ما جزو تاریخ شده

گردش سنگ در گوش زمان جیغ شده

صدای بوم و نفرین در دل ویرانه افتاده

مکتب و مدرسه خالی شده است

کودک دهکده راهی حوالی شده است

رنگ و رو باخته درگیر توالی شده است

باغ ها خاطراتی بی نور

و درختان فلج از ریشه ی بی خواب شده

هر طرف نعش چغوکیست به خاک افتاده

سی سلنگ بی خانه

بلبلان بی آواز

قمریان بی کوکو ،

چوره ها چشم به راهند هنوز

و صدایی مبهم 

و نوایی محزون در دلم می گوید

خبری در راه است

دیر یا زود بشر می فهمد

خبری ساده ی امروز خودش فاجعه ای خواهد بود

دیر یا زود خاک خالی ز گیاه 

بر سر مردم ده خواهد شد

و بجز زوزه ی باد هیچکس ساکن این دره نخواهد گردید

و شما ای همه ی مردم شهر

دیر یا زود خبر خواهید شد

وقتی که باد صبا خاک الود

جوی روان خشکیده

و درختان بی سایه

خواب از چشم شما بستانند

فاجعه در راه است

"محمود مسعودی(ساده)"

آغاز تو

همچون غزلی که بوسه آغاز تو است

چارانه ی عاشقانه، در ساز تو   است

غافل ز قصیده  و رباعی  شده ام

چون  مثنوی عشق در اعجاز تو است

"محمود مسعودی(ساده)"

سرشته از ازل

ای  که  سرشته از ازل مهر تو با خمیر من

کی به  کجا رود غمت از دل و از ضمیر من

بس که به جان تنیده ای تار محبت از  وفا

جان رود و نمی روی  از دلم  ای منیر من

ای  همه آرزوی من  لطف  تو   آبروی  من

راه نما بسوی خود ای شه بی نظیر  من

تاب و تحملی نما تا  به صراط  عشق  تو

چاه فراق پر  شود در شبم ای  مجیر  من

من به تحیرم چرا  یا به کجا و کی ، که را

باغ تو گل نمی دهد بر دل بس فقیر  من 

ای تو امید زنده ها بیش مکن به من جفا

سوخته گشته ام بیا ای مه مستطیر من

طفل گریز پا شدم ،از خود خود جدا شدم

گم شده ام بیا بیا در نظر، ای مسیر من 

راه تو راه کعبه نیست راه صفا و مرو نیست

راه تو از همه جداست پادشه کبیر من

ساده ز سادگی مگو ساده نبود راه عشق

جمله اگر همو شوی شاه شوی اسیر من 

"محمود مسعودی(ساده)"

اگر فرصت دهد

به  صد دل همت کوی  تو دارم

دو  چشمم دعوت روی تو دارم

اگر فرصت  دهد  گردون گردون

دمادم  قصد شب  بوی تو دارم 

 

هزار آواره دل  سوی  تو  دارم

 به امیدی که در کوی تو  دارم

اگر فرصت دهد گردون گردون

حکایت ها ز گیسوی تو   دارم


به دل سودای مه روی تو  دارم

امید از چرخش   موی تو  دارم

اگر فرصت دهد گردون گردون

هنوزم دل به سوسوی تو دارم

"محمود مسعودی(ساده)"

شوق لبت

ای لبت  چون قند و  قندت  چون  عسل

موی  و  زلفت  بند و بندت  چون  گسل

لرزه  بر  اندام  کوه  افتاده  از شوق لبت

باز سازی کن مرا با بوسه های بی مثل

"محمود مسعودی(ساده)"

جاده صاف کن بهشت یا دوزخ

خدا را شکر   که با تدبیر و همت
داره   بهتر میشه احوال   ملت
حسابی   کار   دنیا رو به راهه
تمام مشکلات ریسمون به چاهه
حالا بحث و جدل از بهر فرداست
که راه اخرت ها از   کجاهاست
که شلاق بهتر است یا انتخابات
برای جستن  حوری   به باغات
سپاس و شکر مردان سیاست
دارن  حل می کنن  راه قیامت
تموم جاده صاف کن ها به کارن
که تخم هر چه  بیراهه  در ارن
امیدوارم که  بعد این  دو دنیا
به برزخ گیر  ندن   مردان والا
کنار هم ب شینیم خوب و خرم
نه غم  باشه نه هم   فکر جهنم

دنیای وارون

دنیا بنگر که  جمله وارون شده  است

مردانه  گدا ببین که قارون شده است

بی همت و اعتبار  و  بی کار و تلاش

صاحب نطر  شهر فلانون  شده است

از فضل نیای  خویش  و   فامیل  عیال

یکباره نماینده ی جیحون شده  است

گیریم  که  ما  غافل   و   کوته  بینیم

بنگر که دل  زمانه پرخون شده  است

تا کی به خیال خویش دلخوش باشیم

روزی خبری رسد  بهارون  شده است

نتوان به  کسی  گفت  تخلف   کردی

بدتر ز همه به حکم قانون شده است

ای  حاکم   شرع    دادمان  را  بستان

بگذر ز نما  که  پایه  ویرون شده  است

ای ساده  سخن  بگو خموشی تا کی

بگذار  بگویند  که  مجنون  شده  است

سهم من از این سفره رنگینک چیست

سهم دگران  اگر فسنجون  شده است

"محمود مسعودی(ساده)"

جام صبحدم

نسیم صبحدم  عیسی نشان است

ز لطفش عالمی تا شب جوان است

سحرخیزان عالم جمله سرمست

که جام صبحدم جامی ز جان  است

ناز چشمت

ناز چشمت در دلم آن   می کند

سینه  را  دیوار زندان   می کند

با گذر  از  سستی   ایمان   ما

دین و دنیا جمله ویران  می کند

اهل دل

دل را   به رنگ   عالم  بالا سرشته اند

چونان ترانه ای به کاعذ دنیا نوشته اند

دل شد گِلی که به مهر خدا رسید

اهل دل  از  برای دو  عالم  فرشته اند

طبس :درّی به دریای کویر

طبس چون دُر به دریای کویر است
چو انگشتر  که  زیبایی منیر است
میان رمل و ماسه  ،کوه  و   صحرا
طبس چون گل به پهنای کویر است
ز کال  سردرش   آبی روان   است
که بر هر تشنه معنای مجیر  است
به باغ   گلشنش    دل تازه  گردان
که گلشن پیش او خاکی فقیر است
به هر سو بنگری   تاریخ  و فرهنگ
به اهل دل همیشه چشمگیر است
چو نارنج   بهارش  پیک شادیست
غروب نخل هایش بی نظیر  است
نگو از    مردمان   صاف   و  صادق
 که دریایی  صفا در او خمیر  است
نه تنها   ساده  دل  در  وی  نهاده
که هر سو بنگری دل ها اسیر است
"محمود مسعودی(ساده)"

حال من

پرسیده ای ز من ،حالت چگونه است

جونان بیان کنم،گفتن ندارد این

آخر چه گویمت، حالم غریبه است

نا آشنا ترین  دل آشنای من

مسکوت مانده ای در پرده های من

شادم ز زندگی ،مستم به بندگی

خود هم ندانمت حالم چگونه است

شاد همیشگی غمگین خانگی

مثل همیشه دمدمیم 

گاه شاد شاد،گاه مثال باد

گاه ماهی یم به آب ،سرشار زندگی

گاهی فسرده ام در خاک  خفتگی

گاهی ترانه ام یا شاعری به کوه

گاهی فسانه ام بی جنب و جوش روح

حالم بپرس ولی

درگیر من مباش

من غایبم ز خود

کی بود کی نبود

دائم ز خود پرم ،دائم ز خود فرار

حالم نگفتنیست

گم گشته ام هنوز، در عرض زندگی

، گاهی به فلسفه، گاهی رباضی ام ،

گاهی به منطقم ،گاهی زیادیم

گاهی که شاعرم سرشارم از امید

گاهی که فلسفه گم گشته در اسید

گاهی سکوت محض ،گاهی به بام شهر

گه جار میزنم من خلق بهترم

گه داد میزنم این هم خود منم؟

گه رفته ام زخود، گه مانده ام به خود

گودال ها زیاد اما به قله ام

در بین قله ها دنبال دره ام

حالم نه خوب خوب، نه آنقدر بد است

حالم همین که هست حالم زمینی است

من  حامل امید در شهر مرده ام

من زائر خدا در خویش برده ام

باور نمی کنی حالم چنین بود 

یکبار هم نپرس با جان و دل ببین

چون حال و روز من اصلا نگفتنیست

دنیا برای من بیتاب و رفتنیست

فردا برای من اصلا ندیدنیست

"محمود مسعودی(ساده)"

چو پسته ی خندان

لبت چو پسته ی خندان بخند می خواهم

دلت چو  زلف  کمندت  به بند می خواهم

برای شرح ضمیرم به ماه رخسارت

شبی چو موی بلندت  بلند  می خواهم

"محمود مسعودی(ساده)"

انگشت نما

دل را به سر  کوی تو  دیوانه نکردیم که کردیم
انگشت نمای خود و  بیگانه نکردیم که کردیم
از شوق تو در باغ غزل قافیه گفتیم
هر قافیه   را همدم پیمانه  نکردیم  که  کردیم
هر جام که از دست تو گردونه به ما داد
آنرا به رهت گوهر  یکدانه   نکردیم  که  کردیم
در حسرت خال لب و آن چاه زنخدان
هر روز سفر تا  در   میخانه  نکردیم که کردیم
گفتند که کس جان نبرد از سر کویش
چان را به کف خویش نمایانه نکردیم که کردیم
امواج طلب بر  سر کوی تو روان است
زلفت به نهانخانه ی دل شانه نکردیم که کردیم
از بخت بد ماست که تیرم به خطار رفت
ورنه به کمین گاه وفا لانه   نکردیم که   کردیم
ای ساده ز اوضاع جهان شکوه نباید
راهش طلب از عاقل و فرزانه  نکردیم که کردیم

لحظه ها

لحظه ها تنگ بلوری خالی

 خالی از رنگ و لعاب

 خالی از حادثه اند

لحظه ها بی حسند

لحظه ها بی نامند

به زبانی خامند

ما بر او  شال و کله می پوشیم

ما در او نفرت و غم می نوشیم

ما در او شرم و حیا می بینیم

حس خود یا که خدا می بینیم

ما در او عشق و صفا می کاریم

دانه ی صلح و  جفا می پاشیم

لحظه ها پا ک ترینند به زبانی همه عمر

لحظه ها ناب ترینند به بیانی همه روز

یادمان باشد نشماریم دندان زمان

قلمی برداریم

رنگ شادی بزنیم

رنگ یاری بزنیم

حس نشکفته ی یک غنچه بر او عرضه کنیم

حس نامیدن یک بچه بر او عرضه کنیم

نگذاریم که خالی شود او

خام ماند و خیالی شود او

پر کنیم از هیجان، از لذت

خالی از کینه و تحقیر و خطا

یادتان باشد

بر سر کوچه نیاویزیدش

در دل خواب نیندازیدش

عبرت مردم همسایه نگردانیدش

حس تکرار از او برگیرید

لحظه ها  پاک ترین خلق خدا می باشند

اتهام بد و بدشانسی و بد یمنی از او بستانید

تا که عریان شود و بهر وفا اماده

لحظه ها زیبایند

مشکل ار هست به چشمان شماست

مشکل ار هست به اتم های به دام افتاده ست

لحظه ها دریایند

غرق او باید گشت بهر مرواریدی

بهر رقصیدن با ماهی ها

یا که پرسیدن احساس خدا

بهر یک لحظه ی نورانی از امواج رها

لحظه ها خام ترینند ولی

شیب شان سوی امید

رویشان سوی خداست

سمت و سویی دارند که پر از توحید است

امتدادی دارند که در طول زمان ،عرض زمین جاری است

حس پژمردن و تنها ماندن

حس آلودن و خود جاماندن

نه عبایی ست که بر قامت او موزون است

حس معصومیتی نورانی

حس دستان پر از ازادی

حس بوسیدن یک جرعه ی ماه

حس بوییدن یک قطره ی اشک

حس تابیدن یک شعله ی عشق

حس رقصیدن یک شبنم صبح

همه در فطرت پاکش جاریست

لحظه ها را مسپارید به غیر

عمرشان کوتاه است

دلشان می تنگد ، تنگ شان می شکند

لحظه ها معصومند

نگذارید که آلوده شوند با خیالات محال

نگذارید به دریوزگی افتند به راه

نگذارید که در اخر خط

تشنه ی یک آنم یک لحظه شوید

لحظه ها قافیه دارند ،نگویید که نه

قافیه های که به دنیای زمان ،وزن بشر می جویند

مدح خدا می گویند

جهاربیتی و رباعیی ،غزل می گویند

معرفت نیست غزل بستانید و بر او مرثیه ها بسراید

لحظه ها قطره ی آبند به دستان شما

لاجرم خواهند ریخت

تا که فرصت باقیست

عطش خویش فروبنشانید

نفس برگ گلی تازه کنید

تشنه ای  را برهانید ز مرگ

هدفی را برسانید به اوج

قلمی را برسانید به شوق

هنری را به جهان عرضه کنید

غمی از دوش بشر بردارید

گاهگاهی بنشینید لب حوض

به صدای سفر ماهی ها

به سکوت خفته بر سایه ی سنگین درخت

و به فواره ی باریک زمان خیره شوید

و هنوز آنی از یک لحظه اگر باقی بود

فرصت عشق به گلبرگ دهید

که شناور شده است و ندارد عمری

هیچ مترسید

 بجز آب زلال

بجز از پاکی احساس و خیال

هیچکس شاهد نیست

گر کسی هست نامحرم و ناراضی نیست

لحظه ها را بنویسد به سنگ یک کوه

به برگ یک دشت

به نور یک ماه

به رسم الخطی که شما می دانید و خدا

نگذارید که این پاکترین خلق خدا 

ثبت نگردد و بمیرد در ناکجا آبادی 

نگذارید که اگر روزی به جهان برگردد

بگریزید ز چشمان بلورین و پر از لیزر وی

"محمود مسعودی(ساده)"

تقدیم ساکنان شهر محبت

صبحی پر از ترانه و  روزی   پر از امید

رمزی   ز بی کرانه و رازی    پر از نوید

تقدیم ساکنان شهر محبت نموده ایم

بهتر ز عشق چه توان زین کرانه  چید

"محمود مسعودی(ساده)"

با سین سلام

یک جرعه ز جام صبح در کامم ریز

با سین سلام ،ستاره بر بامم ریز

در پیچش رزوگار از لام به کام

کامی  برسان  ترانه در  جامم ریز


سرگردان

تو هم آخر ز دستم می روی ای ماه تابنده

تو هم آخر به پایان می رسی  ای راه آینده

شرابی ده و جامی نوش و خوش می باش

منم آخر به زندان  می رسم ای دام  پاینده

سرودی گوی و می می جوی و شادی کن

تو هم آخر خیالی می شوی در چرخ زاینده

تو در شهر و میان سینه ها افسانه می گردی

منم آخر  غباری  می شوم  از پای  افکنده

حساب چرخ گردون دائما یکسان نمی ماند

همه خورشید بر بامیم،اگر صد سال بالنده

دلم را در میان بوسه ات پنهان نخواهم کرد

که می دانم بخاری می شوم  تنها و بازنده 

همه دنیا ز دست آدمی یک روز خواهد رفت

خوشا آنان  که  می دانند  قدر  این نوازنده

به خورشید رخت  ماه دلم  هر روز می نازد

که جان می گیرم هر روز از  فرود تیر  بارنده

من ساده میان ماه  و  خورشیدی سرگردان

نه خورشیدم رضایت می دهد نی ماه تابنده

"محمود مسعودی(ساده)"

یاقوتی بنفش

یاقوتی یِ  بنفش  من ای زیبا  کهن  دیار

دل در تو می سپارم و  جسمم به  روزگار

همچون پرنده ی غریب مهاجر ز شهر خویش

دنبال آب و دانه می روم  و همواره  بیقرار

هر چند در دیار کسان  آب و  دانه  هست

بی ریشه ای در این دیارم و افسوس پایدار

یاد آرم از سکوت خفته به ساباط های تنگ

آنجا که دل به تلاطم رسد از دست گلعذار

هر چند دره های باغران تو بسیار تشنه اند

دور از تو تشنه تر شده ام حتی به لاله زار

لبخند من بدون زعفران تو بی مایه ای فطیر

خونم بدون قصه ی عناب ، هر روز پر فشار

ما را  کویر ساده ی  عشقت  نشانه است

هر دم دعا کنم  که شوی  شاد و  ماندگار

"محمود مسعودی(ساده)"

با یاد جوانی ها

شبی باز آ  که خوش  باشیم با یاد  جوانی ها

چو  نی  گوییم  از هجران و شرح بی زبانی ها 

چو  گرگان  طمع  بر  روزگار   عشق  می تازند

شبان عشق خود گردیم و گوییم از شبانی ها

کنار   برگ  برگ   زندگی  با  دست  بنویسیم

که  عاشق  زنده  می ماند  میان جاودانی ها

طلوع  صبح  صادق  تازه می سازد  حقیقت را

اگر  چه   عمر سرشار است از  دل ناگرانی ها

خدا را  مصلحت  بگذار  و  امشب  را  تامل کن

نترس  از  رازهای  خفته  در  رنگین کمانی ها

فرود آ  بر  دلم  بنشین ، زلیخای   جوانم  شو

که  لطف دیگری دارد  به  پیری ها  جوانی ها

به  وقت   مشق  کردن   با قلم   خوش  باش

که  او در دل  نهان  دارد  کتابی  از  نهانی ها

زبان را در دهان بگذار و چشمت را خماری کن

که یاد ارم ز  چشمت  لرزه های   ناگهانی ها

الا ای شربت شیرین به کوی بیستون  می رو

که فرهادت به سنگ افتاده از  ناخسروانی ها

اگر با   ما  پریشانی  ،  کجا  آرام    می گردی

که  غیرت  می کشد  ما  را به روز  ناتوانی ها

هنوز آن ساده ام در  مکتب  حسن تو زندانی

بیا بستان  زمن  جان  را  تماما    رایگانی ها

"محمود مسعودی(ساده)"

سهم من

سهم من از زلف تو یک تار نیست
تار  و   پودت را  بجز  انکار  نیست
سهم من از کوی   تو سیلاب شد
بخت من  در کوی  تو بیدار نیست
سهم من از چشم تو افتادن است
نردبان    در کوی    تو انگار نیست
سهم من از موی  تو  پیچدگیست
فرصت   وصل    تو  در پندار نیست
سهم من از  روی گل حسرت شده
گل چو  تو در باغ و در گلزار نیست
سهم من  از شهر  تو  دیوانگیست
جمله مستند و کسی هشیار نیست
سهم من از خال لب هایت  چه شد
هیچ  عضوی چون لبت تبدار  نیست
سهم من   از ناز   تو   عمری  نیاز
غیر سوز  عشق در این  نار نیست
سهم  من   زین   عمر   کوتاه   دراز
غیر  آه از  خسته ای  بیمار  نیست
سهم من از حسن رویت شاعریست
فهم این ساده  چنان  دشوار  نیست
سهم  من  از   کلهم   فی  العالمین

خواب  و رویا بود  و او هم یار  نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

روا نباشد

در جستن تک ستاره ی بخت، غفلت ز مهان روا نباشد
شاید چو ستاره را بجویی ماه تو غروب کرده باشد
"محمود مسعودی(ساده)"

طعنه به یاقوت

لعل لبش  ببین که  طعنه به یاقوت می زند 

مژگان نگر  که  تیر طعنه به باروت می زند

شهریست پر  ز  فتنه  حذر چون  توان نمود

زان حُسن روی که طعنه به لاهوت می زند

زل

بر  دره ی  بی دلی  بیا  پل   بزنیم

بر  سردر  خوشدلی  بیا گل  بزنیم

گر گفت کسی زمانه بی مهر شده

برخیز و  بیا به چشم هم زل  بزنیم 

"محمود مسعودی(ساده)"

یاد تو

دیوانه  دلی که  بی تو دیوانه نباشد 

بیگانه  دلی که  جز تو بیگانه نباشد 

شهریست  پر  آشوب و  غم انگیز 

گر کهنه دلی  همدم  میخانه نباشد 

جنت بود  هر جا که نسیم تو برآید 

گر غیر تو در حسرت  دلخانه  نباشد 

در دامگه حادثه ها یاد تو جاریست 

زانست  که مرغم ز پی دانه  نباشد  

برخیز و بزن تار وفا در قدم یار 

جز  تار   وفا  ساز  در  انبانه  نباشد  

دیوانه و بیگانه ام و راهی بی راه 

روزی که دلم  در غم  پیمانه  نباشد 

ای بولهوسان درد مرا چاره مجویید 

این چاره به جز در کف جانانه نباشد 

طوفان بلا گر همه سو دام گذارد 

شادیم که جز در  کنفت لانه  نباشد  

ای ساده میندیش ز فردای دل ریش 

در نقد صفایست که در چانه  نباشد

"محمود مسعودی(ساده)"

تلاقی شب و سکوت

پر از سکوتم و خالی ز واژه ها امشب

بپرس   حال دلم  را ز  لاله ها امشب

به  فال حافظ   شیراز  دلخوشم  ورنه

نمی رسد  خبر از یوسف وفا  امشب

روان شده  آب  از دو چشم  خشکیده

ز دردِ  هجرِ  کشیده  ز  ناکجا  امشب

شراب لعل  لبش را ز تاک باید جست

رسیده  تازه  خبر  از  کرانه ها امشب

به آسمان  ابری  دلها ستاره ای نبود

کجاست  یورش  بادی به ادعا امشب

جو   بی رخ  مه  روشنی  ندارد شب

کدام  بوسه  رساند به ما دوا  امشب

تلاقی  شب با  سکوت یعنی  عشق

گشای  دامن خود  را به ماجرا امشب

مگیر ساده   سکوت  سخت رندان را

که پر  شده  دل  از نگفته ها  امشب

"محمود مسعودی"

میوه هستی

سبزیم که ریشه هایمان در خاک است

هستیم  که  خاک  دلمان  نمناک است

ما میوه   هستی ییم   چرا   غمناکی

مستیم به جرعه ها که اندر تاک است

"محمود مسعودی(ساده)"

بمان دوباره مرو

حالا که آمدی بمان، ز کنارم دگر مرو

مچاله کن بهانه های پر از انتظار را

یک عمر رفته بوده ای و یک لحظه آمدی

یک لحظه هم بمان ، یک عمر هم مرو

حالا که آمدی بمان به غربت بی خانمانیم

بنشین کنار خالی حوضم به رسم دیرینه

نگو که کهنه شد آواز های دیروزی

بیاد ماهی تنها در آبی زیبا 

بیاد خیس شدن های گاه و بیگاهم

بگذار کاشی های رنگ و رو رفته دلشان تازه شود

آخر آنها هم بعد از تو روز خوش ندیده اند

آب خشکیده، ماهیان جوانمرگ شده اند

هیچ گنجشکی کنار حوض نمی آید،

حتی پشه هم پر نمی زند

بعد از تو بوی یاس ز حافظه ی دیوار رفته است

بعد از تو اعتبار از کوچه و محله ی بی یار رفته است

دیگر مرو  بمان که چه شب ها بدون دیداری

چه صبح ها بدون نوازشی و بوسه ی یاری

کنار بستر تنهاییم سراب می جستم

طناب وصل تو را من زخواب می جستم

دوباره وعده ی فردا مده که می میرم

امید ناامید به دل جا مده که می میرم

نگو  که فرصتم نیست، وقت ها تنگ است

 نگو که بارها مانده بجا،کار ناهماهنگ است

حالا که آمدی به وقت نیمه شبان انتظار من بشکن

کنار کرسی جامانده از روزگار دلداری ،از روزگار دلگرمی

کتاب حافظ شیراز را ز سر بگشا

به سوره حمدی روان او بنواز

بگیر فال نخوابیده ام به بیداری

مفسری شو و بنواز مرا به هشیاری

بخوان که غم برود یوسف از سفر آمد

بمان که زنده شود خاطرات نیمه شب هامان

بیا ستاره ها را دوباره بشماریم

 هلال ها را به بدر بسپاریم

بیا سکوت شبان را چو شربتی شیرین

کنار بستر ماه و ستاره بگذاریم

نرو ز کنارم ز تاق می ترسم

چو می روی از سکوت خالی از اشتیاق می ترسم

بمان کنار من ای مه، بمان دوباره مرو

"محمود مسعودی(ساده)"

مزن زخم زبان

نیازی نیست تا

از من بگیری دردهایم را

و یا مرهم گذاری زخم هایم را

و حتی بشنوی شب قصه هایم

و یا از من بپرسی غصه هایم را

فقط خود را تحمل کن

مزن تیر ملامت بر در و دیوار زندانم

مزن زخم زبان بر جسم بی جانم

فقط تفهیم کن خود را

نصیحت ها ی بی موقع چو اختاپوس می باشد.

که با هر جمله بر اعماق جانم چنگ اندازد

و در هر لحظه افکار مرا آماده باش جنگ می سازد

بدان این را که در سرتاسر عالم، همه عمر :

هر سخن جایی و هر نکته زمانی دارد

حرف اگر تازه و اندازه بود راه به جایی دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

قاصدک

قاصدک گوشه نگیر ، غصه نخور

انتظار تو سحرگاه به سر خواهد شد

کوچه از ولوله ی باد خبر خواهد شد

وقت پرواز تو هم نزدیک است

وقتی از اوج به دنیای زمین می نگری

یاد من باش که بی بال و پرم

بذر خود را به زمینی آرام

در دل خفته ی یک باغ امانت بسپار

تا بهاری دیگر

وقتی آواز قناری و صدای بلبل

همه ی خاک زمین مست کند

تو هم از خاک دگر باره به آغاز درآ

به تنور احساس و به عشق پرواز

دل مردم همه جا شاد نما

مهربان باش با کودک احساس درون

که محال است بزرگی گردد

بگذار گاهگاهی دست او لمس کند بال و پرت

زنده کن کودک پرواز خیالات مرا

و بمان تا آخر و بدان تا آخر

وقت دل کندن از خاطره ها هرگز از راه نخواهد آمد

قاصدک

خوش به حال تو ،سفیدی و رها

می روی تا سر کوی همه یاران وفا

کودکان اسم تو را می گویند

گاهی از مهر ،تو را می بویند

تو عروسی هوس رقص به میدان داری

چرخشی در وسط سبز گلستان داری

ولی هرگاه که فرصت دست داد یا که بادی آمد

تا بلندا خبر شهر برو

تا بدانسوی دل و دهر برو

شاد باش و شاد کن که همین می ماند

فرصت ار هست که هست خنده بنشان به لبی

چونکه قانون طبیعت این است

که اگر شاد کنی شاد شوی

"محمود مسعودی(ساده)"

غنیمت

حیف است غنیمتی که در دست تو  است

عالم شده معشوق،جهان مست تو است

قدر  ار  که  ندانی  شب باران  و  دم صبح

خوناب  روان  ببین که از  شصت  تو  است

مسکن مهر تو

در   مسکن  مهر تو  شب  و  روز  مقیمیم

در   مکتب لطف   تو شب  و  روز   مریدیم

کس نیست که فهمی کند این دور زمان را

در مسلخ  عشق  تو شب  و  روز  دویدیم

"محمود مسعودی(ساده)"

خدایی ای عشق

در  چشم و دلم چه با صفایی ای عشق  

بازیگر   جمله   لجظه هایی  ای   عشق

گر از دل من جدا شوی خواهم مرد 

بگذار  بگویمت تو خود خدایی ای  عشق 

 "محمود مسعودی(ساده)"

 

بر  درد   دلم  چنان  شفایی ای عشق  

در سینه سرود  لحظه هایی ای عشق

در مجلس ما اگر صفایی باشد 

از لطف تو است که باوفایی  ای عشق

"محمود مسعودی(ساده)"

قدمت با طراوت

تک درخت کهنه و باران نو

حس قدمت با طراوت می دهد

یا ابهت با صلایت با نشاط

باز بر اندیشه فرصت می دهد

احترام پیر و احساس جوان

بر مسیر زندگی خط می دهد

"محمود مسعودی(ساده)"

شبانگه

شبانگه بود  و آن مه بود  و مه  بود

دو چشمانش ز خواهش کارگه  بود

چو آنشب عالمی در دست من بود

دلم  تا  صبح  آن   شب پادشه بود

"محمود مسعودی(ساده)"

از قهقهه

از شعشعه ی دو نور چشمت  مستم

از قهقهمه ی   لبان   مستت   مستم

ای کاش ز بوسه ات مرا سهمی  بود

کز  همهمه های می پرستت  مستم

"محمود مسعودی(ساده)"


به کجایید؟

دلخوش  به گل و باغ  و  بهاران   به کجایید؟

سرشاد  می و  وصل و  نگاران  به  کجایید؟

غافل  منشینید  که بادی  به   کمین  است

مدهوش شب  و شهد و  هزاران به کجایید؟

"محمود مسعودی(ساده)"

یارانه: ثبت نام یا انصراف مسئله این است .

می گویم یارانه ثبت نام یا انصراف ؟

می گوید چرا انصراف؟

می گویم خجالت بکش چرا ثبت نام؟

می گوید : بگو ببینم آقای کلان نگر چرا نباید ثبت نام کنم مگه من....

می گویم به هزار دلیل که رسانه های جمعی و غیر جمعی گفتند و می گویند و خواهند گفت.

می گوید من اگر هزار و یک دلیل بیارم برا ثبت نام چی:

هر کی مال و منال و درآمدی داره از یه راهی در آورده یا تو بازار زحمت کشیده یا درس خونده زحمت کشیده یا از آسمون باریده رو سرش به دولت چی .دولت به هر کی زیادی می ده خوب نده. من یارانه می گیرم خودم هم می دونم کجا خرج کنم.

دیدم این بحث فایده ای ندارد باید تا آخر اولین ماه بهار موند تا دید ماه ها و سال های بعد چه بهاری داره:

ولی به فکر فرو رفتم چرا هیچکس راضی نیست از یارانه انصراف بده. یا حداقل از ته دل انصراف بده( یا می ترسه یا جوگیر می شه یا ....).

به ذهنم رسید این آقایان وزیر و وکیل و شاید بزرگتری که این روزا چپ در راست در حرکاتی سمبولیک انصراف می دهند در دوره قبل چه درآمدی داشتند که به همین دلایلی که الان از زیر دست اونا به رسانه ها می رسه انصراف ندادند و یا چکار می کردند که از این دلایل مغفول مانده بودند.

با خودم فکر کردم به نظر می رسه یه علت سختی انصراف نبود اعتماد کافی بین دولت و مردم در مصرف این مبالغ است . اینکه گاهی صداش از حاتم بخشی ها و رانت خواری ها و اسامی مشابه در میاد هست و گرنه هر کسی  حاضره برای آینده ی خودش و مملکتش جون بده پول که چیه.

به مغزم خطور کرد کاش دولت ما هم اطلاعات جامعی مثل بسیاری از نقاط دنیا می داشت تا:

تا آقای دکتر احمدی نژاد خوشه هاش دونه می داشتندتا مجبور نشه دم همه رو ببینه و حالا برا کلی افراد که به پول یارانه عادت کرده اند جداشدن اینچنین سخت باشه

تا آقای روحانی مجبور به سیاست چماق و هویچ باشه و از انواع روش های مبتنی بر علوم روانشناسی ، مدیریتی ،سیاسی ،ژورنالیستی ، افتصاد خرد و کلان و .... استفاده کنه تا افراد از یارانه شون که حالا حق مسلمشون شده بگذرند. حتی تهدیدی سه برابری بکنه که جز تهدید چیزی نیست.

تا آقای .....(رئیس جمهوری بعدی) نمی گفت تو رو خدا انصراف بدید و گرنه ..

ولی از این حرفا گذشته من معتقدم اینجا از اون جاهایی هست که باید جو گیر شد حتی اگه بعدا و در کوتاه مدت به چندین نقطه ی مختلف هم فشار بیاد نفع جوگیر شدن و انصراف در دراز مدت بیشتره

پس ایهاالناس اگه امروز جوگیر نشید کی می خواد بشید

آیها الوالدین برا بچه ها تون می خواهید چی تعریف کنید.

ایهاالرعیات اهل اعتماد باشید به آقای روحانی که هم درس دین خونده و هم درس حقوق ،تو کارگاه سیاست بوده و هم دوست و رفیقای اقتصاد دان داره اعتماد کنید.(اگه بعدا راضی بودید که چه بهتر اگر نبودید اینم روش)

ای شما که سر دوراهی گیر کرده اید راهی رو برید که بتونید در ظاهر فردا قیافه شو بگیرید .من با باطن آدما که کار ندارم اگر صد جا هم سوختید سوختید می تونید یه کارایی بکنید.

آقا 45 هزار تومن که 45 ملیون تومن نمیشه. با یک کم انعطاف یه کم غرغر یه کم تحمل حل میشه میره.دولت هم قول داده افزایش ها با شیب مناسبی اعمال بشه که مردم سختی ها شو احساس نکنند و به تدریج عادت کنند.

از ما گفتن انتخاب با شماست:

آخرشم این ترانه یادم اومد:

سر دو راهی می شینم،

بازم یه ترانه ی دیگه یادم میاد

نمیشه از تو گذشت به سادگی :