حس باران آمد

باران باران

آمد آمد

حس چتری مشکی

مست و عریان آمد

حس یک پنجره ی شسته شده

نور شمعی بی خواب

حس زیبای شب خاطره ها

دست گرمی به گلستان آمد

حس چک چک سقفی چوبی

و یکی کاسه ی پر آب شده

در میان خانه ی مامان آمد

حس صبحی که مه آلود شده

در عبور از شب بستان آمد

حس عاشق شدن چلچله ها

در کمینگاه شبستان آمد

حس یک چکمه ی سوراخ شده

در میان راه دبستان آمد

حس یک کودک باران خورده

خیس تر از مه تابان آمد

باز باران آمد

به خیالم چه خوشستان آمد

حس افتادن یک کاسه ی روی

روی سنگفرش شبستان آمد

حس فریاد محبت ز لب مادرها

بر سر طفل پر عصیان آمد

حس یک تایر بی خواب شده

سوی آرام ترین قله ی بی جان آمد

حس گنجشک تماما خیسی

زیر تنهایی یک بوته فراوان آمد

باران باران

باز باران آمد

حس یک کاهگل زنده شده

زیر ساباطی یک حس غریب

بهر آرامش انسان آمد

حس یک دانه ی بیدار شده

در دل شهر زمستان آمد

حس امید که پربارشده

بوی سبزینه شنیدست هوشیار شده

حس پر حس بهار

در شب سرد زمستان آمد

حس باران آمد

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد