بد نباید گفت

پراکنده گویی


بد نباید گفت با خورشید و ماه

دل  نباید  بست  بر  ابر  سیاه


عشق را باید به هر ویرانه دید 

هر  نگه را  شاعر  پیمانه  دید


سینه را باید سپر کرد و گذشت

کینه  را از دل بدر کرد و گذشت


نور   خورشید  از  برای بودن است

نی برای خویشتن فرسودن است


قطره شو تا عاقبت باران شوی

ذره شو  تا  راهی  جانان شوی


زندگی  قبل از من و ما بوده  است

سبزه و  گل سبز و زیبا بوده است

آنکه پندارد که کشفی کرده است

گو که  خود را یاب, دنیا بوده است


زندگی  هر  روز   یک  افسانه  است

کس  نمی داند  چه در پیمانه  است

چون نمی دانی  که  فردا چون شود

نوش جان کن زآنچه در میخانه است


گاه  اگر  دلتنگ  باران  می شوی

با حضور اشک شادان می شوی


غیر خویش خویش همراهی مجو

دل به خود می بند از کاهی مجو

این نیز بگذرد

شاد و  حزین  گذشت و این  نیز  بگذرد

فرش گلین   گذشت  و  این  نیز  بگذرد

گاهی سوار  اسب مرادی گهی به زیر

آن اسب و زین گذشت و این نیز  بگذرد

"محمود مسعودی(ساده)"

دام زمونه

دلی    دارم   در دام   زمونه

گرفتار    می  و  جام  زمونه

خدا را همرهان راهی نمایید

که  تکراریست  ایام   زمونه

"محمود مسعودی(ساده)"

گاهی

گاهی قلم گم  می شود در   دست هایم

گاهی خودم گم می شوم در لحظه هایم

گاهی   حقیقت    می رود   از    زندگانی

گاهی   مجازی می شوی  حتی به  آنی

آری همین است زندگی،گه  این و گه  آن

یک سو سرآغاز است و یک سو خط پایان

باید   که  چید  از  لحظه ها   حرف نهانی

ورنه   به   سطحیات   خود    باید  بمانی

 "محمود مسعودی(ساده)"

نسیم فرودین

نسیم   فرودین   گوید  که  برخیز

بلند بانگ   زمین  گوید که برخیز

نمان در کوچه تنگی های دلتنگ

عرق ها بر جبین گوید  که  برخیز

به کوه و دره و دشت و دمن شو

طبیعت هم همین گوید که برخیز

به دشت لاله های زرد و سرخش

چو شیرین انگبین گوید که برخیز

به   جاری  گشته  آب  جویباران

نوایی  دلنشین  گوید که  بر خیز

طواف  کعبه  واجب گشته  امروز

خدای شرع و دین گوید که برخیز

شکوفا گشته صحرا ، گل  دمیده

زبان  گل  ببین  گوید  که  برخیز

کنار    گلستان   بلبل    غزل گو

به  آوایی بهین  گوید  که  برخیز

بنوش   آرامش  صحرایی  دشت

که هر سوی زمین گویدکه برخیز

فقط  امروز  حر ف  ساده بشنو

که  حکم  فرودین گوید که برخیز

 "محمود مسعودی(ساده)"

بخوان مرا

بخوان مرا که خسته ام

راه فرار بسته ام

بس که سکوت کرده ام

از لب خود گسسته ام

ز باغ بین فراریم ،گلی نچیده شاکیم

درون خود تنیده ها به دلخوری نشسته ام

نه کوه دعوتی گرفت نه راه همتی نمود

بس که به گود رفته ام درون گل نشسته ام

بخوان مرا که خسته ام

ولی بسان هسته ای، به فکر رستنم هنوز

پوست از آن شکسته ام

 "محمود مسعودی(ساده)"

در گوش سحر

نسیمی دوش در گوش سحر گفت:

به کوهستان گل و

صحرا گل و

باغ است پر گل

به دشتستان گل و

دریا گل  و

راغ  است پر گل

نشاید بستری غیر طبیعت

چو باغستان گل

دنیا گل و

تاق است پرگل

نشاید غیر گلزاری نشستن

چو در بستان گل و

اینجا گل و

آنجاست پرگل

 "محمود مسعودی(ساده)"

بیا

کیستی عریان پنهانم بیا

ای امید باد و بارانم بیا

طفل دل در سینه خواهان تو است

همچو گل در باغ و بستانم بیا

نه زمستانی ،نه پاییزی نه غیر

ای همه اصل بهارانم بیا

فاتح دروازه های لایزال

ای کلید نور تابانم بیا

تا قیامت راه رحمت باز هست

ای رحیمم نور رحمانم بیا

در دل تنگ ضمیر ناخوداگاهم نشین

آتشی افتاده بر جانم بیا

خاک و خاکستر ز یک پیمانه اند

غم مخور در شام پایانم بیا

بغض اگر باشد ز دل خواهد گذشت

ای عبور سبز یارانم بیا

بگذری از من عذابی در ره است

مگذر از این لحظه، جانانم بیا


بر باد

درختی  سبز  و  تر بودم  به  اندامم تبر گشتی

شدم هیزم زدی آتش به جانم شعله ور گشتی

شدم  خاکستر  و  گفتم  که رستم از غم دنیا

ندانستم  که  بر  بادم و  تو  دامی  دگر گشتی

 "محمود مسعودی(ساده)"

سنگ زیر آسیاب

سنگ  زیر  آسیابی  شو  بچرخ

نی بترس از رو زگار و نی ز چرخ

عاقبت خرد و خمیرش می کنی

چرخ   ظلم  روزگار  و  جور چرخ

 "محمود مسعودی(ساده)"

شور فروردین


عطر  گل در  مخمل سبز  چمن پیچیده است

زلف باران خورده بر دوش سمن پیچیده است

ماه  بر  بام  بلند  آسمان  شاعر  شده

جامه ای  نو بر  تن حرفی کهن پیچیده است

لاله در رقص است و بلبل فکر  آواز بهار

دشت عاشق گشته و بوی ختن پیچیده است

نوعروسان در چمن در جستجوی یار خود

زلف  گل بر شانه های یاسمن پیچیده است

تازه است خاک زمین از لطف پاک  آسمان

بوی بارانست  در دشت و دمن پیچیده است

دی گذشت و بهمن و اسفند هم دنباله رو

شور  فروردین  میان   انجمن  پیچیده است

گلرخان تقدیس گلها می کنند وقت بهار

شعشعی از تازگی در هر کهن پیچیده است

دامن گلزار رنگین است و مست روزگار

زان شکوفه بر درختان ،بی ثمن پیچیده است

بانگ می آید زمستان رفت و می روید بهار

حس  رویش  در  ضمیر ما و من پیچیده است

ساده بیرون شو ز خود دامان صحرا را ببین

بین بهاران گوش برف بی وطن پیچیده است

 "محمود مسعودی(ساده)"

در دام زندگانی

سخت است   بگذرانی  بی پول  زندگانی

و آن  طرفه تر  که  باشد هنگامه ی جوانی

اما بدان  که  مکنت ، آید  به دست   روزی

اما  کسی  ندیده است  این عمر جاودانی

شادان نشین و خرم ،   حتی میان گلخن

در جوی    دائم   عمر   نبود  به جز  روانی

این بگذرد و آن هم ،بر پیر و  بر جوان  هم

خوش باش و دل قوی دار،حتی شده زبانی

کشتی گرت شکسته،صد راه گر که بسته

کوشش کن و توکل ،منشین به بی زبانی

طوفان به راه و دریا ،یا  در  مسیر و  صحرا

غرقاب کن  غمت را ،  با  موج   شادمانی

گویم که شادمانی ، اکسیر  زندگانیست

آخر  رسی  به ساحل ز آن   موج آنچنانی

این ابر ناامیدی ، بادیش در کمین   است

بسیار ها گذشت و  این  هم  رود به آنی

ساده ز شیر برگیر ، این طفل بی زبان را

دیوانه باش و  عاشق  در  دام   زندگانی

 "محمود مسعودی(ساده)"

به وقت عید

به وقت   عید  و  هنگام   جوانی

غنیمت دان   دو    روز   زندگانی

نه فرصت بهر فردا گفتنت هست

به شادی  بگذران  تا  می توانی



به وقت عید کوهستان قشنگ است

هزاران   تیر   وی   را در تفنگ  است

اگر   یک دم   روی   تا  کوی   جانان

نسیم  کوی  بینی  رنگ رنگ است



مین های لوت مار ضحاک شده اند بجنبید،

یکماه پیش که دوستان امیر طالبی گل نام تنگه ی رتیل را تنگه ی امیر نهادند و روز پرکشیدنش را روز لوت، خواستم بنویسم امیدوارم آخرین تنگه باشد که نامش را عوض می کنیم ولی ترسیدم بنویسم که تصورش هم سخت بود ولی خیلی زود لوت حرفش را زد که خواهان تحرک و تفکر است ،خواهان تغییر و تحول است ، در چند ماه گذشته برای زنده نگهداشتن آن عزیز دوستانش در بیرجند و تهران و تنگه امیر خیلی کارها کردند ولی مین ها سرجایشان ماندند و کسی برای مین ها هیچ کار نکرد،این بود که آنها خود دوباره دست به کار شدند تا شاید کسی بفهمد که شوخی ندارند. من نه امیر طالبی را می شناختم و نه حمیدهاشمی را ،ولی مردی لوت و نامردی مین و عشق لوت و کینه ی مین و عاشقان لوت و راهیان کویر را می شناسم. آقای وزیر و رئیس و آقای وکیل و وصی و آقای فرمانده و فرماندار،لوت این روزها آرزوی جوانان به تنگ آمده از دود شده است به دادشان برسید . لوت تشنه است نه تشنه ی خون، تشنه ی احساس مسئولیت ،لوت را باید کاشت نه مین که محبت، چرا کسی به داد لوت نمی رسد چرا کسی به داد خون نمی رسد، آیا باید سرمایه ها مان را در ریگزارهای دوبی بریزیم و افسوس بخوریم. دیگران در کویر تفکر می کارند و پول درو می کنند و ما مین می کاریم و خون ، آقایان آنچه سال ها در کویر کاشته بودیم اکنون تناور شده و چون مار ضحاک فقط با خون آرام می گیرد تو را خدا بجنبید ،جوانان و دوستداران را دریابید ، نگذارید دامان لوت بیش از این آلوده گردد .

می ترسم دوباره این ولوله از چامعه کویر نوردان و حداکثر محیط زیستی ها فراتر نرود و بجای مین ، صورت مسئله پاک گردد بجای مین گذارنده دنبال مجوز دهنده باشند. تو را خدا مسئله فراتر از مجوز و مقصر و این چیزهاست .

می دانم هیچ اتفاقی نمی افتد فقط برای آرامش خودم نوشتم چون هنوز هم دلم برای کویر می سوزد که انگ می خورد و هیچکس به دادش نمی رسد.
دیروز امیر طالبی و امروز حمید هاشمی و دوستانش، فردا؟
 "محمود مسعودی(ساده)"

در این سال جدید

سرت شاد و لبت پر خنده  بادا

ز  عطر   عاشقی  آکنده   بادا

در این سال جدید و موسم گل

دل  از  غیر  خدایت  کنده  بادا

 "محمود مسعودی(ساده)"


تو  را   صلح  و  صفا پرونده باشد

درونت شور و شادی  زنده باشد

چو خورشید ار که دایم نور زایی

ز   نورت  عالمی  سرزنده باشد

 "محمود مسعودی(ساده)"

سلام

اول  به خدا  سلام  ای  آدم ها

دوم  به شما سلام ای  آدم ها

سوم به تمام انس و جن عالم

با لطف و صفا سلام ای آدم ها

 "محمود مسعودی(ساده)"

قِبراق باشی

الهی  خوشدل  و  قِبراق  بَاشِِیْ

دلو    زنده   ، کمر  تایاق  بَاشِِیْ

برای   کشتن  هر    غصه  و غم

مثال    شیر    نر  قچّاق   بَاشِِیْ

غم  و  غصه  ز  احوال  شما  دور

لبو  خنده ، دماغو   چاق  بَاشِِیْ

هزار  تا  دلبر  خورد   و  کلو  هچ

گرفتار   همو  چش  زاغ   بَاشِِیْ

در  ای  سال  جدید و موسم گل

به هر جا بِی دَ  توی باغ  بَاشِِیْ

به وقت قل قل گرما چو خاکشیر

به وقت سردی غم ،داغ  بَاشِِیْ

نَشِی تنها ، همیشه دور و بر پُر

کنار هم،خود م سنجاق  بَاشِِیْ

به   هنگام  نیاز  مهر  و   شادی

جرقه هی زنی  چخماغ  بَاشِِیْ

اگر چو خورد مشو اعصاب  گاهه

تحمل کرده، خوش اخلاق بَاشِِیْ

همی سالم بخا رفت مثل هر سال

چه بتر خود خوشی الساق بَاشِِیْ

جوونا    نم نموک   بیشتر    تقلا

نبینم   آخر  سال    تاق   بَاشِِیْ

ز کینه  بی نصیب و  بی دلی پَر

ولی در عشق در اعماق  بَاشِِیْ

نگی  شعرون  ساده بی حسابا

فقط خواستم بگم قِبراق  بَاشِِیْ

 "محمود مسعودی(ساده)"

آرومی نداره

دلی  دارم   که  آرومی نداره

به دشت زندگی بومی نداره

میون   بارش بارون  و   افتو

به غیر عشق پیغومی نداره

 "محمود مسعودی(ساده)"

یار شیدا

دلت میخانه کردی یار شیدا

لبت پیمانه کردی یار  شیدا

ندادی چون می از کنج لبانت

مرا   ویرانه  کردی  یار شیدا

"محمود مسعودی(ساده)"

تفکرات پوپولیستی بلای جان جامعه

اصطلاحاتی است که ادم وقتی معنی آنها را می فهمد می بیند چقدر گویا هستند

یکی از این ها اصطلاح پوپولیستی یا عوام گرایی هست که در دیکشنری به معنای(روشی سیاسی است در طرفداری کردن یا طرفداری نشان دادن از حقوق و علایق مردم عامه در برابر گروه نخبه). در کشورهایی مانند ما این جور داستان ها با خون و پوست شان عجین شده است. چه از رئیس جمهور قبلی ما که هشت سال با همین کارها از مردم رای گرفت و علیرغم تمام شعارهایش مردم پسندش با آن تورم لجام گسیخته و اقتصاد در به داغان حکومت را به خلفش سپرد و رفت و چه این رئیس جمهورمان که علیرغم تمام تلاش های متفاوتش سعی می کند گوشه ی چشمی به این موضوع داشته باشد و سبدی پرکند تا سبدش بی کالا نباشد.

در سوی دیگر  کسانی که خود را اسطوره های اخلاق و ورزش می دانند چنان در پیش چشم مردم تیشه به ریشه ی هم می زنند که انگار قصد کندن علف هرز هزار ساله را دارند. مرد مدعی اخلاق لباس رفتگران می پوشد تا نگاه جامعه را جلب کند و حداکثر استفاده را از گاف کرده یا نکرده ی حریف ببرد.  و آن دیگری عکسی را همچون مردان سیاست بهانه کرده و بر دیگری می تازد و او نیز با توسل به محیط مثلا ضد آمریکای کشور گرین کارت را نشانه فلان می داند و ....

هر وقت لازم می شود سرمایه داری به میان آورده می شود و عامل کلی از اشتباهت معرفی می گردد . گو اینکه یکباره از زمین روییده و اصلا هیچکس تا حالا از وی خبر نداشته است .

در بسیاری از کشورها افرادی در دنیای سیاست و اقتصاد از این راه ها نان می خورند و حکومت می کنند و ما گاهی با هورا و گاهی با هوی  بی را  تشویقشان می کنیم .

ای وای ما مردمان که جوگیر شده، بادشان کرده و بزرگشان می کنیم و ای وای این بزرگ شدگان که نه تنها  رسم بزرگی نمی دانند که دوباره بر دوشمان می نشینند و سواری می گیرند تا ایستگاه بعدی.

من دلم می خواهد

من دلم می خواهد

صبح که می رسد

نسیم به همه ی خانه ها سر بزند

و تذکر بدهد که هیچ دلتنگی مجاز نیست

چون که حلال هیچ مشکلی نیست

با یا بی دلتنگی شب خواهد آمد

و یک روز و 12 ساعت نور تمام خواهد شد

من دلم می خواهد صبح که می شود

فرشته ای سوار بر بال های نورانی

به خانه ها سر بزند

گیسوان خفته را نوازش کرده

بقچه ای از امید را زیر بالش ها بگذارد

و تا شب همان اطراف نگهبانی دهد

من دلم می خواهد صبح که می رسد

نم نم باران شیشه ها را خیس کند

تا برای دیدن بیرون مجبور به باز کردن پنجره باشیم 

تا اکسیژن تازه به مغزمان برسد و

و بفهمیم که شاید فردا باران نبارد

من دلم می خواهد

صبح هنگام حرکت اجباری یا اختیاری در پیاده رو

شاخه ها را دقیق تر و عمیق تر نگاه کنیم

و جوانه هایی را که خبر از رویش بهار دارند بفهمیم

من دلم می خواهد اگر بلبلی آن دور و بر نبود

جیک جیک نامنظم گنجشک ها را لابه لای شاخه ها به فال نیک بگیریم

و بدانیم که ...


من دلم می خواهد بهتر:

ببینیم

ببویم

بشنویم

و زندگی کنیم

چون نسیم و خورشید هر روز هست

و شبنم و نم نم هم خیلی وقت ها هستند

آنچه دلمان می خواهد هست

ولی از کنارشان ساده می گذریم

من دلم می خواهد به آنها احترام بگذاریم

برای دیدار ما آمده اند

آنها قاصدانی بی زبانی هستند

که نه  از بی محلی ما سر بر می گردانند و نه خسته می شوند

ولی انصاف نیست

نبینیم ، نبوییم ، نشنویم 

نگوییم ، نجوییم و تکثیر نکنیم

انصاف نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

غنیمت دان

بهاران   می رسد  آواز  بلبل را غنیمت دان

کنار  سبزه ها  زیبایی گل  را   غنیمت دان

نه دایم    در چمن  گل   هست و بلبل هم

کنار  گل نشین و ناز سنبل را  غنیمت دان

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق را باور کن

http://s5.picofile.com/file/8115304742/%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D8%B1%D8%A7_%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1_%DA%A9%D9%86.jpg

عشق را باور کن

تا که بال و پر پرواز شود

تا که در وقت سحرگاه و نسیم

عطر گل  از دلت آغاز شود

تا که ابری شود آن سقف بلند

تو به باران امید و هیجان تکیه کنی

و دقایق همه زیبا گردند

تا به بوی کاهگل

نفس پیر  قدیم

از لب سرد زمان تازه شود

و بگوید حرفی که دلت یک چمدان خاطره را زنده کند

قدرت عشق به سرانگشت حقایق جاریست

وقتی از کوچه ی او می گذری

بعد یک عمر دراز

رنگ هایش همه زیبا هستند

سنگفرش کوچه ،خبر از دسته گلی می آرد

و صدای در چوبین ز جا در رفته

خبر از چرخش نورانی سر

که تصادف کند احساس تو و بوی یک عطر قدیم

عشق را باور کن

تا ببینی که هنوزم جاریست

نور در چشم وزغ های به گل چسبیده

یا به تسبیح پر از تخم به آب افتاده

که به زودی قفسی ترکانده

و شناور به مسیر هیجان خواهد گشت.

عشق را باور کن

تا ببینی که ز اعماق زمستان به برف آلوده

گل زیبای بهاری چقدر گویا است

وقت تقدیم ترنم به لبی، چقدر رعنا است

عشق را باور کن

تا ببینی

خبر دانه ز خاک

خبر برگ ز تاک

خبر یک تَرَک ساده به یک گنبد سخت

خبر جوشش یک قطره ز اعماق زمین

خبر رقص یکی ذره ، ز نورانی یک روزن بام

خبر رستن یک اسکنبیل، به کویری تنها

همگی تجربه هایی زیبا

ز طلوعی رنگین در شبستان طبیعت هستند

عشق را باور کن

تا به اندام زمان

تا به پهنای زمین

تا به آنسوی سکوت

تا فراسوی شب دریاها

کهکشان ها همه معنا گردد

راه شیری پر از  چندپر  رویا گردد

عشق را باور کن

تا بفهمی که یک سوت ممتد ،ز قطاری دودی

یا که عوعوی سگی،در خلوت یک کلبه ی دور افتاده

یا که آواز کلاغی که نترسیده ز رنگ مشکی

یا که یک مور که صد دانه ز رویش به مکانی دارد

نقطه ای تازه به سر خط زمان خواهد داد

که خود آغاز رهی از دل و جان خواهد بود

عشق را باور کن

تا که جاری گردی

تا که دریا کنی این دشت نمور

و شناور سازی همه ی آدم ها

و شناور گردی تا به افسانه نور

تا که با دست سخاوتگر و بخشنده ی عشق

دل خود را و همه اهل زمین تازه کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

چای زعفرانی

به چای زعفرانی دعوتم کن

حریم خویشتن را خلوتم کن

همیشه  زائر کوی تو  بودم

تو هم دریای دل را ثروتم کن


بریز آن  چای  سرخ  زعفرانی

بیاد  روز و شب های  جوانی

به قند لب چو شیرینم نمودی

جوانم کن به عشقی جاودانی

دل می زنم به دریا

دل می زنم به دریا

تا غرق آب گردد

راز نهفته در وی

شاید مجاب گردد

شاید ستاره ماهی

آرد ز سینه آهی

یا در صدف نشیند

یکباره ناب گردد

شاید ز بعد قرنی

در پای تخته سنگی

گردد عتیقه، یا هم

سنگ ثواب گردد

شاید به  ساحل شن

یا از عبور یک جن

بر سینه ای نشیند

بی تاب تاب گردد

شاید که لنج دریا

ناجی شود برایش

با دست جاشوانی

پا در رکاب گردد

شاید جزیره ای دور

یابد امیدی از نور

و آنگاه به عشق یک حور

یاد شباب گردد

دل می زنم به دریا

غافل ز سهم دنیا

می جویمت دوباره

تا غم حباب گردد

"محمود مسعودی(ساده)"

بهار عشق

نسیم از هر طرف دل می گشاید

گره   از  پای  در گل  می گشاید

بگو   ساز و دهل   آرند و  مطرب

بهار عشق  مشکل  می گشاید

"محمود مسعودی(ساده)"

نسیم دلنواز

نسیمی    دلنواز   آید  ز هر  سو

نوازش می کند  هر زلف و  گیسو

معطر  گشته  صبح   باغ و بستان

چه خوش باشد بهار و یار همسو

"محمود مسعودی(ساده)"

--------------------------------------


گل سرخ  از  سحر لب   می گشاید

معطر    می کند ،  دل     می رباید

خبر    می آورد   از خیزش    دشت

خودش را چون  عروسی می نماید

"محمود مسعودی(ساده)"

--------------------------------------


به نور صبح و احساس بهاری

نسیم صبح می گوید که آری

بهاران   نوعروس  باغ  گشته

چقدر    زیباست   آواز  قناری 

"محمود مسعودی(ساده)"


از آن روز می ترسم

تصور کنید:

وقتی از آدم کوه و کویر ،طبیعت را بگیرند و در میان خیابان های شهری دود آلود رهایش کنند.

وقتی از قلمدار و قافیه پرداز، نوشتن و شعر را بگیرند و در میان آپارتمانی رو به آپارتمان رهایش کنند.

وقتی از  عکاس، دوربین و عکس را بگیرند و در میان راهروهای اداره ای رهایش کنند.

وقتی از زمین شناس زمین را بگیرند و او را در سیاهچال های صفر و یک رهایش کنند

چه خواهد شد ؟

حالا تصور کنید :

از شخصی همه ی اینها را بگیرند ، به عبارتی از احساس  حس را بگیرند آس یا همان آس و پاس خواهد ماند.

چه خواهد شد؟

همچون پرنده ای بی پر از آسمان به زمین خواهد چسبید

همچون سربازی بی تفنگ در میدان جنگ رها خواهد شد

همچون عاشقی بازنده در تخیلات خویش گم خواهد شد

همچون ذره ای سرگردان در فضایی بی نهایت شناور خواهد شد

من از آن روز می ترسم.


برگرد

اندازه ی   یک  دشت  دلم  غم دارد

اندازه ی  یک   کوه   تو  را  کم  دارد

برگرد به جوی  زندگی، جاری  باش

تا بذر به خاک است و زمین نم دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

مسابقه ثانیه ها با دقیقه ها

گاهی حس می کنی زمان خیلی بی رحمه

وقتی می بینی

ثانیه ها با دقیقه ها

دقیقه ها با ساعت ها

ساعت ها با روزها

روزها با ماه ها

و ماه ها با سال ها

مسابقه گذاشتند و تو رو هم هیچ حساب نمی کنند.

از روی آدما رد میشن مثل بولدوزر صافشون می کنن و می رن

جالبه که همشون برنده اند و ما آدما بازنده . البته شاید  تعداد کمی باشند که بازنده نباشند ولی من که احساس می کنم منو به سخره گرفتند، هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد. چه بخام چه نخام مجبورم دنبالشون و همپاشون برم . اونا که هرگز توقف ندارن پس یا باید همپا باشم یا له بشم.

بعض ادما از زمان جلو می زنن، بعضی ها پا به پای زمان میرن،وای به حال اونایی که جا می مونن

"محمود مسعودی(ساده)"

اگر محرم شوی

طواف  قبله ی  چشمت   ثوابی  بیکران  دارد

چو  زمزم آب از لعلت توانا  جسم و جان  دارد

جلای دیده از سعی و  صفای  سینه  می آید

اگر محرم شوی دانی که لطفی بی امان دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

بنازم

بنازم    چشم های   مهربونت

دو ناز مونده در کنج   چشونت

اگر دانم امید بوسه ای هست

به سر آیم   به  دیدار   لبونت

"محمود مسعودی(ساده)"

حیف است

حیف  است  خنده  از  لبان  قشنگت  به در  شود

حیف  است  تیرهای  چشم   تفنگت  هدر   شود

بنشین   کنار    بوسه های   کمین    کرده بر لبم

حیف است شب بدون بوسه ی تنگت  سحر شود

"محمود مسعودی(ساده)"

تقدیمت

قولم ،غزلم ،   قصیده ام  تقدیمت

حرفم،سخنم ،شنیده ام  تقدیمت

در باغ گلی که عشق حاکم باشد

حسم، بغلم ، عقیده ام  تقدیمت

"محمود مسعودی(ساده)"

دل قافیه پرداز

در سینه هوای عاشقی  برگشته

دل قافیه پرداز   و منم   سرگشته

در  باغ  غزل  حس  دو بیتی  آمد

گلزار  دلم چه خوش معطر گشته

"محمود مسعودی(ساده)"

فریاد دودی ماشین

هر طرف دود است و شهری شب شده

آرزوهایی که از تب رد شده

شعله های آتشی در جسم و جان

گاه پنهان می شود گاهی نهان

هر طرف فریاد ماشین است بس:

آی ...من خدای شهر آدم گشته ام

ای رعیت های خوب سر به زیر

ای گرفتاران تبریزی پنیر

دود باید کرد دود

قبر باید کند قبر

ای رعیت های بی چون و چرا

من ندیدم چون شما تسلیم مرگ

من ندیدم چون شما جویای درد

عقده هایم را رعایت می کنید

بر قبول درد عادت می کنید

شایدم معتاد سرب و دوده اید

کین چنین در  خوابتان آسوده اید

خود به دستم چون تبر را داده اید

لاجرم در پای من افتاده اید

اشک و خشم و التماس و اعتماد

قصه و احساس و شعر و اعتقاد

هیچیک سودی ندارد بر شما

چونکه غرق زرق و برقش گشته اید

تا گلوی خویش غرقش گشته اید

گاز و دود و جیغ و حس بوق را

سرکشیده وامدارش گشته اید

بندها را بگسلید از ذهن ها

یا قبای تازه ای از عین ها

عین عشق عین عرق عین عقل

می گشاید در به روی ذهن ها

"محمود مسعودی(ساده)"

ز عشق

هر دم که دلت به عشق دادی هستی

بر   حضرتش  ار  دلت   نهادی هستی

بی عشق تمام زندگی بی جان است

گر مرده شدی ،ز عشق  زادی هستی

"محمود مسعودی(ساده)"

دل نشاید بست بر این روزگار

کوه  هم آخر به دشتی   می رسد

قله   هم آخر به پستی   می رسد

دل نشاید بست بر  این روزگار

زانکه پایانش به جستی می رسد

"محمود مسعودی(ساده)"

مگشای

گفتم   بنویس  عهد  ننوشته ی  ما

یاد آر  دوباره   عهد   نابسته ی   ما

خندید و گذشت و در غباری گم شد

یعنی مگشای عهد  سربسته ی ما

"محمود مسعودی(ساده)"

کنار موج های صبح ساحل

دلم   آخر  به  رویا   می سپارم

لبم  را  بر  لبت  جا  می گذارم

کنار   موج های   صبح  ساحل

به   دریای    دلت  پا می گذارم

"محمود مسعودی(ساده)"

غرقاب

به دریا می زنم دل را که گویم راز مشکل را

ولی غرقاب می گردم چو جاری می شوی بر لب

"محمود مسعودی(ساده)"

گناهش چیست؟

برای قدرت و جاه و مقام و ثروت و صد اسم نابرده

همیشه کودکان قربانی جنگند

به غیر از یک عروسک را نمی فهمد

به غیر از نام مادر را نمی داند

به غیر از چشم مادر را نمی خواند

به غیر از لای لایی هیچ آهنگی نمی خواهد

ولی یکباره ارامش ز ذهنش رخت می بندد

صدای تیر می آید

صدای نعره مردان نامردی

صدا غرشی از عمق مذهب های بی پایان

صدای خش خش پوتین درون جنگلی بی سر

صدای مرگ می آید

به زیر سقفی از آتش دلش گرمی نمی یابد

اگر این عاقله مردان بی عقلی

اگر این طالبان جنگ و دمسردی

اگر این مردمان تشنه ی قدرت

اگر این تشنگان کشته ی ثروت

سرابی از بهشت هر دو دنیا زیر سر دارند

گناه چشم معصوم و نگاه مهربانش چیست

گناه لرزش قلب و خراش جسم و جانش چیست

گناه آرزوهای پر از احساس و دردش چیست

گناهش چیست ؟گناهش چیست؟

"محمود مسعودی(ساده)"

اندر حکایت وزارت ازدواج و طلاق

بعد سال ها غور و تفکر در احوال کودکان ،جوانان و بزرگسالان مسئولین دریافتند یکی از مشکلات اساسی مملکت نبود وزارت ازدواج و طلاق است که باعث اجتناب مجردان ازازدواج و نزدیکی متاهل به طلاق گشته است.

مسلما با کار های کارشناسانه ای که صورت گرفته است  بر همگان واضح و مبرهن گشته است که این وزارت فوایدی بیش از تمام دستگاه های عزیز و لذیذی که در راه تقدیس ازدواج و تکفیر طلاق فعالیت می کنند دارد.

از جمله با استقرار این وزارتخانه کلی ابنیه بی مستاجر مانده اجاره خواهند شد ، کلی جوان بی یار مانده  سرکار خواهند رفت، کلی مشغله ایجاد خواهد شد و ....

این وزارتخانه ی نوپا زمانی که پا گرفت می تواند با اصلاح ضربتی فرهنگ ازدواج و طلاق جلوی ازدواج های خیالاتی و طلاق های از سر بی مبالاتی را بگیرد تا راه نیفتند الکی به محضر بروند و دفتر ها را بی دلیل و بی سبب سیاه کنند و خرج روی دست مملکت بگذارند.

این وزارت برای ایجاد پیوند های مقدس ،با همکاری وزارت صنعت قفل های ازدواج  را گشوده خواهد کرد تا بخت هیج جوانی بیش از این  قفل نماند.حتی می توان قفل ها را دیجیتالی نمود که از راه دور قابل کنترل باشند و به محض پیدا شدن گزینه ی مورد نظر قفل هابطور صد در صد اتوماتیک گشوده گردند.

با همکاری وزارت کار و بر اساس کار کارشناسی بیکاری را از بیخ خواهند کند تا اینقدر جوان سرکار نباشند  با افزایش وام های خوداشتغالی برای سرکار گذاشتن نفر دوم از هیچ کمکی دریغ نخواهند کرد.

با تماس های مکرر با بانک ها بر بالا بردن وام ازدواج تا چندان ملیان تامان اقدام خواهد کرد و آن را بارها و بارها در تمام بیست و چند شبکه ی سیما و صدا  هفت روز هفته  24ساعت شبانه روز اعلام خواهند کرد تا مبادا کسی از ترس بی پولی از خیر ازدواج بگذرد و حداقل نتواند گناه را به گردن وام بیندازد. برای پرداخت این وام هم کلیه مدارک را در صف خواهند گذشت تا به محض تصویب بودجه به ترتیب ثبت نام از ... در صورت عدم همکاری بانک ها ی عامل خود همچون بسیاری دیگر از دستگاه ها اقدام به راه اندازی بانک ازدواج و طلاق خواهد نمود تا حداقل تعدادی دیگری از بیکاری درآیند و تعدادی هم به نان و نوایی برسند.

با همکاری وزارت خانه های آموزش عالی در جهت ارتقای مدرک زوجین برای همسان سازی مدارک که یکی از معضلات امروزین ازدواج است از طریق ایجاد دانشگاه ((گسترش تفاهم)) اقدام خواهندکرد ، ریاست این دانشگاه بر عهده ی وزیر محترم خواهد بود که مادر زادی استاد است و پدرزادی شم مدیریت بر نسل جوان را خواهد داشت.

با همکاری وزارت ورزش و جوانان، جوانان نامستعد شناسایی خواهند شد تا با ورزش بیشتر مشکلات جسمی و روحی آنان حل گردد تا بتوانند شغل های بیشتری پیدا کنند و  نگران هزینه های کمرشکن در کمرکش زندگی نباشند.

وزارت جدید بدون اینکه گذشته را بشکافد بر موج های آینده نگری سوارخواهد شد و تا زمانی که شخصی ناعاقل پیدا شود و آنرا در وزارت بهداشت فرهنگ و صنعت  ادغام نماید . مردمان متاهل را جایزه خواهد داد  و بر سکوی اولین ها خواهد گذاشت تا مردمان مجرد بفهمند هیچ کاری بهتر از تجرذ نیست و گوششان را بدون اینکه کسی چیزی بفهمد خواهند کشید..


وزیران وکیلان و رئیسان روزگاری         

نشستند  گرد هم در جوکناری

ز هر سویی سخن آمد به میدان         

ز صنعت تا سبد تا مهر ایران

یکی گفتا که شوهر کمیاب است      

 دل    دختر برای او کباب است

یکی گفتا عروس خوب داری؟              

بگفت اری  تو شغل خوب داری ؟

یکی گفتا که در این روزگاران              

چه سخت است ازدواج گلعذاران 

وکیلی گفت دانی چیست مشکل    

 نبود یک وزارت خوب و خوشکل 

ز مجلس ولوله افتاد در شهر

که یافتند مشکل مردان این دهر

قیامی و قعودی  هست لازم

وزیری اهل دل گردد ملازم

کنون هم جملگی بر گرد کرسی

نشستند  و بهم گویند مرسی

عجب فکری نمودیم خوب و زیبا

خودمانیم ، چقدر خوبیم ماها

"محمود مسعودی(ساده)"

آرام ندارم

پنهان  نتوان کرد که آرام    ندارم

آسایشی  از گردش ایام   ندارم

پنهان شده ام در خود  و   غایب

زان لب به لب یار گل اندام ندارم



پنهان نتوان کرد از او  چهره ی  جان را

وز حضرت او قصه ی  پنهان و  عیان را

با کس نتوان گفت چه بگذشت نهانی

در شهر ندیدم به جز از حسرت نان را


"محمود مسعودی(ساده)"

کدام خد؟ا کدام بهشت؟

آی آدم ها

در بی نهایت روزگار چه می جویید

در نهایت این بی قرار چه می جویید

بهشت بهشت بهشت؟

کدام خدا؟ کدام بهشت؟

کدام حق ؟کدام حقیقت؟

کدام راه؟ کدام شریعت؟

کدام عشق؟ کدام معنویت؟

کدامین بهشت :

راهش از خون می گذرد

 از شادی مرگ می گذرد

از بدن های تکه تکه شده

از تن های بی سر شده

از سرو های بر زمین افتاده می گذرد

لحظه ای بیندیشید

همه بازیچه ایم

در دست بازیگرانی نفهم و قهار

در دست مغزهای منجمد

در دست قلب های سنگی شده

در دست دست های آلوده

در دست بازیگردانان خودساخته

اگر خدایی هست که هست

اگر ما بنده ایم که هستیم

خدای همگان هست

همگان بنده ی اویند

کجا بهشتی می آفریند که

ار خون دیگر بندگانش بگذرد

از خون کودکان بی خبر از همه چیز بگذرد

آی انسان ها بوی تعفن جهان را گرفته است

آی ادم ها

کدام خدا کدام بهشت

شما را چنین خونخوار گردانده است

کدام بهشت کدام خدا

تا فرصت هست دمی بیندیشید

بمب و نارنجک از کمر بگشایید

اسلحه بر زمین بگذارید

بهشتی دیگر بجویید

بی خون بی مرگ

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق چیست:

عشق چیست:

نقطه هایی همیشه سربسته

حرف هایی  همیشه    ناگفته

لحظه هایی همیشه   آشفته


سینه های همیشه  تب دیده

چشم هایی همیشه در دیده

زلف هایی همیشه   رقصیده


دیده هایی  همیشه  باریده

ابروانی    همیشه    تابیده



سبزه هایی همیشه سبزینه

دلبرانی همیشه   بی کینه


رهروانی همیشه   ره دیده

راهیانی همیشه  مه دیده


دردهای    همیشه     تفتیده

زخم هایی همیشه   سوزیده

سوزهایی همیشه  جوشیده

جوش هایی همیشه شوریده


"محمود مسعودی(ساده)"

دو روزی

 دو  روزی  عشق  را  فریاد   کردیم

چو مجنون خویش را فرهاد  کردیم

کنون که خسروان شیرین  پرستند

چه  حاصل  کوه   اگر   آباد  کردیم

فراق  یار  آخر   دام     ما      شد

اگر چه نقش  خود  صیاد   کردیم

تلاطم   داشت    دریای     زمانه

چو سود ار خویشتن را باد کردیم

به غیر از خاطراتی نیست در یاد

اگر چه  سال ها   فریاد   کردیم

تمام  آه هایم  شرح درد   است

اگر چه  آب هاون   شاد  کردیم

"محمود مسعودی(ساده)"

دنبال چه می گردی؟

من مانده ام چه گم دارم

تو را

او را

خود را

زمان را

جهان را

همه پیدا و نهان را

ای دل تو را چه می شود

دمی آرام بگیر

دمی در خلوت خودت خوش باش

آرام بگیر 

زمین خود سرگردان فضا است

زمان خود نسبیتی بیش نیست

من و تو و او و ما همه مسافریم

همه گم شدگان این بیکرانه ایم

دنبال چه می گردی؟

دمی آرام بگیر

بگذار سلول ها نفسی تازه کنند

بگذار ریه ها از اکسیژن پر و خالی شوند

به خودت فرصت بده

همه مسافران بی قطاری دنیایم

گوش از سفسطه گران ،

چشم از بی نهایت برگیر

دل به نامده مبند

دنبال چه می گردی

ادمی در اساطیر گیر افتاده است

کلمات قدیمی شده اند،

جملات ناتوان

زبان ها عقیم

به خود فرصت بده

"محمود مسعودی(ساده)"

عذرخواهی خوب ، بی سوادی بد

این روز ها سبد کالا ورد زبان ها شده .

دوباره مردم حسابی سرشون گرمه ،

دوباره صف راه افتاده ،

دوباره بازار داغ شده،

دوباره من  نیستم تو هستی ،

عده ای سبد در دست و عده ای در حسرت ،

عده ای انگشت به دهان و عده ای نگران ،

عده ای زبان در دهان و عده ای از بن بی زبان ،

برای تفکر و قسمت خوبش تشکر  ولی برای اجرای ناقص و ضعیفش لطفا تفکر.

و دوباره...

ولی یه اتفاق خوب به اسم عذرخواهی یک رئیس جمهور هم افتاد که نباید به سادگی از کنارش گذشت


این روز ها به مدل سابق عده ای بی سواد خوانده می شوند ،

آقا از شما بعیده دیگه ،

شاید تحلیل ها مغرضانه باشد،

شاید افکار از روی اطلاعات کافی نباشد ، 

حتی شاید حرف تان درست باشد

و شاید ...

ولی به شعور و تفکر ملت باید احترام گذاشت، 

سکوتی بغض گونه

سکوتی بغض گونه در دلم  هست

حروفی   شرم گونه بر لبم  هست

ولی در جستجوی زلف مشکین

سرودی  مردگونه در سرم  هست


"محمود مسعودی(ساده)"