فرصت ده

بگذر ای آه و به درد دل ما فرصت ده

فرصتی ده به اشکم بخدا فرصت ده

شاید امشب برسد اشک به فریاد دلم

دل ما دیده به راهست بخدا فرصت ده


من در زندگی دنبال سوال می گردم

جواب را نمی دانم   

                       چون سوال را نمی دانم  

 همه راه می افتند دنبال جواب می گردند 

 من در زندگی دنبال سوال می گردم   

فقط می دانم 

 جواب من در زندگی زیر علامت سوال بزرگی قرار دارد .  

من پر از سوالم , سوال هایی که همه بی جوابند ولی هنوز سوال اصلی را پیدا نکرده ام.  

جون همه اینها با هم جمع شدند و یک سوال بزرگ شدند  

ولی  

اون سوال هنوز از کوره بیرون نیومده

گاهی فکر می کنم من خودم سوال بزرگ زندگیم هستم

سوالی که شاید 60 یا 70  سال  طول بکشد.

می ترسم که همه پی جواب می میرند من بی سوال بمیرم

شب چله بیاد یار باشم

شب چله بیاد یار باشم   به یاد آن مه ده چار باشم

اگر  یار  عزیز   مو   نیایه   تموم شب مو در افکار باشم



شب چله در خراسان جنوبی همان شب یلدا است

زندگی در گذر ثانیه ها می خیزد

زندگی در گذر ثانیه ها می میرد        زندگی در گذر ثانیه ها می خیزد

ای خوشا آنکس که کند اندیشه        از چه می میرد و جان می گیرد


زندگی در گذر ثانیه ها می میرد       در گذرگاه ولی جان دگر می گیرد

ای خوش آنکس که به سرحد گذر      می میرد و باز جان دگر می گیرد



آری همیشه هست پس تو هم باش

 همیشه دستی هست که گرمت کند همیشه چشمی هست که نرمت کند همیشه دامی هست که صیدت کند همیشه بامی هست که پرتت کند


همیشه بیراهه ای هست تا گمراهت کند  همیشه بیغوله ای هست که ماوایت شود همیشه دردانه ای هست تا مسحورت کند  همیشه جانانه ای هست تا مجبورت کند


همیشه دلی هست که نشکسته باشی همیشه راهی هست که نرفته باشی همیشه روزی هست که نگذرانده باشی همیشه فردایی هست که نیامده باشی


همیشه دیری هست که نرفته باشی همیشه شعری هست که نخوانده باشی همشه فکری هست که نکرده باشی همیشه صبحی است که نیامده باشی


همیشه لحظه ای هست که خسته نشده باشی همیشه مزه ای هست که نچشیده باشی همیشه غمزه ای هست که نکرده باشی همیشه سبزه ای هست که ندیده باشی

 

همیشه عشقی هست که تجربه نکرده باشی همیشه دردی هست که دوا نکرده باشی همیشه دلی هست که نشکسته باشی همشه سحری هست که نخوانده باشی


همیشه جوری هست که نچشیده باشی همیشه سازی هست که نرقصیده باشی همیشه سوزی هست که نسوخته باشی همیشه نوری هست که ندیده باشی


همیشه باغی هست که گلش را نچیده باشی  همیشه صبحی هست که نورش را ندمیده باشی همیشه تیری هست که سوزش را نفهمیده باشی همیشه ساری هست که آوازش را نشنیده باشی


همیشه شعری هست که نگفته باشی همیشه شبی هست که نخفته باشی همیشه دری هست که نسفته باشی همیشه همیشه آشی هست که نپخته باشی



آری همیشه هست پس تو هم باش

تمنای تو

غرق شدم غرق تماشای تو ، درد شدم درد تمنای تو

بس که تنیدم به گرد خودم ،پیله شدم پیله ی سودای تو

شعر شدم شعر نفس های تو ، محو شدم محو سراپای تو

بس که دویدم به دنبال تو ، گرم شدم گرم غزل های تو

جام شدم جام هواخواه تو ، دام شدم دام به دنیای تو

بس که زمن درد و دوا خواستی، درد شدم بهر مداوای تو

سرد شدم سرد به گرمای تو ، مرد شدم مرد مصفای تو

بس که مرا با کم و غم خواستی محو شدم محو تماشای تو

سور شدم تا که تو سازم شوی ساز شدم ساز دلارای تو

بس که برقصید دلم با نوا ، نوحه شدم بهر نواهای تو

شام شدم شام سیه رای تو، صبح شدم از پی شب های تو

بس که زمن سوز و نوا خواستی ، غرقه شدم غرقه ی دریای تو

شمع شدم تا که بسوزانیم سوزش شمعی به سراپای تو

بس که مرا سوخت غم عشق تو شعله شدم شعله به فردای تو

فال شدم فال تماشای تو ، رام شدم رام سخن های تو

بس که دلم گشت گرفتار تو سوته شدم سوته ی سودای تو

قصه محمود فراموش شد تا که شدم همدم شب های تو

گر تو بیاد آوری این خسته را مست شوم مست غزل های تو



دل

دل دادن دل سپردن دل بردن دل بریدن دل کشیدن دل خریدن دل شکستن .  همه اینها در داستان زندگیه انگار دل همه کاره هست همه چی رو به دل می سنجند . این دل چقدر از داستان ها زندگی رو می سازه انگار یه دنیا هست و یک دل. جالبه گاهی دل خون می شه بعدشم خون می خوره و می شه دلخون . آخه این دل چیه که هم می دنش  هم می برنش همه می خرنش هم می شکننش عجب جنسی داره و چنسش  هم چه خریداری داره .  بنده خدا دل چکارا که باهاش نمی کنن .  

تو بازار عشق خیلی اسما رو به خودش گرفته دلبر، دلدار  و دلپسند . این دل گاهی می گیره و چه روزوایی سختی هست  روزایی که می گیره انگار یه چیزی توش گیر می کنه که بهش می گن دلگیر  باز  وقتی می گیره  خوبه گاهی  از بس می خوره می گن دلخور  . گاهی گیرش باز می شه و می شه دلباز و هر چه وقتی می گیره سخته وقتی باز می شه خوبه . خدا نکنه دل بد بشه و بشه دل بد اونوقت با عالم و آدم مشکل داره . خیلی ها هم سعی در جستجوی دل دارن و می شن دلجو می گن خوبه آدم دلجو باشه . 


زندگی در گذر ثانیه ها

زندگی در گذر ثانیه هاست

زندگی غیب و حضور دل ماست

زندگی صبح دل انگیز بهار 

زندگی لحظه احساس نگار 

زندگی دیدن و ناگفتن ماست 

زندگی دیدن و ناخواستن ماست 

 زندگی رفتن و جاماندن ماست

  زندگی لحظه رقصاندن ماست. 

زندگی لحظه ناب رسیدن به گلی

زندگی لحظه بی تابی عشق بلبلی 

 زندگی لحظه باریدن اشک بندگی

لحظه پاکیدن اشک زندگی

 زندگی ناپیداست به شب های سیاه

زندگی درک طلوع است به دنیای تباه

زندگی  از فراز کوه سخا فرودی موفق به عشق و وفاست

 زندگی بلند شدن از دره شکست تا اوج قله پیروزی است.

زندگی نغمه کوکو به درخت زندگی

تابش سوسویی به کویر بندگی 

زندگی پرشی تا آنسوی دره خودبینیست

 زندگی چرخشی صد و هشتاد درجه در جاده خودخواهی است

زندگی در اوج ماندن و در عمق زیستن است 

زندگی زیستن  ثانیه هاست زیستن اکنون است

زندگی احساس غربت در غروب هر جمعه است

آرزوی غروب خورشید و پاک کردن دلتنگی ها از آسمان زندگی است.

زندگی لحظه داغی لبهای نگار

زندگی قطره اشکی است به چشمان خمار


زندگی خمره گنجی است که پنهان شده است.

زندگی مزه رنجیست که درمان شده است.


زندگی باید کرد عشق می باید جست.

عشق می باید جست زندگی باید کرد

شبنم دل

چو گل در دامن خود پروریدم شبنم دل را 

امان از دست خورشیدی که بربود از کفم گوهر

می میرم از فراق

می میرم از فراق و نگاهم نمی کنی           می میرم از غروب و طلوعم نمی کنی 

می بازم عمر باخته خود صد هزار بار          هر بار که بازمش تو جوابم نمی کنی  

می تازم این سمند  خیالات خسته ام            اما تودر خیال خود اشتیاقم نمی کنی 

 مجنون منم و خماری  است کار من             تو لیلی منی و هیچ التفاتم نمی کنی 

 بگذر ز خاک من و چشم  خود بگیر                در زندگی ندیدم دانم یاد ز مرگم نمی کنی 

در گیر بود و نبودم و عمر  حزین من            چون باد سرد هیچ یاد ز برگم نمی کنی 

در کوره ام بسوزم و دم بر  نیاورم               دانی که هیچ یاد ز خاکسترم نمی کنی  

شب ها به یاد تو صبح سحر  شود               هرگز نه یاد من و نه یاد غبارم نمی کنی  

آن شب که وعده صبح و طلوع بود              حتی سحر بگفت که شادم نمی کنی    

دانم که در قفس تار تار     زندگی                  عمری گذشت و فکر بود و نبودم نمی کنی 

با خیال تو

وصال تو مرا هرگز نمی گردد میسر 

سالهاست با خیال تو در خواب رفته ام

گرفتار قفس

گرفتار قفس گشتم و دلشادم به آزادی

اگر آزادی این باشد گرفتار قفس بهتر

غروب سکوت

همی دانم غروبی دارد این سنگین سکوت امشب

اگر  عاشق بماند یار و بشکافد سکوت امشب

زبان بگشا و یاد از خاطرات روزگاران کن

که غربت می کشد ما را در این سنگین سکوت امشب

غروب ستاره

چگونه باور کنم غروب ستاره را چگونه باور کنم نبودی هماره را 

چگونه شرح دهم کز هجر روی تو اشکم  ندیده هیچ راه چاره را  

   

چگونه باور کنم شقایق و ریحان نرسته است  سنبل به باغ نیامده عمرش گذشته است 

چگونه شاهد بیاورم که از حضورم نرفته ای   یا بی حضور خویش  گاه و بیگاه دلم را نخسته ای   


خاطره است خاطره

آنچه مرا همی برد سوی هر آنچه دیده ام یا که زکس شنیده ام خاطره است خاطره

وانچه تو را نمی برد  از  دل پرمخاطره  جز به فراز خاطره  خاطره است خاطره

روز و شبم تو بوده ای  مهر و مه م  تو بوده ای وینهمه از برای من خاطره است خاطره 

دل به دلم نداده ای سر به سرم نهاده ای و آنچه مرا بداده ای خاطره است خاطره

آنهمه شب به دام ول جز به دلت نبسته دل گر چه نشد به کام دل خاطره است خاطره

آنهمه غم نهفتنم  زبیش و کم نگفتنم  راه دگر نجستنم  خاطره است خاطره

گرچه ز زیر و بم مرا هیچ خبر نداده ای بی خبری برای من  خاطره است خاطره 

آنهمه گفتگوی تو یا که به جستجوی تو در ره پر ز بوی تو خاطره است خاطره

آنهمه دل تپیدنم  جز تو به ره ندیدنم  کوی به کو دویدنم خاطره است خاطره

قامت همچو سرو تو همچو منی و محو تو در ره پر مخاطره خاطره است خاطره

آنهمه خنده های تو مرکز دل رضای تو بهر دل غمین من خاطره است خاطره

تو گفته ای که سر بنه دل به ره دگر بنه کانچه زمن بماندت خاطره است خاطره

تو چون ماهی درخشانی مرا چون مهر رخشانی گرچه که آنچه دارمت  خاطره است خاطره 

گر چو تو خود برفته ای از دل من نرفته ای باز دوباره دیدنت خاطره است خاطره

شمع شبان تار من  نوش دل خمار من چون که تو بوده ای در آن خاطره است خاطره

محمود کوته تر بگو یاری نداری جز همو آنچه تو را بی او بود خاطره است خاطره

پروانه ماندن ساده نیست

پروانه گشتن سخت نیست پروانه ماندن ساده نیست 

عاشق شدن آسان بود با عشق ماندن ساده نیست


جوانی

جوانی نانموده عاشقی ناکرده بگذشت  گران عمری که نادانسته تکفیرش نمودم



جوانی گم شد از دستم  و اکنون من تهی دستم

خدا دست تهی دستان نمی گیرد خدایا من کجا هستم



جوانی خوشه چینی بود و بگذشت       نچیدم خوشه ای باری ندارم




جوانی روزگار شو ر و عشق است         به جز از عاشقی خسران نمودی 





تو را روز جوانی شور باید    تو را آبی از آن انگور باید

ولیکن آب انگوری که سر را   به اوج آسمان پر شور ساید







شبی با خاطراتم

شبی با خاطراتم تا سحر رقصیدم و  ماندم 

سحرگه برق چشمان تو را من دیدم و خواندم

چو نور مه به شب های دلم  تابیدی و رفتی

چو صبح بی قراری ها بسی رنجیدم و ماندم




یکی شب خاطرات روزگارم را صدا کردم 

 تمام لحظه های و ناب و میگونش جدا کردم 

گذر کردم تمام کوچه های عاشقی تنها

 تمام شب به عمق خاطرات خود شنا کردم



خاطرات  من ترک های  دلم را تازه کرد        هی نمک پاشید  و هی خمیازه کرد

بعد عمری زیر صدها گرد و خاک خاطره      عشق بی حد و حصار تو مرا آوازه کرد




خاطرات من همه جامی ست در چشمان یار 

     جامی  میگونی  فتاده  در خم  چوگان یار

نه به دستم می دهدجام و نه چشمان خمار  

     برهمی دارد زچشم و رعشه از دستان یار


 

نگاهم کردی و ......

نگاهم کردی و رفتی به اوج قصه های من              صدایم کردی و رفتی به عمق لحظه های من 

از آن  دم تا قیامت عاشق تو زار  می مانم              جوابم  کردی و رفتی به عمق خلسه های من 

 

 

نگاهم کردی و گشتم فسون چشم جادویت          صدایم کردی و هستم کنون مدهوش گیسویت  

من ار مدهوش و افسونم خمارت باز می مانم         جوابم کردی و بستم سمند خویش بر  کویت  

 

نگاهم کردی ماندم در آن یک لحظه عمری را         صدایم کردی خواندم همان یک غمزه شعری را   

خمار  غمزه ها و  عشوه های یار  می مانم           جوابم کردی و دیدم در آن یک لحظه سحری را

در های و هوی ثانیه ها

در  های و هوی ثانیه ها عمر ما گذشت 

 هول  ولای  ثانیه ها  رفت  و  برنگشت 

  

 شب های سرد دوری و روزهای هجر 

  عشق و صفای ثانیه ها رفت و برنگشت

 

دل ابری و غروب رنگی

غروبم رنگی و  رنگم غروبین  است               هوای غربتم بسیار سنگین است  

کسی از دل نمی پرسد دلیلش را                نوای صحبتم بسیار غمگین است 

  

 غروب سنگین دلم

 

دل من ابری و ابرش نه بارانی          دل من سنگی و سنگش نه سامانی  

دل ار ابری ار سنگی نمی دانم          دو چشمم اشکی و اشکش نه پایانی  

  

دلم می گیرد از ای کاش های من

دلم می گیرد از ای کاش های من  

کاش ای کاش های من نبود  

 دلم در بند ای کاشم اسیر است   

 اسیر لحظه های دیر دیر است  

 گرفتارم به دام کاش های بی پایان که هر لحظه مرا در دام دیروز گرفتار می کنند .   

نمی دانم ای کاش ها از کجا می آیند  

و  

                      به کجا وصلند  

                                          که 

 تمامی ندارند و مرا رها نمی کنند 

کاش ای کاش های من نبود 

می خواهم فقط در حال زندگی کنم

تیغ بر می دارم 

 تمام آرزوهایم را از دم تیغ می گذرانم . 

صورت تمام خاطره هایم را خط خطی می کنم .  

تا  

نه گذشته ای باشد که در آن سیر کنم 

 نه آینده ای که به آن دلخوش کنم . 

  

می خواهم فقط در حال زندگی کنم.

زچه بر من نگرانی

گفت دوشم دل و آن دلبر  و آن یار گرامی 

    تو مرا عمر گرانی زچه بر من نگرانی 

زچه اینگونه گریزان و رفیق دگرانی 

تو که چون انجم روشن نور بر من گذرانی 

زچه بر سینه تنگم چو یکی تیر دوانی 

و ندراین قصه تو هم صحبت آن پیل دمانی  

گفت اینک که منم همدم شب های گرانت 

 همنفس با نفس گرم تو و با قدمانت  

همنوا با تپش قلب پر آهنگ و جوانت  

زچه چشمان تو خود مخزن غم های گران است 

 زچه لب های تو دوزنده به هر صیف و خزان است 

 زچه محبوب منی و دل تو با دگران است 

گفت ناگفته تو دانی که منم عاشق رویت   

نفسم همنفس و هم قدم صبح و سبویت 

 دیده هم دیده و هم خانه و آینیه کویت 

دست در دست تو  انگشت بسویت  

عشق من و روی تو و پیچش مویت 

 همه سرعت و اندیشه پی نکهت بویت   

گفت زچه و بهر کجا آمدی باز نگشتی 

  زچه با صحبت  ما همدل و همکار نگشتی 

گرچه تو ماه شدی باز پدیدار نگشتی 

گر چه زود است ولی عاشق دلدار نگشتی 

یا چو منصور  خریدار سر دار نگشتی  

 دل ندادی و هواخواه ره یار نگشتی   

گفت من آمده ام ماه ره و مهر تو باشم 

 آمدم تا که چو باران ساحر سحر تو باشم 

 هردمی با تو و دور از غم هر غیر تو باشم 

دست در دست خدمتگر این دیر تو باشم 

 هر شبی تا به سحر قافیه شعر تو باشم   

عاشق شعر تو و منشا هر سیر تو باشم 

 

هیچ نگویم

خواهم که تو را بنگرم و هیچ نجویم             خواهم که تورا بشنوم و هیچ نگویم

با تمام خون دلها  در شب تار فراق            خواهم که تو را بگذرم و هیج نپویم

جستجوی ساحل

چون یکی برگی به روی آب سرگردان مباش  

گوشه ای می جو که شاید ساحلی پیدا شود 

فواره و قدرت

اگر همچون فواره به قدرت می روی بالا 

مراقب باش فواره زبالا میل ته دارد  

 

 

 

چو آن آب زلالی باش که هرگز هیچ چیزی از کسی پنهان نمی دارد  

 

 

 

تو گر آب گل آلودی امید روز خوبی هست 

   که چون آرام گردد او زلالی در دلش دارد

از ما گرفته راز ما

 

دوش از سر مهر و صفا آن دلبر طناز ما       

            لب را نهاده بر لبم از ما گرفته راز ما 

با نام و ننگ آمیخته هر چه که بوده بیخته 

ا  ز شام تا صبح و سحر تا گشته او همراز ما 

گاهی به فحش و ناسزا گاهی به جام و باده ها  

       یا طعنه ها بر ما زده یا هم کشیده ناز ما 

گیسو بسی افسون نما در قلقل هنگامه ها  

          یارب   کمندش وانما  تا   وانگردد   راز ما  

زان چشم افسونگر بسی ناز و کرشمه بگذرد 

 تا یک نفس همدم شود یا همدل و همساز ما 

ما چون صبوح عاشقان در خلوت دریادلان 

        غواص  دریای  توایم ای  عاشق طناز ما 

قوس و قزح را دیده ای از رنگ او دزدیده ای  

هر دم به رنگی گشته ای نشنیده ای ایجاز ما 

می ترسم از فردای خود از صحبت شب های خود 

   چون آن دم و دمساز ما گشته کنون غماز ما 

در لحظه لحظه نگذرد جز تو به دل مهری دگر 

    گرچه چو شب های دگر واگیری از ما راز ما 

دوشم به صبح آمد ولی عمر به یغما برده بود  

    عمرم به یغما برده بود آن موسی اعجاز ما 

محمود را آخر نشد مفهوم آن شب ها عیان 

    گرچه که بنموده بسی اکرام و هم اعزاز ما  

یارب به حق عاشقی ، کو واگذشت از عاقلی 

          عاقل مکن ما را دگر تنها بپوشان راز ما

پاس دارید

پاس دارید ای  رفیقان صبح مهر  و  دوستی 

دوستی را صدهزاران دشمن است اندر کمین

نگذارید گل لاله بمیرد

نگذارید که پروانه بمیرد ، نگذارید گل لاله بمیرد 

نگذارید که در مسلخ عشق ، عاشق و عشق به یکباره بمیرد  

گل لاله قهستان

یهویی دلم تنگ می شه

یهویی دلم تنگ می شه  دلم با دلم سر جنگ می شه یهویی می خوا ی از اتاق بپری بیرون ولی کجا بری . همه اتاقک ها مثل هم هستند می گی برم تلویزیون نگاه کنم نه حال اونم ندارم  خوابم هم که نمیاد پس چکار کنم . می خوای شعر بگم همچین می گه شعر انگار ملک الشعراست. 

دل من تنگ خودم هست   در حال جنگ با دلم هست 

دل چیه دلتنگی چیه     می دونم دلم تنگ خودم هست.  

حالا مثلا شعر گفتی چقدر اعتماد به نفس داری ها . چکار کنم آخه داره خفم می کنه می شه چکارش کرد. . هیچی این دلتنگیا  دوا درمون نداره میاد یه مدتی جاخوش می کنه بعدم می ره .

یه وقتایی هست

یه وقتایی هست می خوای بری بالای یه بلندی فریاد بکشی. 

 یه وقتایی هست زنگ می زنی به دوستت فوت پدرشو تسلیت بگی، بهت می گه قدر پدرتو بدون ولی تو نمی فهمی چی می گه...  

یه وقتایی هست که تازه می فهمی قدرشونو دونستن یعنی چی 

 یه وقتایی هست یه .همکارت بهت می گه واسه پدر مادرمون کاری نکردیم، تو با خودت می گی حالا وقت هست، همه کار می کنم واسشون...  

یه وقتایی هست که دیگه وقت نیست.  

یه وقتایی فکر می کنی اگه از دستشون بدم چی، ولی باورت نمی شه که واقعا می شه از دست داد... یه وقتایی می شه که از دستش می دی و می گی کاش فقط یه روز دیگه بود، بهش می گفتی چقدر دوسش داری. می گی کاش یه سال دیگه بود که واسش خیلی کارا می کردی. 

 یه وقتایی هست می خوای زمان برگرده عقب. می دونستی یه روزی این روز میاد ولی باورش نمی کردی، وقتی میاد تازه می گی چه زود، کاش وقت بود. 


 

امروز متن بالا رو تو فیسبوک یکی از دوستان دیدم . آره پدرش از دستش رفته بود متن بسیار تاثیر گذاری نوشته بود که حسابی آدم رو تحت تاثیر قرار می داد . 

دلم گرفت خیلی گرفت. اشکم در اومد ولی از مشیت الهی و قانون طبیعت گریزی نیست  

 آره یه  وقتایی هست که نیست یه وقتایی هست که فریاد بلندی آدمی خیلی نارساست

یه وقتایی هست که باورش مشکله ولی هست. 

 یه وقتایی هست که نمی خوای قبول کنی اتفاقی افتاده ولی افتاده .

 یه وقتایی هست که هست ولی او نیست . 

 یه وقتایی هست که فکر نمی کردی میاد می دونستی روزی میاد ولی قبولش نداشتی .  

یه وقتایی هست که می خوای نباشه ولی هست. 

کاش آدم اونوقتا که حتما میاد و گریزی ازش نیست حداقل افسوس کمتری داشته باشه . نگذاریم حتما بیاد و بفهمیمش کاش زودتر بتونیم درکش کنیم تا کمتر حسرت به دل باشیم. 

قبول کن گاهی اشک باید جاری بشه

قبول کن گاهی باید دلتنگ بشی بغضت بگیره و یک دفعه منفجر بشه تا با انفجارش اشک  از چشمات جاری بشه. تا اینکه نمونه وتبدیل به خون بشه باورکن اشک قابل تحمل تر از خونه تازه بعد از اشک کلی هم شاداب و سرزنده می شی .  

قبول کن بعضی وقت ها نباید جلوی خودتو بگیری باید راه اشکو باز کنی تا جاری بشه و دلی رو سیراب کنه این دل اغلب دل خودته که بعده اشک و سیراب شدن دوباره جوونه ها توش رشد می کنه و می تونی دوباره بهار رو احساس کنی.  

قبول کن بعضی وقت ها اگر اشکه نیاد بیرون خفت می کنه.   

قبول کنون این اشک انگار از تک تک سلول های  بدنت عبور کرده املاح مخرب رو چمع کرده و آورده بیرون. 

قبول کن بعضی وقت باید اشکت دیده بشه تا عشقی بارور بشه ، نهالی جوونه بزنه ،دلی تلنگر بخوره . 

قبول کن ابرای سفید چشمات گاهی باید بارونی بشه و گرنه تبدیل به ابر سیاهی می شه که غرش می کنه و رعد و برقش شاید یکی رو بسوزونه.  

قبول کن چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید پس بعضی وقت ها چشماتو تو کارواش اشک هات جلای حسابی بده تا همه جلاشو ببینن . 

قبول کن اشک ها گاهی بسیار مقدس هستند باید آنها را پرستید پس خود تو از چیزی که اینقدر می تونه بهت آرامش بده محروم نکن .  

قبول کن گاهی بدون دلیل باید بباری شاید بدون دلیل نه فقط تو دنبال دلیل نگرد، راحتش بگذار حتما که نباید درس فلسفه اشک رو پاس کرده باشی. این تنها درسیه که بدون گرفتن هم می شه پاسش کرد. 

قبول کن که هر سدی یه ظرفیتی داره بیشتر از ظرفیت دلت توش نگه ندار . سرریزو چشماتو بکش تا اشکات جاری بشن . اگر بیشتر از ظرفیتش نگه داره یک دفعه می شکنه و شهری رو ویرون می کنه.  

قبول کن آیینه راستگو هست وقتی توش نگاه کردی گفت یه چیزی تو دلته بهش دروغ نگو با اشکات بهش واقعیت رو بگو . هر چند هر چی دروغ بگی اون بهت دروغ نمی گه.  

قبول کن نمی تونی به خودت دروغ بگی وقتی دلت می گه بارونی هستم نمی تونی منکرش بشی . با اشکت به خودت راست بگو.  

 

باید خاطره ای دوباره ساخت

                       در کویر خاطرات خویش سرگردان شدم، 

                                                 بعد عمری دگرباره گرفتار غم هجران شدم   

می دویدم در کویر  و خاطراتم یک به یک،  ز پشت تپه های  غفلتم رخ می نمودند. 

نگه چون کردم آن یار قدیمی ،حبیب و یار و همکار قدیمی  مرا از پشت غفلت ها صدا می کرد.  

به روی ماسه های گرم و سوزان قدم چون می زدم  اندیشه ام را از من جدا می کرد 

 قدم ها یم ، نفس هایم  به شماره افتاده بودند .یک به یک تپه ها را سر زدم ولی ندیدم  اثری از بارانی  که ویران کند زندان مرا . ندیدم برکه آبی که سیرآب کند جان مرا .  

نشستم بر کنار آب شور در عمق کویرم ،  نه روی خوردن یک جرعه که تشنگی را می فزاید نه تحمل که تاب آورم تشنگی را . مانده ام تنها در کویر خاطراتم، همه یاران مبهم و تارند  و رخ پنهان. 

  آه مرا چه می شود این سرگردانی مرا به باد فنا خواهد داد. من  ماندم و خاطراتی که مرا به عمق کویر برده اند و تنها رها کرده اند. خاطراتم در این گرمای سوزان ترک خورده اند و آب شور است ، چکنم . 

 

وقتی کویر ، سرگردانی مرا دید انگار دلش به حالم سوخت  در آخرین لحظه گفت خاطرات دیروز را می توان سبز کرد امروز . اکنون من ماندم و خاطرات و آب شور و امید سرسبزی . باید خاطره ای دوباره ساخت باید پرده های خاک گرفته را کنار کشید، شوری های زاییده زمان را شیرین کرد آنوقت سبزی دوباره به سراغت خواهد آمد.

تشکر را عشق را محبت را به زبان آوریم.

خیلی وقت ها نمی توانیم و خیلی وقت ها نمی خواهیم حرف دلمان را به زبان بیاوریم،  انگار زبان مان سنگین است یا حرف ها سنگین است شاید هم هیچکدام غرورمان سنگین است  شاید هم دلمان سنگین است .گاهی دل هست و دلیل نیست ،گاهی دلیل هست و دل نیست ،گاهی هیچکدام نیست . گاهی من هستم او نیست ،گاهی حرف هست و کلمه نیست، گاهی که کلمه ها هستند به جمله در نمی آیند،  گاهی جمله ها عقیم اند در بیان حرف ها ، گاهی حرف ها عقیم اند در بیان احساس . گاهی احساس ها را پنهان می کنیم ،گاهی پنهان ها را بیان می کنیم ،گاهی بیان ها دل می شکنند ،گاهی دل های شکسته ها رمیده می شوند. خیلی وقت ها فکر می کنیم باید از ما تشکر شود ولی هیچوقت فکر نمی کنیم دیگران هم نیاز به تشکر ما دارند . گاهی فرصت ابراز عشق و تشکر را از دست می دهیم به امید فردا،گاهی فردا ها  هرگز نمی آیند، گاهی آمده ها زود می روند ، گاهی رفته ها بر نمی گردند. کاش پیش از آنکه رفته ها بر نگردند ، کاش پیش از آنکه زبان ها ناگویا گردند و گوش ها ناشنوا ،تشکر را  عشق را محبت را به زبان آوریم.   

 

مهر مادری

چه خوش باشم که مادر در برم هست 

                                     دو دست مهربانش رهبرم  هست   

                                                                 محبت معنی جز او ندارد   

خوشم که سایه او بر سرم هست 

 مرا با عشق  جانان آفریدند 

                                 محبت را فراوان آفریدند  

                                                                 محبت مادر من بودو باشد  

                                                                          که در جسم منش جان آفریدند 

اگر عالم سراسر مهر باشد  

                                 اگر دنیای ما پر سحر باشد  

                                                                اگر پیر و جوان مهرانه گردند 

                                                                                       فقط مادر مرا در شعر باشد 

اگر مادر نبودی هیچ بودم 

                               اگر مهرش نبودی هیچ بودم 

                                                                تمام لحظه ها یم عشق مادر 

                                                                                اگر یک دم نبودی هیچ بودم  

زمان عشق تو بی اندازه داده  

                                     جهان مهر تو را بی بازه  داده 

                                                               بشر عشق تو دارد رهنمایش 

                                   بهشت حق  تو را آوازه داده  

بیا قدرش یدان تا هست در دست 

                                      که ناگه باز مانی ز آنچه او هست  

                                                                      نمی دانی تو قدر مهر ماهش 

مگر که واگذارد  دنییی پست  

ببین آواز مادر بس عجیب است  

                                     به لالایی او مهری غریب است 

                                                 مرا در خواب و در بیدار مادر  

که  مهر مادری خیلی نجیب است  

تمام عشق دنیا را به یک سو  

                                   تمام لطف عقبی را دگر سو 

                                                               ز لطف و عشق این دنیا و عقبی 

صفای مادری بینم به هر سو 

مرا نه گل نه گلدون آفریدند  

                               مرا نه شمع نه شمدون آفریدند 

                                                              ولی مهر خدایی مادری داد 

که من را عاشق اون آفریدند 

من از لطف خدا  بهترندانم  

                            من از حرف خدا سر تر ندانم 

                                                          خداوند بهترینش را نصیبت  

که هیچم از بهشت برتر ندانم 

بیا محمود دل بردار و برگیر  

                            صفا و مهر عالم را ز سر گیر  

                                                          که عمر ما بسی کوتاه باشد 

 قدم های پر از مهرش به سر گیر 

 

 

فرصت دیدار

یکی صبحی هوای کوه و صحرا را درون سینه پروردم 

                                به عمق بستر گرمم دو پای تنبلی را سخت بر بستم     

                                                          نهادم پا به راه کوه و از خویشم برون جستم

                                                                         نهادم پای در کوه ز هر چیزی رها گشتم 

 رها کردم تمام فکر ت و عقلم  طبیعت را  

                                              تا که برگردم به اول روز های آفرینش

                                                        به روزی که پدرهای من و ما با طبیعت همنشین بودند 

  دلم دادم به آب و شرشر آبشار زیبایش   

                نهادم دل به گل های قشنگ و رنگ و رویایش  

                                  نهادم دل نسیم صبحگاهی و نوازش های رعنایش

                                                                 نهادم پای در راهی که دل برگشت نمی خواهد 

روان گشتم بسوی قله ادارک بی پایان   

                                          قدم چون بر همی دارم دلم از من جلوتر بود  

                                                                           حواس ششم از من رهاتر بود 

                                                                                                خدا را در هر قدم دیدم 

 نور و ذره و دره

 

   هوا شیرین وشور انگیز  

             گاهگاهی نوری از پس کوه سرک می کشید به دنیای من و  عمق درخت و دره  

                                                                          همچو تیری که روان است به عمق ذره 

    رفتم و رفتم تا که گل ها همه بی چاک و گریبان بودند

                                    پیرهن پاره ز بهر ذره ی نور همه عریان بودند 

                                                               خورشید نوازش می داد همه ظاهر و باطن ها را 

   گفتم چه خبر هست اینجا  

                         شاید در خواب ابدیت خویش خواب می بینم  

                                                                         خواب افکار پریشان دیار

                                                                            و یا روز حشر است و فرصت دیدار نگار

کاش هر روز دلم اینجا  بود نه نه دلم اینحا هست 

                                                        کاش فکرم  گذرم و اندیشه ام اینحا بود 

 زیبایی کوه زیبایی دره زیبایی گل  

همه الطاف خداوند به ماست اگر اندیشه و فرصت دیدار دهیم بر خودمان

هماندم نوبهار من

بیا ای بلبل  عاشق که یارم نیست  یار من           ببار ای ابر تنهایی که بارانیست  تار من  

نگفتی هیچ یار من  ولی   بسیار    بشنیدم           نبودی  غمگسار  من خیالت بود یار  من  

ندیدی هیچ رخسارم ولی زلفت رها کردی           تو بودی در خیال من ندیدی حال زار من  

نظر را گر رها کردی نگاهت سوی دیگر بود          نبودی در حصار من حصارت بود  غار من 

برون آور ز دل شعری اگر باقی بود   مهری          نبودی شعر خوان من ولی مهر تو دار من  

امیدم بود بر لطفت ولی لطفت نهان کردی          نبودی بر دلم مایل ولی عشق تو نار من 

ز بعد  عمر  کوتاهم  کنون هم بر سر  راهم          چو بودی مغرب جانم نماز عشق کار من  

تو خود دانی نمی خواهم زبان شکوه آغازم         که گر آغاز هم بینی نمی گردی خمار من 

اگر محمود و گر احمد  نبودی هیچ  یار  من           چو دیدم گاه بیگاهی  هماندم نو بهار من 

 

اگر صلح و اگر هم جنگ

 اگر میخانه گر مکتب اگر رنگدانه  گر  بی رنگ                اگر تک و اگر مجموع اگر صلح و اگر هم  جنگ 

 اگر عشقم و گر معشوق می دانم و می دانی            که دلشادم به بوی تو اگر بر خاک و گر بر سنگ 

 اگر صالح اگر  مصلح اگر شعر و  اگر   شاعر                 خدایا شکر باید گفت به هر لحظه به  هر آونگ 

 اگر می ترسم ار شادم اگر در عشق  آزادم                  امیدم هست کامش را  اگر صلح  اگر در  جنگ 

 اگر محبوب ما گردی تو که مطلوب ما هستی                تو را در دل نگه دارم چه با نشتر چه با  آهنگ 

 اگر امروز  و  گر فردا  اگر  روز  اگر    شب ها                 نمی گیرم دل از رویت اگر با رنگ و گر بی رنگ 

 اگر فرهاد و گر مجنون اگر رامین گر  خسرو                  به راهت سر نهادم من چه در خار و چه اندر سنگ 

 اگر پروانه و ر شمعم اگر سوزم و   گر سازم                 غلام عشق می مانم اگر شوخ  و اگر هم شنگ 

 اگر مانی و گر راهی  نه  راه  رسم  مه باشد               که برگیرد  دل از یارش  اگر  باران  ببار د  سنگ    

 اگر محمود سردادست و گر راهی دگر زادست              همه با عشق می جوشد اگر کور اگر هم  لنگ

مرا این آفریدند

اگر شور و اگر شیرین مرا این آفریدند                اگر بی رنگ و گر رنگین مرا این آفریدند  

اگر دنیا همه دشمن شوند و تیز گردند             خدایا شکر می گویم مرا این آفریدند

گذر کن

گذر  کن تا گذرگه  تازه  گردد          خبر کن تا که شب غمازه گردد  

شب و روزم به یکدیگر در آمیز         خطر کن تا که عشق اندازه گردد 

 

 

 

گذر کن تا که عاشق را غبار از روی برگیری      حذر بگذار تا دل را ز اغیارش به سر گیری  

گذر را با حذر ترکیب کن و برگیر نقاب از روی     خطر کن تا که دوران جوانی را ز سر گیری  

 

 

دم بر نمی آید مرا

دم بر آمد از  دمت دم  بر نمی آید  مرا  

اشک من خشکید دیگر نم نمی آید مرا  

در چنین روز آرزویم   محو دیدار تو  بود    

روزها بگذشت و دیگر آرزویی بر نمی آید مرا 

جان من میل تو و میل تو قصد جان من 

 با همه  دلتنگیم  جان  بر نمی آید  مرا  

روز اول در فراسوی دوچشمت دیده ام 

  چشم پرخونی  و کامی که  نمی آید مرا

من به دیدارت به خواب صبحگاهی راضیم 

 وین عجب کین کمترین هم برنمی آید مرا 

صد هزاران امتحان در راه عشقت داده ام 

دیگر  این  درد فراقت  بر نمی آید  مرا 

گرچه می گویند هر جوینده ای یابنده است  

جستمت در هر نگه غم سر نمی آید مرا 

 گرچه شاهی بر دل ویران بی   مقدار من 

 من ندانستم کنون هم بر نمی آید مرا 

تو ندانستی که محمود از فراقت چون کشید  

عاقبت  گفتی  که از دستت  نمی آید مرا 

تا دمی که جان سپارم سوی مقصود وجود 

 غم  به  غم بگذارم  و دم  بر نمی آید مرا  

سال 74 

خمارت گشته ام من

کاش در غربت  چشمان  بلورین  نگار            بود  حرفی  غیر اندیشه  آزار بهار  

کاش در عمق نگاهت دل من پیدا بود           بود هر گونه نگاهی پی تیمار خمار  

 

 

خمارینا خمارت گشته ام من                    خمار چشم و تارت گشته ام من 

اگر چشمت نگیری از نگاهم                       همی دانی که زارت گشته ام من 

 

  

 

خمارت بودم و ماندم نفهمیدی                   نگارت بودم و ماندم نفهمیدی  

نشستم بر سر راهت شبانه                    شکارت بودم و ماندم نفهمیدی   

 

 

مرا پایی برای ماندنم نیست                 مرا دردی برای خواندنم نیست  

تمام  خوبرویان  رخ  نمایند                 مرا عشقی برای زادنم نیست 

 

من ماندم و خاطرات

من ماندم و خاطرات بی پا و سرم     

او رفت و دلم ماند و دوصد درد سرم 

 

دل بود و امید و یار  خوش گفتارم 

دل رفت و بماند عشق  پیرانه سرم

چو من شاعر شدی رفتی

تو با آن عشق شیرینت چسان حاضر شدی رفتی 

گذشتی بر سر آتش چو من شاعر شدی رفتی 

 

وصال حور می جستم تو را دیدم زخود رستم 

تو که حور دلم بودی به من ظاهر شدی رفتی 

 

مراد دل همی جستم ز رخسار و زعشق تو 

 چو عشقم را بیان کردم زمن ساتر شدی رفتی 

  

مرا کم بود در غربت دلی خوش در هوای تو 

چو پیدا کردمت اینک تو خود ساحر شدی رفتی 

 

منم هر لحظه بر سویت خمار تار گیسویت  

عیان ناکرده گیسویت بسی قاهر شدی رفتی  

 

تو که ما را نمی دانی و اندر دل نمی خوانی 

چرا اکنون به ما خود عاشق طاهر شدی رفتی 

 

خمار زلف و گسیوتم تو خود دیدی و می دانی

ولیکن رحم ناکردی بسی جائر شدی رفتی 

  

مرا در درد می خواهی و رویم زرد می خواهی 

نکردی رحم بر رویم چسان حاضر شدی رفتی  

 

تو را محمود می بیند ولیکن حاصلی نبود  

چو دیدی عزم تو دارم بسی ماهر شدی رفتی  

قطره های آسمونی

طراوت قطره های باران 

قطره های آسمونی پاک بی آلایشند کاش می شد قطره ای در عمق این دریا شدن  

قافیه عشق

بر باد بود هر چه در این معرکه جز عشق         باطل شود آن شعر بحز  قافیه از عشق 

شعر  و  غزل  و  قصه  و  دلداده و  دلبر           بر باد دهد دهر بجز از غزل و قافیه عشق  

 

 

معرکه عشق عجب معرکه و میدانی است    که در آن عقل و صبوری ز ره می مانند  

کاش گردون گردشش را کند سازد

کاش گردون گردشش را کند سازد تا که رخسار غزال بی مثالم را ببینم بیشتر  

کاش گردش چرخ فلک در دست من بود که بر گردانمش بر روز های دلخوشی  

کاش گردش گردون نه بر حسب و حساب بل به دست عاشقان بی حساب می بود و بس 

کاش گردش و گردون و چرخ روزگار با حساب عاشقان چرخد آن هم  چرخشی که هرگز هم پایان ندارد.

مجنون توییم

محزون توییم ای دل پژمرده میاسا    مغلوب توییم از پی آن قصه برون آ  

ما را زجنون تو  خبر هیچ  نباشد      مجنون توییم  از دل  آزرده برون آ 

 

 

ما عاشق صبحیم  ز شب هیچ ندانیم   

  چون شب گذرد عاشق آن صبح روانیم 

ما را ز ازل عشق بسی قافیه دادست    

 ما قافیه خوانیم  و بجز عشق نخوانیم 

ای غروب بی غروب با همه دلتنگیات بودنت ضروریه

غروب که می شه باز دلم می گیره  

فکر می کنم دلم  تو این دنیا اسیره  

غروب که می شه دنیا کوچک می شه  

دلم برای خود و خودم تنگ می شه 

غروب همیشه فصل دلتنگیه چه زرد باشه چه قرمز یا که رنگ دیگه 

غروب و دوست ندارم دلتنگی رو میاره  

غروب و دوست نداره هی می گه یه روز دیگه رو گذاشتی لب تاقچه  

ولی غروب با همه دلتنگیاش یه چیز خوب داره که تو رو به یاد خودت و همه اونایی که دوس داره میندازه  

ای غروب بی غروب با همه دلتنگیات بودنت ضروریه