شبی با خاطراتم

شبی با خاطراتم تا سحر رقصیدم و  ماندم 

سحرگه برق چشمان تو را من دیدم و خواندم

چو نور مه به شب های دلم  تابیدی و رفتی

چو صبح بی قراری ها بسی رنجیدم و ماندم




یکی شب خاطرات روزگارم را صدا کردم 

 تمام لحظه های و ناب و میگونش جدا کردم 

گذر کردم تمام کوچه های عاشقی تنها

 تمام شب به عمق خاطرات خود شنا کردم



خاطرات  من ترک های  دلم را تازه کرد        هی نمک پاشید  و هی خمیازه کرد

بعد عمری زیر صدها گرد و خاک خاطره      عشق بی حد و حصار تو مرا آوازه کرد




خاطرات من همه جامی ست در چشمان یار 

     جامی  میگونی  فتاده  در خم  چوگان یار

نه به دستم می دهدجام و نه چشمان خمار  

     برهمی دارد زچشم و رعشه از دستان یار


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد