گرفتار دل خویش

از بس که ملولیم و گرفتار دل خویش     گم گشته شدیم از پی اصرار دل خویش 

حاشا که من از جور و غم یار بگویم      چون کس نشود دشمن دنیای دل خویش 

هر لحظه شکستیم و دگر پای گرفتیم

در قاب بلورین زمان جای گرفتیم         از ترس شکستن غم بسیار گرفتیم 

هرچند که ما بیمه و دلداده اویم        هر لحظه شکستیم و دگر پای گرفتیم

رویای شب بارانی

هنوز در زیر بارانم از آنشب به زیر بارش باران و رویا  که دستم را به دست باد دادم و باد آنشب حضورت را به من داد

هنوز در آن شب رویایم من بیادت هست در عبور از پشت آن نور که محو اما هویدا بود ما را و نور  عشق از فراز قصه می تابید، هنوز بی تاب آن یک لحظه ام من که دستم را به دست لحظه ها دادم و گوش بر تق تق باران به زیر سقف شیروانی بود

در آن شب زیر باران شبانه که نور محفلمان آسمان بود و تاج رقصمان رنگین کمان صبح فردایش،  چه نازی داشتند غرش های تندر و من چشمم به چشم لحظه ها بود و تو دستت به دست باد و باران ، و یادت هست به پشت بام شادی مدام از شرشر باران تو گفتی و من بی تاب اشعار تو بودم 

هنوزم من در آنشب ماندم  و دوری تو از باران شب ها  هنوزم خیس خیسم من از آنشب هنوز م آن طراوت ،آن ترنم ، مرا بی تاب باران می نماید. هنوز با اولین قطره کنار پنجره بیخود شده تنفس می کنم بی تابیت را

هنوز در آن شب بارانیم من هنوز خیسم هنوز م همسفر یا غرش غران تندر هنوز از آسمان چشم تو نورانیم من  من آنشب بسته ام چتر دلم را و بی تاب شب بارانیم من گرفتار تو و حیرانی خویش 

به پشت بام پشتی یاد داری  که نور آسمان تنهاست شاهد و شعر قطره ها بارید بر آن  تو رو بر آسمان کردی چه گفتی در آنشب آسمان بی تاب ما بود به امر دل و در فرمان ما بود عبور لحظه ها بی سایبان بود بیادت هست آن قطره شبنم به روی برگ بی تابی چه می گفت بیاد آور که من بی تاب آنم  اگر یادت نمی آید بگویم تو گفتی ابری و بی تاب بارانی و من گفتم زمینی خشک خشکیده ببار ای لحظه بی تاب باران  تو  می گفتی که من ابر بهارانم وبس بی تاب بارانم و لیکن جز بهاران را نمی بارم  بهاری گرشوی باران ببارد و گرنه حسرت باران بماند  و من رفتم که بهاری نو بیارم و لیک رویای خیسم را ندیدی گذشتی از بهارم ناشنیدی

بیادت هست به زیر ناودان انتظارم چقدر خسیدم و بی تاب گشتم و لیکن چشم در چشمم گذشتی هنوز من در شب رویایم من ،هنوز خیسم از آنشب ، هنوز عقد و گهر می ریزم امشب ، هنوزم من گرفتارم  گرفتار تب تند نگاهت ، گرفتارم به نت های صدایت ، گرفتارم به آن شبنم که بر زلفت نشسته ، به جای دست من بر تار زلفت ترنم های باران نقش بسته 

هنوزم من همان رویای خیسم  که چتر خویش را بر بسته تنها به زیر شیروان خانه پشتی درون انتظار خویش خیسم 

بیادت هست آنشب به زیر نور بی تابی چگونه قسم بر باد و طوفان داده بودیم اگر باور نداری ابر شاهد اگر باور نداری رود اینجاست هزاران لحظه ی نابود اینجاست اگر باور نداری باد و باران همه بودند و ما تنها نبودیم بیادت هست آن تک قطره ای که بدامانت چکید از چشم خیسم و تو گفتی مگر سقف دلت سوراخ دارد   

بیادت هست بر بالای تپه تو گفتی ابر بی تاب بهاری، بیادت هست گفت وامداری ، بیادت هست می خواستی بباری ، ولی رنگین کمان صبح آمد و تو در اوج بی تابی مرا بر قصه ی شب وعده دادی 

گرفتار شب رویایم من  هنوز همپای آن بی تابیم من و لیکن گم شدی آنشب تو گویی که از جنس ابر و باران بودی بر آسمان رفتی

هنوز رویای من باران شب هاست که شاید خیس گردم از نگاهت هنوز در آن شب رویایم من

آسمان خشکید و من خشکیدم و سبزینه ها

آسمان خشکید و من خشکیدم و سبزینه ها 

آسمان جا ماند و من ماندم و این نادیده ها 

ابر یادش رفت امید  مردمان  شهر ماست 

آسمان از ابر  خالی گشت  و  از باریده ها 

سبزه زارن رنگ شان چرخید و بی تاب و قرار 

مرغزاران گشت تهی از قصه گوی قصه ها 

باغ سبز ما ز دوری زرد گشت و چشم ما 

غم شده  انبار  در عمق  درون سینه ها 

جوی ها بی تاب گردیدند و بی تاب بهار  

از غم بی تابیش خشکیده آب دیده ها  

در ه ها در آرزوی برگ سبز آرزو پژمرده اند 

برگ سبز آرزو پژمرده در گرداب این تفتیده ها 

باغ ها چشم انتظار بلبل و قمری شدند 

بلبل و قمری فراری گشته اند از بیشه ها  

اشک چشم من کنون جاری شده بی تاب او 

گم شدم در خویش از بی خوابی خوابیده ها 

ساده می گویم دلم بی تاب باران تو است 

تاب بی ابری ندارد ساحل بی تاب نم نادیده ها

 

دل من ابر بی باران عشقست

 

نگاهت جرعه ای در کام عشقست 

صدایت قصه گوی شام عشقست   

تو    باران  گشتی   و   باریدی اما 

دل من  ابر   بی پاران   عشقست 

تو رودی  گشتی و    دریا رسیدی 

دل من قطره ی  دریای عشقست 

تو دریایی و   من  ماهی  بی تاب 

یکی ماهی به صحراهای عشقست

تو نوری رفته  تا  خورشید هستی 

من آن  ذره که  سرگردان  عشقست 

تو شمعی  گشتی  نوری  فزودی 

من آن روغن که سرتا پای عشقست 

تو یک حرفی که  صد  جمله نهانی 

من آن حرفم که در سودای عشقست

تو خورشیدی  که مهر افزای باشی 

من آن ماهم که سرگردان عشقست  

تو  کامل عقلی و  ره  می گشایی   

من آن ساده که سازم ساز عشقست

قصه شب های دراز

از هماندم که مرا وعده به امشب دادی      شعله در جان زدی  و سینه پر تب دادی  

من و هجران تو و قصه  شب های دراز      خوشم آنروز که مرا وعده از آن لب دادی 

 

عناب بیرجند

عجب عناب شیرین داره بیرجند     چه زیبا و چه رنگین داره بیرجند  

اگر چه لوچ یار  عناب   سرخه         فشار خون ره پایین داره بیرجند  

  

 

هوس کردم از عنابن بیرجند       لب عنابی یارن بیرجند 

بیا با هم برم عناب بجینیم         بچینم بوسه از باغن بیرجند 

  

عناب بیرجند 

برفتم باغ بالا با نگارم      کمی عناب چیدم بهر یارم  

لب عنابی یارم چونو بد        که عنابو فراموش زکارم  

 

 

الا دلبر که خود مو کار داری  لبت عنابی و خوشخوار  داری   

فشار خون مو بالا برفته     بده عناب که بر مو دار داری 

روی گشاده

یک روی گشاده به ز صد جیب گشاد         یک پلک نهاده به ز صد دیده باز




ما به امید روی گشاده به این سو کشانده ایم     این از نفس فتاده محمل بی ساربانمان




گر روی گشاده هست در خوان شما                 هر بلبل و قمری است غزلخوان شما

در این شب های دلتنگی

در این شب های دلتنگی

           جدای از رنگ و بی رنگی

                             ندارم هیچ آهنگی

                                    و یا در کاروان زنگی

                             و یا قلب هماهنگی

                       صدای تیک آونگی

         سرود و مهر همرنگی

  جوابی بر نماهنگی

لحظه دیدار تو کی می رسد

لحظه دیدار تو کی می رسد       کی به لبم قطره می می رسد

من ز  فراق  تو غزلگو شدم       کی غزلم بر لب وی می رسد

شهره آفاق  شدم از غمت        کی دو لبم بر لب وی می رسد



در هجوم دو د و آهن

در هجوم دود و آهن کوچه تنگی بسته شد        آشتی در کوچه تنگی قصه ای  سر بسته شد

آهن آمد دود آمد مهر رفت و مهر او افسانه شد   باغ رفت  و  باغبان در  حسرت  گل  خسته شد

باد می آمد هوای خانه ها از بود او اندازه بود      باد همه در لابلای دود و آهن رخت را بر بسته شد

صبح ها بر بام ما گنجشک شادی لانه داشت    بلبل و گنجشک پران و قناری بال و پرها بسته شد



به قربون مردُمُن دلپاک بیرجند

به قربونِ هوای پاک بیرجند
کویر سوخته و دل چاک بیرجند
اگر لِک لِک کنی مور، باز گویُم

سرو جونُم فدای خاک بیرجند

جواد حسینی


به قربون مردُمُن دلپاک بیرجند

صفای  دلبرُن   دلچاک  بیرجند

اگر دورَی ز  بیرجند  و  مریضَی

کمه وَبو خو داَرَی خاک بیرجند



با لهجه بیرجندی

با سپاس از آقای نوخنجی بخاطر تصحیح بیت آخر

ببار بر بی تابی روزگار

محسوس ترین لحظه ی بی تابی باران

  بر شانه های لرزان روزگار

  تو را بیادم می آورد 

 یاد باد آنشب

به زیر ریزش مدام عقد و گوهر بر شانه های بی تابی 

من  هراسان  که  شاید گرمی  دست  تو 

را در  عبور  لحظات  نداشته باشم

و  تو   نقطه  فوران   انرژی

که مرا بی تاب می کند

ببار بر بی تابی روزگار

تا بروید و برویاند

جوانه را

یکبار دگر خشکید

یکبار دگر خشکید بر لب و به دندانم

                               تنها کلمات از تو و از یار غزلخوانم

                                                           من مانده بر ساحل تو غرقه دریایی

  جامم زفراق تو و از یار سخندانم


شب تا صبح دعاگوی توایم

ما خمار  چشم  جادوی  توایم          قصه گوی زلف و گیسوی توایم 

در غبار لحظه ها گم گشته ایم          ورنه شب تا صبح دعاگوی توایم

شادی تویی

شاد می باشم ولی شادی تویی     معنی و مفهوم آزادی تویی

من خمار  قصه های  نیمه شب      قصه گوی شهر رویایی تویی

بی صدا بغض دلم می شکند

درتاریکی بی انتهای شب بی صدا بغض دلم می شکند

تا خواب کسی را پریشان نکند شاید او خواب خوشی بیند و

رویای شبی بارانی

کاش صبح دل من باران داشت

که ابرهای سیاه از فراز دل من محو شوند


الا ای بیرجند ای شهر خوبم

الا ای بیرجند ای شهر خوبم  تو را با آب شورت  دوست  دارم

تورا با گرد و خاک صبح و شامت چوکوه پرغرورت  دوست  دارم

تو بر من عاشق و من عاشق تو  تو را با عشق و جورت دوست دارم

تو باشی چون بهشتی عرضه بر من  بهشت جمع و  جورت  دوست  دارم

تو را  با  کاج های  سربلندت تو را با شمع و نورت دوست دارم

خیابان های  سر بالا  و  پایین  سبد باف  صبورت  دوست  دارم

مرا گر عالمی دیگر نمایند هنوزم شعر و شورت دوست دارم

اگر بند دره آبی ندارد  ولی بند وجودت دوست دارم

اگر چه شعر تو مغشوش کردم  همی گویم ز دورت دوست دارم

نمی ترسم زموسی یا ز عیسی  که من چون کوه طورت دوست دارم


بیت اول مربوط به شعر مشهور آقای بهنیا است که من دلنوشته خودم را بر وزن آن آورده ام از شاعر محترم عذر خواهی می کنم

تو هرگز نیامدی

چشمم به راه ماند و تو هرگز نیامدی    قمری مدام خواند و تو هرگز نیامدی

در هر نفس بیاد تو خواندم غزل ولی      ساقی زجام ماند و تو هرگز نیامدی


چونکه نام از بیرجند آید همی

چونکه نام از بیرجند آید همی            قلب ها مان بر سپند آید همی

اگر چه ریشه در عمق کویریم             شاخه هامان سر بلند آید همی


همگی توجیه است بهر آرامش نا آرامی

چشم هایی که به در می مانند

لب هایی که سحر می خوانند

گوش های که صدا می خواهند

قلب هایی که  وفا می جویند

 دست های که دوا می خواهند

پاهایی  که  به  ره  می مانند


همگی حاصل دنیای پر از آهن و دود است

ولی

 آهن و دود بهانست که مرهم باشدبه زخم بشری

همگی توجیه است بهر آرامش ناآرامی 

من و تو در شب آن حادثه با هم بودیم

من و تو در شب آن حادثه همدم بودیم        دست در گردن هم بودیم و مرهم بودیم


این نه راهست که بگذاری بی ما بروی       شکر می گویمت ای یار که با هم بودیم




راز من و پنجره ها

 از همانشب که تو در باغ

پی پروانه به اصرار زمان می رفتی و من آنشب به تو رازی گفتم 

دیگر از راز من و پنجره ها

هیچکس غیر تو آگاه نشد

باغ بعد از تو دگر راز نگفت

چشمه خشکید دگر ناز نکرد



هوس کردم ببوسم او لبونت

هوس کردم ببوسم او لبونت            انرژی گیرم از  کنج لبونت

زبس تو غنچه کردی او لبو ره        دلم می خوادسبویی از لبونت



هوس کردم که امشب با تو مونم      غزل گویم  و با  زلفت بخونم

شراب چشم میگونت به من ده        که مستم امشب و با یار دونم

بیا یک امشبی با ما وفا کن

چنو مستم که هوشیاری بعیده         چنو خوابم که بیداری بعیده

اگر  آن یار  جونی   از   در آیه            چنو شادم که بیماری بعیده




ز بس بی تابم امشب بیقرارم       زبس بیمارم امشب نا ندارم

همه از درد  و  هجران  نگاره        زبس بیزارم امشب تا ندارم




چنو دل می بری که کس نتونه     به غیر از او خدا هیچکس ندونه

بیا یک  امشبی با ما  وفا کن       که غیر از تو  کسی با مو نمونه

گنجی گهری بود که آرام گرفت

عصر دیروز به مانند بسیاری روز های دیگر ناخودآگاه گذرم به پارک گنجی افتاد مثل همه این روز ها دوباره بر سر مزار دکتر بودم و نثار فاتحه ای .دو نوجوان از راه می رسند و یکی می گوید اینجا چیه، دیگری می گوید اینجا قبر گنجی است و و باز او می پرسد گنجی کیه و من مبهوت ناخوداگاه به زبانم جاری می گردد.

گنجی گهری بود که آرام گرفت   از عمر بلند خویشتن جام گرفت

بیرجند بزرگ ز نام و آوازه ی او     نامی دگر از گردش ایام گرفت

طعم خوش و ناب زعفرنو اَیه

اگرچه رفته روزای جوونی        به دیدارت میام ای یار جونی
شراب مود اگه پیدا نمی شه    بده یک چای داغ زعفرونی

                                                                    محمد رضا حسینی مود

روزو که برفته باز شویو اَیه       دیدار  مو  و  تو  غزلو  اَیه

مود اگر نِدَره باغ انگور دگه       طعم خوش و ناب زعفرنو اَیه



با لهجه بیرجندی


یک لحظه نگاه ناب ما را کافی

یک جرعه شراب ناب ما را کافی

                             یک بوسه بی جواب ما را کافی

                                                         گر جرعه ما کفاف بوسش ندهد

                                                                               یک لحظه نگاه ناب ما را کافی


طاقت بیار

طاقت بیار که یک امشب سحر شود         فردا هوای قصه ی عشقم دگر شود 

طاقت بیار که بی غمزه ی غماز روزگار      دستم به دستی ساقی اهل هنر شود



یار تو اینجاست

به  سیل گل نرو یار تو اینجاست         گل و گلزار و دلدار تو اینجاست

تو که دایم  بسوی  غم  روانی        بیا اینجا که غمخوار تو اینجاست




دو چشمونم اگر دوزن به تیری          اگر بندازنم در پیش شیری

ز تو هرگز نمی گیرم دل ای دل           اگر که مُر برن اندر اسیری



مُر = من را


در صبح آرزو

در صبح آرزو که تو خواهی دمید از آن ، بر پشت بام خویش تو را می بینم

در طلیعه صبح که چشم هنوز بینا نیست و باید گوش بر نسیم سحر سپرد صدای پای تو را می شنوم

شاید نسیم خبری از آرزوی خفته من داشته باشد شاید سحر که بگذرد از دور سواری کوله بار آرزو بر دوش پیدا گردد.

شاید امروز طلوع صبحی باشد که بارها خواب دیده ام بار ها از پشت بام آرزو پایین پریده ام در کوچه باغ هایش قدم زده ام . از آب زلال چشمه اش سیراب گشته ام . از جوی آب روانش دوان دوان گذشته ام و در استخر کوچک ولی بی نهایتش شنا کرده ام.

در دمدمای صبح آرزو تو را خواب می بینم کاش هرگز و هیچکس بیدارم نکند .

ای صبح آرزو بی آرزو نیا . بگذار تا سحر بگذرد وقتی از دور سواری با کوله بار آرزوهای من پیدا شد آنوقت بیا

ای صبح آرزو برای یک بار هم شده خورشید را در قرارگاهش در پشت کوه های بلند آرزوها زنجیر کن به دامش بنداز

ای صبح آرزو تو همه امید منی بی آرزو نیا


من به زخمه های گاه و بیگاه تو عادت دارم

من به زخمه های گاه و بیگاه تو عادت دارم

با طعنه های بی دریغ تو من خو گرفته ام

هر چند که زخمه های تو تاب و توان می گیرند ولی هنوز هم بودن بی تو مرا آزار می دهد. تحمل زخمه ها آسانتر تا تحمل لحظه های نبودن تو


تمرین تحمل کن

تا دلم می گیره تو به من می خندی

تو به من می خندی تا دلم می گیره 

نمی دونم روزی که دلت می گیره کی به تو می خنده

شاید اون روز بفهمی که دلگیری من خنده نداشت

ولی اون نمی فهمه که دلگیری تو خنده نداره

پس تمرین تحمل کن

و هنوز من دلم می گیرد

اول صبح دلم می گیرد

وقتی می بینم پیرمرد کوله به دوش سر میدان به دنبال یکی لقمه نان به هر ماشین عبوری سرک می کشد .

اول صبح بغض دلم را می فشارد

وقتی می بینم حالا که وقت بازنشستگی اوست باید دنبال وانت جوانی بدود تا شاید برای کار صدایش کند.

کارگر می خواهی؟

من هستم کارمن هم خوب است

اما

جوانک کجا به درد دلش گوش می دهد

مرد می خواهم، مرد کاری، نه که پیری فرتوت 

و او دوباره به انتظار می ماند

آخر و عاقبت آنروز دست او خالی است

و هنوز من دلم می گیرد

اشک در چشم زمان جاری باد

اشک صد گریه به چشم بشری ساری باد


عید آمد

عید آمد و روزه های ما به سر شد          امید به شب قدر و سحرهای دگر شد

عشق است جهان همه ز سر تا پایش        تبریک به دوستان که فردای دگر شد





عید آمد بوسه بر سحر باید زد       صد بوسه به صبح پر شرر باید زد

از بعد نماز عید و افطار  لبش        با طبل و دهل تبارک الله دگر باید زد





ماه رمضان رفت و من افطار تو کردم      افطار به رفتار و به کردار تو کردم

هر چند که  افطار و سحر یاد تو بودم     در عید دگر باره ز دل یاد تو کردم

فضای بی وجود تو

دیوار های خانه چه بی تاب می شوند وقتی نبود انعکاس تو را درک می کنند


سقف های خانه چه کوتاه می شوند وقتی فضای بی وجود تو را درک می کنند


خانه و پنجره هایش همه بی خواب می شوند وقتی نبود ذکر تو را درک می کنند


دیگر مپرس ز آیینه و نور و صدا مرا  تنها حضور توست که قلب مرا درک می کنند

بخدا که دل من تنگ شده

چه کسی می گوید دل من تنگ نشده

                              صبحدم باز همان است دگر رنگ نشده

                                                    دل بی تاب من از دوری تو سنگ نشده

 یا که پای دل سودازده ام لنگ نشده

روزگاری سنگی است هم سنگی شده اند  در دل دشت و بیابان وجود

همه رنگی شده اند زین همه رنگ به بی رنگی دنیای پر از سنگ و سرود

دل من فرصت اقرار سحر می خواهد

                              فرصتی بهر ورانداز دگر می خواهد

                                          جام می در کف معشوق هنر می خواهد

گفتن از مشکن ختن یا که قمر می خواهد

به خدا که دل من تنگ شده

                            بغض در عمق دلم سنگ شده 

                                                             صحبت غیر تو بی رنگ شده

بخدا که دل من تنگ شده


انعکاس شب بارانی من

انعکاس شب بارانی من گشتی تو  انعکاسی ز پریشانی من گشتی تو

تا که پنهان نکنی صحبت ایام مرا    انعکاس دل و عریانی من گشتی تو




انعکاسی به شب عشق مرا کافی بود     دل بی تاب مرا عشق و صفا جاری بود

صحبت غیر تو بر لوح دلم نقش نبست     تا که عشق تو به لوح دل من ساری بود


انعکاس در یک شب بارانی


انعکاسی ز غروب دو چهان ما را بس     وز جهان فرصت یک لحظه نهان مار ا بس

ما که در پرده بماندیم  و ندیدم کسی     یک نفس صحبت  آن روی جوان ما را بس




کس ندانست که در پرده چه تقدیر شود       انعکاس شب باران به چه تعبیر شود

ما که تعبیر جهان کرده و تعبیر شدیم         خود ندانیم که باران به چه تفسیر شود



انعکاس شب باران منی نور بریز            قوّت و قوت غزل های منی شور بریز

تا که از سر گذرانیم شب هجران را          شور شیرین بنما شربت مخمور بریز

غروب عشق

نمی خواهم  غروب  عشق را  باور کنم  هرگز       نمی خواهم طلوع هجر را باور کنم هرگز

نمی خواهم بمانم با سکوت سرد و سنگینت         نمی خواهم نبود  مهر را  باور کنم  هرگز

در غبار و باد باران گم شدی اما

تو دیشب در غبار و باد و باران گم شدی اما

     سکوت شام عشقت را برای من سحر کردی

             و آنشب تا به عمق قلب من تنها  سفر کردی

                                مرا از شعله شمع درونم یاخبر کردی

                                    سرود تازه ی دل را برایم تازه تر کردی

     کمند زلف و گیسویت برای من سپر کردی

               سفیر جان شدی از عشق پاک من حذر کردی

                      ولی در سینه تنگ و حزین من تو دردی مستتر کردی

                                        کنون من ماندم درد فراق تو که دردم را بتر کردی

                                                کنون گر رخ نمایی تو تمام عمر عاشق را ثمر کردی

نسیم صبح گیسویت

نسیم صبح گیسویت ز چشمم خواب می گیرد   در این بی خوابی مطلق ز قلبم  تاب  می گیرد

دلم در غربت چشمت سرا پا می شود خواهش  در این خواهش ز چشمانم شراب ناب می گیرد 


وعده بوسه به افطار

رمضان است مرا  هست امید لب لعش افطار        روزه عاشق و معشوق حرام  است  و ندانی  انکار

یادم آید که مرا وعده  صد بوسه به افطار دهی      رمضان رفت  و  ندیدم  یکی بوسه  ز لب های  انار

رمضان رفت و دلم رفت خیال لب مخمور تو ماند     به یکی غمزه رضا کن دلم از لعبت آن  چشم خمار

گرچه رندیم و نظر باز و حریفان و رفیقان  دانند      ولی اینجا نه مرا هست تحمل نه به دل هست  قرار

گر که آید شب آن وعده که بر قلب  حزینم دادی    لب من تا به سحر هیچ نگوید و نجوید به غیر از تکرار

تو که ناگفته دوصد عقده و اسرار مرا می دانی     از چه بستی  لب آن پسته خندان و به گردش حصار

به غیر از چشم مستت کارگر نیست

طلوع از طلعت من بی خبر نیست    غروب از غربت  من  بر حذر نیست

نه غربت نه  غروب و نی طلوعم      به غیر از چشم مستت کارگر نیست

پا پس نمی زارم

من امشب تا سحر می مانم و دم بر نمی آرم     

ز زلف یار اگر  تیغ  آیدم  سر بر  نمی دارم

من امشب با دل مجنون خود عهدی دگر بستم

که گر آتش ببارد ز آسمان پا پس نمی زارم

دلدار سرسخت

من امشب تا سحر بیدار بر تخت تو می مانم     به صبح عاشقی غمخوار بر درد تو می مانم

تو می دانی ز پیوند من و  گیسوی  مفتونت      که تا  صبح ابد دلدار سرسخت تو  می مانم

شاخ آرزو

نمی بارد دلم تا دشت خشکش حاصلی آرد

نمی سوزد دلم تا سوزشش دردی برای آبرو آرد

نه می بارد نه می سوزد نه بگذارد غرورش را

نمی دانم بود روزی که امیدی به شاخ آرزو  آرد

وعدگاه عشق

دو چشمت را قرار و وعدگاه عشق می خواهم 

نگاهت  را فرود لحظه های عشق می خواهم

به دل جز مهر مهرویی کمان ابرو نمی خواهم

سکوتت را طلوع  و رهنمای عشق می خواهم

وعده ی افطار

رمضان گشت و مرا وعده ی افطار دهی     وعده  بوسه ی   رنگین  شرربار دهی

بس که پس بود هوا در شب بارانی تو       ترسم عید آید و این وعده به تکرار دهی



از سیب عریان بگذریم

کاش  می شد از  زمستان  بگذریم    

  کاش می شد از هجوم برف و طوفان بگذریم

کاش می شد از فراسوی غبار زندگی 

بگذریم از  آدم  و  از  سیب   عریان   بگذریم


ما را امید و محبت بدینجا کشانده است

به یک لحظه که از عمق دلی گیریم آهی       تمام عمر خود شیرازه بندیم




ما را امید در و گوهر از شما نبود     خوش بوده و باشیم به یک گوشه چشمی




ما جز به امید نگهی کار نکردیم      صدبار بدیدند و ندیدم نگاهی




ما را امید و محبت بدینجا کشانده است       ورنه در منزل اول نفس از ما بریده اند