ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در کویر خاطرات خویش سرگردان شدم،
بعد عمری دگرباره گرفتار غم هجران شدم
می دویدم در کویر و خاطراتم یک به یک، ز پشت تپه های غفلتم رخ می نمودند.
نگه چون کردم آن یار قدیمی ،حبیب و یار و همکار قدیمی مرا از پشت غفلت ها صدا می کرد.
به روی ماسه های گرم و سوزان قدم چون می زدم اندیشه ام را از من جدا می کرد
قدم ها یم ، نفس هایم به شماره افتاده بودند .یک به یک تپه ها را سر زدم ولی ندیدم اثری از بارانی که ویران کند زندان مرا . ندیدم برکه آبی که سیرآب کند جان مرا .
نشستم بر کنار آب شور در عمق کویرم ، نه روی خوردن یک جرعه که تشنگی را می فزاید نه تحمل که تاب آورم تشنگی را . مانده ام تنها در کویر خاطراتم، همه یاران مبهم و تارند و رخ پنهان.
آه مرا چه می شود این سرگردانی مرا به باد فنا خواهد داد. من ماندم و خاطراتی که مرا به عمق کویر برده اند و تنها رها کرده اند. خاطراتم در این گرمای سوزان ترک خورده اند و آب شور است ، چکنم .
وقتی کویر ، سرگردانی مرا دید انگار دلش به حالم سوخت در آخرین لحظه گفت خاطرات دیروز را می توان سبز کرد امروز . اکنون من ماندم و خاطرات و آب شور و امید سرسبزی . باید خاطره ای دوباره ساخت باید پرده های خاک گرفته را کنار کشید، شوری های زاییده زمان را شیرین کرد آنوقت سبزی دوباره به سراغت خواهد آمد.