باید خاطره ای دوباره ساخت

                       در کویر خاطرات خویش سرگردان شدم، 

                                                 بعد عمری دگرباره گرفتار غم هجران شدم   

می دویدم در کویر  و خاطراتم یک به یک،  ز پشت تپه های  غفلتم رخ می نمودند. 

نگه چون کردم آن یار قدیمی ،حبیب و یار و همکار قدیمی  مرا از پشت غفلت ها صدا می کرد.  

به روی ماسه های گرم و سوزان قدم چون می زدم  اندیشه ام را از من جدا می کرد 

 قدم ها یم ، نفس هایم  به شماره افتاده بودند .یک به یک تپه ها را سر زدم ولی ندیدم  اثری از بارانی  که ویران کند زندان مرا . ندیدم برکه آبی که سیرآب کند جان مرا .  

نشستم بر کنار آب شور در عمق کویرم ،  نه روی خوردن یک جرعه که تشنگی را می فزاید نه تحمل که تاب آورم تشنگی را . مانده ام تنها در کویر خاطراتم، همه یاران مبهم و تارند  و رخ پنهان. 

  آه مرا چه می شود این سرگردانی مرا به باد فنا خواهد داد. من  ماندم و خاطراتی که مرا به عمق کویر برده اند و تنها رها کرده اند. خاطراتم در این گرمای سوزان ترک خورده اند و آب شور است ، چکنم . 

 

وقتی کویر ، سرگردانی مرا دید انگار دلش به حالم سوخت  در آخرین لحظه گفت خاطرات دیروز را می توان سبز کرد امروز . اکنون من ماندم و خاطرات و آب شور و امید سرسبزی . باید خاطره ای دوباره ساخت باید پرده های خاک گرفته را کنار کشید، شوری های زاییده زمان را شیرین کرد آنوقت سبزی دوباره به سراغت خواهد آمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد