دم بر نمی آید مرا

دم بر آمد از  دمت دم  بر نمی آید  مرا  

اشک من خشکید دیگر نم نمی آید مرا  

در چنین روز آرزویم   محو دیدار تو  بود    

روزها بگذشت و دیگر آرزویی بر نمی آید مرا 

جان من میل تو و میل تو قصد جان من 

 با همه  دلتنگیم  جان  بر نمی آید  مرا  

روز اول در فراسوی دوچشمت دیده ام 

  چشم پرخونی  و کامی که  نمی آید مرا

من به دیدارت به خواب صبحگاهی راضیم 

 وین عجب کین کمترین هم برنمی آید مرا 

صد هزاران امتحان در راه عشقت داده ام 

دیگر  این  درد فراقت  بر نمی آید  مرا 

گرچه می گویند هر جوینده ای یابنده است  

جستمت در هر نگه غم سر نمی آید مرا 

 گرچه شاهی بر دل ویران بی   مقدار من 

 من ندانستم کنون هم بر نمی آید مرا 

تو ندانستی که محمود از فراقت چون کشید  

عاقبت  گفتی  که از دستت  نمی آید مرا 

تا دمی که جان سپارم سوی مقصود وجود 

 غم  به  غم بگذارم  و دم  بر نمی آید مرا  

سال 74 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد