قرمز می فروشم تا سبز کنم

سر چاراه گل سرخی حکم به توقفم داد

گفتم دیر است باید بروم

گفت قرمز است

گفتم چی گل را می گویی یا چراغ را

گفت هر دو ولی چه فرقی می کند

به احترام هر دو باید ایستاد

چراغ را بخاطر قانون

و گل را بخاطر عشق

هر دو قرمزند ولی یکی دیگر را سبز می کنند

می گویم خودت چی

می گوید من را هم

من زردم که قرمز می فروشم تا سبز شوم و سبز کنم

شاخه ای خریدم و به حرفش می اندیشیدم که

می گفت زردم قرمز می فروشم تا سبز کنم



من مسافرم

من مسافرم

مسافر شهر های دور

فکر من کوتاه  و زادم در غبار

هر کسی گوید به نوعی زادگاهم را

یکی  گوید، ناگهان از آسمان افتاده ای

یکی گوید تو بویی از بهشت آورده ای

دیگری گویدکه جد توست میمونی زرنگ

هر کسی گوید به نوعی و منم حیران و سرگردان و می دانم سفر دارم

سفر تا روز های ناشنیده ، راه های ناشناخته و فکرهای کس ندیده

فقط  دانم که چند روزی مهمانم در این کهنه رباط

همه اهل سفر باشند و من هم

ولی غافل تر از آنند که یادی از سفر باشد

چنان مشغول می گردند که گویی اول و آخر همین جایند

از شما پنهان چه سازم من هم اینسانم

همیشه با خودم باید بگویم

مسافر راه رفتن پیش رو دارد 

و غفلت هیچ جایز نیست

جایز نیست


من عاشق و تو فراری از من چکنم

من عاشق  و  تو  فراری از  من  چکنم

جان بر کف من، تو دوری از من  چکنم

از برق تو آتش به تمام هستیم  افتاده

آتش تو ندیده ای به باغ و خرمن چکنم

شاعران چشم تو خوابیده اند

شاعران چشم تو خوابیده اند بسکه مخموزند از چشمان تو

گلرخان رخساره پنهان کرده اند بسکه مقهورند از رخسار تو

این چه رفتار و چه گفتار و چه پندار است که در بازار شام

ساحران افتاده اند در گوشه ای بسکه مسحورند از اذکار تو

دفتری با مهر های جابجاخورده

منم و لحظه های تا خـورده  دفتـری با  مهـر های  جابجا خورده

باید از اول بشمارم لحظه هایم را شاید یک لحظه جابجا خورده

باید  حسابرسی  کنم  حساب  درآمد و مالیات   بقچه هایم  را

شاید  بدهکار  و  بستانکار  در دفتر  حساب هایم  جابجا خورده

باید بلیط  پرواز  زندگی  را  عوض کنم همین امروز  همین لحظه

کاش بینم  که  ساعت  حرکت  حداقل این یک بار جابجا خورده

بگذار  بار دیگر ورق  زنم عمرم  به یمن  تک لحظه های جامانده

شاید شانسی  بیابم از دیروز که برای فردای قصه جابجا خورده 

از پنجره به کوچه  نظاره  می کردم تمام  مردم  شهر سرگـردان 

می دوند  برای  تغییر  شغل هایی  که  مدعی اند جابجا خورده

اکنون  منم و سادگی هایم که یر تمام مهرهای عشق جامانده

این  تنها  امید من  باشد  کاش  باز نگویند مهرش جابجا خورده

منم  و   سبزه های  خشکیـده  در  نبود مهر ز خـویش رنجیـده

ترسم  آخر کسی  بگوید  که مهر  آدمیت  برای تو جابجا خورده


مغرور مشو

مغرور مشو به خود که جاهی و مقامی داری

سازی دهلی، باغ و بری، برگ و نوایی داری

برگ چون گفت طلایی شده ام بر زمین فتاد

هشدار، غره چو شدی پا بر سر چاهی داری


کرشمه تایید

به  قطره قطره باران به لحظه لحظه امید

به دانه دانه گندم  به  بوسه بوسه تردید

به جرعه جرعه جام های ساقی سیمین

فقط به گوشه چشمی بگو کرشمه تایید

کیست کو بشنود صدایم را

خاطراتم  ورق  ورق  شدند  اما جمع  کردم دوباره برگ هایم را

مبادا که گم کنم دوباره آن ها را شعر کردم تمام لحظه هایم را

برگ  برگ  دفترم  پریشان  بود  گاه  غافل   گهی  شتابان  بود

هر  ورق  بوی  قصه ای  می داد  زنده کردم  تمام قصه هایم را

گرچه  بعضی  برگ ها  بی وفا بودند  در پی قصه ای جدا  بودند

من هنوزم  زپای  نفتادم جستجو می کنم تمام  مانده هایم را

گر چه هر  برگ آن  بسویی بود هر برگ خود به جستجویی بود

هر  ورق را  جدا جدا  خواندم  سرخ  دیدم  تمام  سبز هایم   را

آخرین  برگ  را ورق  نخواهم  زد تا نبینم رعشه بر دو دستت را

برگ های عمر  بی نهایت  نیست  کیست  کو بشنود صدایم را

می توان  گم  نکرد  ورق ها ر ا شعر کرد  چشم ها و لب ها  را

من چنین می کنم هردم ، تو هم بمان و شعر کن امید هایم را

من  همه  در درون فریادم  گرچه دیدی  که با شما چنین شادم

صد بار بغض خود را فروخوردم تا نریزد پیش تو آبروی ذره هایم را

گفته بودی که گل ز سنگ می روید آب پاشم تمام سنگ ها را

تا  بفهمم  که  راست  می گفتی  آب دادم تمام    دانه هایم را

ساده باشد  تمام  آرزوهایم شعر  گفته است  تمام گفتگوهایم

اندکی با خودت  تامل کن  تا ببینی در دلت تمام  حرف هایم  را

گل حسـرت

گل حسرت به پاییز آمد اما، همیشه خواب او خواب بهار است

درونش شعله های زرد بینی که یاد لحظه های وصل یار است



گل حسـرت  تک  و  تنهـا  کنار خـار  روئیـده      ز ره  جـامـانده و در حسرت  دیدار  روئیـده

بهاران را به  امیدی  درون  خانه اش  مـانده     به روز زرد پاییزی ز عمق سینه تبدار روئیده




گل حسرت خاطرات بهار را ورق می زد

بغض های انتظار دفتر دیروز

خواب های بهار و شبنم هر روز

را ه های نرفته ، اشک های جامانده

شعر های نگفته بر لبان مانده

سبزه ها دل غمین و خار ها شادان

سنگ ها سخت و شاخه ها لرزان 

آرزوی وصال و ترس هجرت را

اشک های خفته ز دور وصلت را

بر باد رفته امیدش را ، صورتک های صبح عیدش را

بود امیدش به مرگ دلسردی ،بگذرد خزان آیدش سبزی

زمستان که آمد و برفش ، سفید شده تمام رگ هایش

 خفته در زیر خاک ها خروار ،صد بهار آمد و گذشت بر او کار

حسرتش همیشه بر دل ماند، برگ و ریشه همیشه در گل ماند

هر ورق در دل او ماجرایی داشت

آخرین ورق همیشه مشکل داشت

با آخرین ورق بسته شد این دفتر ، ولی باز  ماند قصه ی گل حسرت


تیر های آختـه

دو تک بیت        ابر سیه روی تو را پنهان کند از چشـم ما

هر دم شعاع عشق تو گوید زبان حال ما






خویش را در پرده می داری ز نور چشم ما

با تیر های آختـه ز چشمت چـه  می کنـی

به هر سو قدم زدم بودی

هر  بار که دفترم  را  ورق زدم بودی   

هرکجا دست بر هر  قلم زدم  بودی

بی خویش رفته بودم به باغ تنهایی

در هر نگه به هر سو قدم زدم بودی

در میان  سبزه ها  میان شب بوها

هر طرف  که بیادت نفس زدم بودی

کوه  و  دره  و دریا ، جنگل  و صحرا

هرکجا سور و ساتی بهم زدم بودی

نگه  ار بر زمین یا  بر  آسمان کردم

شعر  گفتم  به هر طرف زدم بودی

در  میان گیسوان به  عمق زلف یار

تار  مویی  اگر  از   هنر  زدم  بودی

با  حضور   سادگی  در  این  محفل

دست چون به دست دگر زدم بودی

ای خوش آندم که روز آخر  هستی

گویم پلکم را به هر طرف زدم بودی



محو نگاه تو شدم

امشب ای یار چنان محو نگـاه تو شدم

محو چشمان تو و روی چو ماه تو شدم

که دگر از دل  خویشـم خبری هیچ  نبود

گم شدم در خود و  پیدای پگاه تو شدم


سوز داغ

نمی پرسی چرا چون لاله در خون است رخسارت 

منم چون لاله سوزی داغ بر قلب و جگر دارم

شور فرهاد و کوه بیستون

عجب نی دار اگر فرهاد کوه بیستونی را کند از جا  

ز سوز عشق شیرین است که سوزش بر جگر دارد 


 

عشق شیرین بیستون را بی ستون سازد ولی 

شور فرهادی بباید در میان پیدا شود  


 

تو ای انسان بس عاشق ز پاکی شور فرهادی  

که گر خسرو بگوید کوه کوهی را بدرانی 


 

اگر خسرو یکی شب تیشه ای بر سنگ می کوبید 

امیدش بود که فرهادی رسد بر وصل شیرینی

دو زیبا در یک جای چگونه جای می گیرد

صبح زیبا گاه دلم می گیرد

خورشید شعله می شود به دست و پای می گیرد

بغض دلتنگی و دوری دوباره در درونم پای می گیرد

صبح زیباست بغض هم زیباست مانده ام دو زیبا در یک جای چگونه جای می گیرد

خدا ، می شود آنروز را که بینم دوری زما کناره می گیرد

بغض خفته است و خورشید، جان دوباره می گیرد

صبح زیبا هرگز دلم نمی گیرد

لب وا نکردی تو چرا

عاشـق  شـدم  بر   ذره ها   باور   نکـردی  تو   چرا 

گفتـی  قبـولـم می کنی لب    وا نکـردی   تو   چرا

از   شـام   خـود  تا  صبح   تو   راه     درازی  آمــدم

باور  نـداری  گر   مـرا  از   کس   نمی پرسـی  چرا

رد  دلم  تا کوی  تو حک  شد  به جان  و  هم   دلم

گـر از دلـم رنجیـده ای با عشـق  این  مشکـل  چرا

ساقی  به باغ  میکـده  مـی را گرفـت از دست  من

گر با منی  مشکـل   بود  جـور  و  جفـا  بر دل   چرا

شمع  درونـم شعلـه زد  شعلـه به هر  اندیشـه زد

حالا   که  دودم  دیـده ای  راهـم  نمی بنـدی  چرا

من مانـدم و این لحظـه ها دائـم به دام   غمـزه ها

چشمک به کارم می زنی چشمت نمی گیری چرا

خواهـی که مجنـونم کنی غلطیده  در خونـم  کنی

من  راهی  دشت جنـون  غلطیـده در  خونـم   چرا

با ساده  گشتی  همسفـر در  راه پر جـور  و  خطر

در عین عشـق و سادگی مرهم  نمی سـازی چرا

ـ

حتی با عبور تو از ذهن ،خونم به جوش می آید

حتی با عبور تو از ذهن ،خونم به جوش می آید

گویی مورد حمله واقع شدم تمام گلبول هایم به جنب و جوش می آید

خواهم که آرام کنم حضورت را ولی تمام سلول هایم برای درک حضورت در خروش می آید

تنها علاج من و خون و گلبول و سلولها دلنوشته ای است که گاهی ز سینه بی عقل و هوش می آید

نخواستم به تو بگویم

نخواستم به تو بگویم

که چقدر دلم تنگ می شود

و در این دلتنگی چقدر از خودم دلخورم

چه بغض ها که درونم را می فشارد و اجازه ظهور ندارند

من باید قوی باشم که الگوی تو باشم و بغض من باید همیشه فروخورده باشد

خدای من تنها تو از وجود آنها با خبری و تنها امید من برای خواندن لالایی تا خوابشان ببرد

در زیر کاج ها بر فراز شهر بعد از باران


در زیر کاج ها ، بر فراز شهر ، بعد از باران و خیسی زمین

عشق زنده می شود

وقتی که نور به آینه های ساخت باران می خورد و سبزی کاج و زردی پاییز را بر تو نمایان می کند

وقتی که شعر های خفته در عمق بوی خاک و هوای دل انگیز باران ذره ذره جان می گیرند تو را روانه باغ های پر از رویا می کنند

کاج ها دالانی خیس می شوند که اگر موتور عشقت بکار افتد تو را در دالان تخیل تا شهر عشق و باغ ترنم رهنما می شوند .

با هر رفت و برگشت در این دالان تازه و تازه تر می شوی هرچند صدای خش خش برگ ها را باران از تو گرفته است ولی انعکاس نور های رسیده از لای کاج ها تو را در حال بی وزنی شناور می کند

از فراز بلند ترین تپه شهر به خیسی شهر اندیشه می کنی و با خود می اندیشی چه ترکیب جالبی باران و کاج و خیسی او بر فرازشهر و مردمانی که امروز از همیشه تازه ترند

به لحظه ها سوگند

به زمزمه به تبسم به لحظه ها سوگند

به  ثانیه به تکلم به  سبزه ها  سوگند

مرا به  قـلـب تو  راهیسـت  می دانـم

به شبنم و به ترنم به  دیده ها سوگند


قصه هر روزه کارمند در تهران

صبحدم صدای قارقارک همسایه از خواب می پراندم

وای ساعت گذشته و من هنوز در خوابم

کت را به پا و شلوار را به تن کرده  یا ناکرده

دگمه آسانسور به زیر انگشتم

دوان دوان بسوی ایستگاه پرواز می کنم

از سطح تا به عمق زمین با پله می روم

آه مگر چند پله است

انگار این زیر زمین شهری شده دراز

زیبا و خوشکل و ملوس با مردمانی خواب آلود

ناگهان
ادامه مطلب ...

چل سالگی زمان پختگی

بر ما گذشت روزگار و بر شما نیز هم        گشتیم گرفتار چهل سال و بل بیش هم
چل سالگی زمان پختگی ما بود ولی       عـاشق توان شدن بر خود و بر روزگار هم

درکوب ها در حال زنگ زدن

درکوب ها در حال زنگ زدن هستند 

واز ترس مرگ محکم به در چسبیدند

کاش کسی هم به فکر فاصله ها بود

اگر درکوب ها بمیرند فاصله ها به سمت بی نهایت میل خواهند کرد


آرزوی وصل

من آفتاب حسن تو بر خویش دیده ام

عشقت به جان و دل درویش دیده ام

گر دیده ای که بنده شـاه جهـان شدم

من آرزوی وصل تو در پیش دیده ام

تا باران بعدی

بغض تو نطفه ای است همیشگی در وجود من

باران که می آید

جان می گیرد

هی بزرگ می شود

و جایش تنگ

زایمانش چشمه ای می شود

و برای لحظه ای آرامم می کند

تا باران بعدی

هجوم دیوار

اینروز ها هر جا نگاه می کنی هجوم دیوار است

هجوم آهن و سیمان و قیرهای سیاه

آهن هایی که دارازند و بر کوتاهی قد آدمی می خندند

سیمان هایی که سختند و راه بر نفوذ می بندند

قیر هایی که سیاهند و با حضور نور می رقصند

اینروز ها احساس پشت دیوار است

حتی

به گرد عشق دیوار است

به گرد عاطفه دیوار است

به گرد ثانیه دیوار است

به گرد دیوار هم دیوار است

باید

آهن ها را ذوب کرد

سیمان ها را پودر کرد

قیرها را آب کرد 

تا هیچ دیواری بالا نرود

و هیچ سدی ساخته نشود


یارب تو شاهـدی

یارب تو شاهـدی که راز هـای دلـم پـر کشیـده اند     قـدی به قـد سرو های باغ صنوبر کشیده انـد

ناقابلم ولی به قلب و جان خسته من فرصتی بده     تا بشنود ز خود به کدام و کجا سرکشیده اند

درد می خواهد

درد می خواهد که درد آلوده شد      شعر می خواهد که از نو زاده شد

دردی بی دردی ندانـی چـون بود      درد می خواهـد که آتش زاده شـد

غدیر همیشه بر سریر می ماند

غدیر نه اول است و نه آخر

غدیر نقطه ایست در میانه عالم

نقطه ای که کج فهمیده شد

و شاید هم کج فهمانده شد

و شد نقطه آغازی بر طبل جدایی

جدایی که تن امت را لرزاند

و شد آنچه نباید می شد

اگر غدیر همان بود که مصطفی می گفت

امروز یکی بودیم و یکپارچه

کاش آخرت خواهان دنیااندیش

اندکی فکر امروز امت بودند

و از خویش می گذشتند

غدیر در گودی خم بود

ولی همیشه سرفراز می ماند

غدیر همیشه بر سریر می ماند

دست احمد به دست امیر می ماند


کودک و خر سواری

کودکی بنشست بر یک خر ، سوار

رفت و رفت تا دید یک خر بی سوار

آن دو خر بر جان هم شاکی شدند

گه لگد پران گاه دیگه دندانی شدند

عاقبت  کودک  ز  پشت  خـر  فتـاد

هیچ  عضوی  سالم  از  او جـانماند

او سقوطی کرد و بس سختی بدید

سال ها  بگذشت  تا  شادی  بدید

گاه  در  دنیای  بی حد  و  حساب

این خریت ها  شود  پر آب  و  تاب

این  خـریت  ملتی  را  می کشــد

سال ها  باید  که  شادی  بشکفد

باور نمی کنی

باور نمی کنی که:

طلوع تو

باغ عشق مرا بارور کرد

و

غروب تو

تمام سبزینه های عشق مرا خشکاند

آسودن نمی دانم

من  آن موجم  به دریایی  که  آسودن  نمی دانـم  

به  شب ها  ماه  تابانم که  خوابیدن  نمـی دانـم

گذار عمر می گیرد ز انسان شبنم صبح جوانی را

ولی  جنگی  عیان   دارم که جز بودن  نمـی دانـم

کاش آنزمان

کاش آنزمان که یاد تو بر جان من اخگر بودی شاخه و برگ باغ بی شعری من تر بودی

کاش برگشت زمان ممکن  بود و آن زمان ساقی میخانه اشعار معطر بودی

کاش یک ساغر و فقط یک ساغر بیاد زلف تو مرا در برابر بودی  

کاش من بودم و تو مست سـراسـر بودی

کاش بر آتش جان من تو اخگر بودی

کاش در قصه شبانه من تو اخـتر بـودی

کاش آغوشی گشاده  منتظر بر لب مجمر بودی

کاش بار دگری بود تو بر ساحل هر موج شناور ، لب ساغر بودی 

کاش بودی که دگر فکر من از قافیه راحت می بود تو ردیف می زدی آواز معطر بودی

در زیر برف زندگی آرام نشسته ام

در زیر برف زندگی آرام نشسته ام زیرا که با حضور عشق سرما نمی رسد

اقرار نکرده ام

اقرار نکرده ام  که  عاشـق بودم

با تیر مـژه به جان  موافـق  بودم

اقرار نکـرده ام  که  بـی دل بودم

اما همه دست و پای در گل بودم

اقرار نکـرده ام به  سـاحل   بودم

با غمزه چشم تو به مشکل بودم

اقـرار  نکـرده ام  که  جـائـر  بودم

حتی  به دل  خویش  ساتر  بودم

اقرار  نکرده ام  که  در کوی و کمر

آواره  بـدم  اگر  چـه  ظـاهر بـودم

اقـرار  نکرده ام  که  رویـای   منی

رویای تو  را  همیشه  زائـر   بودم

اقرار  نکرده ام  به  میخانه   شهر

مخمـور  بـدم  ز همه غـافل  بودم

اقرار  نکرده ام  که  شـاعـر  بودم

با  حضرت  عشق  تو  مجاور بودم

اقرار  نکرده ام  که  تب  می دادی

در  آتش  عشق  تو مسـافـر بودم

اقـرار   نکـرده ام    ولـی  فـهمیدی

زین  زخم  نهفته  بر تو سائل بودم

اقـرار  نکرده ام  که  عـاشـق بودم

در  سادگی خویش خوشدل  بودم

اقرار  نکرده ام  ولی  خواهم  گفت

در  دام تو  من  شاعر  عاشق بودم

آخرین قرار

کوچه باغ های بجد بیرجند


تنها سر قرار تو در کوچه باغ صبح

در سایه های کم و بیش صبح انتظار

بی قرار ماندم و ماندم نیامدی

صد بار و بیشتر از اول تا آخر کوچه قدم زدم

صد سال و بیشتر دستم به دو سوی کمر زدم

صدها نفس بدون اکسیژن بیرون شدند و تو هرگز نیامدی

گشتم دو باره به کوچه باغ در پی ردی ز پای تو

گفتم که شاید عبور کرده ای از روزگار من

شاید سپرده ای به پاییز تنها بهار من

شاید و شاید من دردی دوا نکرد اصلا صدا نکرد

ماندم به کوچه باغ تا تمام نور صبح رفت و غروب امید خسته  ز راهی دگر رسید

در غربت غروب در دور دست زندگی دستی به دست غبار دیدم و گم شدی

این آخرین قرار من و صدها امید بود

بعد از غروب تمام زندگیم شعری سپید بود

رویای من

رویای من نبود شمشیر است رویای من سقوط هفت تیر است در روزگار تیر و آهن و فولاد رویای من غروب زنجیر است 

رویای من عشق بدون تقدیر است ثانیه هایی بدون تکفیر است قلب هایی بدون رنگ و ریا کارهایی ز عمق تدبیر است 

رویای من به عشق سختگیر است  آرزویش ز عشق شبگیر است خواندن سرود بهار در زمستان ها رویای من کاملا جوگیر است

رویای من نه اهل تقصیر است نه اهل سکوت است نه اهل درگیر است رویای من تمام لحظه ها بیاد نسیم  اهل سرود و تحریر است

رویای من اگر چه اهل سردسیر است ساکن شهر های باد و بادگیر است بیاد اشک های دیار سرمستی ساکن زیر زمین نمگیر است

رویا ی من نخفته بس دیر است طوطی احساس زمین گیر است تمام ذره های وجود من بهر یک رویا بسوی قصه های شهر تنویر است


هر نور کـه از پنجـره آیـد

هر  نور کـه از پنجـره آیـد به حضـورم

هر ذره که از سقف تو ریزد به غرورم

آتش شود و هیزم و کبریت و سمـاور

سوزد همه اعضـا و سراپـای وجـودم

اگر خدا اجازه همی داد

از تک تک مژه هایت سرود می خواهم

در جـای جـای لبانت فـرود می خواهم

اگـر خـدا اجـازه همـی داد زانـوانـم را

به روی شبنم عشقت سجود می خواهم

خنده اش یادم ماند

از پیـچش جـاده سبزه اش یـادم ماند

از عمـر گذشته غمزه اش یـادم ماند

باور نشـود تـو را زشب هـای دراز

لب های غزال و خنده اش یادم ماند

چه زیباست


چه زیباست

 پنجره های عشق رو به دریایند

کوه های پرغرور رو به بالایند

تمام عقربه ها رو به فردایند

ماسه ها زینتی به صحرایند

باغ ها همنشین شب هایند

شعرها غم زدای دلهایند

دره های عمیق تنهایند

رودها ابتدای دریایند

وخوش به حال دو چشم  میگونت

کز طلوع تا غروب شعر می زایند

تو را چه شد


ای بـرگ سبز بهـاری تو را چه شد بگذشتـی از بهار و به پاییـز بر شـدی


ای عشق ناب جوانی تو را چه شد بگذشتی از نگار و به دنبال زر شدی 

پاییز نمود دیگری از عشق است


وقتی که حمله پاییز برای کشف زیبایی های آغاز شد هیچکس بیدار نبود و برای همین هیچ مقاومتی هم نبود. پاییز آمد و هر دم زیبایی هایی را هدیه کرد که چشم از درک آن عاجز ماند . شاید این تنها حمله عالم باشد که علیرغم اینکه بسیار ناجوانمردانه می نامندش و علیرغم تاراج سرسبزی طبیعت دوست داشتنی است و همه منتظر آن هستند. چون اگر بهار با تمام ابهتش سبزی را به ما هدیه می دهد پاییز تنوعی از رنگ را به ما می دهد که هر چشم بینایی را مسحور می کند.

آن دم که برگ ها همه رنگ هایشان را بر شاخه نثارت کرند حمله دیگری آغاز می گردد و برگ ها چرخ زنان بر زمبن می غلتند و با ناز و کرشمه خود را به زیر پای عابران قربانی می کنند تا با هر قدم عابر با خش خشی از عمق وجودشان احساست را زنده کنند و با هر وزش باد بعنوان پیاده نظام پاییز تو را دنبال خود بکشانند تا هرگز از پاییز سیر نگردی .

گویند پاییز بهاریست که عاشق شده است 

من گویم او از غم یار خویشتن دق شده است

هر سبزی عشق بر شاخ دل انگیز بهاری 

ریخته به پای عشق و وامق شده است

آری من محو پاییزم چون به من می گوید:

 عشق همیشه عشق است

 چه سبزبهار باشد چه زرد و سرخ پاییز 

پاییز نمود دیگری از عشق است

باز آمدی

باز آمدی و داغ دلم تازه کرده ای           من را  ز باغ زندگی آواره کرده ای 

من را که ساقی میخانه می نداد         بنگر چگونه عشق مرا تازه کرده ای



باز آمدی و خاطرات تپیدن به پشت بام 

و ان دست گرم وجرعه آخر درون جام

اینها همه به جان من آتش همی شود

آیا شود دوباره جام بی دلیم یابد التیام

هنوز هیچکس دلم باور نداره

هنوز هیچکس دلم باور نداره   هنوز غیر تو دل یاور نداره

بیا با دل بمون با ما صفا کن    که دل غیر تو را باور نداره




هنوز یک قطره از شرم نگاهت به روی بستر مهتاب مانده

هنوز یک جرعه از جام وصالت به امیدی درون جام مانده

هنوز در خواب و بیداری پریشم به روی سبزه ها شبنم بریزم

بیا زودتر بریز آن آخرین را که در عمق سبویت جای مانده




هنوز با چشم تو عهدم به نام است      هنوز در زلف تو دستم به دام است

هنوز از تاب زلف و چشم میگون       به عمق لحظه هایم تب مدام است

افتاده ام از چشم تو

افتاده ام از چشم تو چون قطره در گرداب ها

افتادن از چشـم تو بد وز آن بتر گــرداب ها

گر چشم تو یاری کند راهی شوم بر آسمان

بارم به گرداب جنـون دریا کنم گرداب ها

می خوام بشم خط موازیت

می گه می خوام بشم خط موازیت

که تا آخر کنارت بمونم

اگر قطعت کنم رد می شی از من

 اونوقت باید تو آرزوت بمونم

می گم می دونی که وصل اینجا حرومه

می گه آره ولی اونجوری هم یه بوسه هست تمومه

اینم بدون وقتی تخیل به افق می رسه این دو تا خط هم به پای هم می رسه


 

بدا به حالمون

مرگ که خودش یه نقطه ته خطه  

پایان انتظار آغاز فصله 

یه جورایی هم ، نقطه ی آغاز وصله 

بدا به حالمون اگه مرگ یکی دیگه  تنها نقطه وصلمونه

 

به باغ دوستی ما سر نمی زنی

دیگربه باغ دوستی ماسرنمی زنی

آتش نمی نهی  و  نشتر نمی زنی

شاید که دلخـوری  از باغ خاطـرات

در باغ خاطرات خودت پر نمی زنی

نماند کس به بازار جوانی

خدا زیباترین لحظه ها را نموده قاب بر دار جوانی

جوان زیبایی لطف خدا را مدالی دیده بر کار جوانی

نماند کس به بازار جوانی و یا دائم میاندار جوانی

نباید رایگان از کف نهادن قرار و قدر و پندار جوانی