چو من شاعر شدی رفتی

تو با آن عشق شیرینت چسان حاضر شدی رفتی 

گذشتی بر سر آتش چو من شاعر شدی رفتی 

 

وصال حور می جستم تو را دیدم زخود رستم 

تو که حور دلم بودی به من ظاهر شدی رفتی 

 

مراد دل همی جستم ز رخسار و زعشق تو 

 چو عشقم را بیان کردم زمن ساتر شدی رفتی 

  

مرا کم بود در غربت دلی خوش در هوای تو 

چو پیدا کردمت اینک تو خود ساحر شدی رفتی 

 

منم هر لحظه بر سویت خمار تار گیسویت  

عیان ناکرده گیسویت بسی قاهر شدی رفتی  

 

تو که ما را نمی دانی و اندر دل نمی خوانی 

چرا اکنون به ما خود عاشق طاهر شدی رفتی 

 

خمار زلف و گسیوتم تو خود دیدی و می دانی

ولیکن رحم ناکردی بسی جائر شدی رفتی 

  

مرا در درد می خواهی و رویم زرد می خواهی 

نکردی رحم بر رویم چسان حاضر شدی رفتی  

 

تو را محمود می بیند ولیکن حاصلی نبود  

چو دیدی عزم تو دارم بسی ماهر شدی رفتی  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد