تو چسانی

بردریده پرده و دریده دام              ناشنیده قصه  و بشکسته جام

من چنینم در غم هجران تو            تو چسانی گو به من ای با مرام


فرودگاه یزد

میلاد رسول

میلاد شده بیا که شادان باشیم 

در مکتب عشق او شتابان باشیم

چون ختم رسل به شادمانی آید

 دل در ره او نهاده رقصان باشیم 


میلاد محمد است رسول نبوی

هنگامه شادی از ظهوری ابدی 

هش دار که نور آسمانی آید

برخیز که حاری شده لطف احدی


فرودگاه اهواز

جهان بر کام

جهان بر کام و بر کامت جهان باد

فروغ روی عشقت جاودان باد

اگر یک دم ز عمرم هست باقی

همان یک دم نثار عاشقان باد



بر مزار لحظه ها

بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی

قربانی مکن این لحظه ی جامانده خود

هیچ گوش شنوا نیست در این شهر غریب

بی جهت بر باد مده حرف دل  و گوهر دردانه خود

مسلخ ثانیه ها را به گلستان بکشان

دامنش پر زگل و ریحان کن

یادگاری که تو را از گذر عمر روان می ماند

نقش مهریست که بر پرده پندار زنی

منتظر معجزه ماندن خطایی است بزرگ

خویش را معجزه عالم دان

ایمان بیاور به آغاز هر روزه ی خویش

و بیندیش که:

بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی


تیر مژه

تیر مژه در کمان ابرو

          عناب لبت شده سخنگو

                                افکار مرا تنیده در هم

                                             محکوم شدم به حکم جادو

سهم من از امروز


کلبه ای دنج در گوشه ای از خاک زمین

که در چشم کسان کوچک و بهر دل من بسیار است

و تنوری که گرما بخش سفره احساس من است

همه سهم من از امروز است


باغ ما

کودکی بودم افکار بلندی داشتم

باغ ما در طرف شرق زمین روستا رو به دشتی شاد بود

پشت بر کوه که پشتوانه بی چون چرای باغ بود

باغ ما جان زمان بود در کالبد بی روح زمین

گاه گاهی که چغوکی هوس جفت گزیدن می کرد

لانه می ساخت سر اولین شاخه دور از دستم

که مبادا دست نامیمونی تیر بر جوجه ی معصوم قشنگش بزند

و من در افسون جیک جیک اولین روز نو آمدگان سخت شناور بودم

باغ پر ز آواز قمری بود و بلبل که مهمان درختان صنوبر می شد

باغ ما سبز تر از روح زمین بود آنروز

گرم تر از گرمی دستی در دشت کویر

ولی افسوس که باغم پژمرد همه افکار بلند من و دل را آزرد

باغ ما خشک تر از احساس تیر خورده در دشت کویر است کنون

هیچکس از حال وی درد و درونش خبری باز نجست

همه افکار بلندم به خود پیچیدند و به احتضار افتادند.

شود آیا که از این بستر سرد برخیزند

و دوباره سر بر آرند افکار من از خواب زمستانی خویش

کاش می شد که که تا عمق زمین ، اوج زمان یا که بالاتر از ابر گذشت،

رفت بیدار نمود اینهمه تنهایی را

باغ ما منتظر ریزش احساس پر از شبنم ابری است که در دل بجز از قصه دیدار ندارد حرفی

من و او منتظریم تا ببارد باران و آبیاری کند اندیشه روئیدن را

هم بر خاک زمین هم بر فکر در خواب نخسبیده من

می شود آیا?


زندگی هم بازیی بیش نیست

گاهی وقت ها به خودم  یاد آوری می کنم که زندگی هم بازیی بیش نیست اگر چه باید هر چه می توانیم امتیاز جمع کنیم تا به موقع دستمان خالی نباشد ولی هیچ چیز آنقدر مهم نیست که زیادی جدی بگیریم و بخاطرش ناراحت شویم ،گاهی وقت ها یاد آوری می کنم که طرف مقابلت یک کامپیوتراست که فقط بر اساس تعریف هایی که در حافظه اش دارد کار می کند و نباید اقداماتش را از سر خصومت و سواستفاده ببینی. و اینگونه است که خودم را از غرق شدن های گاه و بیگاه نجات می دهم.

گفتی که نشد

چشم در چشم من انداخته گفتی که نشد

غبغبت پر ز هوا ساخته گفتی که نشد

غافل از آنهمه عمری که به بادست ز تو

دست ها را به کمر ساخته گفتی که نشد

زده بر زیر همه قول و قرار من و خود

نرد خود با دگران باخته گفتی که نشد

همدمم اشک نمودی و رخم خیس شراب

جام می بهر خسان ساخته گفتی که نشد

گفته بودم که مرا عشق و امیدست به تو

همه افلاک به هم بافته گفتی که نشد

شمع را تا به سحر آتش من روشن داشت

شمع کشته بدر انداخته گفتی که نشد

چشم میگون تو آن کرد که دشمن نکند

طالع نحس برون از جگر انداخته گفتی که نشد

برو که مهر و وفایت همه نقشی است به آب

موج در آب و تلاطم به دل انداخته گفتی که نشد

ساده بر گرد که دنیای تو از غیر جداست

گو عیان است که لبهات گل انداخته گفتی که نشد


آبرو نگهدارید

ای اشک های خفته من آبرو نگهدارید

تو را خدا حریم و حرمت آن آرزو نگهدارید

فقط شما خبر از راز های نگفته ام دارید

به عمر کوته من جستجو نگهدارید

زمانه اگر بر شما سخت می گیرد

به سرافرازی فردا، چشم از او نگهدارید

مگیر بهانه که اشک غماز است

که هر چه هست شما گفتگو نگهدارید


بقچه بر بند

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

بگذر از سردی دود و ماشین

راهی شام کویرم که مهتاب رخ است

راهی شب و سحر ها که پر از استاره ست

راهی صبح کویرم که بی تاب من است

بقچه بربند سفر در پیش است

ماسه های بادی، بادهای خاکی

تپه های پر چین ، چینه های رنگین

همه افسانه لوتند و من افسون ویم

می روم تا که به آرامش صحرا برسم

ماسه در دست بگیرم غم دل شسته ز دنیا ببرم

پی سبزینه به اعماق کویرم چه کسی می داند

پی تک سلولی یا یکی پشه ی تنها ز اعماق زمان

من پی خورشیدم و گرمای زمین

می روم تا که بجویم وی را

تا شبی همدم یک لحظه سکوتش باشم

پشت بر خاک نهم ، چشم بر ماه و هزار استاره

جستجوی استاره بختم بکنم

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

ماسه و خاک و گیاه و همان استاره

باد و هر بوته که از شهر جدا افتاده

 و در این دشت پر از باد به پا استاده

می روم تا که بجویم ره بیراهه شهداد ز خرمای خبیص

ساربانی شاید رفته پی بی تابی تنها شترش

و نمکزار امانش برده و مهمان نمکزار شده

می روم تا که بپرسم حال تک بوته تاغ

که آیا نفسی هست هنوز

می روم همنفس باد بیابان باشم

که همیشه تنهاست سوتکی در دستش

کوه می سازد از این تنهایی

و ما انسانها غافلیم از شب بی تاب کویر 

که چسان نورانیست

می روم تا نبکا می روم تا برخان

می روم تا که بپرسم حالی از شوری رود 

یا که از قصه گندم بریان

و حال شترانی که مهمان کویرند هنوز

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند 

گندمزار عشق


 به گندمزار عشقت لانه دارم به زیر پای گندم خانه دارم
مرا که گندم چشم تو کافیست که گوید حسرت میخانه دارم

به جوی باغ گندمزار کویت بیاد خوشه های زلف و مویت                                     

همیشه غرق دریایم و لیکن کجا ترس از شب خمخانه دارم

بسی گندم بدیدم زرد و شادان بیاد چرخش زلف تو حیران

چسان سازم تحمل خویشتن را که غیر تاب زلفت لانه دارم

بگو کی می رسد فصل درو را که داس لب مرا هم تیز باشد

دروگر را کجا  دارم  تحمل چو داس خویش در   دالانه   دارم

به لای ساقه های زلف گندم بیاد شانه در زلفت چو کژدم 

  بکش آن کژدم زلفت به مویم کجا ترسی ز نیش و شانه دارم

اگر چون باغبان آیی به کویم که پرسی حال و احوال نکویم  

بگویم باغ و تاق من تو هستی کجا جز حرف تودر چانه دارم

مرا در پای زلفانت نشاندی به شادی باغ زلفت می چراندی

حسودی می کنم بر نورتابان چو گهگاهش به عمق دانه دارم

بیا ساقی که وقت عشق بگذشت دوباره روز بی تابیم برگشت 

بیفشان باده می در سبویم  که فکر خون در این افسانه دارم

به خود از سادگی گویم حذر کن خودت گندم نمای جوخر کن

ولی تا گندم زلف تو باقیست خوشم که خرمنی پردانه دارم

کافی بود

من آن نیم که دست کنم پیش کس دراز

یا پرچم تسلیم غیرخدا در حال اهتزاز

آتش به خرمن بود و نبود می زنم

کافی بود که عشق خدا هست بر فراز

قصاص است نگو نه

من بوسه ز لب های تو خواهم تو نگو نه

صد غمزه ز چشمان تو خواهم تو نگو نه

گر کار من تو به ره محتسب افتاد

قاضی چو بگوید که قصاص است نگو نه


یه جورایی

یه جورایی دلم تنگه که باور کردنش سخته

نفس در سینه محبوس و گلو بگرفته ی بغضه

نه می شه گفت حرفا رو و نه می شه بی خیالش شد

نه می شه راه رو بستن نه می شه بی حسابش شد

فقط یک راه می مونه که بارون خدا از آسمون عشق جاری شه

تموم درد دل ها رو بشوره تا دوباره رود خوشحالی به توی دشت سینه جاری شه



از چشمان تو خواندم

من از چشمان تو خواندم :

که باید کوله بر بندم

دگر جای من اینجا نیست

در این تفتیده ی بی باد و بی باران

در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان

من از لب های تو خواندم

که مانم تا ابد تشنه

چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه

چو اُشتر در میان دشت افتاده

نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد

من از ابروی تو خواندم

که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام

در این سودای فرتوت پر از ایهام

در این غربت نشینی های بی انجام

در این گمگشته های سرد بی اقدام

من از گیسوی تو خواندم

که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست

و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست

و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست

در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست

بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم

کویر است عمق چشمانت

فقیر است قلب عریانت

نمی بینم سرودی از دو چشمانت

خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را

غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت

درون خویش می پیچم

به عمق سینه درویش می میرم

ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم

درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی

کنون بگذار خالی باشد این پندار

و من در این همه عریانی شب های بی پایان

کنار ماسه های گرم صحرا

می روم تا از خودم غافل شوم

و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم

تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند

دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین

افسانه هایت را نمی گویم

کبوتر های من

کبوتر های من دل تنگ تنگم

خمار لحظه های رنگ وارنگم

کبوتر های من دوری چه سخته

نشستن بی شما هفت روز هفته

کبوتر های من سبزی صحرا

کویرند بی شما تنهای تنها

کبوتر های من کافی است قصّه

نمی خواهم بگویم غم و غصّه


بجنبید زمان کوتاه است

چرخش عقربه ها

گذر ثانیه ها 

تاپ تاپ دل ما

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

برگ های پاییز

سینه های لبریز

مردن هر پالیز

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

خویش در آیینه ها

رفتن سفینه ها

جستن دفینه ها

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

عمر کوتاه بهار

بی وفایی نگار

دوری از اهل دیار

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

اشک های شادی

عشق های بادی

قبرهای خالی

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است



یک بوسه ز روی ماه

یک بوسه  ز روی ماه امید  من   است

رخ در رخ خورشید شب عید من است

خوش بگذرد ایام چو ماه  و   خورشید

یکجا شده   غارتگر  تردید  من  است


---------------------------------------

یک بوسه  ز روی ماه ما را کافی

یک جرعه از آن نگاه ما  را  کافی

کافیست که گل نموده گلزار لبت

بوییدن  آن  گلاب ناب ما را کافی

------------------------------------

شبنم شده ام به برگ  رخسار  شما

ماهی شده ام به جام چشمان شما

بنگر که چسان مست نگاهت گشتم

بیگانه زخویشم و فتاده در دام  شما

گل نشین هامون

بنگر که دیده های من از فرقت تو پرخون است

چرخ های  زندگیم  گل نشین   هامون  است

حتی  صدای  جغد  در  این  آشیان  نمی آید

گویی تمام  زندگیم  قصه گوی مجنون  است


واکن لبان غنچه را

واکن لبان غنچه را که جوان می کنی مرا        

بشکن سکوت روزه را نگران می کنی مرا

ما را به قول و وعده فریبی ولی تو را خدا        

وفا بکن که روان سوی خزان می کنی مرا

عمری میان زلف تو گم بوده ام ولی اکنون       

هنوز وعده به تیر و  سنان  می کنی  مرا

بگشا دو چشم خفته به این روزگار آشفته

بنگر مرا که دست بر آسمان می کنی مرا

تایید  چشم  و تکذیب لبت جان من فسرد

انگشت نمای  هر دو  جهان می کنی مرا

مگذار  ساده ی  تنها   در  این   پریشانی

بازآ که با سکوت خود فوران  می کنی مرا


از قافله ی عمر عقب مانده مباش

از   قافلـه ی  عمر   عقب مـانده   مباش

حسرت خور  لحظه های  جامانده مباش

این لحظه  که در دست تو است قدر بدان

یاریگر این ساعت بی ترمز  پر دنده مباش

شب چلّه ست


شب  چلّه ست  و  هندونه صفا داره

لبون سرخ یار از مو تقاضای وفا  داره


بنازم ای شب پر طول و پر پهنا

دراز تر شو که یار از ما تمنایی جدا داره

به سنگ خارا

آزار کسان به ریگ صحرا    مهر دگران به سنگ خارا

بنویس که بر باد رود آن     وین مانده به عمر یادگارا

ای دل اگر حریم خدا خواهی

ای دل اگر حریم خدا خواهی آرزو مکن      جز در حریم خدا عاشقی کنی




 شکوه از اهل زمانه غم به دل جا کردن است    جوهری باید که از اهل زمانه بگذری




ز بس که دیدم از نیرنگ و رنگ سربزیران    به هر سردر گریبان چشم صد شکاک دارم


تو هستی تمام امیدم ز روز الست

به باران به شبنم به صحرا به دشت 

به دریا به فردا به هر چی که هست

به دین و به آیین به شعر و غزل

تو هستی تمام امیدم ز روز الست


نگو دیگر خداحافظ

نگاهت بر زمین انداختی  گفتی  خداحافظ

سکوتم را رضایت دیدی و  رفتی  خداحافظ

تمام خاطرات سال های عشق و دلشادی

همه یکجا  برون  از  کوله اندازی  خداحافظ

تمام  اشک های مانده  در جام تهی ما را

بدون دست  یا  آهی رها سازی  خداحافظ

سرود ناشنیده خواندی و ناخوانده شعرم را

دوباره بر خیال و شعر من  تازی  خداحافظ

اگر چه چشم من آیینه ای هست تار می بیند

چه می بینی تو در آیینه می گویی خداحافظ

مگر خورشید را بگرفته اند از آسمان خاطرات ما

چرا در خویش حیرانی  چرا  گویی  خداحافظ

نمی مانم  بدون  تو  در این ویرانه ی  حسرت

بمیرم   بهتر است  تا  از  لبم گیری  خداحافظ

شراب چشم میگونت دوباره مست خواهد کرد

شب تار دل ما را اگر صد بار هم گویی خداحافظ

تو پنداری که ساده  در  فراقت  زنده  می ماند

نمی آید نفس ما را اگر که واقعا گویی خداحافظ

امیدم  زنده  می دارد  مرا  یکدم  نگاهم  کن

نگه  بر  آسمان  می کن  نگو  دیگر  خداحافظ


اذعان می کنم

خویش  را  در مستی  چشم  تو  پنهان  می کنم

در درون چشم تو افکار پنهان خود عریان  می کنم

شعله ای هست  بی زبان  در قلب و  در افکار من

من  هم اینسان  بر  ظهور عشق اذعان می کنم


زمین لرزه در زیرکوه قاینات (باز می لرزد دلم)

زیرکوه قاینات از آنجاهایی است که با وجود گسل های فعال سالهاست می لرزد و خواهد لرزید و ما هی می سازیم و زمین لرزه هی ویران می کند . 

سال ها پیش که مدتی در ژاپن مهمان چشم بادامی ها بودم مهمانی بود در طبقه 30 یک آسمانخراش ، با یکی از افرادی که در همانجا مشغول کار بود بحث زمین لرزه شد وی می گفت در سالن سخنرانی اینجا گاهی هنگام سخنرانی به دلیل زلزله میکروفون به این طرف و آنطرف می رود ولی کسی از جایش تکان نمی خورد فقط چند لحظه توقف و بعد سخنرانی ادامه می یابد. گاهی از تکان ها حالت دریا زدگی می گیریم (منظورش حالت تهوعی که بر اثر تکان های کشتی ایجاد می گردد بود) ولی نگران نیستیم چون می دانیم ساختمان مقاوم است . ولی ما در زیرکوه با هر لرزش زمین بنا که بماند  جان قربانی می دهیم . تا کی همه چیز را به قهر طبیعت ربط بدهیم و آرام در کنار بنشینیم و جامه سیاه عزیزانمان را بر تن کنیم تاریخ ، تجربه و علم نشان داده تقریبا هر 18 تا 20 سالی زیر کوه یک زلزله مخرب دارد . چرا عبرت نمی گیریم  

 

دوباره باز می لرزد دلم شاید زمین آبستن تقدیر  می باشد

دوباره سقف من سوراخ و استاره به چشمم خیره می ماند 

دوباره  کودکی هایم  که بابا را به زیر خاک سردی دیده بودم

و  آن  تصویر محوی  که تمام عمر  با رویای  او  خوابیده بودم

دوباره  زیر کوه  من بیاد  رفتگانش  اشک  بی تابی روان دارد

نگاه  وحشت  از  هر  کوچه اش  در چشم سرخ آسمان دارد

دوبار  باز  تکرار  است دوباره باز ما  سازیم  او ویران کند مارا

دوباره  باز  حیرانم  مگر راهی  ندارد  اینهمه  تکرار ها  ما  را

بیا  باور  کنیم  که زیر کوه  ما دلش بشکسته دل تنگ است

ترک های  دلش  آماده    اعلام    جنگی   ناهماهنگ  است

نه  کس  داند  کجا  و  کی  ترک های  دل  او  لرزه   می زاید

نه   بتوان  گفت  تامل کن  که ما  را  عاشقی  و زندگی باید

فقط  یک  راه می ماند  قبول  اینکه بشکسته  است قلب او

و  نتواند  کسی  راهی  بیابد  بهر استمداد یا تسکین درد او

بباید  کلبه ام  آنگونه  باشد  که در وی  لرزشش را ره نباشد

و  گرنه  من  بسازم  او  بریزد  کار  انسان های دل آگه نباشد

نه   تنها   زیر کوه  ما  چنین   دل تنگ  و  در  دل لرزه ها  دارد

بسی  در  عالم  هستی  دل تنگ  است  بر  ما غمزه ها دارد

جه  بسیارند  که   می خندند  بر   لرزش  و  آرامند   در  کلبه

فقط  باید  ببندد  عقل  ره  را  بر  تمام  فکرهای   تلخ  ناخفته

نگو  که  مصلجت  این  بوده  و  مقبول  ما  و  لطف  حق باشد

کجا  لطف  الهی  در  پی  کشتن  برای  اعتلای  نام حق باشد 

خدا بر زیرکوه ار لرزشی داده به ما هم عقل بس با ارزشی داده

اگر  در  کار  نندازی  کجا  گویی که لطف  حق  برایم لرزشی زاده

زندگی شعریست نسرودن حرام

زندگی شعریست نسرودن حرام 

زندگی جامیست بشکستن حرام 

زندگی سازیست کوکش کن  بزن 

با چنین  سازی   نرقصیدن   حرام 

زندگی دریـاست عمقش  مهربـان  

ظاهر    هستـی  پرستیـدن  حرام 

زندگی  رودیست ماهی شو در آن 

با   چنین   رودی   نجنبیـدن  حرام 

زندگی سبز است چشمانت بشور 

سوی    زردی ها  گـرائیـدن   حرام 

زندگی  راهیست  در  دستـان   تو 

در  چنین  راهـی   خرامیـدن  حرام 

زندگی سنگی است سر تا پا  عقیق 

از عقیق زندگی خود را جدا دیدن حرام 

زندگی   ابر   است   باران  شو   ببار 

با حضور  ابر ، بر  عالم  نباریدن حرام 

زندگی  تنها  در خت  سبز    مـاست 

زرد و پاییز درخت زندگی دیدن   حرام 

زندگی   آغـاز   و   پـایـانش     تـویی 

هی   نگو  سردست  لرزیدن   حرام

زندگی سادست  سختش    کرده ای

زنده کن عشقت که  خوابیدن   حرام

کودکی بودیم

کودکی بودیم در این اندیشه فردا چون کنیم و چون شود

خوش بدیم فردا چو آید لیلی ما عاشق مجنون شود

روزگار بر ما گذشت و بر تمام مردمان نامدار این دیار

منتظر بر بازی اویم که گوید فردا چون کنید و چون شود

شبی سرد است

شبی  سرد  است  و  من در گوشه ای  کز کرده  تنهایم

هوا  ابری شده  باران  همی آید  و  من  بی تاب  فردایم

که  فردا  دخترک  بی کفش  و بی چکمه هراسان  است

و من در خلوت تنهایی خود در پی بازار بی فردای دنیایم

به  فکر  هیزم  خیسم  که  گرمایی  ندارد  بهر دستانش

به فکر  اشکم  و  دودی  که از هیزم برآید سوی غم هایم

پدر گوید که  گر باران نبارد  تمام مزد فردا چکمه ات باشد

و  من  هر  دم  به  فکر  خجلت بابا به تاریکی شب هایم

چه  دنیایی ، یکی  شادان که شیرهای  آسمان باز است

یکی  هم  آرزوی   چکمه ای   دارد  خدایا  من   کجاهایم

گهی گرما  گهی سرما  گهی من و  گهی دستان پر معنا

ببین هر دم  به شاخی می پرم شاید به دنبال مسیحایم

ایا ای مردمان سکه جوی خوابدیده،ای تمام قاضیان شهر

همیشه من به فکر این همه مسکوک  و احکام شماهایم

بزن  باران  که  رنگ  آلوده  می بینم  تمام  دلق و عمامه

تو هم  قدرت  نداری تا بر آری  گوهـری  از  عمق  دریـایم 

تمام  دخترک  بر  خویش  می پیچد ولی از پـای می خیزد

ز  دستان زمختش بوسه می گیرد  و  من با اشک تنهایم

بمان  در  سادگی هایت  که  شهر  آلوده  تزویر  می بینم

نبینم  گرمی  دستی  همان  بهتر  که گویم اهل سرمایم

به اشکت قسم

به اشکت قسم بی تو من مرده ام 

به چشمت قسم بی تو  پژمرده ام

نرو سوی تنهایی خویش با ما بمان

به زلفت قسم بی حضور تو آزرده ام


به شبنم قسم بی تو کی زنده ام

به مرهم قسم بی تو کی دیده ام

ز چشمم عبوری ز قلبم حضوری 

به هر دم قسم بی تو غم دیده ام

سر بکش ثانیه های پر را

زیر درخت احساس

بعد از عبور از کوچه اقاقی

دو قدم مانده به طلوع شبنم 

نرسیده به آخرین برگ پلاسیده باغ

روی سختی زمین زیر زردی درخت

کنار قارچ های هرزه در بستر برگ های زرد

مابین کرمهایی که می لولند و دنبال حشرات بی جانند

در آخرین ثانیه های هستی

زمانیکه آخرین جرعه زمین سرکشیده می شود

لحظه ای دفن شده پی آن می گردم

اگر آدرس بهتری داری تو بگو ، غفلت جایز نیست

و گرنه دست تو بر روی دست خواهد ماند

و افسوس های تو بر هم تل انبار خواهند شد

برو پیدایش کن و سر بکش ثانیه های پر را

بدور از چشم مردم

بیا با هم  بریم  گندم    بچینیم

غروب و دشت گند مزار ببینم

به  هنگام   غروب  چشم هایت      بدور از چشم مردم گل بچینیم

من فکر زمستانم و او فکر بهار

از زبان مورچه
من فکـر زمستـانم و او فکـر بهـار


من چشم به او دارم و او میل نگار

او صیـد مـن و به دام صـیـّاد دگـر

من تشنه ی ماندنم و او فکر فـرار

از زبان دانه

من میل به بالا و تو میلت به زمین


من میل به آسمان و تو خاک غمین


هر کس به سرود خویشتن اندیشد


مـن به فکـر رویشـم و تو فکـر کمیـن

قرمز می فروشم تا سبز کنم

سر چاراه گل سرخی حکم به توقفم داد

گفتم دیر است باید بروم

گفت قرمز است

گفتم چی گل را می گویی یا چراغ را

گفت هر دو ولی چه فرقی می کند

به احترام هر دو باید ایستاد

چراغ را بخاطر قانون

و گل را بخاطر عشق

هر دو قرمزند ولی یکی دیگر را سبز می کنند

می گویم خودت چی

می گوید من را هم

من زردم که قرمز می فروشم تا سبز شوم و سبز کنم

شاخه ای خریدم و به حرفش می اندیشیدم که

می گفت زردم قرمز می فروشم تا سبز کنم



من مسافرم

من مسافرم

مسافر شهر های دور

فکر من کوتاه  و زادم در غبار

هر کسی گوید به نوعی زادگاهم را

یکی  گوید، ناگهان از آسمان افتاده ای

یکی گوید تو بویی از بهشت آورده ای

دیگری گویدکه جد توست میمونی زرنگ

هر کسی گوید به نوعی و منم حیران و سرگردان و می دانم سفر دارم

سفر تا روز های ناشنیده ، راه های ناشناخته و فکرهای کس ندیده

فقط  دانم که چند روزی مهمانم در این کهنه رباط

همه اهل سفر باشند و من هم

ولی غافل تر از آنند که یادی از سفر باشد

چنان مشغول می گردند که گویی اول و آخر همین جایند

از شما پنهان چه سازم من هم اینسانم

همیشه با خودم باید بگویم

مسافر راه رفتن پیش رو دارد 

و غفلت هیچ جایز نیست

جایز نیست


من عاشق و تو فراری از من چکنم

من عاشق  و  تو  فراری از  من  چکنم

جان بر کف من، تو دوری از من  چکنم

از برق تو آتش به تمام هستیم  افتاده

آتش تو ندیده ای به باغ و خرمن چکنم

شاعران چشم تو خوابیده اند

شاعران چشم تو خوابیده اند بسکه مخموزند از چشمان تو

گلرخان رخساره پنهان کرده اند بسکه مقهورند از رخسار تو

این چه رفتار و چه گفتار و چه پندار است که در بازار شام

ساحران افتاده اند در گوشه ای بسکه مسحورند از اذکار تو

دفتری با مهر های جابجاخورده

منم و لحظه های تا خـورده  دفتـری با  مهـر های  جابجا خورده

باید از اول بشمارم لحظه هایم را شاید یک لحظه جابجا خورده

باید  حسابرسی  کنم  حساب  درآمد و مالیات   بقچه هایم  را

شاید  بدهکار  و  بستانکار  در دفتر  حساب هایم  جابجا خورده

باید بلیط  پرواز  زندگی  را  عوض کنم همین امروز  همین لحظه

کاش بینم  که  ساعت  حرکت  حداقل این یک بار جابجا خورده

بگذار  بار دیگر ورق  زنم عمرم  به یمن  تک لحظه های جامانده

شاید شانسی  بیابم از دیروز که برای فردای قصه جابجا خورده 

از پنجره به کوچه  نظاره  می کردم تمام  مردم  شهر سرگـردان 

می دوند  برای  تغییر  شغل هایی  که  مدعی اند جابجا خورده

اکنون  منم و سادگی هایم که یر تمام مهرهای عشق جامانده

این  تنها  امید من  باشد  کاش  باز نگویند مهرش جابجا خورده

منم  و   سبزه های  خشکیـده  در  نبود مهر ز خـویش رنجیـده

ترسم  آخر کسی  بگوید  که مهر  آدمیت  برای تو جابجا خورده


مغرور مشو

مغرور مشو به خود که جاهی و مقامی داری

سازی دهلی، باغ و بری، برگ و نوایی داری

برگ چون گفت طلایی شده ام بر زمین فتاد

هشدار، غره چو شدی پا بر سر چاهی داری


کرشمه تایید

به  قطره قطره باران به لحظه لحظه امید

به دانه دانه گندم  به  بوسه بوسه تردید

به جرعه جرعه جام های ساقی سیمین

فقط به گوشه چشمی بگو کرشمه تایید

کیست کو بشنود صدایم را

خاطراتم  ورق  ورق  شدند  اما جمع  کردم دوباره برگ هایم را

مبادا که گم کنم دوباره آن ها را شعر کردم تمام لحظه هایم را

برگ  برگ  دفترم  پریشان  بود  گاه  غافل   گهی  شتابان  بود

هر  ورق  بوی  قصه ای  می داد  زنده کردم  تمام قصه هایم را

گرچه  بعضی  برگ ها  بی وفا بودند  در پی قصه ای جدا  بودند

من هنوزم  زپای  نفتادم جستجو می کنم تمام  مانده هایم را

گر چه هر  برگ آن  بسویی بود هر برگ خود به جستجویی بود

هر  ورق را  جدا جدا  خواندم  سرخ  دیدم  تمام  سبز هایم   را

آخرین  برگ  را ورق  نخواهم  زد تا نبینم رعشه بر دو دستت را

برگ های عمر  بی نهایت  نیست  کیست  کو بشنود صدایم را

می توان  گم  نکرد  ورق ها ر ا شعر کرد  چشم ها و لب ها  را

من چنین می کنم هردم ، تو هم بمان و شعر کن امید هایم را

من  همه  در درون فریادم  گرچه دیدی  که با شما چنین شادم

صد بار بغض خود را فروخوردم تا نریزد پیش تو آبروی ذره هایم را

گفته بودی که گل ز سنگ می روید آب پاشم تمام سنگ ها را

تا  بفهمم  که  راست  می گفتی  آب دادم تمام    دانه هایم را

ساده باشد  تمام  آرزوهایم شعر  گفته است  تمام گفتگوهایم

اندکی با خودت  تامل کن  تا ببینی در دلت تمام  حرف هایم  را

گل حسـرت

گل حسرت به پاییز آمد اما، همیشه خواب او خواب بهار است

درونش شعله های زرد بینی که یاد لحظه های وصل یار است



گل حسـرت  تک  و  تنهـا  کنار خـار  روئیـده      ز ره  جـامـانده و در حسرت  دیدار  روئیـده

بهاران را به  امیدی  درون  خانه اش  مـانده     به روز زرد پاییزی ز عمق سینه تبدار روئیده




گل حسرت خاطرات بهار را ورق می زد

بغض های انتظار دفتر دیروز

خواب های بهار و شبنم هر روز

را ه های نرفته ، اشک های جامانده

شعر های نگفته بر لبان مانده

سبزه ها دل غمین و خار ها شادان

سنگ ها سخت و شاخه ها لرزان 

آرزوی وصال و ترس هجرت را

اشک های خفته ز دور وصلت را

بر باد رفته امیدش را ، صورتک های صبح عیدش را

بود امیدش به مرگ دلسردی ،بگذرد خزان آیدش سبزی

زمستان که آمد و برفش ، سفید شده تمام رگ هایش

 خفته در زیر خاک ها خروار ،صد بهار آمد و گذشت بر او کار

حسرتش همیشه بر دل ماند، برگ و ریشه همیشه در گل ماند

هر ورق در دل او ماجرایی داشت

آخرین ورق همیشه مشکل داشت

با آخرین ورق بسته شد این دفتر ، ولی باز  ماند قصه ی گل حسرت


تیر های آختـه

دو تک بیت        ابر سیه روی تو را پنهان کند از چشـم ما

هر دم شعاع عشق تو گوید زبان حال ما






خویش را در پرده می داری ز نور چشم ما

با تیر های آختـه ز چشمت چـه  می کنـی

به هر سو قدم زدم بودی

هر  بار که دفترم  را  ورق زدم بودی   

هرکجا دست بر هر  قلم زدم  بودی

بی خویش رفته بودم به باغ تنهایی

در هر نگه به هر سو قدم زدم بودی

در میان  سبزه ها  میان شب بوها

هر طرف  که بیادت نفس زدم بودی

کوه  و  دره  و دریا ، جنگل  و صحرا

هرکجا سور و ساتی بهم زدم بودی

نگه  ار بر زمین یا  بر  آسمان کردم

شعر  گفتم  به هر طرف زدم بودی

در  میان گیسوان به  عمق زلف یار

تار  مویی  اگر  از   هنر  زدم  بودی

با  حضور   سادگی  در  این  محفل

دست چون به دست دگر زدم بودی

ای خوش آندم که روز آخر  هستی

گویم پلکم را به هر طرف زدم بودی



محو نگاه تو شدم

امشب ای یار چنان محو نگـاه تو شدم

محو چشمان تو و روی چو ماه تو شدم

که دگر از دل  خویشـم خبری هیچ  نبود

گم شدم در خود و  پیدای پگاه تو شدم


سوز داغ

نمی پرسی چرا چون لاله در خون است رخسارت 

منم چون لاله سوزی داغ بر قلب و جگر دارم

شور فرهاد و کوه بیستون

عجب نی دار اگر فرهاد کوه بیستونی را کند از جا  

ز سوز عشق شیرین است که سوزش بر جگر دارد 


 

عشق شیرین بیستون را بی ستون سازد ولی 

شور فرهادی بباید در میان پیدا شود  


 

تو ای انسان بس عاشق ز پاکی شور فرهادی  

که گر خسرو بگوید کوه کوهی را بدرانی 


 

اگر خسرو یکی شب تیشه ای بر سنگ می کوبید 

امیدش بود که فرهادی رسد بر وصل شیرینی