کیست کو بشنود صدایم را

خاطراتم  ورق  ورق  شدند  اما جمع  کردم دوباره برگ هایم را

مبادا که گم کنم دوباره آن ها را شعر کردم تمام لحظه هایم را

برگ  برگ  دفترم  پریشان  بود  گاه  غافل   گهی  شتابان  بود

هر  ورق  بوی  قصه ای  می داد  زنده کردم  تمام قصه هایم را

گرچه  بعضی  برگ ها  بی وفا بودند  در پی قصه ای جدا  بودند

من هنوزم  زپای  نفتادم جستجو می کنم تمام  مانده هایم را

گر چه هر  برگ آن  بسویی بود هر برگ خود به جستجویی بود

هر  ورق را  جدا جدا  خواندم  سرخ  دیدم  تمام  سبز هایم   را

آخرین  برگ  را ورق  نخواهم  زد تا نبینم رعشه بر دو دستت را

برگ های عمر  بی نهایت  نیست  کیست  کو بشنود صدایم را

می توان  گم  نکرد  ورق ها ر ا شعر کرد  چشم ها و لب ها  را

من چنین می کنم هردم ، تو هم بمان و شعر کن امید هایم را

من  همه  در درون فریادم  گرچه دیدی  که با شما چنین شادم

صد بار بغض خود را فروخوردم تا نریزد پیش تو آبروی ذره هایم را

گفته بودی که گل ز سنگ می روید آب پاشم تمام سنگ ها را

تا  بفهمم  که  راست  می گفتی  آب دادم تمام    دانه هایم را

ساده باشد  تمام  آرزوهایم شعر  گفته است  تمام گفتگوهایم

اندکی با خودت  تامل کن  تا ببینی در دلت تمام  حرف هایم  را

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد