در صبح آرزو

در صبح آرزو که تو خواهی دمید از آن ، بر پشت بام خویش تو را می بینم

در طلیعه صبح که چشم هنوز بینا نیست و باید گوش بر نسیم سحر سپرد صدای پای تو را می شنوم

شاید نسیم خبری از آرزوی خفته من داشته باشد شاید سحر که بگذرد از دور سواری کوله بار آرزو بر دوش پیدا گردد.

شاید امروز طلوع صبحی باشد که بارها خواب دیده ام بار ها از پشت بام آرزو پایین پریده ام در کوچه باغ هایش قدم زده ام . از آب زلال چشمه اش سیراب گشته ام . از جوی آب روانش دوان دوان گذشته ام و در استخر کوچک ولی بی نهایتش شنا کرده ام.

در دمدمای صبح آرزو تو را خواب می بینم کاش هرگز و هیچکس بیدارم نکند .

ای صبح آرزو بی آرزو نیا . بگذار تا سحر بگذرد وقتی از دور سواری با کوله بار آرزوهای من پیدا شد آنوقت بیا

ای صبح آرزو برای یک بار هم شده خورشید را در قرارگاهش در پشت کوه های بلند آرزوها زنجیر کن به دامش بنداز

ای صبح آرزو تو همه امید منی بی آرزو نیا


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد