و هنوز من دلم می گیرد

اول صبح دلم می گیرد

وقتی می بینم پیرمرد کوله به دوش سر میدان به دنبال یکی لقمه نان به هر ماشین عبوری سرک می کشد .

اول صبح بغض دلم را می فشارد

وقتی می بینم حالا که وقت بازنشستگی اوست باید دنبال وانت جوانی بدود تا شاید برای کار صدایش کند.

کارگر می خواهی؟

من هستم کارمن هم خوب است

اما

جوانک کجا به درد دلش گوش می دهد

مرد می خواهم، مرد کاری، نه که پیری فرتوت 

و او دوباره به انتظار می ماند

آخر و عاقبت آنروز دست او خالی است

و هنوز من دلم می گیرد

اشک در چشم زمان جاری باد

اشک صد گریه به چشم بشری ساری باد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد