بخوان مرا

بخوان مرا که خسته ام

راه فرار بسته ام

بس که سکوت کرده ام

از لب خود گسسته ام

ز باغ بین فراریم ،گلی نچیده شاکیم

درون خود تنیده ها به دلخوری نشسته ام

نه کوه دعوتی گرفت نه راه همتی نمود

بس که به گود رفته ام درون گل نشسته ام

بخوان مرا که خسته ام

ولی بسان هسته ای، به فکر رستنم هنوز

پوست از آن شکسته ام

 "محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد