آرام ندارم

پنهان  نتوان کرد که آرام    ندارم

آسایشی  از گردش ایام   ندارم

پنهان شده ام در خود  و   غایب

زان لب به لب یار گل اندام ندارم



پنهان نتوان کرد از او  چهره ی  جان را

وز حضرت او قصه ی  پنهان و  عیان را

با کس نتوان گفت چه بگذشت نهانی

در شهر ندیدم به جز از حسرت نان را


"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا 1392/11/27 ساعت 11:58 ب.ظ http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام...
مثل همیشه عالی بود...
سخن شعرتان همواره پایدار باد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد