فریاد دودی ماشین

هر طرف دود است و شهری شب شده

آرزوهایی که از تب رد شده

شعله های آتشی در جسم و جان

گاه پنهان می شود گاهی نهان

هر طرف فریاد ماشین است بس:

آی ...من خدای شهر آدم گشته ام

ای رعیت های خوب سر به زیر

ای گرفتاران تبریزی پنیر

دود باید کرد دود

قبر باید کند قبر

ای رعیت های بی چون و چرا

من ندیدم چون شما تسلیم مرگ

من ندیدم چون شما جویای درد

عقده هایم را رعایت می کنید

بر قبول درد عادت می کنید

شایدم معتاد سرب و دوده اید

کین چنین در  خوابتان آسوده اید

خود به دستم چون تبر را داده اید

لاجرم در پای من افتاده اید

اشک و خشم و التماس و اعتماد

قصه و احساس و شعر و اعتقاد

هیچیک سودی ندارد بر شما

چونکه غرق زرق و برقش گشته اید

تا گلوی خویش غرقش گشته اید

گاز و دود و جیغ و حس بوق را

سرکشیده وامدارش گشته اید

بندها را بگسلید از ذهن ها

یا قبای تازه ای از عین ها

عین عشق عین عرق عین عقل

می گشاید در به روی ذهن ها

"محمود مسعودی(ساده)"
نظرات 1 + ارسال نظر
راضیه 1392/12/02 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام
نمیدونم چرا این چند شعر آخری منو به یاد اون شخصیت گالیور میندازه که همیشه میگفت: من میدونم.........
علیرغم بعضی شعرهاتون که سراسر امید هست، یک کم ناامیدی رو منتقل میکنه.

زندگی پستی و بلندی داره غیر از واقعیت چیزی ننوشتم ، البته میشه ننوشت. همش از سفیدی ها و زیبایی ها نوشت ولی غیر از اونا هم تو دنیا وجود دارند. این دلنوشته زبان اعتراض ماشین به آدم هاست که خود برای خود دنیای دودآلود و مرگبار ساخته و تسلیم آن شده اند ولی آخرش میگه هنوز به اون سه تا عین می تونید خودتونو نجات بدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد