لحظه ها

لحظه ها تنگ بلوری خالی

 خالی از رنگ و لعاب

 خالی از حادثه اند

لحظه ها بی حسند

لحظه ها بی نامند

به زبانی خامند

ما بر او  شال و کله می پوشیم

ما در او نفرت و غم می نوشیم

ما در او شرم و حیا می بینیم

حس خود یا که خدا می بینیم

ما در او عشق و صفا می کاریم

دانه ی صلح و  جفا می پاشیم

لحظه ها پا ک ترینند به زبانی همه عمر

لحظه ها ناب ترینند به بیانی همه روز

یادمان باشد نشماریم دندان زمان

قلمی برداریم

رنگ شادی بزنیم

رنگ یاری بزنیم

حس نشکفته ی یک غنچه بر او عرضه کنیم

حس نامیدن یک بچه بر او عرضه کنیم

نگذاریم که خالی شود او

خام ماند و خیالی شود او

پر کنیم از هیجان، از لذت

خالی از کینه و تحقیر و خطا

یادتان باشد

بر سر کوچه نیاویزیدش

در دل خواب نیندازیدش

عبرت مردم همسایه نگردانیدش

حس تکرار از او برگیرید

لحظه ها  پاک ترین خلق خدا می باشند

اتهام بد و بدشانسی و بد یمنی از او بستانید

تا که عریان شود و بهر وفا اماده

لحظه ها زیبایند

مشکل ار هست به چشمان شماست

مشکل ار هست به اتم های به دام افتاده ست

لحظه ها دریایند

غرق او باید گشت بهر مرواریدی

بهر رقصیدن با ماهی ها

یا که پرسیدن احساس خدا

بهر یک لحظه ی نورانی از امواج رها

لحظه ها خام ترینند ولی

شیب شان سوی امید

رویشان سوی خداست

سمت و سویی دارند که پر از توحید است

امتدادی دارند که در طول زمان ،عرض زمین جاری است

حس پژمردن و تنها ماندن

حس آلودن و خود جاماندن

نه عبایی ست که بر قامت او موزون است

حس معصومیتی نورانی

حس دستان پر از ازادی

حس بوسیدن یک جرعه ی ماه

حس بوییدن یک قطره ی اشک

حس تابیدن یک شعله ی عشق

حس رقصیدن یک شبنم صبح

همه در فطرت پاکش جاریست

لحظه ها را مسپارید به غیر

عمرشان کوتاه است

دلشان می تنگد ، تنگ شان می شکند

لحظه ها معصومند

نگذارید که آلوده شوند با خیالات محال

نگذارید به دریوزگی افتند به راه

نگذارید که در اخر خط

تشنه ی یک آنم یک لحظه شوید

لحظه ها قافیه دارند ،نگویید که نه

قافیه های که به دنیای زمان ،وزن بشر می جویند

مدح خدا می گویند

جهاربیتی و رباعیی ،غزل می گویند

معرفت نیست غزل بستانید و بر او مرثیه ها بسراید

لحظه ها قطره ی آبند به دستان شما

لاجرم خواهند ریخت

تا که فرصت باقیست

عطش خویش فروبنشانید

نفس برگ گلی تازه کنید

تشنه ای  را برهانید ز مرگ

هدفی را برسانید به اوج

قلمی را برسانید به شوق

هنری را به جهان عرضه کنید

غمی از دوش بشر بردارید

گاهگاهی بنشینید لب حوض

به صدای سفر ماهی ها

به سکوت خفته بر سایه ی سنگین درخت

و به فواره ی باریک زمان خیره شوید

و هنوز آنی از یک لحظه اگر باقی بود

فرصت عشق به گلبرگ دهید

که شناور شده است و ندارد عمری

هیچ مترسید

 بجز آب زلال

بجز از پاکی احساس و خیال

هیچکس شاهد نیست

گر کسی هست نامحرم و ناراضی نیست

لحظه ها را بنویسد به سنگ یک کوه

به برگ یک دشت

به نور یک ماه

به رسم الخطی که شما می دانید و خدا

نگذارید که این پاکترین خلق خدا 

ثبت نگردد و بمیرد در ناکجا آبادی 

نگذارید که اگر روزی به جهان برگردد

بگریزید ز چشمان بلورین و پر از لیزر وی

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا 1393/03/04 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام
آریا در آب؟

نه اسم شعر لحظه ها هست
اریا در آب اسم خوبی نیست

اشرف 1393/03/05 ساعت 12:41 ق.ظ

اوج احساس ووسعت اندیشه تان را به قلب تک تک واژه ها منتقل کرده اید...
خواندنش روح را به بلوری نازک ونرم مبدل می کندوامید را به جان می ریزد.
بسیار زیبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد