دو نیمه

در نیمه راه زندگی اکنون دو نیمه دارم

نیمی به کوه مانده ،نیمی به شهر رانده

نیمی به شعر و تصویر،نیمی به جبر و تقدیر

نیمی گل و طبیعت ،نیمی به عقل و تدبیر

آن خود که عاشقم بود همخانه با دلم بود

آن خود شکسته درهم ، نه زخم هست نه مرهم

نیمی به خویش مانده ،نیمی ز خود رمیده

نیمی حصار دیروز ، نیمی اسیر فردا

نیمی به بی قراری ،نیمی به پایداری

در بی قراری من ،جنگ است بین خودها

من صلح می پسندم آنها تلاطم من

من انبساط خاطر ،آنها تراکم من

شکی نمانده اکنون ،این جنگ کشته دارد

شاید شهید باشد، شاید هلاک گردد

شاید میان نقشه نقشی برآب کردد

محمود مسعودی

چاه یارانه

اوّل به قصد خدمت یارانه ها به را شد

با همت رئیسان سوبسید کله پا شد

گفتند خوشه بندیم یا که دهک نویسم

خر خورد خوشه ها را،بر جملگی  روا شد

بنزین و نان و شکّر ،چند چیز خوب دیگر

آزاد  گشت و در شهر هنگامه ای به پا شد

یکباره کل اجناس یاغی شدند و گفتند

ما کم نه ایم از آنان، قیمت دو لا سه لا شد

خوش می نمود اول یارانه های مقطوع

چندی گذشت  و  از هر طرف صدا شد

معتاد گشت ملت بر دست دولت عشق

آن مرد باز می گفت به به چه با صفا شد

آن مبلغ خدایی، که اوّل  تبرکی بود

برجای نفت بدبو، محکم به سفره جا شد

آنگونه گشت مزمن، این درد اقتصادی

صد آه و داد می شد ، گر دیرتر ادا شد

آن مرد خوب خدمت،با صد هزار حکمت

بنشست بر کنار ، یک حرف نو خدا شد

محمودرفت و روحی  بنشست بر ریاست

اول به فکر تصحیح در کل ماجرا شد

دولت به لطف تدبیر با قصه های امید

فهمید اشتباهش، هر سو پی دوا شد

هر جا که پای بگذاشت جیغی زدند اهالی

یعنی که راه سخت است، تنها نه ادعا شد

یکسو هویچ سرخ و  یکسو برنده چاقو

با جمله های زیبا ،رفراندم  وفا شد

دل کندنش نه آسان،هرچند عقل می گفت

یارانه بود معشوق، کی یار از او جدا شد

مثل تمام کارها ،چون بی اصول برخاست

خود شد بلای جانی، بر مملکت جفا شد

از چاله ای گذشتیم  اما چو چشم بستیم

یارانه گشت چاهی ، صد چاه نفت جا شد

تحریم هم مضاعف، آمد میان مجلس

داد وزیر در آمد  بس خواب ها قضا شد

ای وای ملتی  که در عین ثروت اما

در آب بی گداری ،غرقابی از گدا شد

حرفی ز نو بگویید،بر مرده ها نکوبید

امیدمان به جا است تدبیرتان کجا شد؟

محمود مسعودی (ساده)

قصه ی من و تو

قصه ی من و تو

ماضی ساده  نیست که به سادگی گذشته باشد

 ماضی بعید نیست که در زمان هایی دور تمام شده باشد

 ماضی استمراری نیست که جایی نقطه سرخط قرار گرفته باشد

حال ساده نیست ، حال عجیبیست که تو می دانی و من

قصه ی من ,و  تو 

حال استمراری است که نه ماضی خواهد شد و نه مستقبل

قصه ی من و تو

قصه ی رود و دریا  

قصه ی تلاش برای رسیدن

در آغوش کشیدن 

بعد از عبور از فراز و نشیب هاست

رود از ماضی تا مستقبل به دریا فکر می کند

و در هر حال شوق  رسیدن دارد


بخاطر داشته باش

البرز با شکست هایش 
زاگرس با چین هایش 
دماوند با گدازه هایش
تفتان با بخارش
سبلان با دریاچه اش
زرد کوه با زنده رودش نام گرفت

البرز بارها شکست،از شکست ها پله ساخت تا بزرگ و برافراشته شد.
زاگرس بارها خمید، چین خورد، چین ها را غنی کرد تا امید مردم شد.
دماوند خون دل خورد، آتش گرفت ، حرف درونش را فوران کرد تا به اوج رسید.
تفتان از درون سوخت، گوگرد جانش را آتش زد ، ذره ذره بخار شد تا نام گرفت
سبلان دهان بست،دریاچه زایید، در اوج زلال شد تا دلش دریایی گشت.
زرد کوه جاری شد، زندگی بخشید تا نماد زندگی و بخشش گردید
پس بخاطر داشته باش:
شکست ها پله های بزرگی اند
چین ها نشان تجربه و قدمت
گداختن لازمه ی به اوج رسیدن   
جاری شدن لازمه ی زنده ماندن
،محمود مسعودی،

روزی هشت ساعت

ساعت پنج و سی: 
زیننننننننگ 
سکوت می شکند
با شروع یک تکرار 
و سپس :چیزی شبیه صبحانه
ساعت شش: درب خانه، صدای آسانسور
شش و بیست :ترمز تاکسی 
 هفت:درب دور سرت می چرخد
نشانه در سوراخ
و صدایی از آهن،
 عجیب غربت زا
ولیک ساده و قاطع:
تردد شما ثبت گردید
حکم:
هشت ساعت
سلول انفرادی
با اجازه ی تردد
 در بند عمومی
هواخوری آزاد
با نماهای از:
دود تهران و البرز کوهستان
مسهل:
سه لیوان چای 
هر دو ساعت یکی
برای آرامش
تقویتی:
 یک وعده غذا
دوازده تا دو
حق انتخاب:آری هست
یقلابی در دست
یا ایستاده در صف
و سپس
پلک ها سنگین
فکر ناآرام
حروف آشفته
و ناگاه به سرت می زند
مرخصی یا ...
نه فرار ممکن نیست
دو ساعتی مانده
دوباره آلونک
دوباره رایانه 
هنوز مانده به چار
خشاب آماده
فشنگ آماده
نشانه بر ماشه
ساعت شاااااانزده
شلیک می شوم
به سمت چرخونک
دوباره آزادی
واقعا !!!
واقعا آزادی؟!!!
چه خوش خیالی تو 
انبساط قفس مبارکباد
محمود مسعودی

در زمین دشمنان بازی چرا

آی مردم 
ای همه همسایگان دور و نزدیک 
ای همه دلدادگان خاک پاک آریایی
ای شما که جان به کف دارید از بهر وطن
پس چرا همبازی دشمن شدیم
فکر تخریب خود و هم دین و هم میهن شدیم
گر که گل خوردیم از دشمن چرا
خود به غیرت هایمان گل می زنیم
با جوک و طنز و پیامک هایمان
بر شعور و عشقمان پل می زنیم
ما به دام دیگران افتاده ایم
در زمین دشمنان بازی چرا
آبروی کودک و فرزند و همبازی چرا
هموطن اندیشه می باید نمود
اصل را با تیشه می باید زدود
ور نه شاخ و برگ دادن ساده است
خط به هر نامرد دادن ساده است
هموطن در کار خود اندیشه کن
شاخ و برگش را رها 
حمله به اصل و ریشه کن
"محمود مسعودی"

مادرم

میم 

یعنی ماه، یعنی مهربان

ماه مهری مهر ماهی مادرم

آ 

یعنی آب، یعنی زندگی

یعنی تو آب حیاتی مادرم

دال 

یعنی دل، یعنی بندگی

یعنی بر دل ها تو شاهی مادرم

را 

یعنی روح یعنی رهنما

یعنی هر لحظه پناهی مادرم


ماه در آبی و دل در راه و روح

جلوه ای از اصل ذاتی مادرم 

"محمود مسعودی"

به همین راحتی

بهار

تابستان

پاییز

زمستان

بهار

تابستان

.

.

.

صبح

ظهر

شب

صبح

ظهر

.

.

.

و روزی

ناگهان

کات ، تمام شد

ورقا بالا

به همین راحتی

جنگل ابر

آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام

شاخه هایی مخملین و  ساکنانی خوش مرام

نور هایی آمده از اوج بام

بر زمین کوبیده میخ خود مدام

تک درختانی به اوج آسمان

ابرها در زیر پاشان بی زبان

شعر می بارید از برگ درخت

قطره می شد نوش جان خاک سخت

میوه های جنگلی چشمک زنان

دعوتت می کرد بی نام و نشان

شر شر آبی در آن دوردست ها

همچو آواز خوشی مست و رها

آب از دریا به جنگل می رسید

بار دیگر سوی اصلش می دوید

ابرها وقتی که لایق می شدند

بی تامل جمله عاشق می شدند

همچنان عذرا و وامق می شدند

ناگهان در کوی او دق می شدند

باز فردا بار دیگر بی امان

بوسه می زد بر لب جنگل عیان

کار جنگل دلربایی بود و هست

زین سبب در زیر پای وی نشست

با قبایی دلنشین از سبز و زرد

هر کجا دل هست در دامش فتد

ابر هم گردید پابند درخت

سال ها با شاخ و برگ وی نشست

کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید

عشق آمد جنگل ابر آفرید

گر تو هم داری از او نام و نشان

کول کن خود را به کوی او رسان

غیر زیبایی در این زیبا نبود

هر نفس زیباترین را می سرود

"محمود مسعودی(ساده)"

زندگی سفری همیشگی

زندگی سفری همیشگی است
از حالی به حالی
از شهری به شهری
از خانه ای به خانه ای
از شغلی به شغلی
از حسی به حسی
همیشه ،همه جا و در همه حال
 مسافر بودن را بخاطر داشته باش
و عاشقی را فراموش نکن
که این دو رمز زیبایی و پویایی حیاتند
با اولی دم را غنیمت می دانی 
و با دومی بارورش میکنی

از دست لاین و وایبر

الهــــــــــی لاین و وایبر کله پا شو     

رَگُن دســــــت تانگو جا به چا شو

اینستا بــــــی رفیق و بی نوا شو    

مثل وی چت گــــــــــــرفتار بلا شو

بمیـــــــره فیس و اینترنت هوا شو

که واتساپ تا قیامت بی صدا شو

ز بس ور هـــــــــــم زدن آرامش مُر

مِتـــــــــرسُم یار مُو از مُو جدا شو

"محمود مسعودی(ساده)"

بس کنید

من به اندازه ی یک کوه دلــم می گیرد

که به اندازه صد بغض  نفس  می گیرد

که به اندازه صد اشک شعف می گیرد

که به اندازی یک عمر هـــدف می گیرد


من به اندازه یک دشت پر از تنهـایی

و به اندازه ی یک موج ز بی فــردایی

و به اندازه ی یک حس خـــــداآگاهی

تار و پود دل نازک شده ام می گیرد

 

اشک و خون است که  همخانه شده

همسراینده و همزاده و همپاله شده

کودکی را که به فرمان خدا زاده شده

دست کجدار بشر پس چرا  می گیرد


اه ای کودک من:

بسترت را پر قو می خواستم

نفست را نفس حضرت هــو می خواستم

قدمت را به گل و باغ و سبو می خواستم

حیف کین مـرگ بشر خوانده مرا می گیرد


آه ای مردم ده

ای مردم شهر

ای مردم هفتاد دو ملت که احساس تمدن داریـد

گوشه ای از خانه و  یا  کوچه و شهری  چو شما

نفس کودک من تنـــــگ شده

بمب و خمپاره هدف می گیرد


جنگ خون است و هواپیماها

جنگ پیداست و ناپیـــــــداها

جنگ  برجایی و نابرجــــا ها

همگی دامن دلبند مرا می گیرد


اری اری بخدا با نفسش شهر دلـــم می گیرد

خون:

نه در چشم

نه  در    دل

نه در    رگ

که در تک تک سلول و اتم های تنم می میرد

بـــــــــــــس کنید نفسم با نفسش می گیرد


کدام چشم است که مصیبت امروز کودکان را زیر شمشیر قساوت و گلوله و بمب عداوت  ببیند و نگرید و نفسش نگیرد

عید آمده


عید امده  بوسه بر سبو باید  زد

هم بر لب جام و هم بر او باید زد


عید آمده  دل به جستجو باید زد

دست  بر  دل سبز  آرزو  باید  زد


عید آمده  بر خیز که هو  باید  زد

تا عرش  دوباره  اُشکرو  باید  زد


تا به گذرد دو روز جامانده ی عمر

تا  صبح   وصال  بغبغو   باید   زد


عید فطر مبارک باد

"محمود مسعودی(ساده)"

موج سواری


موج سواری

موج هم از خود ندارد  عرضه ای

جز سواری بر  دل آزرده ای

اب هر سو ضربه ها را  می خورد

عشق و حالش موج دریا می برد

صخره در زیر تمام اب ها

هی تحمل  می کند پرتاب ها

ماهیان دل را به دریا  می زنند

از مسیر  رد پایش می پرند

ماسه ها با هم به دعوا می شوند

عاقبت در ساحلی جا می شوند

زندگی دریایی از آدم بود

صخره و آب و گل و شبنم بود

جملگی در جنب و جوشند و تلاش

لیک موجی می زند بیدار باش

می شود بر جمله ی عالم سوار

می کشد هر کس که می خواهد به دار

"محمود مسعودی(ساده)"


در چشم مادر

من یادم نمی آید

ولی مادرم می گفت روزی که تو بدنبا آمدی

هوا گرم بود و زمین تفتیده

جمله ی مردم ده تشنه ی قطره ی آبی بودند

مادرم می گفت سالی که تو بدنیا آمدی

زمین تشنه، سال ها چشم انتظار باران بود

زمین با خودش قهر کرده بود ، آسمان با همه

بغض و دلتنگی در چهره ها نمایان بود

نان گندم زینت سفره ی بزرگان و نان جو و گاورس قوت لایموت اهل آبادی

پختیک و خشتیک اجر و قربی داشت

می گفت:

وقتی که تو آمدی باران آمد ،برف آمد ،برکت آمد

دوباره زمستان سفید شد، بهار سبز ،تابستان آبی و پاییز زرد

رودخانه آب را بخاطر آورد،

چشمه جوشید ، زمین بارور شد،

زمانه تو را باور کرد ،

تو قاصد خدا بودی بر اهل زمین

و مژده ی بهار بر خاک خسته

من یادم نمی آید

ولی مادرم می گفت

با آمدنت همه چیز آمد.

آری در چشم مادر ،من همه چیز بودم

یادتان باشد شما در چشم مادر همه چیز هستید

"محمود مسعودی(ساده)"

شاید اصلا

هرچه داری از محبت، از صفا، از عاشقی

زودتر تقدیم کن بر لایقی

شاید اصلا صبح فردایی نبود

موسم عشق هویدایی نبود

بخشش و زایش ز یک پیمانه اند

هر دو دل بر صبح فردا داده اند

گر ببخشی بیش می آری به دست

گر بترسی کی شوی از عشق مست

"محمود مسعودی(ساده)"

اسیر و دلخوش

هر نسل:

پدر وعده ی فرزند می دهد

فرزند وعده ی همسر 

همسر وعده ی فرزند

و فرزند وعده ی  پدر

هر ساله:

بهار وعده ی پاییز

پاییز وعده ی زمستان 

و زمستان وعده ی بهار

هر ساله :

گل وعده ی میوه

 میوه وعده ی دانه 

و دانه وعده ی گل

هر روزه:

شب وعده ی سحر

 سحر وعده ی طلوع 

طلوع وعده ی صبح

صبح وعده ی غروب

و غروب وعده ی شب

هر روزه:

خروج وعده ی راه

راه وعده ی رسیدن

و رسیدن وعده ی رفتن

هر ثانیه :

دل وعده ی تپیدن

تپیدن وعده ی دمیدن

دمیدن وعده ی دل دادن

هر لحظه  :

زمان وعده ی گذشتن

و گذشتن وعده ی آمدن

و آمدن وعده ی رفتن

زندگی چیست جز چرخه های تکراری

به چرخه هایی وعده دار  اسیریم

 به وعده های چرخه وار دلخوش

به دلخوشی های گذرا دلبسته

به دلبستگی ها خوش خط و خال پابسته

به پابستگی های محال وابسته

 و در وابستگی های خیال  اسیر

احساس میکنم

زندگی وعده های تکراریست

تکرار های تاریخ دار

و تاریخ های وعده دار

از هر چه شروع میکنیم به خودش می رسیم

البته

یادمان باشد

جعبه ای از بی نهایت رنگ

با دو گزینه ی واقعیت و خیال

در اختیارم ماست

می توان

وعده ها را زیبا

لحظه ها را خوشرنگ

و تکرار ها را تازه کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

قدمت با طراوت

تک درخت کهنه و باران نو

حس قدمت با طراوت می دهد

یا ابهت با صلایت با نشاط

باز بر اندیشه فرصت می دهد

احترام پیر و احساس جوان

بر مسیر زندگی خط می دهد

"محمود مسعودی(ساده)"

بد نباید گفت

پراکنده گویی


بد نباید گفت با خورشید و ماه

دل  نباید  بست  بر  ابر  سیاه


عشق را باید به هر ویرانه دید 

هر  نگه را  شاعر  پیمانه  دید


سینه را باید سپر کرد و گذشت

کینه  را از دل بدر کرد و گذشت


نور   خورشید  از  برای بودن است

نی برای خویشتن فرسودن است


قطره شو تا عاقبت باران شوی

ذره شو  تا  راهی  جانان شوی


زندگی  قبل از من و ما بوده  است

سبزه و  گل سبز و زیبا بوده است

آنکه پندارد که کشفی کرده است

گو که  خود را یاب, دنیا بوده است


زندگی  هر  روز   یک  افسانه  است

کس  نمی داند  چه در پیمانه  است

چون نمی دانی  که  فردا چون شود

نوش جان کن زآنچه در میخانه است


گاه  اگر  دلتنگ  باران  می شوی

با حضور اشک شادان می شوی


غیر خویش خویش همراهی مجو

دل به خود می بند از کاهی مجو

گاهی

گاهی قلم گم  می شود در   دست هایم

گاهی خودم گم می شوم در لحظه هایم

گاهی   حقیقت    می رود   از    زندگانی

گاهی   مجازی می شوی  حتی به  آنی

آری همین است زندگی،گه  این و گه  آن

یک سو سرآغاز است و یک سو خط پایان

باید   که  چید  از  لحظه ها   حرف نهانی

ورنه   به   سطحیات   خود    باید  بمانی

 "محمود مسعودی(ساده)"

بخوان مرا

بخوان مرا که خسته ام

راه فرار بسته ام

بس که سکوت کرده ام

از لب خود گسسته ام

ز باغ بین فراریم ،گلی نچیده شاکیم

درون خود تنیده ها به دلخوری نشسته ام

نه کوه دعوتی گرفت نه راه همتی نمود

بس که به گود رفته ام درون گل نشسته ام

بخوان مرا که خسته ام

ولی بسان هسته ای، به فکر رستنم هنوز

پوست از آن شکسته ام

 "محمود مسعودی(ساده)"

بیا

کیستی عریان پنهانم بیا

ای امید باد و بارانم بیا

طفل دل در سینه خواهان تو است

همچو گل در باغ و بستانم بیا

نه زمستانی ،نه پاییزی نه غیر

ای همه اصل بهارانم بیا

فاتح دروازه های لایزال

ای کلید نور تابانم بیا

تا قیامت راه رحمت باز هست

ای رحیمم نور رحمانم بیا

در دل تنگ ضمیر ناخوداگاهم نشین

آتشی افتاده بر جانم بیا

خاک و خاکستر ز یک پیمانه اند

غم مخور در شام پایانم بیا

بغض اگر باشد ز دل خواهد گذشت

ای عبور سبز یارانم بیا

بگذری از من عذابی در ره است

مگذر از این لحظه، جانانم بیا


قِبراق باشی

الهی  خوشدل  و  قِبراق  بَاشِِیْ

دلو    زنده   ، کمر  تایاق  بَاشِِیْ

برای   کشتن  هر    غصه  و غم

مثال    شیر    نر  قچّاق   بَاشِِیْ

غم  و  غصه  ز  احوال  شما  دور

لبو  خنده ، دماغو   چاق  بَاشِِیْ

هزار  تا  دلبر  خورد   و  کلو  هچ

گرفتار   همو  چش  زاغ   بَاشِِیْ

در  ای  سال  جدید و موسم گل

به هر جا بِی دَ  توی باغ  بَاشِِیْ

به وقت قل قل گرما چو خاکشیر

به وقت سردی غم ،داغ  بَاشِِیْ

نَشِی تنها ، همیشه دور و بر پُر

کنار هم،خود م سنجاق  بَاشِِیْ

به   هنگام  نیاز  مهر  و   شادی

جرقه هی زنی  چخماغ  بَاشِِیْ

اگر چو خورد مشو اعصاب  گاهه

تحمل کرده، خوش اخلاق بَاشِِیْ

همی سالم بخا رفت مثل هر سال

چه بتر خود خوشی الساق بَاشِِیْ

جوونا    نم نموک   بیشتر    تقلا

نبینم   آخر  سال    تاق   بَاشِِیْ

ز کینه  بی نصیب و  بی دلی پَر

ولی در عشق در اعماق  بَاشِِیْ

نگی  شعرون  ساده بی حسابا

فقط خواستم بگم قِبراق  بَاشِِیْ

 "محمود مسعودی(ساده)"

من دلم می خواهد

من دلم می خواهد

صبح که می رسد

نسیم به همه ی خانه ها سر بزند

و تذکر بدهد که هیچ دلتنگی مجاز نیست

چون که حلال هیچ مشکلی نیست

با یا بی دلتنگی شب خواهد آمد

و یک روز و 12 ساعت نور تمام خواهد شد

من دلم می خواهد صبح که می شود

فرشته ای سوار بر بال های نورانی

به خانه ها سر بزند

گیسوان خفته را نوازش کرده

بقچه ای از امید را زیر بالش ها بگذارد

و تا شب همان اطراف نگهبانی دهد

من دلم می خواهد صبح که می رسد

نم نم باران شیشه ها را خیس کند

تا برای دیدن بیرون مجبور به باز کردن پنجره باشیم 

تا اکسیژن تازه به مغزمان برسد و

و بفهمیم که شاید فردا باران نبارد

من دلم می خواهد

صبح هنگام حرکت اجباری یا اختیاری در پیاده رو

شاخه ها را دقیق تر و عمیق تر نگاه کنیم

و جوانه هایی را که خبر از رویش بهار دارند بفهمیم

من دلم می خواهد اگر بلبلی آن دور و بر نبود

جیک جیک نامنظم گنجشک ها را لابه لای شاخه ها به فال نیک بگیریم

و بدانیم که ...


من دلم می خواهد بهتر:

ببینیم

ببویم

بشنویم

و زندگی کنیم

چون نسیم و خورشید هر روز هست

و شبنم و نم نم هم خیلی وقت ها هستند

آنچه دلمان می خواهد هست

ولی از کنارشان ساده می گذریم

من دلم می خواهد به آنها احترام بگذاریم

برای دیدار ما آمده اند

آنها قاصدانی بی زبانی هستند

که نه  از بی محلی ما سر بر می گردانند و نه خسته می شوند

ولی انصاف نیست

نبینیم ، نبوییم ، نشنویم 

نگوییم ، نجوییم و تکثیر نکنیم

انصاف نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

مسابقه ثانیه ها با دقیقه ها

گاهی حس می کنی زمان خیلی بی رحمه

وقتی می بینی

ثانیه ها با دقیقه ها

دقیقه ها با ساعت ها

ساعت ها با روزها

روزها با ماه ها

و ماه ها با سال ها

مسابقه گذاشتند و تو رو هم هیچ حساب نمی کنند.

از روی آدما رد میشن مثل بولدوزر صافشون می کنن و می رن

جالبه که همشون برنده اند و ما آدما بازنده . البته شاید  تعداد کمی باشند که بازنده نباشند ولی من که احساس می کنم منو به سخره گرفتند، هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد. چه بخام چه نخام مجبورم دنبالشون و همپاشون برم . اونا که هرگز توقف ندارن پس یا باید همپا باشم یا له بشم.

بعض ادما از زمان جلو می زنن، بعضی ها پا به پای زمان میرن،وای به حال اونایی که جا می مونن

"محمود مسعودی(ساده)"

گناهش چیست؟

برای قدرت و جاه و مقام و ثروت و صد اسم نابرده

همیشه کودکان قربانی جنگند

به غیر از یک عروسک را نمی فهمد

به غیر از نام مادر را نمی داند

به غیر از چشم مادر را نمی خواند

به غیر از لای لایی هیچ آهنگی نمی خواهد

ولی یکباره ارامش ز ذهنش رخت می بندد

صدای تیر می آید

صدای نعره مردان نامردی

صدا غرشی از عمق مذهب های بی پایان

صدای خش خش پوتین درون جنگلی بی سر

صدای مرگ می آید

به زیر سقفی از آتش دلش گرمی نمی یابد

اگر این عاقله مردان بی عقلی

اگر این طالبان جنگ و دمسردی

اگر این مردمان تشنه ی قدرت

اگر این تشنگان کشته ی ثروت

سرابی از بهشت هر دو دنیا زیر سر دارند

گناه چشم معصوم و نگاه مهربانش چیست

گناه لرزش قلب و خراش جسم و جانش چیست

گناه آرزوهای پر از احساس و دردش چیست

گناهش چیست ؟گناهش چیست؟

"محمود مسعودی(ساده)"

اندر حکایت وزارت ازدواج و طلاق

بعد سال ها غور و تفکر در احوال کودکان ،جوانان و بزرگسالان مسئولین دریافتند یکی از مشکلات اساسی مملکت نبود وزارت ازدواج و طلاق است که باعث اجتناب مجردان ازازدواج و نزدیکی متاهل به طلاق گشته است.

مسلما با کار های کارشناسانه ای که صورت گرفته است  بر همگان واضح و مبرهن گشته است که این وزارت فوایدی بیش از تمام دستگاه های عزیز و لذیذی که در راه تقدیس ازدواج و تکفیر طلاق فعالیت می کنند دارد.

از جمله با استقرار این وزارتخانه کلی ابنیه بی مستاجر مانده اجاره خواهند شد ، کلی جوان بی یار مانده  سرکار خواهند رفت، کلی مشغله ایجاد خواهد شد و ....

این وزارتخانه ی نوپا زمانی که پا گرفت می تواند با اصلاح ضربتی فرهنگ ازدواج و طلاق جلوی ازدواج های خیالاتی و طلاق های از سر بی مبالاتی را بگیرد تا راه نیفتند الکی به محضر بروند و دفتر ها را بی دلیل و بی سبب سیاه کنند و خرج روی دست مملکت بگذارند.

این وزارت برای ایجاد پیوند های مقدس ،با همکاری وزارت صنعت قفل های ازدواج  را گشوده خواهد کرد تا بخت هیج جوانی بیش از این  قفل نماند.حتی می توان قفل ها را دیجیتالی نمود که از راه دور قابل کنترل باشند و به محض پیدا شدن گزینه ی مورد نظر قفل هابطور صد در صد اتوماتیک گشوده گردند.

با همکاری وزارت کار و بر اساس کار کارشناسی بیکاری را از بیخ خواهند کند تا اینقدر جوان سرکار نباشند  با افزایش وام های خوداشتغالی برای سرکار گذاشتن نفر دوم از هیچ کمکی دریغ نخواهند کرد.

با تماس های مکرر با بانک ها بر بالا بردن وام ازدواج تا چندان ملیان تامان اقدام خواهد کرد و آن را بارها و بارها در تمام بیست و چند شبکه ی سیما و صدا  هفت روز هفته  24ساعت شبانه روز اعلام خواهند کرد تا مبادا کسی از ترس بی پولی از خیر ازدواج بگذرد و حداقل نتواند گناه را به گردن وام بیندازد. برای پرداخت این وام هم کلیه مدارک را در صف خواهند گذشت تا به محض تصویب بودجه به ترتیب ثبت نام از ... در صورت عدم همکاری بانک ها ی عامل خود همچون بسیاری دیگر از دستگاه ها اقدام به راه اندازی بانک ازدواج و طلاق خواهد نمود تا حداقل تعدادی دیگری از بیکاری درآیند و تعدادی هم به نان و نوایی برسند.

با همکاری وزارت خانه های آموزش عالی در جهت ارتقای مدرک زوجین برای همسان سازی مدارک که یکی از معضلات امروزین ازدواج است از طریق ایجاد دانشگاه ((گسترش تفاهم)) اقدام خواهندکرد ، ریاست این دانشگاه بر عهده ی وزیر محترم خواهد بود که مادر زادی استاد است و پدرزادی شم مدیریت بر نسل جوان را خواهد داشت.

با همکاری وزارت ورزش و جوانان، جوانان نامستعد شناسایی خواهند شد تا با ورزش بیشتر مشکلات جسمی و روحی آنان حل گردد تا بتوانند شغل های بیشتری پیدا کنند و  نگران هزینه های کمرشکن در کمرکش زندگی نباشند.

وزارت جدید بدون اینکه گذشته را بشکافد بر موج های آینده نگری سوارخواهد شد و تا زمانی که شخصی ناعاقل پیدا شود و آنرا در وزارت بهداشت فرهنگ و صنعت  ادغام نماید . مردمان متاهل را جایزه خواهد داد  و بر سکوی اولین ها خواهد گذاشت تا مردمان مجرد بفهمند هیچ کاری بهتر از تجرذ نیست و گوششان را بدون اینکه کسی چیزی بفهمد خواهند کشید..


وزیران وکیلان و رئیسان روزگاری         

نشستند  گرد هم در جوکناری

ز هر سویی سخن آمد به میدان         

ز صنعت تا سبد تا مهر ایران

یکی گفتا که شوهر کمیاب است      

 دل    دختر برای او کباب است

یکی گفتا عروس خوب داری؟              

بگفت اری  تو شغل خوب داری ؟

یکی گفتا که در این روزگاران              

چه سخت است ازدواج گلعذاران 

وکیلی گفت دانی چیست مشکل    

 نبود یک وزارت خوب و خوشکل 

ز مجلس ولوله افتاد در شهر

که یافتند مشکل مردان این دهر

قیامی و قعودی  هست لازم

وزیری اهل دل گردد ملازم

کنون هم جملگی بر گرد کرسی

نشستند  و بهم گویند مرسی

عجب فکری نمودیم خوب و زیبا

خودمانیم ، چقدر خوبیم ماها

"محمود مسعودی(ساده)"

کدام خد؟ا کدام بهشت؟

آی آدم ها

در بی نهایت روزگار چه می جویید

در نهایت این بی قرار چه می جویید

بهشت بهشت بهشت؟

کدام خدا؟ کدام بهشت؟

کدام حق ؟کدام حقیقت؟

کدام راه؟ کدام شریعت؟

کدام عشق؟ کدام معنویت؟

کدامین بهشت :

راهش از خون می گذرد

 از شادی مرگ می گذرد

از بدن های تکه تکه شده

از تن های بی سر شده

از سرو های بر زمین افتاده می گذرد

لحظه ای بیندیشید

همه بازیچه ایم

در دست بازیگرانی نفهم و قهار

در دست مغزهای منجمد

در دست قلب های سنگی شده

در دست دست های آلوده

در دست بازیگردانان خودساخته

اگر خدایی هست که هست

اگر ما بنده ایم که هستیم

خدای همگان هست

همگان بنده ی اویند

کجا بهشتی می آفریند که

ار خون دیگر بندگانش بگذرد

از خون کودکان بی خبر از همه چیز بگذرد

آی انسان ها بوی تعفن جهان را گرفته است

آی ادم ها

کدام خدا کدام بهشت

شما را چنین خونخوار گردانده است

کدام بهشت کدام خدا

تا فرصت هست دمی بیندیشید

بمب و نارنجک از کمر بگشایید

اسلحه بر زمین بگذارید

بهشتی دیگر بجویید

بی خون بی مرگ

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق چیست:

عشق چیست:

نقطه هایی همیشه سربسته

حرف هایی  همیشه    ناگفته

لحظه هایی همیشه   آشفته


سینه های همیشه  تب دیده

چشم هایی همیشه در دیده

زلف هایی همیشه   رقصیده


دیده هایی  همیشه  باریده

ابروانی    همیشه    تابیده



سبزه هایی همیشه سبزینه

دلبرانی همیشه   بی کینه


رهروانی همیشه   ره دیده

راهیانی همیشه  مه دیده


دردهای    همیشه     تفتیده

زخم هایی همیشه   سوزیده

سوزهایی همیشه  جوشیده

جوش هایی همیشه شوریده


"محمود مسعودی(ساده)"

دو روزی

 دو  روزی  عشق  را  فریاد   کردیم

چو مجنون خویش را فرهاد  کردیم

کنون که خسروان شیرین  پرستند

چه  حاصل  کوه   اگر   آباد  کردیم

فراق  یار  آخر   دام     ما      شد

اگر چه نقش  خود  صیاد   کردیم

تلاطم   داشت    دریای     زمانه

چو سود ار خویشتن را باد کردیم

به غیر از خاطراتی نیست در یاد

اگر چه  سال ها   فریاد   کردیم

تمام  آه هایم  شرح درد   است

اگر چه  آب هاون   شاد  کردیم

"محمود مسعودی(ساده)"

دنبال چه می گردی؟

من مانده ام چه گم دارم

تو را

او را

خود را

زمان را

جهان را

همه پیدا و نهان را

ای دل تو را چه می شود

دمی آرام بگیر

دمی در خلوت خودت خوش باش

آرام بگیر 

زمین خود سرگردان فضا است

زمان خود نسبیتی بیش نیست

من و تو و او و ما همه مسافریم

همه گم شدگان این بیکرانه ایم

دنبال چه می گردی؟

دمی آرام بگیر

بگذار سلول ها نفسی تازه کنند

بگذار ریه ها از اکسیژن پر و خالی شوند

به خودت فرصت بده

همه مسافران بی قطاری دنیایم

گوش از سفسطه گران ،

چشم از بی نهایت برگیر

دل به نامده مبند

دنبال چه می گردی

ادمی در اساطیر گیر افتاده است

کلمات قدیمی شده اند،

جملات ناتوان

زبان ها عقیم

به خود فرصت بده

"محمود مسعودی(ساده)"

من و باران و شب و بند دره

من و باران و شب و بند دره

خاطراتی داریم که فقط :

تک درخت لب بند

چشمه ی پای به بند

وان کمینگاه قشنگ

زیر شرونه ی بند

گل زیبای سپید

شاخه ی سرخ امید

دل تنهایی بید

 و خدا می داند


وقتی در کویر باشی که نه دریایست و نه دریاچه ای، نه رودیست و نه رودخانه ای ، چشمه ها و قنات ها چشمشان به آسمان است تا جوی تشنه ای را سیراب کنند، بندی در میان دره ای  نام پر ابهت بند دره به خود می گیرد دریایت می شود که باید تمام دلتنگی ها و شادمانی هایت را با او تقسیم کنی.چه پرآب باشد چه بی آب ، چه تابستان باشد چه زمستان ، چه عاشق باشی و چه عاقل، چه زائر باشی و چه مجاور،چه میزبان باشی چه مهمان ،چه دلتنگ باشی و چه سرمست ، چه بیکار باشی و چه سرکار، چه غنی باشی چه فقیر، اری اینگونه یک  بند که کل آب هایش اندازه یک ساعت آب رودخانه ای هم نمی شود دریایت می شود ، امیدت می شود، مامنت می شود،  در حالیکه هیچ امکاناتی ندارد و چه بهتر که ندارد ، اگر چه بر هرگوشه اش زخمی زده اند ولی هیچ جایش را ترمیم نکرده اند.

خدا  بند   دره  دریایه   مایه

امید    عشقبازی های  مایه

همو  نرموک اوی   دره میرک

چو رودی در دل صحرای مایه

"محمود مسعودی(ساده)"


شیرین تر از آنی...

شیرین تر از آنی که فرهاد نگاهم در بیستون  سنگ پیدایت نماید

لیلی تر از آنی که مجنونی صدایم در انعکاس کوه   فریادت نماید

دریا تر از آنی که غواص خیالم در سرسرای لحظه ها جایت نماید

زیبا تر  از  آنی که افکار  محالم با   مستی  میخانه زیبایت  نماید

"محمود مسعودی(ساده)"

کوه بیش از کوه

از کوه پیمایی این هفته آموختم:

کوه را باید که  بیش  از کوه  دید

در میان جسم سختش روح دید

قله را باید  که  بیش از قله دید

پله هایی سوی آن بی پله دید

برف را باید که بیش از برف دید

از میان  دانه هایش  حرف چید

سنگ را باید که بیش از سنگ دید

با نگاهی تازه صد ها رنگ دید

بوته را باید که بیش از بوته دید

عمق وی را با سکوت غوطه دید

سبزه را باید که بیش از سبزه دید

شاخ و برگش را  نشان  غمزه دید

آب جو را بیش از یک جوی دید

رهسپاری بر سر آن کوی  دید

خاک را باید که بیش از خاک دید

خاکیان را سوی هفت افلاک دید

در درخت یکه باید شور دید

شور را در شاخه ها مستور دید

خویش را در قله باید نور دید

ذره ای نزدیک آن منظور دید

"محمود مسعودی(ساده)"

کاش می شد همنشین قله شد

قله می خواند مرا از عمق خواب

قله می فهمد مرا با برف و آب

قله می جوید مرا با بوته ها

 قله می فهمد مرا با دره ها

قله بی تاب است و من بی تاب تر

جرعه ای ناب است در این شور و شر

راهیم تا برف های کوی او

تا ببوسم در میان ابروی او

راهیم تا بوته ها تا دانه ها

تا تمام کوهساران خدا

ناگهان تنها درخت سرخ پوش

چشمهایم دعوت خود می کند

ناگهان تک بوته های منتظر

گردشان خالی ز برف مقتدر

با حضور نور ها بر برف ها

روح را دعوت به لبخند می کنند

جسم را محکوم و پابند می کنند

ناگهان شهرم چه کوچک می شود

قیل و قالش ، فکر و حالش، ذکر و نامش

صبح و شامش، دود و دامش ، محو بی شک می شوند

ناگهان هر سوی کوهست و سفید

هر طرف خورشید و نور است و امید

نا گهان در اوج تنها می شوم

ذره ای در عمق دنیا می شوم

کاش می شد همنشین قله شد

اوج را فهمید و بهرش پله شد

کاش می شد شاعر  کوهی شدن

در میان سنگ ها روحی شدن

کاش می شد کوه را فهمید و رفت

دل به اوجش داد از پستش گذشت

"محمود مسعودی(ساده)"

اولین برف زمستانی

برف های بامتان تکرار خورشید است 

خورشید در خورشید سرشار امید است

با بوسه های بی امان برف 

هر گوشه از شهرم

زیباتر از هر روز 

 بی هیچ تردید است

شاخه های خم شده   

خشت و خاک نم شده 

دست و پای جم شده  

گویای تعظیمند 

 به پیش پای اولین برف زمستانی

"محمود مسعودی(ساده)"

مسافر غرق در برف


برف می بارد و من

می شمارم همه ی دانه های پروازی

می نویسم همه ی سفیدی را

آسمان دلتنگ نیست دل وی وا شده

چترهای دلتنگ شادمانند امروز

اسمان مجنون است و زمین لیلی زیبای سفید

و درختان همه در جشن شراکت دارند

مسافر غرق در برف است


"محمود مسعودی(ساده)"

فرودگاه شیراز - پرواز لغو و من ....


طنز انتقال پایتخت (مِِشو یا نِمشو)

فقط برا تنوع وزن و قافیه را مثل همیشه نادیده بگیرید و با لهجه ی بیرجندی درستش کنید

پایتخت    مَا    بِره      از    شَر     مِشو یا نِمشو

بس    که   دودی  شده ای شَر     مِشو یا نِمشو

چه به سمنان، چه طبس یا که به  هر جای  دِگه

آخری ای کار در ای شَر در اندشت  مِشو یا نِمشو

سالها  فکر  من این  است و  همه  شب سخنم

خود چنی  وضع پریشون دَ تو شر  مِشو یا نِمشو

خود همی  وضع  مدیریت  و  اوضاع  دُلار و سکه

رفتن   جمله   رئیسو   از  ای شر  مِشو یا نِمشو

زلزله   روی گسل   جم   شده   صد   سال  سیا

نِمِدُونم   که غم    زلزله     وَسَر  ، مِشو یا نِمشو

ما   که بُر   راه شمال   ای  همه   سال  منتظرِم

دل مو مایه که بگن یه غم بیشتر،  مِشو یا نِمشو

مرد   مسئول  و   وزیر  گفته    نِخَاشد  که   بشو

مو   بموندم   قیمتو یه   کم  کمتر  مِشو یا نِمشو

القرض  قصه ی    ای  غُصه   به   دل مونده  هنوز

که  نِوَاسِی  مو  مِخَا گف شَر  وَدَر مِشو یا  نِمشو

"محمود مسعودی(ساده)"

نصیب

داد و صد بیداد از این روزگار

زین بلندا پست بی صبر و قرار

تیشه را فرهاد می کوبد به سنگ

بوسه را خسرو  ز شیرین می برد

"محمود مسعودی(ساده)"

شوی چله قدیمو

با لهجه بیرجندی

قدیمو روی کرسی شوی چلّه 

بساط خاشک و پختیک و را بُد

تغار در میون و چوب در دست

به کف خوردن شر و شوری و پا بُد

ز بندسارون بالا دیمه زارو

بساط هندونه هر جا به را بد

انار سرخ باغ زیر خِدو

میون گلرخون با وفا بُد

تموم قوم و خویشو دور کرسی

زغالون زیر کرسی روبرا بُد

هزار اوسونه از رستم و سهراب

چه چیزک چیزاکو رو لو رها بُد

حلا یَک همزنِ خود تشت اَویِ

مپرسن خط اینترنت کجا بد

تمام فکر مردم توی فیسبوک

که بله کف زدن ما هم به را بُد

قدیمو دور هم بودیم و بگذشت

فقط گوییم چقد مهر و صفا بُد

"محمود مسعودی(ساده)"

از هجر و جدایی

کبوتر های شهر آشنایی

پرستوهای زیبای خدایی

الا ای طوطیان خوش خط و خال

قناری های دور از بی وفایی

به قمری ها و گنجشک و چکاوک

به بلبلهای احساسم بگویید

دلم می میرد از هجر و جدایی

"محمود مسعودی(ساده)"

تنهایی ، زیبایی

تنهایی آدمی اگر یک دریاست

                                        لیوان محبتی کفایتش می باشد

زیبایی آدمی اگر یک دنیاست

                                       یک لحظه تبی کفایتش می باشد



"محمود مسعودی(ساده)"

سینه را بهر خدا دریا کن

دیده را بهر تو جویا کردم

سینه را بهر  خدا  دریا کن

خویش را بهر تو رسوا کردم

غیر خویشتن همه را رسوا کن

جام را بهر تو پر کردم و خالی کردم

می نابی ده و این گمشده را پیدا کن

در صدف ، غیر تو کی درّ و گهر می یابم

صدف تن به گهر های خدایی خودت معنا کن

گر که صد بار شکستیم و تو صد بار نمودی وصله

آبم از سر نگذشته،به سر انگشت هنر درزه دل پیدا کن

زندگی راه درازیست که بی لطف نگاری به شرابی ابدی

غیر دلتنگی  و  هجران خبری نیست،ز کرم زندگیم  زیبا کن

"محمود مسعودی(ساده)"

می توان

می توان بهتر دید،می توان بهتر گفت،می توان بهتر بود

می توان نادیده ،شایدم نشنیده یار همدیگر بود

می توان طوفان کرد،می توان عصیان کرد،همه را ویران کرد

می توان سنجیده، شایدم رنجیده ،یار همدیگر بود

می توان باران بود، بر شقایق جان بود،دشمن طوفان بود

می توان بی کینه، شایدم آیینه یار همدیگر بود


صدای تیشه ، قحطی اندیشه

هنوز در گوش کوهستان صدای تیشه می آید

نمی گویم ، ولی شاید صدا از بیشه می آید

هنوز آدم به فکر سبزه های زیر پا ها نیست

مرا ترسی فراتر از شکست شیشه می آید

هنوز هر جا که خرچنگیست ترسناک است

نمی پرسم تو گو این از کجای گیشه می آید

بزن بر زلف انگور می بنوش از دانه های آن

گمانم این فقط از فکر شاعر پیشه می آید

تمام جنگل سبز از تبر بر تیشه می ترسد

ولی زردی فقط از قحطی اندیشه می آید

من خاک خراسانم

من خاک خراسانم 

سربازی از ایرانم

هم مطلع خورشیدم

هم مشهد ایمانم


من خاک خراسانم

یک ذره ز ایرانم

هم نور زمین زایم

هم لطف خدایانم


من خاک خراسانم 

محبوبه ی ایرانم

هم مشرق عشاقم

هم شرق دلیرانم


من خاک خراسانم

ایران تر از ایرانم

در جسم زمین جانم

ماوای شهیدانم


من خاک خراسانم

شهنامه ی ایرانم

رویشگاه فردوسی

آن مرد سخندانم


من خاک خراسانم

قلبم ،همه ایرانم

بر یار بهشتم من

بر خصم چو طوفانم


من خاک خراسانم

چون قبله ی ایرانم

گبری تو وگر ترسا

من مامن رندانم


من خاک خراسانم

فیروزه ی ایرانم

خورشید که می آید

شادی دل و جانم


من خاک خراسانم

نه نه همه ایرانم

جز یار نمی دانم

ایران تن و ایمانم


ای خداوندان فیسبوک الحذر

ای خداوندان فیسبوک الحذر

دوری از دفترچه و بوک الحذر

اعتیاد تنها حشیش و بنگ نیست

دیگری هم هست فیسبوک الحذر

خواندن حرفای تکراری و مفت

در گروه و پیج مشکوک الحذر

شیر کردن های بی حد و حساب

ساز ما را کرده ناکوک الحذر

می زنی لایکی و کامنت می نهی

کشف خود کن مرد شرلوک الحذر

چون مدیریت نکردیم عمر خود

پَ نَ پَ خوانیم یا جوک الحذر

با دو صد مشکل و با فیلتر شکن

مادیان هستی و یا لوک الحذر

چون همه دانیم و پرهیزی نبود

ز آن شدیم معتاد و مفلوک الحذر

گر که قربانی شدی و چاره نیست

هست خوبانی تک و توک الحذر

قاتل عمر است فیسبوک الحذر

ای خداوندان  فیسبوک الحذر

عاشق شو

بی باده و جام و بی سبب عاشق شو

بی زلف و نگار و تاب و تب عاشق شو

تا هست به رگ های زمان لطف و صفا

بی حرف و دلیل،روز و شب عاشق شو


هر دم و دقیقه بی طلب عاشق شو

بی ناز و کرشمه و نسب عاشق شو

چون ناز و کرشمه ها همه بر بادند

بی باد و نسیم و ذکر لب عاشق شو


در مکه و مغربی و در حلب عاشق شو

بی شبنم اشک و بی رطب عاشق شو

هر جا که روی اشک و رطب خواهی دید

شعبان شده ای یا که رجب عاشق شو


گر اخم کند یا که غضب عاشق شو

بی دیدن خنده روی لب عاشق شو

چون صبر نداری  که  رخش را بینی

با چشم ندیده روی رب عاشق شو


القصه مجو اصل و نسب عاشق شو

بی خویش و من یار جلب عاشق شو

امروز که در دست تو ام عاشق باش

فردا چه زنی ساز و طرب؟عاشق شو


شاید کسی می خواد چیزی بگه.

روز تولدبه فکرم رسید

کاش حوا گول نخورده بود سیبو قل بده طرف آدم

کاش آدم نیوتن بود تا قانون جاذبه سیب رو می دونست

کاش آدم حداقل سیب رو تا ته با دونه هاش می خورد تا نسل سیب ور بیفته

یا کاش نوه و نبیره های آدم از سرنوشت پدرشون عبرت می گرفتن و دست از سر سیب ور می داشتن

ولی آخرش به مخم می زنه که اصلا چه رابطه ای هست که بعد از سال ها نشنیده ی آدم میاد و این قانون جاذبه رو با افتادن  نشنیده ی سیب کشف می کنه.

شاید کسی می خواد چیزی بگه.



اعتبار مردگان

هر کسی کو مرد ما یکباره یادش می کنیم

ختم سوم تا به یک سال اعتبارش می کنیم

هی بدین سو و بدان سو همچو بادی می رویم

جامه را بر تن دریده ، داغدارش می کنیم

جامه مشکی، ریش همچون جنگل و دل را غمین

همچو استاد سخن ، یاد از وقارش می کنیم

از برای خواندن حمدی و شاید سوره ای

لب به لب نزدیک و دایم بیقرارش می کنیم

در تمام سنگ فروشی های شهر از بهر خود

شعر خوبی جسته ،بر سنگ مزارش می کنیم

هر کجایی پیش چشم دیگران خوش بیان

خاک بر سر کرده، آبی بر مزارش می کنیم

از برای چشم مردم یا که ارسال ثواب

معرفت ها کرده، مکتب را به نامش می کنیم

سبزه می کاریم روی قبر و با پر های گل

باغ خالی از گلی را وامدارش می کنیم

این همه با خود وفا داریم بهر رفتگان

زنده ها را بی دلیل افسوس خوارش می کنیم

کاش می شد مرد تا جست اعتبار دیگری

چون نفس باشد دمادم بی قرارش می کنیم