در چشم مادر

من یادم نمی آید

ولی مادرم می گفت روزی که تو بدنبا آمدی

هوا گرم بود و زمین تفتیده

جمله ی مردم ده تشنه ی قطره ی آبی بودند

مادرم می گفت سالی که تو بدنیا آمدی

زمین تشنه، سال ها چشم انتظار باران بود

زمین با خودش قهر کرده بود ، آسمان با همه

بغض و دلتنگی در چهره ها نمایان بود

نان گندم زینت سفره ی بزرگان و نان جو و گاورس قوت لایموت اهل آبادی

پختیک و خشتیک اجر و قربی داشت

می گفت:

وقتی که تو آمدی باران آمد ،برف آمد ،برکت آمد

دوباره زمستان سفید شد، بهار سبز ،تابستان آبی و پاییز زرد

رودخانه آب را بخاطر آورد،

چشمه جوشید ، زمین بارور شد،

زمانه تو را باور کرد ،

تو قاصد خدا بودی بر اهل زمین

و مژده ی بهار بر خاک خسته

من یادم نمی آید

ولی مادرم می گفت

با آمدنت همه چیز آمد.

آری در چشم مادر ،من همه چیز بودم

یادتان باشد شما در چشم مادر همه چیز هستید

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 1 + ارسال نظر
پروانه 1393/05/01 ساعت 03:30 ق.ظ

مادرم می گفت:
زندگی ما در بی روحی غریبی غرق شده بود،در یکنواختی...
از جلای عشق خبری نبود...
وقتی تو آمدی :عشق هم آمد و رنگ به تمام ماههای سال دوید...
ماههای گل یخ ،ماههای شکوفه ،ماههای گیلاس ،ماههای نرگس مرطوب...
تو به زندگی مان نظمی زیبا بخشیدی...
وقتی تو آمدی باران آمد،برف آمد ،برکت آمد...


"در چشم مادر "دلنوشته ای که در عین سادگی بسیار با شکوه است و سطر به سطر آن سبز می کند و می رویاند همان رازی را که خداوند در نهادت قرار داده است...
"دوست داشتنت مرزی ندارد مادر "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد