کوک دل را ساز کن

نازنینا چشـــــــم مستت را به رویم باز کن

گه خمـــــارش کن برایم اندکی هم ناز کن

تا که خــــــــــــوش باشد به دوراز غم دلم

دل به ما بسپار گاهی،کوک دل را ساز کن

هر کسی در جای خود زیبا بود

قله ای   مغرور  و   شاد و قد بلند

گردن   عشاق    بودش   در کمند

دشت  ، غمگین  در میان کوه بود

شکوه می کرد و دلش مجروح بود

کوه می گفت :

من  بلند بالای    شهر  و کشورم

ناظر   دنیای    دشت   و   بسترم

هر که او خود را رساند سوی من

افتخاری   هست   بر  اعضای  تن

چشم های جمله عالم سوی من

فکرشان   درحسرت گیسوی  من

ناظر    دشت   و   دمن  تا باغ من

در  فصول  سرد  و  فصل داغ   من

آرزوی   جمله ی    خوبان     منم

گفتگوی    جمله   محبوبان   منم

دشت اما شکوه می کرد از  زمان

که چنین  افتاده ام   من   در میان

نان و دان   مردمانش     می دهم 

شیره ی جان رایگانش   می دهم

او به بالا است و من در عمق پست

من چنین سستم ،او بسیار سخت

افتخار ار هست بر کوه است و  بس

من به  زیر پای  مردم    همچو خس

عاقله مردی بدید   این روز   و  حال

تنگ دل شد از غرور   و   شرح حال

گفت ای کوه بلند ای دشت   پست 

چیست  این  افکار ناجور  و   پلشت

هر دو از اعماق اقیانوس و دریا آمدید

در کنار هم هزاران سال  همپا آمدید

هر    دو از یک  اصل و از یک بسترید

هر   کجا هستید    با هم    همبرید

دشت   اگر نبود   قله  از   کجاست

قله  معنایش  ز دشت  با صفاست

گر که دشت از شیره ی جانش نداد

کی کسی در فکر کوهی  می فتاد

کوه    اگر    آبش نفرمودی به دشت

دشت اگر خاکش نفرمودی به هست

شهر  و   عالم   جملگی    بر باد  بود

هر دو شان هم   صید و  هم صیاد بود

خاک سست از سنگ سخت کوه هست

سنگ سخت  در هر طرف مجروح هست

قله گر   بالا بلند   و  مست   هست

دره هایش جملگی تا دشت  هست

دشت   اگر نازد که   نانی  می دهد

بر   درخت خسته    جانی  می دهد

آب او   از   چشمه های   کوه هست

روحدار    از زخمه های    کوه هست

گر که بادی    هست بر  بالای   کوه

دشت    گرمی داده بر این باد   روح

کوه و دشت ، لازم و   ملزوم   همند

ظالم   و    مظلوم نه، مفهوم  همند

الغرض   دنیا   بلند  و  پست  هست 

هم دچار   قله ها هم   دشت هست

قله ی بی دشت سنگی بیش نیست

دشت بی قله  ز  هستی ها تهیست

جای جای زندگی  کوهست  و دشت

بهر   هر  یک   باید   از  دیگر  گذشت

نه غرور    قله   می ماند    نه  دشت

زود    می گردد    جای     کوه، دشت

تا   به    کوهی    دشت   زیبا را ببین

زیر پا     امواج      دریا     را       ببین

گر  به   دشتی   قله اش    را یار بین

تا به   اوجش  عاشقی   در کار   بین

هر   کسی در    جای خود    زیبا بود

گر    که   چشمت بر حقیقت   وا بود

"محمود مسعودی"


فلسفه ی نامگذاری ریزگردها

چندین سال است که داستان ریزگردها جدی شده است ولی هر بار که ریزگردها راه می افتند می آیند، سریع بزرگان هیئتی رو برای مشاهده ریزگردها به جنوب و غرب می فرستند تا بدانند دروغی و توطئه ای در کار نیست و از طرفی به چشم خود ملاحظه فرمایند و اگه زورشون رسید جلوشون رو بگیرند، ولی ریزگردها همونطور که از اسمشون پیداست ریزند و اهل گردش بنابراین از زیر دست و بال هیئت محترم در میرن و به گردش خودشون ادامه می دهند و هیشکی رو هم ادم که سهله هیچی حساب نمی کنن. بنابراین هیئت محترم دوباره بر می گردن تهران و گزارش طویل و شاید هم عریضشون رو به بایگانی اسناد می دهند و خداحافظ تا سفر بعدی ، شاید هم الان دیگه گزارش رو هم کپی و پیست می کنند و زحمت نوشتن هم به خود نمی دهند.

یادمه یکی دو دفعه هیئت حتی تا عراق هم رفت که جلوشونو بگیرند ولی نشد که نشد.حداقل اگه برا مردم فایده ای و برا ریزگردا ضرری نداشته هیئت محترم زیارتی می کنند،

خب آقای رئیس، آقای وکیل بجای دعوا با هم و گردن این و اون انداختن یه فکری جدی تر بکنید . حتی بچه دو ساله هم حالا فهمیده از دست این هیئتا کاری بر نمیاد.

اوایل که نام ریزگردها انتخاب شده بود متحیر بودم که بزرگان علم و ادب چگونه بدین نام خوشکل و زیبا رسیدند. با گذشت زمان  بر همگان مبرهن گردیده است که چه نام با مسمایی انتخاب کرده اند.

ریز گرد دو بخش دارد 

بخش اول ریز 

اول اینکه ادم به یاد "فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه"  می افتد. تمام مردم با پوست و در چند سال آینده با گوشت و استخوانشون این تند و تیز بودن را درک کرده و خواهند کرد. بگذریم که اینا حتی از فلفل هم ریز ترند و حتما تیز تر

دوم اینکه ادم بیاد "ریزه میزه "می افتد و اینکه اینا از بس ریزه میزه هستند از دست مسئولین در میرن . خداوکیلی اونا هم تقصیری ندارند خوب ریزه میزه اند.

سوم اینکه آدم بیاد ترانه "خانم ریز میزه راه میره قر می ریزه "می افتد/ از آنجا که به هر صورت این ریزگردا از کشورهای عربی می آیند و آنجا هم هر کلمه اگه جنسیت واقعی نداشته باشه مجازی دارد با احتمال زیاد ریزگرد هم کلمه ای مونث مجازی است که اینقدر در حال قرریزی برای ملت و مملکت هست و عده ای هم احتمالا مجذوب این قر و مرا شدن و حواسشون پرت شده است و شاید هم گوش شیطون کر خوششان آمده است.

یه چیز دیگه هست که با انتخاب نام ریز گرد از ابهت آنها کاسته می شود و نه تنها حساسیت مردم کم می گردد بلکه حس ترحم هم برانگیخته می شود.

بخش دو آن گرد است

اول اینکه نمی دانم گِرد هست یا گَرد و یا هر دو ولی ولی هر چه باشد با مسما انتخاب شده است و تلاش می کنم تشریح کنیم

در صورتی که گِرد باشد می خواهد بگوید این ها علاوه بر ریز بودن گرد هم هستند  تقصیر کسی نیست اگه به دام نمی افتند ریزند و گرد، قل می خورند و می روند خوب انصافا اگه می تونید شما به دامشون بندازید.

به نظر می رسد گَرد هم انتخاب معقول منطقی و حساب شده ای است و ازنام اون ماده ی مخدره ای گرفته شده است چون از طرفی در کوتاه مدت باعث تحرک و در درازمدتباعث تخریب قلب و ریه و ... بقیه می گردند.

حالت سوم گرد گرفته شده از گردان و چرخان است که در هوا می چرخد و می گردد تا بر بخت و اقبالا چه کسی یار باشد تا بر دوش وی بنشیند

حالت چهارم برگرفته از گردش است در این صورت هم بسیار با مسما است چون می خواهند بگویند هدف این ریزگردها گردشگری است و خدای نکرده قصد بدی ندارند اومدند گردشی بکنند و بشینند حالا شده تو قلب و ریه یا شکم و کلیه یا روی زولبیا و بامیه و اگر جای گیر نیامد در خیابان یا بادیه 

غرض اینکه به این ریزهای اهل گردش نباید کاری گرفت اگه دلتون برا ریزه میزه بودنشون نمی سوزه حداقل به فکر توریسم باشید. 

و غرض تر اینکه کسی بیش از برگزاری جلسه و حداکثر اعزام هیات به آنها کاری نداشته باشد . 

همه ی اسامی با مسما هستند

ریزگِرد:شیئی ریز و گرد که به هیچ صراطی مستقیم نیست و از زیر دست و بال مسئولین در می رود

ریزگَرد: شیئی ریز و پودری که شبیه گرد (ماده ی مخدره)است و امروز آن بلا و فردای آن بلایی بزرگتر است

ریزگَرد:شیئی ریز و گردنده(گردان و چرخان) که در هوا دور خودش می گردد و می چرخد و قر می دهد

ریزگَرد:شیئی ریز و اهل گردش که از زمین برای گردشی چند روز به هوا برخاسته است تا در محل مناسبی بنشیند


و این بود فلسفه نامگذاری نام ریزگردها


 مثلا طنز نوشتم انتخاب با خودتون خواستید جدی بگیرید خواستید هم مثل همیشه اصلا نگیرید

کوتاه بینی

عمر کوتاه است یا کوتاهی از افکار ماست

راه ناپیداست یا بی راهی از رفتار  ماست

دلخوشی گم گشته ای از ادمیزاد است یا

یا که شهر ناخوشی زاییده ی پندار ماست

زندگی دام است یا آدم به دام افتاده است

چشم نابیناست یا ناگفته ای در کار ماست

شربت شیرین ز فرهاد زمان جامانده  است

یا که خسرو استخوانی در دل غمدار ماست

آسمان  لطفش به نوع   آدمیت  کم  شده

یا که دست  ناکسی در آستین یار  ماست

باد و طوفان  بیش از  اعصار  تاریخست  یا

صبر ما کاهیده و مشکل  خود بیمار ماست

زندگی زیباست  کوته بین خرابش می کند

کوتهی عذری  برای غفلت  از پرگار  ماست

ساده زیبا بین شو  از  کوتاهی  دنیا  مگو

گر که کوته هم بود  زیباترین بسیار  ماست

"محمود مسعودی"

سر کوه و کمـر

سر کوه و کمـر ای داد و بیداد

تو آهو می شدی مو مرد صیاد

تو با ناز و ادا در پشت بــــــوته

مو می کردم تو را فـریاد فــریاد

"محمود مسعودی"

فرصت نقاشی

زندگی فرصت نقاشی است

وقت محدود ولی کافی است

چشم هایت 

دست هایت

گوش ها و لب و دندان هایت

فکر هایت 

حرف هایت

قدم و پای و همه اعضایت

همه رنگین قلم نقاشند

بوم نقاشی

اندازه ی یک عمر درازا دارد

تک تک نقطه ی آن مقصد و معنا دارد

نوع و موضوع و هدف ازاد است

راستی

داشت یادم می رفت

پاک کن نیست در این نقاشی

قلمت تا که به کاغذ برسد 

نقش آن می ماند

بهترین نقاشی

نقش مهر است بر اندام زمان

نقش عشق است برجام جهان

"محمود مسعودی"

این جماعت

کوه هم باشی میان دشت چالت می کنند
گر الف باشی میان جمـــــع دالت می کنند
پیش رو از مهر می گویند و از مـــــــردانگی
پشت ســـر تقلید اعمال و مقالت می کنند
گاه با تیر جفا گنجشـــــک دل را می کشند
گر نمیــــــــــری تیغ تیزی زیر بالت می کنند
گر که شاخت میوه ای رنگین و دل انگیز داد
با هـــــــزاران زیر و بم یکباره کالت می کنند
گر تحمل کـــــرده و جان در بری از طعنه ها
وصـــــــــله ای ناجورتر آورده لالت می کنند
در حیاتت بارها زنده به گــــــــورت می کنند
وقت مــــــردن یادشان افتاده زالت می کنند
ای دریـــــــغ و درد از همسایگان روز و شب
بر سر آتش نهاده چــــــــون بلالت می کنند
گــــــــوش را دروازه کن زیپ دهانت را بکش
کین جماعت عاقبت مــــرغ حلالت می کنند
"محمود مسعودی"

همین کافی است

عابر جاده ز من می پرسید

 آخر این راه کجا خواهد بود

من به وی می گفتم 

دو طرف سبز و هوا  ابری است

 آسمان آبی و آفتابی است

ابر چون هست امید شب بارانی است

گر زمن می پرسی همین کافی است

"محمود مسعودی"

فتنه بر پا می کنی

با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی

گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی 

تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد

می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی

بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه

هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی

می نویسم قصه را وقتی به زلفت می رسم

با طناب گیــــــــــــــسوان  فکر بلندا می کنی

تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم

هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی

اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما

دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی

بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص

پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی

ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن

تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی

"محمود مسعودی"

شاعر نمی میرد

شاعر نمی میرد

با کلمه ی مرگ

تنها

خون از رگ هایش به شعرهایش

منتقل می شود

و شعر مرگ نمی شناسد

پس شاعر می ماند

"محمود مسعودی"


بیاد "جمهور سمیعی" که پرکشید


کله قندی بساب

صبح هنگام

وقتی که مهر چشمک زد

وقتی احساس به غلیان آمد

وقتی خیال بالغ شد

کنار پنجره ی عمر

رو به سبزی دشت

استواری کوه

بی کرانگی دریا

و حتی بی تابی شهر

امید را صدا بزن

آرزو را هم

دستشان را در دست هم بگذار

برایشان کله قندی بساب

و بگو تا آخر عمر با هم باشند

و تو را تنها نگذارند

"محمود مسعودی"

بهـــانه ها را کم کن

مایم و تویی گمــــــانه ها را کم کن
پیش آر دهان فســانه ها را کم کن
یک بوسه ی دزدانه مرا کافی است
از دست شدم بهـــانه ها را کم کن

شهریست پر از لب زرشکی ای دوست
گه گاه یکی چادر مشــــکی ای دوست
هر چند که قصــــد جمله ویرانی ماست
ماییم و یکی لب تمشــــکی ای دوست

من در دل خود هــــزار تا دل دارم
هر لحظه هزار بیت خوشکل دارم
طعم لب زعفـرانی تو را می دانم
با قـافیه های بوسه مشکل دارم

"محمود مسعودی"

بخندید و بخندانید

خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند 
سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند
باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند
ثروت ار داری فقیرت می کند
گاز را بگرفته زیرت می کند
عاقبت از عمر سیرت می کند
گر زدی قهقه به ریش روزگار
ریش را چرخانده شیرت می کند
دل به تو داده دلیرت می کند
خویشتن فرش مسیرت می کند
عشق را نور ضمیرت می کند
خاک اگر باشی حریرت می کند
کورش ار باشی کبیرت می کند
رستم ار باشی امیرت می کند
آشپز باشی وزیرت می کند
پس بخندید و بخندانید هم
خنده دنیا را اسیرت می کند
"محمود مسعودی"

غم نان

غم نان را نه تو می فهمی نه من


غم نان را پدری بر سر راه و گذری

مادری خسته بدون پدری

دختری وقت عروسی به پیرانه سری

پسری وقت شکستن به پیش دگری


غم نان را

یک کاسه روی،

بی حضور حتی عدسی

نان خیسده به هرم نفسی 

خس خس سینه به امید کسی

کودکی وقت غروب هوسی

می فهمد


غم نان را:

اشک های بی رنگ،

گریه های بی نام

سینه های دلتنگ

بغض های در دام

دیده های بی نور

نورهای بی گام

صبرهای بی صبر

سر های بی شام


غم نان

را دندان می فهمد

وقتی به جنگ نان می رود

زبان می فهمد

وقتی فقط سکوت می کند

گوش می فهمد

وقتی حتی پنبه هم ندارد

صورت می فهمد

وقتی با سیلی سرخ می شود

 

غم نان را شاعر هم نمی فهمد

رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد

امار و ارقام  متناطر هم نمی فهمد

روشنفکر معاصر هم نمی فهمد


غم نان

را فقط بی نان می فهمد



عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند

عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند

عده ای نیمه شب ها زبان می خورند

عده ای خون دل را گران می خورند

عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند

عده ای غصه ی دیگران می خورند


عده ای از غم نان نان می خورند

گاه پنهان،گاهی عیان می خورند


لعنت به شیطان

ای وای تو  و چشـــــم تو و حال عجیبت

کافر شده ایمان من از شرم نجیبت


با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان

ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت


این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد

ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت


من قصه مــرغی که فتادست به طوفان

از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت


برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه

کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت


لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز

شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت

"محمود مسعودی"

مهم خاطره است

چای یا قهوه 
فرقی نمی کند
مهم بهانه است 
که داریم
شعر یا ترانه
فرقی نمی کند
مهم خاطره است 
که می سازیم 
 "محمود مسعودی"

بی غلط نیست

یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود

قلب تنگیـــــــده ی من را ضربان می افزود
گه به چشمان من از مهر نگاهی می کرد
نگهـــــــــــش تاب و تبم را نگران می افزود
من که مشتــاق ترین بوته ی باغش بودم
حس مشتاق مــــــــــرا ناز عیان می افزود
روزه ی بوســـه که از کنج لبش می گفتم
وقت عید امده بود و رمضــــــــان می افزود
دل افتاده به دریــــــــــــــــــای خیالاتش را
موج و طوفــــان بد هر دم جریان می افزود
هر نگه کز سر احساس رقیبــــــم می کرد
خون جوش آمـــــــده ام را غلیان می افزود
گفتم اخر که به وصلت نرسیدیم و گذشت
او فقط ناز چــــــو شیرین دهنان می افزود
بی غلط نیست درین معرکه عاشق بودن
عشق هــر لحظه مرا حرف نهان می افزود
"محمود مسعودی"

کوه دشت بشر

کوه
عظمتش به زندگی بخشیدن به دشت است نه به ارتفاعش
دشت
 ابهتش به زندگی بخشیدن به بشر است نه به وسعتش
بشر
ارزشش به زندگی بخشیدن به دیگران است نه به خودش
،محمود مسعودی،

از آیینه

از آیینه


می دانید تنها بدآموزی آیینه چیست:

تکثیر من در شکست اوست



از آینه آموختم:

میزان و جهت انحنا و انعطاف عامل بزرگ و کوچک شدن است.




با شکست آیینه تکثیر می شوی

ولی حتی با سرهم کردن آن هم آن آدم اول نخواهی شد




هر آینه با اندازه ابعاد خودش تو را نشان می دهد

از آینه های کوچک انتظار تصویر تمام قد نداشته باش




یادت باشد چه آینه روبرویت باشد چه پشت سرت

با شکستن وی محو خواهی شد




آیینه ها هم حتی پشت و رو دارند

رو بهت صاف و صادق

پشت بهت کدر و نالایق



"محمود مسعودی"


شبیخون

دو بیتی می نویسم تلخ می گردد
قرارم در غزل ها فسخ می گردد
شبیخون خورده انگار آرزوهایم
که احساسم دمادم مسخ می گردد
"محمود مسعودی"

از دست تو

مو از دست تو تا گــــردون بنالم

میون کـــــــــوچه و میدون بنالم

نباشد ناله ام را گر جـــــــــوابی

بنالم تا که شم بی جون بنالم



نگه بر آسمــــان ها دارم ای دوست

دلم در کهکشان ها دارم ای دوست

کجا بودی که غیبت کــــــــرده بودی

ز دست تو فغان ها دارم ای دوست

بهــــاری تازه

زمستان هر چه باشد با بهــــاری تازه می‌آید

ز سختی ها همیشه برگ و باری تازه می‌آید

همین کافیــــــــست از افتادن آن برگ پاییزی

که  فردا عـــــــــــاشقانه با اناری تازه می‌آید

"محمود مسعودی"


این روزها

مثل مرغی کز مسیر خــویش پس افتاده است 
بال و پر می کــــوبد از نای و نفس افتاده است
مثل شاعـــــــــــــــــــر با ردیف واژه های منتظر
آن همه حس غــــــزل هایش عبث افتاده است
مثل یک دیــــــــــــــــــوانه که از فرط داروی زیاد
بانـگ عاقل گشتنش در صد جرس افتاده است
مثل یک عاشق به پشت شیشه ی مات حیاط
دل درون سینه اش فکــــــر هوس افتاده است
مثل شـــــاهی که اسیر خیل دشمن گشته و
زان بتر در دست جــــــلاد عسس افتاده است
اری این است روزگــــــــــــار خسته ام اینروزها
بلبل باغــــــــــی که در کنج قفس افتاده است
"محمود مسعودی"

عشق یکسویه

گل اگر بی باغبـــان گردد ز بستان می‌رود
کاروان بی سـاربان تا مرز طـــوفان می‌رود
آب اگر راهی نیابد ســــوی باغ و سبزه زار
رو به صحرا می نهد تا دق بی جان می‌رود
طفل اگر دامان مـــــــادر را نبیند گرم و نرم
عاقبت روزی بسوی ظلم و عصیان می‌رود
ابر اگر باران نــــــزاید بر گل و دشت و چمن
از نگاه ادمی بی جسم و بی جان می‌رود
غم اگر زانـــــوی گرمی یافت سر را می‌نهد
ورنه تا اعماق احســــاسات انسان می‌رود
فارغ از پستی بلنــــــــــدی های راه زندگی
عشق و ایمان گر نباشد دل ز میدان می‌رود
گر بشر تنها بماند بی دل و صبــــــــــر و قرار
دین و دنیا می نهد تا حـــــــد کفران می‌رود
عشق یکسویه اگر گرمــت کند جند روزه ای
عـــاقبت یخ می زند تا قطــب فقدان می‌رود
"محمود مسعودی"

بس کنید

بس کنید ای نارفیقان  طعنه را

ترک باید  کرد  روزی  صحنه  را

هر کسی را باغ و ناری داده اند

نو کنید این رنگ  و روی کهنه را

سکه را  از روی  دیگر رو   کنید

آب شیرین باید این لب تشنه را

تا که ابلیس از شما بیرون شود

جستجو بنموده  راه و  رخنه را

طفل جان باید بزرگی ها کند

بس بفهمید راه و رسم ختنه را

گر مغیلان   خار  عالم  رو  کند

بشکنید این  خار تلخ   فتنه را

کوس رسوایی  دنیا   می زند

دیده اید آیا به دستش دشنه را?

ساده روزی دستها رو می شود

کم کنید جولان دشت و پهنه  را

بسترید شک را ز عمق جانتان

باد گردید   ابر  ظلم و  محنه  را


جهان به شادمانی گذران

تـــــــردید مکن  که  عاقبت خواهی مرد

از ملـــــــک جهان فقط کفن خواهی برد

خـــــوش باش،جهان به شادمانی گذران

مندیش چه خورده ای چها خواهی خورد 


صبح را سنگکی اغاز نما

صبح است و خورشید و سنگک
لقمه ای داغ ،خیابان خلوت
نگهی بر چپ و گاهی بر راست
بی خیال مدل و حرف و کلاس
نان سنگک بشکن 
دل خود را خوش کن
عابری را به سلامی بنواز
نان گرمیست نفس تازه کنید 
رفتگر، خسته ی شادابی توست
با بفرمای خودت گرمش کن
با تشکر لب وی را خندان
هر دل شاد تو را خواهد خواند
خنده را تا لب تو خواهد راند
بر دل دختر همسایه امیدی بفرست
چشمهایش به در است
آخر امروز بعد صد سال دراز
نوبت نامه ی مرد سفر است
مهربان باش با کودک احساس درون
غل و زنجیر مبند بر پر وی،
حس پرواز ده ، آزادی ده
صبح را سنگکی اغاز نما
گرم و تفتیده ،دو رو خشخاشی
ناز و دل برده ، نگه احساسی
"محمود مسعودی"

آاب شو

شعله ی سوزان که دنیا را به آتش می کشید 
دیدم از او جز غباری در مسیر باد نیست
اب شو سیراب کن لب تشنه ی احساس را
آب اگر صد بار هم میرد همیشه زنده است


این چه خونیست

این چه خونیست که عمریست به جوش آمده است
وز خروشش همه عالم به خـــــــــــــروش آمده است
بی سبب نیست که هر ســـــــــــوی زمین می گرید 
چشم کوه است که باچشمه به هـــوش امده است

زندگی مدرسه ایست

زندگی مدرسه ایست 

ما همه درس آموز
مشکلاتش درسند
و کلاسش همه ی عالم خاک
درس ها مشکل و آسان دارد
چه بخواهی چه نخواهی همه اش می گذرد
آنچه می آموزی فقط آن می ماند
که شبی روشنی راه شود
هر که عاشق شود از درس نخواهد ترسید
مشق ها خاطره هایی شیرین بر لبش خواهد بود
وای انروز که نیاموزی از درس و کلاس
مشق ها خاطره هایی پر از حسرت و آه
، همه احساس تباهی و گنه خواهد بود
مشق ها را بنویس مشکلات را حل کن
خاطراتی خوش و خرم بنگار
زندگی فرصت تحلیل جهان گذراست
خط کش و پرگار و قلم را بردار
و کمی احساسات
نقشه ی خویش بکش
نقشی از خویش بکش
نقشه با نقش تو به دیوار زمان خواهد ماند
فرصت از دست مده
خویش را خوشکل و زیبا بنویس
خوش خط و ساده و خوانا بنویس
"محمود مسعودی(ساده)"

همه دارن میگن بارون

نگا کن بوته و شبنم همه دارن میگن بارون 
نه یک دم هر دم و بی دم همه دارن میگن بارون
ببین ابرا پریشونن مث دیوونه می مونن
اگه شرشر نشد نم نم، همه دارن میگن بارون 
نگا کن دشت خشکیده ،زمین از مرگ ترسیده
نه زخمی مونده نه مرهم،همه دارن میگن بارون
دلای ادما تنگه ،کی میگه که دل ازسنگه
حتی سنگای بی غم هم، همه دارن میگن بارون
 رودا دارن کجا میرن چقد بی سر صدا میرن
اگه واضح اگه مبهم ،همه دارن میگن بارون
نگو تقصیر ادم نیست نگو ابروها تو هم نیست
 همه شون کلهم سرهم ،همه دارن میگن بارون
دیگه صبر و تحمل نه ،به روی شاخه بلبل نه
درخت و جنگل درهم ،همه دارن میگن بارون
همه دستا دعا دارن، توکل بر خدا دارن
بقولی،عالم و ادم ،همه دارن میگن بارون

به همین راحتی

بهار

تابستان

پاییز

زمستان

بهار

تابستان

.

.

.

صبح

ظهر

شب

صبح

ظهر

.

.

.

و روزی

ناگهان

کات ، تمام شد

ورقا بالا

به همین راحتی

عاقبت

 از نگاهت شعــله ای در ما گرفت

کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت

قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد

پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت

گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر

تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت

چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز

عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت

با حسودان کار  مشکـل می نمود

شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفت

تا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم

جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت

خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر

تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت

طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود

بس که شب ها خواب را از ما گرفت

آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دید

شعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت

گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد

گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت

گفت اگر خوردی جهنــم می شوی

گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت

خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم

در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت

ساده بس کن تا که حوا زنده است

سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت

آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود

کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت

این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت

عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

جنگل ابر

آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام

شاخه هایی مخملین و  ساکنانی خوش مرام

نور هایی آمده از اوج بام

بر زمین کوبیده میخ خود مدام

تک درختانی به اوج آسمان

ابرها در زیر پاشان بی زبان

شعر می بارید از برگ درخت

قطره می شد نوش جان خاک سخت

میوه های جنگلی چشمک زنان

دعوتت می کرد بی نام و نشان

شر شر آبی در آن دوردست ها

همچو آواز خوشی مست و رها

آب از دریا به جنگل می رسید

بار دیگر سوی اصلش می دوید

ابرها وقتی که لایق می شدند

بی تامل جمله عاشق می شدند

همچنان عذرا و وامق می شدند

ناگهان در کوی او دق می شدند

باز فردا بار دیگر بی امان

بوسه می زد بر لب جنگل عیان

کار جنگل دلربایی بود و هست

زین سبب در زیر پای وی نشست

با قبایی دلنشین از سبز و زرد

هر کجا دل هست در دامش فتد

ابر هم گردید پابند درخت

سال ها با شاخ و برگ وی نشست

کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید

عشق آمد جنگل ابر آفرید

گر تو هم داری از او نام و نشان

کول کن خود را به کوی او رسان

غیر زیبایی در این زیبا نبود

هر نفس زیباترین را می سرود

"محمود مسعودی(ساده)"

لبخند تو

لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد

صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد

پاییز و بهار و هرچه  خواهد آمد

با گوشه ی چشم یار معنا دارد



لبخنـد بزن که عشق معنا گردد

در کنج لبت شکوفه ای وا گردد

از آب حیات در سبـــــــویم ریزد

بر مرده من دمی مسیحا گردد



لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست

مستانه ترین سکوت فرد اعلاست

آن لحظه که لبهـات جدا می گردد

زیباتر از آن است که گویم زیباست

"محمود مسعودی(ساده)"

تو را انبـوه می خواهم

تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم

 نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم

مثال آبشاری که فــــــــــــراری گشته از کوهی
برای وصل دریایت تو را، نستــــــــوه می خواهم
تو باشی و مـــــــن و احساس باران های پاییزی
حضورت واجب است،حتی اگر مکروه می خواهم
ز خود رفتم زبس با عقــــــــل بی تدبیر جنگیدم
درآ در جســــم بیجانم ببین من روح می خواهم
به حکم معرفت چون سایه شــو بر خاک تفتیده
تو را چون سایه ساری بر غم و اندوه می خواهم
خنک باشد زمین و گرم باشد شاعــــــری هایت
تو را چون مرهمی بر سینه ی مجروح می خواهم
وصیت کرده ام بر سنگ قبـــــــرم لاله ای باشد
که رنگ سرخ عشقت تا ابد مفتوح  می خواهم

یک بوسه ی ناز از من

گاهی به دلم سر زن ، ناز از تــــو نیاز از من
یک گوشه ی چشم از تو یک دامن باز از من
وصل ار که نشد ممکن ، در فرصت جامـانده
از غنچه ی لب هایت یک بوسه ی ناز از من

آن هم رفت

مرا از یار تنها یادگاری بود ک ان هم رفت
به چشمش وعده ی فصل بهاری بود کان هم رفت
میان سنگفرش کوچه تنگی های دلتنگی
امیدم چشم درچشم نگاری بود ک ان هم رفت
ز چشمم رفت و از چشمانش افتادم
 مرا در پیشش اندک اعتباری بود ک ان هم رفت
شرر می ریخت بر جانم سکوت خفته اش اما
برایم از نگاهش انتظاری بود کان هم رفت
نه تنها سبزه زار وصل را خشکیده می بینم
ز خاک کوی او تنها غباری بود کان هم رفت
به عطر میخک مویش وجودم زنده می گردید
که در آن خاطرات جوکناری بود ک ان هم رفت
نه بهر شکوه می گویم که رسم روزگارست این
ز بعد رفتنت شعر خماری بود کان هم رفت
 مرا که با گلاب و عطر کویش زندگی کردم
ز لب هایش شراب خوشگواری بود کان هم رفت
نمی دانم به نفرین حسود افتاد تقدیریم
که در تقویم من صبر و قراری بود کان هم رفت
چنان خاکسترم کردی که یادم رفت باران را
ببین کز آتش عشقت شراری بود کان هم رفت

بوسه ناگهانه

یک فرصت عاشقانه تقدیمم کن
یک لحظه ی دلبرانه تقدیمم کن
 با چرخش شاعرانه چشم ولبت
یک بوسه ی ناگهانه تقدیمم کن

بگذار آشفته بماند

بگذار که اوضاع من آشفته بماند

این راز،نهان کرده و ناگفته بماند

حالا که خود م با دل درویش چنینم

بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند

"محمود مسعودی(ساده)"

خواهد گذشت

زندگی با بیش و کم خواهد گذشت
خوش نشینی یا دژم خواهد گذشت
سفره گر خالی و گرسرشار نان
بر سر و قلب و شکم خواهد گذشت
شاعری ،صنعتگری یا محتسب
اهل عشقی یا درم خواهد گذشت
گر سحرخیزی و گر خمر مدام
خرسواری یا بلم خواهد گذشت
مفلسی یا پادشاه شرق و غرب
اهل خست یا کرم خواهد گذشت
ناگهان گویند فردایی نماند
لا بگویی یا نعم خواهد گذشت
خوشدلی تنها شراب زندگیست
عمر آدم لاجرم خواهد گذشت

سیب سرخ و سبز جنگل یار ماست 
نور خورشید تو در گفتار ماست
شاعری تنها نمودی ساده است
عشق هر سو بنگری در کار ماست
28 شهریور 93 کوهسار تهران

زندگی سفری همیشگی

زندگی سفری همیشگی است
از حالی به حالی
از شهری به شهری
از خانه ای به خانه ای
از شغلی به شغلی
از حسی به حسی
همیشه ،همه جا و در همه حال
 مسافر بودن را بخاطر داشته باش
و عاشقی را فراموش نکن
که این دو رمز زیبایی و پویایی حیاتند
با اولی دم را غنیمت می دانی 
و با دومی بارورش میکنی

به بیرجند دلم

ز چشمت می روم اما به دل سوگند می ماند

دلم در کوچه و ساباط ها دربنـــد می ماند

تمام لحظه هایی را که با او همسفر بودم

میان آب هایی در دل یک بنــــد می ماند

امانم می رباید اشک های خفته در ذهنم

که عناب لبت دور از من و فرزنـد می ماند

بیاد صبح های زعفرانی شعر خواهم گفت

خوشم با حس شیرینی که درلبخند می ماند

بیاد باغرانت قله ها را فتح خواهم کرد

ولی نام تو در اندیشه ام چون قند می ماند

اگر چه ساقه و برگم هوای تازه می جوبد 

ولیکن ریشه ام در عمق این برکند می ماند

چنین گردید تقدیرم که با یاد تو خوش باشم

که یادت چون گلی بر سینه ی دلبند می ماند

مرا از مردمت مهر و ز کاجت حس سرسبزی

به سان خون درون هر رگ و آوند می ماند

ز بیرجند می روم اما دلم بیرجند می ماند

به بیرجند دلم* صد دانه صد  پیوند می ماند

"محمود مسعودی(ساده)"

اخرین روز در بیرجند


*ترکیب "بیرجند دلم "را در یکی از اشعار زیبای شاعر محترم آقای حسینی مود دیده بودم

به بیرجند دلم در شب رحیم آباد.........


دربدر قافیه ها

اشک در چشم من و شعله ز چشمان تو بود
سوز در شعر من و فتنه ز پیکـــــــــــان تو بود
هر چه کردم نشد از دیده ی پر خـــــــــون بروی
شعر در فکر من و چشمـــــه به مژگان تو بود
شبی از دست تو رازم به خـــــــــــدا می گفتم 
شور در ساز من و نطفه به دامـــــــان تو بود
بس که در آتش حرمــــــان تو می سوخت دلم
دل ز یاران من و کشتــــــه به میدان تو بود
قالب مردم چشمم به تو حیــــــــــران شده بود
صبر در کار من و خدعـــــــــه به پیمان تو بود
شمع می کشت مرا کاتش پروانـــــه ی عشق
روی در روی من و عشـــــوه به مهمان تو بود
رفت این عمر گـــــران در طلب یـــــــــــــار جوان   
دود هیزم ز من و حجلـــــه به سامان تو بود
آنکه عمری به رهـــــــــــــت دربدر قافیه هاست
سخت در کار خود و ســـــــاده به زندان تو بود

به تای تحسینت

قسم به لعل لبت، به چشم سیمینت
قسم به زلف کجت،به شرم سنگینت
تو را ز نوش لبم مست خواهم کرد
قسم به تاب و تبت، به تای تحسینت

ناز و پاز

الا دختر که ناز و پاز داری 
د تو خونه سه چار تا غاز داری
کبوتر با کبوتر باز با باز
مو نی دارم تو طبل و جاز داری

نماشم شد سحر شد گل نیومد
خروس ور بال و پر شد گل نیومد
نماز صب دعا کردم بیایی
جوونی مو به سر شد گل نیومد

نماشم رفت و امشب هم سحر شد
تموم عالم از دردم خبر شد
خیالت در بغل بویت در اغوش
نصیبم از تو خوابی بی ثمر شد
"محمود مسعودی(ساده)"

طعم بوسه

الا دختر که کاسه ماس داری
بدستت غنچه های یاس داری
ز ماس و یاس تو خیری ندیدم
بده بوسه که حق الناس داری


الا دختر که پاچینت بلنده
دهان تنگ تو دایم مخنده
بده چند بوسه از کنج لبونت
که طعم بوسه هایت طعم قنده
"محمود مسعودی(ساده)"

به خودت بد کردی

من نگویم تو به من بد کردی

جوی احساس مرا سد کردی

ولی ای دوست نگفتی که چرا

دست یاری مرا رد کردی

شهد همچون عسل باغ مرا

تلخ دیدی و مرا حد کردی 

من از این گردنه هم می گذرم

گرچه یک چند مردد کردی

سنگ صبر ارچه به خاک آلودست

یکه بودم تو مرا صد کردی

فرصتی نیست بنالم ز جهان

هر چه کردی به خودت بد کردی

"محمود مسعودی(ساده)"

شب وصال

ای شمع ها بسوزید
احساس نو بپوشید
پروانه ها بچرخید
امواج برخروشید
ای بلبلان بخوانید
گلپونه ها برویید
ای چشم ها نخوابید
ای چشمه ها بجوشید
ای عشق ها بجنبید
تا صبح گل بگویید
امشب ترانه ها را
از بر ز نو بخونید
با تار و طبل و شادی
مستانه ره بپویید
دانی که چیست امشب
با دشمنان نگویید
امشب شب وصال است
جز عطر او نبویید
شهد وصال او را
از عمق جان بنوشید
با ساغر حقیقت
تا حد جان بکوشید
سرمست و شادمانه 
تا عرش برخروشید
القصه بار دیگر
فخر عیان فروشید