خانه ام پنجره ای داشت:

خانه ام پنجره ای داشت:

 رو به احساس خدا

رو به تبخیر دعا

رو به یک کوچه ی سنگفرش شده 

رو به دیوار پر از یاس و سمن 

رو  به بوی سنگک  

رو به طعم دیزی 

رو به گل کوچک و هفت سنگ و عروسک بازی 

رو به آهنگ اذان وقت تقدیم غروب 

رو به دلتنگی مادر زادم  

رو به دلشوره ی مادر، وقتی در خاک زمین افتادم

رو به دیوار بلند قلعه که پر از حرف ولی ساکت بود

رو به طعم ملس شاتوتی که بر خاک بی تاب زمین می افتاد

رو به حوض آبی که پر از نقشه و نقاشی بود

رو به گلبوته ی زردی که در پاشنه ی در روییده

رو به باغچه ی نقلی و زیبای حیاط

رو به طعم نعنا رو به بوی ریحان

رو به یک پیچک عاشق که پر از خیزش بود

خانه ام پنجره ای داشت:

رو به یک تخت و دو تا قالیچه، زیر آرامش شب های درخت

رو به پیچیدن فریاد پدر ،دخترم چای شما آمادست؟

و صدای مادرم که می گفت سفره قندی کجاست؟

دخترم زود تر باش، خستگی از پدر خویش بگیر

خواهرم زعفران را به لبخند پدر راهنمایی می کرد

و بخار احساس در بلندای زمان می رقصید و مشامش همه عطراگین بود

خانه ام پنجره ای داشت:

رو به کوهی که پر از خاطره  بود

بسکه هر صخره در آن حادثه ای می لولید

پای هر چشمه ی آن عشق و صفا می جوشید

رو به یک کفتر چاهی، که مرا همدم چاهی می کرد

که در آن کودک ده ،فکر دزدیدن یک عمر کبوترها بود

رو به یک کوچه ی تنگ ،که پر از شبنم روییدن بود

و دو لبخند مجاز که به زیبایی یک گلرنگ بود

رو به عاشق شدن چلچله ها وقت آواز بهار

رو به افتادن یک سیب که از حس رسیدن پر بود

و به لب های من احساس شجاعت می داد

رو به فانوس که شب های مرا می فهمید

رو به گردسوز که بر گرد سرم می چرخید

و مرا غرق تسبیح کتابم می کرد

وقلم  که مرا سوی فردا می برد با خطوطی که به دفترچه ی عمرم می رفت

رو به نالین پر از پینه و کوک و لحافی که به اندازه غم های بشر سنگین بود

رو به دب اصغر و ملاقه که پر از حسرت پرواز به بالاتر بود

رو به حس سحری که پدر گفت بلند شو پسرم رمضان است فردا

رو به تحریم شکم وقت تقریر اذان

رو به یک روزه که صدای گنجشک ،وقت افطارش بود

رو به نذری دخترک همسایه که مرا تا به خدا عاشق کرد

چادر گل گل  و پر احساسش من عاشق شده را بالغ کرد

رو به پیچیدن احساس به گرد مادر

وقتی دست هایش سپر تربیت سخت پدر می گردید

رو به گل های بهاری انار که مرا عاشق خود می کردند

و گل نیلوفر تا دم پنجره دنبالم بود.

ولی امروز

خانه ها گم شده اند

کوچه ها تنهایند

پنجره بین دو دیوار به زندان شده است

خاطرات روی سنگفرش بجا مانده ز اعماق زمان می لولند

سینه ها تنگ و زمان بی احساس

چشم ها زل زده اند

دیده ها بی تابند

همه آواره ی یک لقمه ی نان

همه آواره ی آواز دهل 


"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد