ببار بر بی تابی روزگار

محسوس ترین لحظه ی بی تابی باران

  بر شانه های لرزان روزگار

  تو را بیادم می آورد 

 یاد باد آنشب

به زیر ریزش مدام عقد و گوهر بر شانه های بی تابی 

من  هراسان  که  شاید گرمی  دست  تو 

را در  عبور  لحظات  نداشته باشم

و  تو   نقطه  فوران   انرژی

که مرا بی تاب می کند

ببار بر بی تابی روزگار

تا بروید و برویاند

جوانه را

یکبار دگر خشکید

یکبار دگر خشکید بر لب و به دندانم

                               تنها کلمات از تو و از یار غزلخوانم

                                                           من مانده بر ساحل تو غرقه دریایی

  جامم زفراق تو و از یار سخندانم


شب تا صبح دعاگوی توایم

ما خمار  چشم  جادوی  توایم          قصه گوی زلف و گیسوی توایم 

در غبار لحظه ها گم گشته ایم          ورنه شب تا صبح دعاگوی توایم

شادی تویی

شاد می باشم ولی شادی تویی     معنی و مفهوم آزادی تویی

من خمار  قصه های  نیمه شب      قصه گوی شهر رویایی تویی

بی صدا بغض دلم می شکند

درتاریکی بی انتهای شب بی صدا بغض دلم می شکند

تا خواب کسی را پریشان نکند شاید او خواب خوشی بیند و

رویای شبی بارانی

کاش صبح دل من باران داشت

که ابرهای سیاه از فراز دل من محو شوند


الا ای بیرجند ای شهر خوبم

الا ای بیرجند ای شهر خوبم  تو را با آب شورت  دوست  دارم

تورا با گرد و خاک صبح و شامت چوکوه پرغرورت  دوست  دارم

تو بر من عاشق و من عاشق تو  تو را با عشق و جورت دوست دارم

تو باشی چون بهشتی عرضه بر من  بهشت جمع و  جورت  دوست  دارم

تو را  با  کاج های  سربلندت تو را با شمع و نورت دوست دارم

خیابان های  سر بالا  و  پایین  سبد باف  صبورت  دوست  دارم

مرا گر عالمی دیگر نمایند هنوزم شعر و شورت دوست دارم

اگر بند دره آبی ندارد  ولی بند وجودت دوست دارم

اگر چه شعر تو مغشوش کردم  همی گویم ز دورت دوست دارم

نمی ترسم زموسی یا ز عیسی  که من چون کوه طورت دوست دارم


بیت اول مربوط به شعر مشهور آقای بهنیا است که من دلنوشته خودم را بر وزن آن آورده ام از شاعر محترم عذر خواهی می کنم

تو هرگز نیامدی

چشمم به راه ماند و تو هرگز نیامدی    قمری مدام خواند و تو هرگز نیامدی

در هر نفس بیاد تو خواندم غزل ولی      ساقی زجام ماند و تو هرگز نیامدی


چونکه نام از بیرجند آید همی

چونکه نام از بیرجند آید همی            قلب ها مان بر سپند آید همی

اگر چه ریشه در عمق کویریم             شاخه هامان سر بلند آید همی


همگی توجیه است بهر آرامش نا آرامی

چشم هایی که به در می مانند

لب هایی که سحر می خوانند

گوش های که صدا می خواهند

قلب هایی که  وفا می جویند

 دست های که دوا می خواهند

پاهایی  که  به  ره  می مانند


همگی حاصل دنیای پر از آهن و دود است

ولی

 آهن و دود بهانست که مرهم باشدبه زخم بشری

همگی توجیه است بهر آرامش ناآرامی 

من و تو در شب آن حادثه با هم بودیم

من و تو در شب آن حادثه همدم بودیم        دست در گردن هم بودیم و مرهم بودیم


این نه راهست که بگذاری بی ما بروی       شکر می گویمت ای یار که با هم بودیم




راز من و پنجره ها

 از همانشب که تو در باغ

پی پروانه به اصرار زمان می رفتی و من آنشب به تو رازی گفتم 

دیگر از راز من و پنجره ها

هیچکس غیر تو آگاه نشد

باغ بعد از تو دگر راز نگفت

چشمه خشکید دگر ناز نکرد



هوس کردم ببوسم او لبونت

هوس کردم ببوسم او لبونت            انرژی گیرم از  کنج لبونت

زبس تو غنچه کردی او لبو ره        دلم می خوادسبویی از لبونت



هوس کردم که امشب با تو مونم      غزل گویم  و با  زلفت بخونم

شراب چشم میگونت به من ده        که مستم امشب و با یار دونم

بیا یک امشبی با ما وفا کن

چنو مستم که هوشیاری بعیده         چنو خوابم که بیداری بعیده

اگر  آن یار  جونی   از   در آیه            چنو شادم که بیماری بعیده




ز بس بی تابم امشب بیقرارم       زبس بیمارم امشب نا ندارم

همه از درد  و  هجران  نگاره        زبس بیزارم امشب تا ندارم




چنو دل می بری که کس نتونه     به غیر از او خدا هیچکس ندونه

بیا یک  امشبی با ما  وفا کن       که غیر از تو  کسی با مو نمونه

گنجی گهری بود که آرام گرفت

عصر دیروز به مانند بسیاری روز های دیگر ناخودآگاه گذرم به پارک گنجی افتاد مثل همه این روز ها دوباره بر سر مزار دکتر بودم و نثار فاتحه ای .دو نوجوان از راه می رسند و یکی می گوید اینجا چیه، دیگری می گوید اینجا قبر گنجی است و و باز او می پرسد گنجی کیه و من مبهوت ناخوداگاه به زبانم جاری می گردد.

گنجی گهری بود که آرام گرفت   از عمر بلند خویشتن جام گرفت

بیرجند بزرگ ز نام و آوازه ی او     نامی دگر از گردش ایام گرفت

طعم خوش و ناب زعفرنو اَیه

اگرچه رفته روزای جوونی        به دیدارت میام ای یار جونی
شراب مود اگه پیدا نمی شه    بده یک چای داغ زعفرونی

                                                                    محمد رضا حسینی مود

روزو که برفته باز شویو اَیه       دیدار  مو  و  تو  غزلو  اَیه

مود اگر نِدَره باغ انگور دگه       طعم خوش و ناب زعفرنو اَیه



با لهجه بیرجندی


یک لحظه نگاه ناب ما را کافی

یک جرعه شراب ناب ما را کافی

                             یک بوسه بی جواب ما را کافی

                                                         گر جرعه ما کفاف بوسش ندهد

                                                                               یک لحظه نگاه ناب ما را کافی


طاقت بیار

طاقت بیار که یک امشب سحر شود         فردا هوای قصه ی عشقم دگر شود 

طاقت بیار که بی غمزه ی غماز روزگار      دستم به دستی ساقی اهل هنر شود



یار تو اینجاست

به  سیل گل نرو یار تو اینجاست         گل و گلزار و دلدار تو اینجاست

تو که دایم  بسوی  غم  روانی        بیا اینجا که غمخوار تو اینجاست




دو چشمونم اگر دوزن به تیری          اگر بندازنم در پیش شیری

ز تو هرگز نمی گیرم دل ای دل           اگر که مُر برن اندر اسیری



مُر = من را


در صبح آرزو

در صبح آرزو که تو خواهی دمید از آن ، بر پشت بام خویش تو را می بینم

در طلیعه صبح که چشم هنوز بینا نیست و باید گوش بر نسیم سحر سپرد صدای پای تو را می شنوم

شاید نسیم خبری از آرزوی خفته من داشته باشد شاید سحر که بگذرد از دور سواری کوله بار آرزو بر دوش پیدا گردد.

شاید امروز طلوع صبحی باشد که بارها خواب دیده ام بار ها از پشت بام آرزو پایین پریده ام در کوچه باغ هایش قدم زده ام . از آب زلال چشمه اش سیراب گشته ام . از جوی آب روانش دوان دوان گذشته ام و در استخر کوچک ولی بی نهایتش شنا کرده ام.

در دمدمای صبح آرزو تو را خواب می بینم کاش هرگز و هیچکس بیدارم نکند .

ای صبح آرزو بی آرزو نیا . بگذار تا سحر بگذرد وقتی از دور سواری با کوله بار آرزوهای من پیدا شد آنوقت بیا

ای صبح آرزو برای یک بار هم شده خورشید را در قرارگاهش در پشت کوه های بلند آرزوها زنجیر کن به دامش بنداز

ای صبح آرزو تو همه امید منی بی آرزو نیا


من به زخمه های گاه و بیگاه تو عادت دارم

من به زخمه های گاه و بیگاه تو عادت دارم

با طعنه های بی دریغ تو من خو گرفته ام

هر چند که زخمه های تو تاب و توان می گیرند ولی هنوز هم بودن بی تو مرا آزار می دهد. تحمل زخمه ها آسانتر تا تحمل لحظه های نبودن تو


تمرین تحمل کن

تا دلم می گیره تو به من می خندی

تو به من می خندی تا دلم می گیره 

نمی دونم روزی که دلت می گیره کی به تو می خنده

شاید اون روز بفهمی که دلگیری من خنده نداشت

ولی اون نمی فهمه که دلگیری تو خنده نداره

پس تمرین تحمل کن

و هنوز من دلم می گیرد

اول صبح دلم می گیرد

وقتی می بینم پیرمرد کوله به دوش سر میدان به دنبال یکی لقمه نان به هر ماشین عبوری سرک می کشد .

اول صبح بغض دلم را می فشارد

وقتی می بینم حالا که وقت بازنشستگی اوست باید دنبال وانت جوانی بدود تا شاید برای کار صدایش کند.

کارگر می خواهی؟

من هستم کارمن هم خوب است

اما

جوانک کجا به درد دلش گوش می دهد

مرد می خواهم، مرد کاری، نه که پیری فرتوت 

و او دوباره به انتظار می ماند

آخر و عاقبت آنروز دست او خالی است

و هنوز من دلم می گیرد

اشک در چشم زمان جاری باد

اشک صد گریه به چشم بشری ساری باد


عید آمد

عید آمد و روزه های ما به سر شد          امید به شب قدر و سحرهای دگر شد

عشق است جهان همه ز سر تا پایش        تبریک به دوستان که فردای دگر شد





عید آمد بوسه بر سحر باید زد       صد بوسه به صبح پر شرر باید زد

از بعد نماز عید و افطار  لبش        با طبل و دهل تبارک الله دگر باید زد





ماه رمضان رفت و من افطار تو کردم      افطار به رفتار و به کردار تو کردم

هر چند که  افطار و سحر یاد تو بودم     در عید دگر باره ز دل یاد تو کردم

فضای بی وجود تو

دیوار های خانه چه بی تاب می شوند وقتی نبود انعکاس تو را درک می کنند


سقف های خانه چه کوتاه می شوند وقتی فضای بی وجود تو را درک می کنند


خانه و پنجره هایش همه بی خواب می شوند وقتی نبود ذکر تو را درک می کنند


دیگر مپرس ز آیینه و نور و صدا مرا  تنها حضور توست که قلب مرا درک می کنند

بخدا که دل من تنگ شده

چه کسی می گوید دل من تنگ نشده

                              صبحدم باز همان است دگر رنگ نشده

                                                    دل بی تاب من از دوری تو سنگ نشده

 یا که پای دل سودازده ام لنگ نشده

روزگاری سنگی است هم سنگی شده اند  در دل دشت و بیابان وجود

همه رنگی شده اند زین همه رنگ به بی رنگی دنیای پر از سنگ و سرود

دل من فرصت اقرار سحر می خواهد

                              فرصتی بهر ورانداز دگر می خواهد

                                          جام می در کف معشوق هنر می خواهد

گفتن از مشکن ختن یا که قمر می خواهد

به خدا که دل من تنگ شده

                            بغض در عمق دلم سنگ شده 

                                                             صحبت غیر تو بی رنگ شده

بخدا که دل من تنگ شده


انعکاس شب بارانی من

انعکاس شب بارانی من گشتی تو  انعکاسی ز پریشانی من گشتی تو

تا که پنهان نکنی صحبت ایام مرا    انعکاس دل و عریانی من گشتی تو




انعکاسی به شب عشق مرا کافی بود     دل بی تاب مرا عشق و صفا جاری بود

صحبت غیر تو بر لوح دلم نقش نبست     تا که عشق تو به لوح دل من ساری بود


انعکاس در یک شب بارانی


انعکاسی ز غروب دو چهان ما را بس     وز جهان فرصت یک لحظه نهان مار ا بس

ما که در پرده بماندیم  و ندیدم کسی     یک نفس صحبت  آن روی جوان ما را بس




کس ندانست که در پرده چه تقدیر شود       انعکاس شب باران به چه تعبیر شود

ما که تعبیر جهان کرده و تعبیر شدیم         خود ندانیم که باران به چه تفسیر شود



انعکاس شب باران منی نور بریز            قوّت و قوت غزل های منی شور بریز

تا که از سر گذرانیم شب هجران را          شور شیرین بنما شربت مخمور بریز

غروب عشق

نمی خواهم  غروب  عشق را  باور کنم  هرگز       نمی خواهم طلوع هجر را باور کنم هرگز

نمی خواهم بمانم با سکوت سرد و سنگینت         نمی خواهم نبود  مهر را  باور کنم  هرگز

در غبار و باد باران گم شدی اما

تو دیشب در غبار و باد و باران گم شدی اما

     سکوت شام عشقت را برای من سحر کردی

             و آنشب تا به عمق قلب من تنها  سفر کردی

                                مرا از شعله شمع درونم یاخبر کردی

                                    سرود تازه ی دل را برایم تازه تر کردی

     کمند زلف و گیسویت برای من سپر کردی

               سفیر جان شدی از عشق پاک من حذر کردی

                      ولی در سینه تنگ و حزین من تو دردی مستتر کردی

                                        کنون من ماندم درد فراق تو که دردم را بتر کردی

                                                کنون گر رخ نمایی تو تمام عمر عاشق را ثمر کردی

نسیم صبح گیسویت

نسیم صبح گیسویت ز چشمم خواب می گیرد   در این بی خوابی مطلق ز قلبم  تاب  می گیرد

دلم در غربت چشمت سرا پا می شود خواهش  در این خواهش ز چشمانم شراب ناب می گیرد 


وعده بوسه به افطار

رمضان است مرا  هست امید لب لعش افطار        روزه عاشق و معشوق حرام  است  و ندانی  انکار

یادم آید که مرا وعده  صد بوسه به افطار دهی      رمضان رفت  و  ندیدم  یکی بوسه  ز لب های  انار

رمضان رفت و دلم رفت خیال لب مخمور تو ماند     به یکی غمزه رضا کن دلم از لعبت آن  چشم خمار

گرچه رندیم و نظر باز و حریفان و رفیقان  دانند      ولی اینجا نه مرا هست تحمل نه به دل هست  قرار

گر که آید شب آن وعده که بر قلب  حزینم دادی    لب من تا به سحر هیچ نگوید و نجوید به غیر از تکرار

تو که ناگفته دوصد عقده و اسرار مرا می دانی     از چه بستی  لب آن پسته خندان و به گردش حصار

به غیر از چشم مستت کارگر نیست

طلوع از طلعت من بی خبر نیست    غروب از غربت  من  بر حذر نیست

نه غربت نه  غروب و نی طلوعم      به غیر از چشم مستت کارگر نیست

پا پس نمی زارم

من امشب تا سحر می مانم و دم بر نمی آرم     

ز زلف یار اگر  تیغ  آیدم  سر بر  نمی دارم

من امشب با دل مجنون خود عهدی دگر بستم

که گر آتش ببارد ز آسمان پا پس نمی زارم

دلدار سرسخت

من امشب تا سحر بیدار بر تخت تو می مانم     به صبح عاشقی غمخوار بر درد تو می مانم

تو می دانی ز پیوند من و  گیسوی  مفتونت      که تا  صبح ابد دلدار سرسخت تو  می مانم

شاخ آرزو

نمی بارد دلم تا دشت خشکش حاصلی آرد

نمی سوزد دلم تا سوزشش دردی برای آبرو آرد

نه می بارد نه می سوزد نه بگذارد غرورش را

نمی دانم بود روزی که امیدی به شاخ آرزو  آرد

وعدگاه عشق

دو چشمت را قرار و وعدگاه عشق می خواهم 

نگاهت  را فرود لحظه های عشق می خواهم

به دل جز مهر مهرویی کمان ابرو نمی خواهم

سکوتت را طلوع  و رهنمای عشق می خواهم

وعده ی افطار

رمضان گشت و مرا وعده ی افطار دهی     وعده  بوسه ی   رنگین  شرربار دهی

بس که پس بود هوا در شب بارانی تو       ترسم عید آید و این وعده به تکرار دهی



از سیب عریان بگذریم

کاش  می شد از  زمستان  بگذریم    

  کاش می شد از هجوم برف و طوفان بگذریم

کاش می شد از فراسوی غبار زندگی 

بگذریم از  آدم  و  از  سیب   عریان   بگذریم


ما را امید و محبت بدینجا کشانده است

به یک لحظه که از عمق دلی گیریم آهی       تمام عمر خود شیرازه بندیم




ما را امید در و گوهر از شما نبود     خوش بوده و باشیم به یک گوشه چشمی




ما جز به امید نگهی کار نکردیم      صدبار بدیدند و ندیدم نگاهی




ما را امید و محبت بدینجا کشانده است       ورنه در منزل اول نفس از ما بریده اند


فرصت ده

بگذر ای آه و به درد دل ما فرصت ده

فرصتی ده به اشکم بخدا فرصت ده

شاید امشب برسد اشک به فریاد دلم

دل ما دیده به راهست بخدا فرصت ده


من در زندگی دنبال سوال می گردم

جواب را نمی دانم   

                       چون سوال را نمی دانم  

 همه راه می افتند دنبال جواب می گردند 

 من در زندگی دنبال سوال می گردم   

فقط می دانم 

 جواب من در زندگی زیر علامت سوال بزرگی قرار دارد .  

من پر از سوالم , سوال هایی که همه بی جوابند ولی هنوز سوال اصلی را پیدا نکرده ام.  

جون همه اینها با هم جمع شدند و یک سوال بزرگ شدند  

ولی  

اون سوال هنوز از کوره بیرون نیومده

گاهی فکر می کنم من خودم سوال بزرگ زندگیم هستم

سوالی که شاید 60 یا 70  سال  طول بکشد.

می ترسم که همه پی جواب می میرند من بی سوال بمیرم

شب چله بیاد یار باشم

شب چله بیاد یار باشم   به یاد آن مه ده چار باشم

اگر  یار  عزیز   مو   نیایه   تموم شب مو در افکار باشم



شب چله در خراسان جنوبی همان شب یلدا است

زندگی در گذر ثانیه ها می خیزد

زندگی در گذر ثانیه ها می میرد        زندگی در گذر ثانیه ها می خیزد

ای خوشا آنکس که کند اندیشه        از چه می میرد و جان می گیرد


زندگی در گذر ثانیه ها می میرد       در گذرگاه ولی جان دگر می گیرد

ای خوش آنکس که به سرحد گذر      می میرد و باز جان دگر می گیرد



آری همیشه هست پس تو هم باش

 همیشه دستی هست که گرمت کند همیشه چشمی هست که نرمت کند همیشه دامی هست که صیدت کند همیشه بامی هست که پرتت کند


همیشه بیراهه ای هست تا گمراهت کند  همیشه بیغوله ای هست که ماوایت شود همیشه دردانه ای هست تا مسحورت کند  همیشه جانانه ای هست تا مجبورت کند


همیشه دلی هست که نشکسته باشی همیشه راهی هست که نرفته باشی همیشه روزی هست که نگذرانده باشی همیشه فردایی هست که نیامده باشی


همیشه دیری هست که نرفته باشی همیشه شعری هست که نخوانده باشی همشه فکری هست که نکرده باشی همیشه صبحی است که نیامده باشی


همیشه لحظه ای هست که خسته نشده باشی همیشه مزه ای هست که نچشیده باشی همیشه غمزه ای هست که نکرده باشی همیشه سبزه ای هست که ندیده باشی

 

همیشه عشقی هست که تجربه نکرده باشی همیشه دردی هست که دوا نکرده باشی همیشه دلی هست که نشکسته باشی همشه سحری هست که نخوانده باشی


همیشه جوری هست که نچشیده باشی همیشه سازی هست که نرقصیده باشی همیشه سوزی هست که نسوخته باشی همیشه نوری هست که ندیده باشی


همیشه باغی هست که گلش را نچیده باشی  همیشه صبحی هست که نورش را ندمیده باشی همیشه تیری هست که سوزش را نفهمیده باشی همیشه ساری هست که آوازش را نشنیده باشی


همیشه شعری هست که نگفته باشی همیشه شبی هست که نخفته باشی همیشه دری هست که نسفته باشی همیشه همیشه آشی هست که نپخته باشی



آری همیشه هست پس تو هم باش

تمنای تو

غرق شدم غرق تماشای تو ، درد شدم درد تمنای تو

بس که تنیدم به گرد خودم ،پیله شدم پیله ی سودای تو

شعر شدم شعر نفس های تو ، محو شدم محو سراپای تو

بس که دویدم به دنبال تو ، گرم شدم گرم غزل های تو

جام شدم جام هواخواه تو ، دام شدم دام به دنیای تو

بس که زمن درد و دوا خواستی، درد شدم بهر مداوای تو

سرد شدم سرد به گرمای تو ، مرد شدم مرد مصفای تو

بس که مرا با کم و غم خواستی محو شدم محو تماشای تو

سور شدم تا که تو سازم شوی ساز شدم ساز دلارای تو

بس که برقصید دلم با نوا ، نوحه شدم بهر نواهای تو

شام شدم شام سیه رای تو، صبح شدم از پی شب های تو

بس که زمن سوز و نوا خواستی ، غرقه شدم غرقه ی دریای تو

شمع شدم تا که بسوزانیم سوزش شمعی به سراپای تو

بس که مرا سوخت غم عشق تو شعله شدم شعله به فردای تو

فال شدم فال تماشای تو ، رام شدم رام سخن های تو

بس که دلم گشت گرفتار تو سوته شدم سوته ی سودای تو

قصه محمود فراموش شد تا که شدم همدم شب های تو

گر تو بیاد آوری این خسته را مست شوم مست غزل های تو



دل

دل دادن دل سپردن دل بردن دل بریدن دل کشیدن دل خریدن دل شکستن .  همه اینها در داستان زندگیه انگار دل همه کاره هست همه چی رو به دل می سنجند . این دل چقدر از داستان ها زندگی رو می سازه انگار یه دنیا هست و یک دل. جالبه گاهی دل خون می شه بعدشم خون می خوره و می شه دلخون . آخه این دل چیه که هم می دنش  هم می برنش همه می خرنش هم می شکننش عجب جنسی داره و چنسش  هم چه خریداری داره .  بنده خدا دل چکارا که باهاش نمی کنن .  

تو بازار عشق خیلی اسما رو به خودش گرفته دلبر، دلدار  و دلپسند . این دل گاهی می گیره و چه روزوایی سختی هست  روزایی که می گیره انگار یه چیزی توش گیر می کنه که بهش می گن دلگیر  باز  وقتی می گیره  خوبه گاهی  از بس می خوره می گن دلخور  . گاهی گیرش باز می شه و می شه دلباز و هر چه وقتی می گیره سخته وقتی باز می شه خوبه . خدا نکنه دل بد بشه و بشه دل بد اونوقت با عالم و آدم مشکل داره . خیلی ها هم سعی در جستجوی دل دارن و می شن دلجو می گن خوبه آدم دلجو باشه . 


زندگی در گذر ثانیه ها

زندگی در گذر ثانیه هاست

زندگی غیب و حضور دل ماست

زندگی صبح دل انگیز بهار 

زندگی لحظه احساس نگار 

زندگی دیدن و ناگفتن ماست 

زندگی دیدن و ناخواستن ماست 

 زندگی رفتن و جاماندن ماست

  زندگی لحظه رقصاندن ماست. 

زندگی لحظه ناب رسیدن به گلی

زندگی لحظه بی تابی عشق بلبلی 

 زندگی لحظه باریدن اشک بندگی

لحظه پاکیدن اشک زندگی

 زندگی ناپیداست به شب های سیاه

زندگی درک طلوع است به دنیای تباه

زندگی  از فراز کوه سخا فرودی موفق به عشق و وفاست

 زندگی بلند شدن از دره شکست تا اوج قله پیروزی است.

زندگی نغمه کوکو به درخت زندگی

تابش سوسویی به کویر بندگی 

زندگی پرشی تا آنسوی دره خودبینیست

 زندگی چرخشی صد و هشتاد درجه در جاده خودخواهی است

زندگی در اوج ماندن و در عمق زیستن است 

زندگی زیستن  ثانیه هاست زیستن اکنون است

زندگی احساس غربت در غروب هر جمعه است

آرزوی غروب خورشید و پاک کردن دلتنگی ها از آسمان زندگی است.

زندگی لحظه داغی لبهای نگار

زندگی قطره اشکی است به چشمان خمار


زندگی خمره گنجی است که پنهان شده است.

زندگی مزه رنجیست که درمان شده است.


زندگی باید کرد عشق می باید جست.

عشق می باید جست زندگی باید کرد

شبنم دل

چو گل در دامن خود پروریدم شبنم دل را 

امان از دست خورشیدی که بربود از کفم گوهر

حال که رسوا شده ام می روی

حال که رسوا شده ام می روی

واله و  شیدا  شده ام  می روی

حال که غیر از تو ندارم کسی

این همه تنها شده ام  می روی

حال که چون پیکر سوزان شمع

شعله  سراپا  شده ام  می روی

حال که در وادی عشق و جنون

وامق  عذرا  شده ام  می روی

حال  که  نادیده  خریدار  آن

گوهر یکتا شده ام می روی

حال که در بحر تماشای تو

غرق تمنا شده ام می روی

اینهمه رسوا تو مرا خواستی

حال که رسوا شده ام میروی!!

شعر از عماد خراسانی

می میرم از فراق

می میرم از فراق و نگاهم نمی کنی           می میرم از غروب و طلوعم نمی کنی 

می بازم عمر باخته خود صد هزار بار          هر بار که بازمش تو جوابم نمی کنی  

می تازم این سمند  خیالات خسته ام            اما تودر خیال خود اشتیاقم نمی کنی 

 مجنون منم و خماری  است کار من             تو لیلی منی و هیچ التفاتم نمی کنی 

 بگذر ز خاک من و چشم  خود بگیر                در زندگی ندیدم دانم یاد ز مرگم نمی کنی 

در گیر بود و نبودم و عمر  حزین من            چون باد سرد هیچ یاد ز برگم نمی کنی 

در کوره ام بسوزم و دم بر  نیاورم               دانی که هیچ یاد ز خاکسترم نمی کنی  

شب ها به یاد تو صبح سحر  شود               هرگز نه یاد من و نه یاد غبارم نمی کنی  

آن شب که وعده صبح و طلوع بود              حتی سحر بگفت که شادم نمی کنی    

دانم که در قفس تار تار     زندگی                  عمری گذشت و فکر بود و نبودم نمی کنی 

با خیال تو

وصال تو مرا هرگز نمی گردد میسر 

سالهاست با خیال تو در خواب رفته ام