به یلدای دلم کف زن که خوش باشم
کنار کرسیم دف زن که خوش باشم
چنان فصل بهاری باش در عمق زمستانی
برای دیدنم صف زن که خوش باشم
شوی چله شوی هندونه باشه
شو کف خوردن و اوسونه باشه
دعاکرم سه چار متر برف بباره
که لویون همگی خندونه باشه
اناررون دل تو صد تا دونه دَاره
شو یلدا دَ دل کِ خونه دَاره
دوصد هندونه در بغض دل مو
که دل مو بهر تو صد بُونه دَاره
انار دل که از دست تو چاکه
اگر هندونه هم باشه هلاکه
فقط شو چله ره و یاد ما باش
نَفَمن شو و روز مو کلاکه
"محمود مسعودی(ساده)"
ز یلدای دلم فصل خزانت می رود یک شب
زمستان بگذرد فصل بهارت می رسد یک شب
مرا باید که طاقی بر سر بستان خود سازم
که بر باغ دلم فصل وصالت می رسد یک شب
هر صبح پر از حادثه ی امید است
نور آمده گوید که غمت تبعید است
برخیز که می توان به پل ها دل بست
وقتی که امید راهی خورشید است
راز صد ایجاز را یکبار بگشا با نسیم
دگمه از بند قبا یکبار بگشا در حریم
بوسه زن بر جایگاه رازهای ماندنی
رمز صدها راز را یکبار بگشا از قدیم
تو را چون بوی یاس روی دیوار شرر بر حان و ایمان می پسندم
تو را چون کاج های سر به افلاک تو را چون سروهای باغ ازاد
تو را همچون کبوتر های پرواز به اوج شعر و عصیان می پسندم
شعر تو به فکر و لحظه هایم ساری
با فکر تو ساکت و به شعرت مشغول
فکر تو به برگ و ساقه هایم یاری
حکم تو به شعر و نثرهایم جاری
شعر تو به جوی و دشت هایم جاری
با فکر تو ساکت و به شعرت مشغول
فکر تو به برگ و بذر هایم جاری
سر در قدمت نهاده ام پای مکش
دل بر حرمت نهاده،سیمای مکش
با اینهمه احساس تو را می طلبم
جان در طلبت نهاده ام رای مکش
سبزینه ی باغم شده ای پای مکش
نادیده حصارم شده ای وای مکش
تا دانه شوم گل دهم و میوه رسد
کن حوصله از حس دلم رای مکش
ثبت است نشان تو به دل پای مکش
تکفیر مکن مرا ز عشق من رای مکش
تا سهم تو را ستانم از فهم خودم
بر حسرت چشم و دیده ام های مکش
نه دل کندن از این بر آن نهادن
کرا گویم که دل بر هر دو دارم
که این یک ریشه و آن میوه دادن
یک سیب ز باغ سرنوشتم چیدم
یک عمر ز سر نوشتم و تجدیدم
یارب به که باید اعتمادی کردن
وقتی که تمام عمر در تبعیدمنه دل دارم به خونه یا که منزل
مُویم سرگشته ی موی تو دلبر
ببین چون می رود پای مو در گل
نه دل دارم که راز دل بگویُم
نه حل مشکلی از دل بجویُم
کجا مونده دلی از بی وفایی
که بوی گل از این محفل ببویُم
نه دل دارم که دلبر بینم اِمشو
که از لعل لبش لب گیرم اِمشو
بِری با یار و دلدارم بگویِ یْ
که گر آید بَرم پر گیرم اِمشو
نه می خواهُم نه می تونم که برگیرم ز تو دل
نه می خواهُم نه می تونم بسازم دور منزل
چنان عشقت به جانم شعله انداخت
نه می خواهُم نه می تونم بجویم حل مشکل
از زلف کجت گلاب خواهم نوشید
گر وصل تو در خیال ما سر نرسد
دائم ز لبت سراب خواهم نوشید
کیش شطرنج توام ماتم مکن
گر چه مشتاقم ،بی تابم مکن
تا که فتح قلعه ی دل ها کنی
بی نصیب از لعبت نابم مکن
چون زلف کجش ترانه ام مشکین است
خونین دلی و ترانه هایم به کناری
هجران وی از برای ما سنگین است
وقتی که تو نیستی بر سرم آواریست
افسانه ی زندگی فقط زندانیست
گر فکر و خیال هم به دادم نرسد
انگار همین شبم شب پایانیست
گفت شیطان: دیده ام در آدمی
بهتر از شیطان رفیق و همدمی
حرص و آز و شهوت و جاه و مقام
درس می گویند برایم هر دمی
نی چو خالی شد نوایش آسمانی می شود
چونکه پر باشد کجا ساز جدایی می شود
بس که سنگینی کجا ذکرت خدایی می شود
گفتم به بوسه ای عطشم را فرونشان
زان لب به باغ عافیتم دانه ای نشان
گفتا که آتش است و دوچندان کند عطش
گفتم که آب تویی آتش من را فرونشان
عمریست که از چرخ و فلک می نالیم
حتّی ز فرشته و ملَک می نالیم
چون نیک نظر کنیم در اندیشه ی خود
دانیم که از خویش کلَک می نالیم
عید قربان است قربانی کنید
هر چه غیر اوست زندانی کنید
تا نباشد حز رخ او در میانگلرخان شهر قربانی کنید
انیسی همقفس می بایدم نیست
سطوری تازه در شرح سکوتم
دلی بی پیش و پس می بایدم نیست
شرابی تلخ و بس می بایدم نیست
سکوتی پر جرس می بایدم نیست
حروفی تازه از بهر سرودن
سماعی دادرس می بایدم نیست
زیبا شبی مرا به کنج دلت جایگاه کن
استاره های بخت مرا هم گواه کن
یا دست من بگیر و به میخانه ام ببر
یا هم مرا ز لعل لبت سر به راه کن
-----------------------------------------------------------------------------
دوب بیت فوق بعد از شعر شاعر بزرگوار سرکار خانم متولی به ذهنم رسید
غم تو قسمت ما گشت و لبت با دگران
اشک تو قسمت ما گشت و دلت با دگران
با که گویم که از این بخت بلند من و دل
شعر تو قسمت ما گشت و شبت با دگران
جاده ها منتظر بوسه ز یک ابر بهار
چشم ها تشنه دیدار رخ سبز نگار
کی بهاری شود این دشت بگو
همگان منتظر لطف تو ای حضرت یار
سبزه خشکیده و چشمش به در است
حوصله منتظر سبزی یک باغ و بر است
دل به اندازه یک دشت، غم انگیز شده
با توام یار گلم ل طف شما کارگر است
توپ های همه عالم کف میدان شما
متهم خیمه زده در کف دیوان شما
یک اشارت به دو چشمی کافیست
تا که ساقی برساند می عرفان شما
شبنمی تشنه ی صبح است که پرواز کند
نور حق بیند و پرواز دل انگیز خود آغاز کند
برگ سبز ار چه هواخواهی شبنم دارد
جز به حکم تو کجا قفل خودش باز کند
تشنگان گر چه که دریای طلب می باشند
زین همه تشنگی خود به عجب می باشند
حاش لله که زند دم کسی از غیر نگار
منتظر بر در ارباب خود از رسم ادب می باشند
شبی چو شعله ی فانوس به دیدار تو خواهم آمد
با حسرتی اندازه ی فردوس به دیدار تو خواهم آمد
ترسم که شب سرخ هوس های تو را سبز نبینم
شاید شب افسانه و افسوس به دیدار تو خواهم آمد
هر ثانیه ، هر لحظه که از شما جدا می گردم
عمری به تکاپو که تو را دوباره دیدار کنم
چون لحظه ی دیدار رسد ز خود رها می گردم
چشمهایت یک نفس گویی صدایم می زنند
بوسه هایت یک نفس لب را بنامم می زنند
دل میان شرم آتش گونه پنهان کرده ای
ورنه می دانم طپش ها هم برایم می زنند
قصه ی در د مرا آنتی ژن است
نذر من کن هر چه دارو داشتی
تا ابد عشقت درون هر ژن است
فرهاد نشست و بیستون جارو کرد
ای تف به تو روزگار و بیستونت
تیشه فرهاد زد و خسرو در او اردو کرد
ببین گل از گلستان می رود پس کی تو می آیی
خزان تازه ای سر می رسد پس کی تو می آیی
چرا باید زمستان کرد این گلخانه ی بستان
غرور من به تاوان می رود پس کی تو می آیی
فرهاد و کوه خسرو ،شیرینی زمانند
مجنون و راه لیلی ،انگیزه ی جهانند
رامین و ویس و منوچهر و زهره ها
وامق و عشق عذرا دنیای عاشقانند
رفته ام تا بیستون تا بلکه صیادت شوم
کوه عشقت برکنم شاید که فرهادت شوم
چون ندیدم عشق شیرینی به کوه روزگار
می کنم کوه نمک تا جمع اضدادت شوم
نذریست که بر لبت صفا می کارد
بذری که به میوه می رسد نذرم کن
حقیست که بر لبت جدا می کارد
چنان زی مردمان شادان ببینی
به دور از رنج بی پایان ببینی
چو فردا می شمارند برگ هایت
هزاران برگ خوش پنهان ببینی
چنان زی کز عبورت عطر خیزد
به وقت بارش غم چتر خیزد
چو فردا می نگارند سطرهایت
ز هر سطرش هزاران فخر خیزد
چنان زی که کویر گلزار گردد
نه که گل های عالم خار گردد
چو فردا باغها گل می نمایند
دلت همسایه با دلدار گردد
به لبهایت سکوتی دیده ام ناگفتنش بهتر
به هر سلول حسی را،به هر ملکول افسوسی
به افکارت حروفی دیده ام نشنیدنش بهتر
دعا کردم خدای من اجابت کردنش با تو
رها کردم ز کف تیری اصابت کردنش با تو
شکستم خویشتن در پیش پای خود
وفا کردم به عهد خود کتابت کردنش با تو
ساحل ار صد بار هم با موج دعوا می کند
موج اگر طوفان درون سینه اش جا می کند
این دو یاران قدیمند غم مخور
آتشی هست هر کسی یک گونه معنا می کند
یک جرعه به یاد ما بنوش تصور تا کی
از این همه انتظار به تنگ آمده ایم
گردونه، به کام ما بگرد تحمّل تا کی
یک قرعه ی انتظار در جام من است
یک جرعه ی نوش یار در کام من است
زان جرعه ی انتظار در قرعه ی یار
عمریست که انتظار بر بام من است
هر صبح مرا شراب عرفانی ده
با زمزمه ای سکوت طولانی ده
در رهگذر فرشته با باد سحر
یک جرعه می و نگاه روحانی ده
صبح است بیا تا در زندان شکنیم
این کالبد خسته به طوفان نبریم
با طعم شراب معرفت خیز سحر
سیراب شده دل به زمستان ندهیم
صبحی پر نور و زندگانی خواهم
یک جمله از او فقط زبانی خواهم
تا شعله ی خورشید تو در برگیرم
یک جرعه شراب خسروانی خواهم
ای نور بیا صبح و سحر منتظرم
لطف تو اگر نباشد از خود خجلم
زآن جام که بر لب امیدم دادی
عمریست که در کاخ جهان مقتدرم
اعجاز سحرگه است و طوفان دارد
با عاشق خود لب سخندان دارد
برخیز و بنوش باده را پی در پی
خوش باش به ایمان تو ایمان دارد
مفهوم گلـی، خود گلابـی گل من
منظور منی،چنگ و ربابی گل من
در خـواب به جـام تو رسیـدم امادر لوح دلـم فقط سـرابـی گل من
در باغ دلم ، تو حس نابـی گل من
در برگه ی ما تو خود کتابی گل من
چون برگه ی بر باد به باغ تو رسید
بنویس به برگه ام جوابی گل من
در کوزه ی دل غلغل آبی گل من
احساس پر از شراب نابی گل من
ما را به شراب و کوزه ات دعوت کن
هر لحظه به چشم دل ثوابی گل من
دریای انتظارم و باور نمی کنی
قمری بی قرارم و باور نمی کنی
حتی برای ثانیه ای طاقتم نماند
چون لاله داغدارم و باور نمی کنی
گلواِژه های بوسه میان لبانت نشسته است
لب وا کنی به روی شهر زبانت نشسته است
خست به خرج می دهی و لب وا نمی کنی
تا بشنوم کدام واژه در هیجانت نشسته است
عید آمده بوسه پشت در منتظر است
می خورده و در لب گلی مستتر است
در وا چو شود به گونه ات بنشیند
بگشا لب خود که خنده را محتکر است
نمی بینم کسی را لایق دلدادگی هایم ز چشمم اشک و از هر دیده نورم رفت
ما را به تیر چشم خودت می کشی ولی مرهم به زخم دل تنگم نمی کنی
با صد کرشمه و صد ناز و عاشقی، یادی ز عشق خوب و قشنگم نمی کنی
ای وای من و روزگار سفله که اینگونه بی گدار،به آب شهر پر آتش نمی زدم
کز آب و آتش ار گذرم بار دیگری،باز هم فکری به نام و آبروی تفنگم نمی کنی
شیرین تر از آن رطب ندانم
گر حکم شود به انتخابات
جز بوسه از آن دو لب ندانم
وانرا ز تو بعد اِذ هَدیتنا می خواهم
در هر شب قدر و وقت تنزیل کتاب
لطفی جهت وَهب لَنا...می خواهم
در جام و سبو سراغ او باید کرد
هنگام شنیدن دعای سحری
دستی به دعا و بر سبو باید کرد
بی باده و جام و بی سبب عاشق شو
بی زلف و نگار و تاب و تب عاشق شو
تا هست به رگ های زمان لطف و صفابی حرف و دلیل،روز و شب عاشق شو
هر دم و دقیقه بی طلب عاشق شو
بی ناز و کرشمه و نسب عاشق شو
چون ناز و کرشمه ها همه بر بادند
بی باد و نسیم و ذکر لب عاشق شو
در مکه و مغربی و در حلب عاشق شو
بی شبنم اشک و بی رطب عاشق شو
هر جا که روی اشک و رطب خواهی دید
شعبان شده ای یا که رجب عاشق شو
گر اخم کند یا که غضب عاشق شو
بی دیدن خنده روی لب عاشق شو
چون صبر نداری که رخش را بینی
با چشم ندیده روی رب عاشق شو
القصه مجو اصل و نسب عاشق شو
بی خویش و من یار جلب عاشق شو
امروز که در دست تو ام عاشق باش
فردا چه زنی ساز و طرب؟عاشق شو