دعوت کن

ما را به بلـــور زولبیـا دعــوت کن

با سبزی ریحان و صفا دعوت کن

در سفره ی افطار ز الطاف حبیب

با زمزمـه و شعر و دعا دعوت کن

خورشید و چرخ و فلک

خورشید ببین،بر فلک گشته سوار

یا چرخ و فلک نموده وی را به حصار

از گردش ایام همین یکی ما را بس

هر شاه فتاده ایست در حسرت یار

باور نشود تو را ولی من دیدم

خورشید نشسته بود در چرخ و فلک

در وقت غروب و هجرت اجباری

می رفت به خاک از چرخش ایام کلک

افطار شراب هفت ساله

از جام سحرگهی به من باده دهید

وز باده ی صبحدم به سجاده دهید

با باده و سجاده گر عاشق نشدم

افطار مرا شراب هفت ساله دهید

اکسیژن بوسه

صد قطره ز اکسیژنِ بوســـــه بر لبت ارزانی

صد جرعه ز هیدروژن میان بوسه ها زندانی

هرگاه به هم رسند لــب های شما با لــب من

این آب حیات است که می دمــد به آبادانی

محمود مسعودی

دلتنگ تو

آن که دلتنگ تو  گردد دگر  آرام   ندارد

دل که همرنگ تو گردد دگر ایهام ندارد

هر که پابست  خدایی شد  و   راهی

دل که پابست  تو گردد  غم ایام  ندارد

سکوت شوره زاران

هنگام سحر وضو ز باران بکنید

سجّاده ی روزه را شکوفه باران بکنید

هنگامه ی روییدن گل های دعا

یادی ز سکوت شوره زاران بکنید

سهم من و تو ز هم

سهم من و تو زهم فقط دلتنگیست

رفتن به خیال و قصه های رنگیست

چون حس بهاریی که افسانه شده

آغوش تو نقاش شب دلتنگیست




چیست سهم من از این دلتنگی

همه ی تنگ دلی های جهان رنگی

تا کجا رنگ ریا بر لحظاتم بزنم

کاش رومی روم بودمی یا زنگی

حس ناب رمضان

تقدیم تو باد حس ناب رمضان
یک جرعه ی عاشقی ز جام رمضان
در وقت فرود بوسه بر دست دعا
یادی بنما ز تشنه های رمضان

شکرپاره

شکر پاره،  لبت کو،  شکرت کو؟

دو چشم  خوشکل  زیباچرت کو؟

مرا که عالمی دیوانه خوانند

تو پرسش کن دل خوش باورت کو؟



تو را دیدم که  ساکت  و  حزینی

تک و تنها  به یک گوشه  نشینی

نپرسیدم  چه شد از ما  گذشتی

که چشمت گفت از ما دل غمینی


الهی  چند  سپیده  گل  شمارم

که شاید گلرخی همچون تو یابم

نگا کن وقت گذشت آفتاب دراومد

نشونی  ده که عشقت برده تابم


صدایی از لب بومی شنیدم

گمون کردم که یارم را  ببینم

ولی  پّر بود و رد  در آسمونی

پری  بودی  که پروازت  ندیدم



اگر حرف و سخن داری منم گوش

اگر  احساس  لب داری بکن نوش

تو که دل برده ای و دل نداری

فراموش کن  همه،بگشای آغوش



شبی گشتم خیالت را  هم آغوش

نه من طاقت نه بودی درشما گوش

چنان اندر حضورت غرق بودم

که یادم رفت کتری می زند جوش


شبی نوری به کوهستان درخشید

به قلب  عاشقم عشق  تو بخشید

تمام شب درون خود نشستم

که کی بتوان شراب از وصل  نوشید



خوشا صبح و سحرگاهی که امید

برآید از لب بامم چو خورشید

بگوید ساز و آواز و دهل کو

که روح بر دل و بر جانم ببخشید



کبوتر جان  چرا   طاقت  نداری

همین چند روز باشد بی قراری

به چشم نازکت اشکی نبینم

خدا  کی  بگذرد  این روزه داری


جوان بودیم  و خام و  غم ندیده

گلی در دست،خورشیدی به سینه

تو می گفتی نترس دنیا  دو روزه

مو  گفتم  چون  تویی دنیا ندیده


گل سرخم چرا  اینگونه زردی

مگر داری به سینه آه و  دردی

الهی درد عاشق را دوا کن

نخشکد سنبلی در دست مردی



دهل و طبل و سرنا را  بکوبید

ز بام قلعه مردم را بگویید

که از سوی فلق آواز آید

به غیر از عشق از دنیا نجویید



اگر  ابری  بزن  باران  کن  امشب

چنان دلتنگیم عصیان کن امشب

که این پیچیده اوضاع پریشان

بسی درهم شده طوفان کن امشب



زندانی احساس

ای وای اگر زندانی احساس گردی

دلداده ی گل بوته ای از یاس گردی

دنیا شود کوچک و بوی یاس  گیرد

حتی میان جمع دور از ناس گردی



ای وای اگر دلداه ی یک ناز گردی

با  بوته های  رازقی همراز گردی

دنیا همه  غرق  نیازت می نماید

حتی اگر  با کوله  باری  بازگردی


ای وای اگر در دام چشمی رام  گردی

در دام زلفی افتی  و  همگام   گردی

دنیا سراسر اشک و دامی می نماید

آخر به  اسم  عاشقی  بدنام   گردی


حتی به غبار

حتی  به غبار  هم  حسادت   کردم

بر لحظه  انتظار  هم حسادت  کردم

بر سینه تو نشسته اند این  هر  دو

بر این همه اعتبار هم حسادت کردم

می نوش

صبح است ، قدح پر کن  و  می نوش

هی پر کن و  هی پر کن و هی نوش

چون گردش ایام  وفایی ننموده است

با گردش ایام صفایی کن و می نوش


----------------------------------------

صبح و  می و ساقی و جامی به  دست

لطف و    عیش  و لولیان مستِ   مست

تو چه  می جویی  از این   چند روز عمر

می خور و می نوش بگذر ز آنچه هست

 ----------------------------------------


صبح است و فکندنش به فردای خطاست

دوری ز می  و  باده  و  صهبای  خطاست

برخیز  و  ز  حال  درگذشتگان   عبرت گیر

ماندن به  شب و قصه ی فردای خطاست

-------------------------------------------



آب و آتش


گفتم  به بوسه ای  عطشم را  فرو نشان

ز آن لب به باغ پر تلاطم دل دانه ای نشان

گفتا که آتش است و دو چندان کند عطش

گفتم که آب تویی ، آتش هجران فرونشان

 

ای صفا و مروه ام

ای صفا و مروه ام سعیی بکن

راه تقصیری بزن حلقی بکن

تا طواف کعبه ات کامل شود

گرد زلف یار خود رقصی بکن


آخرین قطره باران

آخرین  قطره ی  باران که  زمین را تر کرد تشنگی باز هم از من گله  کرد

دل  من  حس کویری  تو را باور داشت ولی از بهر تمنا و دعا حوصله  کرد

تا  نگویند  که من  غافلم  از ابر بهار  یا که از حسرت دیدار  زمین  بیخبرم

دل من ابری شد، چشم من بارانی،شوق سیراب شدن بار دگر ولوله کرد


آب را در قصه ی هاونگ می کوبند

همّه  ی آنانکه برسرو  بلند هر حقیقت سنگ می کوبند

و  یا  در راه  وصل او کمال  از خدعه و  نیرنگ می جویند

و  یا در پای قربانی  هزاران  جامه  رنگارنگ  می پوشند

بگو  هشدار  آبی تیره  را در قصه ی  هاونگ  می کوبند


غیر خود وامدارم مکن

ببین با تمام قوا مانده ام پای تو ،بمان بامن و داغدارم مکن

تمام خدم و حشم منتظر، بخوان این دو خط بی قرارم مکن

خدا را اگر غیر حق یافتی ، به رقص لغات و به احساس من

چو شمشیر بران بسوزان مرا ، ولی غیر خود وامدارم مکن


چون کنم باور

آسمان بغضم دو چندان می کنی 

تا که ماه خویش پنهان می کنی 

چون کنم باور که یارم می شوی  

تو که ماه خود به زندان می کنی

شب آرزو هم گذشت

شب آرزو هم  گذشت  و  ندیدم تو را

ز شاخ حقیقت به غفلت بریدم  تو را

مجازی  بدند  همه ی آرزوی های من

تو در دست من بودی اما نچیدم تو را



راهی زده ام

راهی زده ام به خود که جستجوی تو کنم

هر  درزه ی  جان  خویشتن  رفوی  تو کنم

گر  گرم   کنی   حقیقتم  و   یارم   باشی

شاید  بتوانم  که چروک  دل  اطوی تو کنم

سه پنج روزه

سه پنج روزه که را گم کرده یم مو
نه نون جو نه گندم خورده یم مو
چنو خود روزگارم کرده دلبر
که روز خَو دیده شو تَو کرده یم مو

بهار از دل ما رفت

سبز  همچو بهاریم و بهار از  دل ما رفت

شهر پر ز نگار است و نگار از دل ما رفت

انبوه    سپاهیم    که   فرمانده   نداریم

چون  جنگ توانیم  که قرار از دل ما رفت

حوض نقاشی

نردبان  را  هم  ز دیوار خیالم کنده ام

تا که نامحرم نفهمد با خیالت  زنده ام

پاک گشته رنگ آب از حوض نقاشی ولی

من هنوزم  با خیال رنگ آبی زنده ام


آینه شو

آینه شو  آینه شو  بهر تماشای خود 

بهر  خدا  بار دگر بین قد و بالای خود

حرف  نهان کرده چه  بسیار  هست

یکدم دگر نگهی کن به سویدای خود

زلف راهزن

راه  در  پیش  است  و  من  درویش  و  زلفت راهزن

راه  پر پیچ  است  و من  در  خویش  و زلفانت رسن

راه  را  عشق  است  و  من همراه  و زلفانت چو بند

در کدامین پیچ می آیی کمند زلف می پیچی به من

حسرت خلوت

جقدر سخت است خلوت با خدا حتی برای ساعتی اما

همیشه حسرت خلوت به دل داریم گران ساعات دنیا را


همیشه در صف اول برای کسب مادیات بی پایان دنیایم

ولی از بهر کسب معرفت در آخرین صف هم نمی پاییم

به آبم محتاج

هر چند که ماهی و به آبم محتاج

تو ماهی و من به اشتیاقم محتاج

گر دل از همه بر کنم به دریا بزنم

کس نیست بپرسدم چرایم محتاج

شب قربانی

خم ابروی تو در حسرت ویرانی ماست

کوله باری مژه در فکر پریشانی ماست

چونکه تیر مژه صیاد دل تنگ من است

گو بزن تیر که امشب شب قربانی ماست


حاصلت چون بوده

تاریخ  پنهان است  در  دیوار و در هر خشت  آن

باز گوید  سرگذشت  مردمان و  فصل کشت  آن

چون گذر کردی  بیندیش  از برای کشت  خویش

تو چه کردی؟حاصلت چون بوده خوب و زشت آن

عمر دلم قد نمی دهد

دیگر به آمدنت عمر دلم قد نمی دهد

باید که بی تو عمر دلم  را  بسر کنم

چون  بی تو آمدم  و بی تو  می روم

امید وصل تو باید به عمری  دگر  کنم

حتی هوس ندارم

دلم  گرفته  اما  دیگه  نفس   ندارم

آواره ام  و  تنها  حتی  قفس  ندارم

گفتم  زنم  به دریا  دلتنگی و دلم را

دیدم که بی دلم و حتی هوس ندارم

چرا آدم گرفتار تب سردغروره

چرا آدم گرفتار تب سرد غروره

ندیده آینه  ، فکر کرده حوره

مگر تاریخ نخوانند اهل عبرت

گمان کردند فردا سوت و کوره



بخواب ای قصه گو خوابیده بچه

بخواب ای قصه گو خوابیده بچه      دو تا پاتیل پر شاشیده بچه  

صد و  هفتاد کلاته خواب دیده        دوصد بار دگر غلتیده  بچه  

 

فرصت غصه و غم خوردن نیست

توی این زندگی کوته ما فرصت غصه و غم خوردن نیست

توی این ثانیه های گذران فرصت ماندن و افسردن نیست

ای خوش آنانکه بفهمند کوتاهی شب های دراز

گل چو شاداب بود گل باشد کار ما خفتن و پژمردن نیست

غنیمت دان

غنیمت دان دمی که رفت و برگشت

گذر کن از غمی که سر به سر گشت

شراب معرفت می نوش و خوش باش

که روزی دم ناخواهد جست برگشت


به جستجوی غزل

به جستجوی غزل ، در آرزوی نیلوفر

به وقت صبح و سپیده برآی از بستر

بزن تفاّل و برخوان سرودی از حافظ

سرود خواجه شیراز جو ز عالم دیگر

کی؟

این روزا تو فکر ابرام ،کی می خوان رو دشت ببارن 

گاهی هم تو  فکر  دشتام، کی می خوان لاله بیارن 

با وجود ابر غمگین ، روی دشت سخت و سنگین

من همش تو فگر گلهام کی می خوان شادی بیارن

هر تک برگ

به هر تک برگ این عالم ،کتابی هست آویزان

بهاران بین  و  پاییز  و  زمستان را و  تابستان

سفید و سبز و زردش را ببین و شرح حیرانی

کدامین برگ می خوانی ، بهاری یا که پاییزان

هی انتظار

هی انتظار هی انتظار از شاخ و برگ زندگی

کُشتی مرا بیرون بیا ،ای بال  و  برگ زندگی

گل کن به وقت نوبهار، آواز سر ده چون هزار

من عاشق روی  توام ، ای بار و برگ زندگی


تک گلی هستم

تک گلی  هستم میان سنگ و لاخ روزگار 

همسفر  با  باد  و  همپای  نسیم  نوبهار 

گرچه که همصحبت گرد و غباری گشته ام 

مانده ام یک عمر در پایت به دشت  انتظار

مهمانم

به غربت آمدم جانا کرم بنما و حالم پرس

نگاهی بر رخ زردم ، غرور و اعتبارم پرس

مرا آدم گرفتار سراب و سحر دنیا کرد

در این پاییز مهمانم بیا و از بهارم پرس


وقت دار

جمله ی عالم  فدای پیچشی از موی تو

زلف  عریان کرده  و  خم در خم ابروی تو 

ای معمای دلم  در  زلف پرخم حل شده

وقت آن باشد که بر دارم زند گیسوی تو

نترس از افت و خیز روزگار

هر چه  بالا  می روی احساس  قدرت  می کنی

یکّه  می گردی  اگر  چه حس  سرعت می کنی

گر که بالاسر خدا داری نترس از افت و خیز روزگار

ترس  کن  زاندم  که  بی او  حس لذت می کنی

گر که خواهی

تا که خوشبو چون  گلاب  از  گل  شوی

باید اندر دیگ هستی تا قیامت  قل  شوی

ور که خواهی همره گل گردی وهمزاد او

باید  اندر  عاشقی   همپای  با  بلبل شوی

سوال تلخ می پرسی

سوال  تلخ  می پرسی  جواب  نرم  می خواهی؟

زبان لبریز از سردی  سرودی گرم     می خواهی؟

گذر  از  خویش    نتوانی  مرا   محکوم   می داری

تو خود عریان کنی عالم مرا در شرم می خواهی؟

خسته ام

خسته ام از اینهمه آفتابه ها خرج لحیم      خسته ام از اینهمه شیطان ناگشته رجیم

عمر را افسانه می پنداشتم  اما گذشت     خسته ام  از آمدن  با ترس  از  رفتن ز بیم

داد از این بیداد

دلم تنگ تو می گردد صدایم همصدای باد

رخم زرد تو می گرد سکوتم مملو از فریاد

شبم بی خوابی و روزم پر از حسرت

تمام لحظه ها گویم خدایا داد از این بیداد

دعوت خورشید

دلم   را  دعوت  خورشید خواهم کرد     تمام غصه ها را از دلم تبعید خواهم کرد

دوباره در درون باغ رویاهای هر روزم       نشای دیگری از سبزه و امید خواهم کرد


من دعوت خورشیدم  هر روز به  انحایی

یک  روز  خدا  خواهد  یک   روز   تمنایی

هر روز به رنگی شد این صحنه سرگردان

من  عاشق  روی  تو  ای  قاصد   رویایی

ندانم

تلاطم  در  دل اندازی  ندانم

سکوتم بر  لب اندازی ندانم

تمام شب به یاد صبحگاهان

ز چشمم خواب اندازی ندانم



کیست بیدار نیمه شب که خدا جستجو کند

عاشق شود بر این سکوت و خدا آرزو کند

یا بگذرد ز آنچه بر دل و بر لب عالم نهاده اند

تنها به سوزنی درزهای مانده به دل را رفو کند



سکوت نیمه شب هایم ز چشمم قصه های خواب می گیرد

هواخواه تو می گردم که خواب از چشم و از دل تاب می گیرد

بیا تنها همین امشب مرا در خلوتی درویش مهمان کن

که گر خوابم رباید،در تمام عمر از من حسرت مهتاب می گیرد


چرا دل را مکدر داشتی

جام می در دست و زلف  یار در کف داشتی

تاج شادی  بر سر و صحت  سراسر  داشتی

مال  و  مکنت  بیش  از  افراد دیگر  داشتی

عاقبت هم من ندانستم چرا دل را مکدر داشتی