اگر اشکم

اگر اشکم ولی سرچشمه از توست 

اگر رشکم ولی رشکم همه توست 

اگر خیسم ز اشک و رشک بر دل 

نگاهم کن که در اندیشه ام توست

آهی به لب

یک شب به سراغ عمر رفته ام می آیی 

یک بوسه ز اعماق زمان می خواهی 

آهی به لب و اشک به چشمت داری 

حسرت خوری از این همه بی فردایی

هشدار که حسرت ازدلت نچینی

تیری به کمان نموده در کمینی 

شعری به زبان نموده و نشینی 

تا کی به کمین لحظه هایی 

هشدار که حسرت از دلت نچینی

کی ؟

گویند که شب می رود و روز خنده کنان می آید 

گویند سیاهی رود و سفیدی ازبام زمان می آید 

شب رفت و سیاهی بگذشت و عمر بر بام شده 

کی پس خبر از غروب غم از این جهان می آید؟ 

آه هم به داد دل من نمی رسد

دیگر آه هم به داد دل من نمی رسد  

صد آه ز عمق آید و بر لب نمی رسد  

ترسم که جان بر آید از این روزگار پست 

عقلم به آخرین نکته مطلب نمی رسد 

تو چسانی

بردریده پرده و دریده دام              ناشنیده قصه  و بشکسته جام

من چنینم در غم هجران تو            تو چسانی گو به من ای با مرام


فرودگاه یزد

میلاد رسول

میلاد شده بیا که شادان باشیم 

در مکتب عشق او شتابان باشیم

چون ختم رسل به شادمانی آید

 دل در ره او نهاده رقصان باشیم 


میلاد محمد است رسول نبوی

هنگامه شادی از ظهوری ابدی 

هش دار که نور آسمانی آید

برخیز که حاری شده لطف احدی


فرودگاه اهواز

جهان بر کام

جهان بر کام و بر کامت جهان باد

فروغ روی عشقت جاودان باد

اگر یک دم ز عمرم هست باقی

همان یک دم نثار عاشقان باد



تیر مژه

تیر مژه در کمان ابرو

          عناب لبت شده سخنگو

                                افکار مرا تنیده در هم

                                             محکوم شدم به حکم جادو

کافی بود

من آن نیم که دست کنم پیش کس دراز

یا پرچم تسلیم غیرخدا در حال اهتزاز

آتش به خرمن بود و نبود می زنم

کافی بود که عشق خدا هست بر فراز

قصاص است نگو نه

من بوسه ز لب های تو خواهم تو نگو نه

صد غمزه ز چشمان تو خواهم تو نگو نه

گر کار من تو به ره محتسب افتاد

قاضی چو بگوید که قصاص است نگو نه


یک بوسه ز روی ماه

یک بوسه  ز روی ماه امید  من   است

رخ در رخ خورشید شب عید من است

خوش بگذرد ایام چو ماه  و   خورشید

یکجا شده   غارتگر  تردید  من  است


---------------------------------------

یک بوسه  ز روی ماه ما را کافی

یک جرعه از آن نگاه ما  را  کافی

کافیست که گل نموده گلزار لبت

بوییدن  آن  گلاب ناب ما را کافی

------------------------------------

شبنم شده ام به برگ  رخسار  شما

ماهی شده ام به جام چشمان شما

بنگر که چسان مست نگاهت گشتم

بیگانه زخویشم و فتاده در دام  شما

گل نشین هامون

بنگر که دیده های من از فرقت تو پرخون است

چرخ های  زندگیم  گل نشین   هامون  است

حتی  صدای  جغد  در  این  آشیان  نمی آید

گویی تمام  زندگیم  قصه گوی مجنون  است


از قافله ی عمر عقب مانده مباش

از   قافلـه ی  عمر   عقب مـانده   مباش

حسرت خور  لحظه های  جامانده مباش

این لحظه  که در دست تو است قدر بدان

یاریگر این ساعت بی ترمز  پر دنده مباش

شب چلّه ست


شب  چلّه ست  و  هندونه صفا داره

لبون سرخ یار از مو تقاضای وفا  داره


بنازم ای شب پر طول و پر پهنا

دراز تر شو که یار از ما تمنایی جدا داره

به سنگ خارا

آزار کسان به ریگ صحرا    مهر دگران به سنگ خارا

بنویس که بر باد رود آن     وین مانده به عمر یادگارا

تو هستی تمام امیدم ز روز الست

به باران به شبنم به صحرا به دشت 

به دریا به فردا به هر چی که هست

به دین و به آیین به شعر و غزل

تو هستی تمام امیدم ز روز الست


اذعان می کنم

خویش  را  در مستی  چشم  تو  پنهان  می کنم

در درون چشم تو افکار پنهان خود عریان  می کنم

شعله ای هست  بی زبان  در قلب و  در افکار من

من  هم اینسان  بر  ظهور عشق اذعان می کنم


کودکی بودیم

کودکی بودیم در این اندیشه فردا چون کنیم و چون شود

خوش بدیم فردا چو آید لیلی ما عاشق مجنون شود

روزگار بر ما گذشت و بر تمام مردمان نامدار این دیار

منتظر بر بازی اویم که گوید فردا چون کنید و چون شود

به اشکت قسم

به اشکت قسم بی تو من مرده ام 

به چشمت قسم بی تو  پژمرده ام

نرو سوی تنهایی خویش با ما بمان

به زلفت قسم بی حضور تو آزرده ام


به شبنم قسم بی تو کی زنده ام

به مرهم قسم بی تو کی دیده ام

ز چشمم عبوری ز قلبم حضوری 

به هر دم قسم بی تو غم دیده ام

بدور از چشم مردم

بیا با هم  بریم  گندم    بچینیم

غروب و دشت گند مزار ببینم

به  هنگام   غروب  چشم هایت      بدور از چشم مردم گل بچینیم

من فکر زمستانم و او فکر بهار

از زبان مورچه
من فکـر زمستـانم و او فکـر بهـار


من چشم به او دارم و او میل نگار

او صیـد مـن و به دام صـیـّاد دگـر

من تشنه ی ماندنم و او فکر فـرار

از زبان دانه

من میل به بالا و تو میلت به زمین


من میل به آسمان و تو خاک غمین


هر کس به سرود خویشتن اندیشد


مـن به فکـر رویشـم و تو فکـر کمیـن

من عاشق و تو فراری از من چکنم

من عاشق  و  تو  فراری از  من  چکنم

جان بر کف من، تو دوری از من  چکنم

از برق تو آتش به تمام هستیم  افتاده

آتش تو ندیده ای به باغ و خرمن چکنم

شاعران چشم تو خوابیده اند

شاعران چشم تو خوابیده اند بسکه مخموزند از چشمان تو

گلرخان رخساره پنهان کرده اند بسکه مقهورند از رخسار تو

این چه رفتار و چه گفتار و چه پندار است که در بازار شام

ساحران افتاده اند در گوشه ای بسکه مسحورند از اذکار تو

مغرور مشو

مغرور مشو به خود که جاهی و مقامی داری

سازی دهلی، باغ و بری، برگ و نوایی داری

برگ چون گفت طلایی شده ام بر زمین فتاد

هشدار، غره چو شدی پا بر سر چاهی داری


کرشمه تایید

به  قطره قطره باران به لحظه لحظه امید

به دانه دانه گندم  به  بوسه بوسه تردید

به جرعه جرعه جام های ساقی سیمین

فقط به گوشه چشمی بگو کرشمه تایید

گل حسـرت

گل حسرت به پاییز آمد اما، همیشه خواب او خواب بهار است

درونش شعله های زرد بینی که یاد لحظه های وصل یار است



گل حسـرت  تک  و  تنهـا  کنار خـار  روئیـده      ز ره  جـامـانده و در حسرت  دیدار  روئیـده

بهاران را به  امیدی  درون  خانه اش  مـانده     به روز زرد پاییزی ز عمق سینه تبدار روئیده




گل حسرت خاطرات بهار را ورق می زد

بغض های انتظار دفتر دیروز

خواب های بهار و شبنم هر روز

را ه های نرفته ، اشک های جامانده

شعر های نگفته بر لبان مانده

سبزه ها دل غمین و خار ها شادان

سنگ ها سخت و شاخه ها لرزان 

آرزوی وصال و ترس هجرت را

اشک های خفته ز دور وصلت را

بر باد رفته امیدش را ، صورتک های صبح عیدش را

بود امیدش به مرگ دلسردی ،بگذرد خزان آیدش سبزی

زمستان که آمد و برفش ، سفید شده تمام رگ هایش

 خفته در زیر خاک ها خروار ،صد بهار آمد و گذشت بر او کار

حسرتش همیشه بر دل ماند، برگ و ریشه همیشه در گل ماند

هر ورق در دل او ماجرایی داشت

آخرین ورق همیشه مشکل داشت

با آخرین ورق بسته شد این دفتر ، ولی باز  ماند قصه ی گل حسرت


محو نگاه تو شدم

امشب ای یار چنان محو نگـاه تو شدم

محو چشمان تو و روی چو ماه تو شدم

که دگر از دل  خویشـم خبری هیچ  نبود

گم شدم در خود و  پیدای پگاه تو شدم


به لحظه ها سوگند

به زمزمه به تبسم به لحظه ها سوگند

به  ثانیه به تکلم به  سبزه ها  سوگند

مرا به  قـلـب تو  راهیسـت  می دانـم

به شبنم و به ترنم به  دیده ها سوگند


چل سالگی زمان پختگی

بر ما گذشت روزگار و بر شما نیز هم        گشتیم گرفتار چهل سال و بل بیش هم
چل سالگی زمان پختگی ما بود ولی       عـاشق توان شدن بر خود و بر روزگار هم

درکوب ها در حال زنگ زدن

درکوب ها در حال زنگ زدن هستند 

واز ترس مرگ محکم به در چسبیدند

کاش کسی هم به فکر فاصله ها بود

اگر درکوب ها بمیرند فاصله ها به سمت بی نهایت میل خواهند کرد


آرزوی وصل

من آفتاب حسن تو بر خویش دیده ام

عشقت به جان و دل درویش دیده ام

گر دیده ای که بنده شـاه جهـان شدم

من آرزوی وصل تو در پیش دیده ام

درد می خواهد

درد می خواهد که درد آلوده شد      شعر می خواهد که از نو زاده شد

دردی بی دردی ندانـی چـون بود      درد می خواهـد که آتش زاده شـد

آسودن نمی دانم

من  آن موجم  به دریایی  که  آسودن  نمی دانـم  

به  شب ها  ماه  تابانم که  خوابیدن  نمـی دانـم

گذار عمر می گیرد ز انسان شبنم صبح جوانی را

ولی  جنگی  عیان   دارم که جز بودن  نمـی دانـم

هر نور کـه از پنجـره آیـد

هر  نور کـه از پنجـره آیـد به حضـورم

هر ذره که از سقف تو ریزد به غرورم

آتش شود و هیزم و کبریت و سمـاور

سوزد همه اعضـا و سراپـای وجـودم

اگر خدا اجازه همی داد

از تک تک مژه هایت سرود می خواهم

در جـای جـای لبانت فـرود می خواهم

اگـر خـدا اجـازه همـی داد زانـوانـم را

به روی شبنم عشقت سجود می خواهم

خنده اش یادم ماند

از پیـچش جـاده سبزه اش یـادم ماند

از عمـر گذشته غمزه اش یـادم ماند

باور نشـود تـو را زشب هـای دراز

لب های غزال و خنده اش یادم ماند

باز آمدی

باز آمدی و داغ دلم تازه کرده ای           من را  ز باغ زندگی آواره کرده ای 

من را که ساقی میخانه می نداد         بنگر چگونه عشق مرا تازه کرده ای



باز آمدی و خاطرات تپیدن به پشت بام 

و ان دست گرم وجرعه آخر درون جام

اینها همه به جان من آتش همی شود

آیا شود دوباره جام بی دلیم یابد التیام

هنوز هیچکس دلم باور نداره

هنوز هیچکس دلم باور نداره   هنوز غیر تو دل یاور نداره

بیا با دل بمون با ما صفا کن    که دل غیر تو را باور نداره




هنوز یک قطره از شرم نگاهت به روی بستر مهتاب مانده

هنوز یک جرعه از جام وصالت به امیدی درون جام مانده

هنوز در خواب و بیداری پریشم به روی سبزه ها شبنم بریزم

بیا زودتر بریز آن آخرین را که در عمق سبویت جای مانده




هنوز با چشم تو عهدم به نام است      هنوز در زلف تو دستم به دام است

هنوز از تاب زلف و چشم میگون       به عمق لحظه هایم تب مدام است

افتاده ام از چشم تو

افتاده ام از چشم تو چون قطره در گرداب ها

افتادن از چشـم تو بد وز آن بتر گــرداب ها

گر چشم تو یاری کند راهی شوم بر آسمان

بارم به گرداب جنـون دریا کنم گرداب ها

به باغ دوستی ما سر نمی زنی

دیگربه باغ دوستی ماسرنمی زنی

آتش نمی نهی  و  نشتر نمی زنی

شاید که دلخـوری  از باغ خاطـرات

در باغ خاطرات خودت پر نمی زنی

نماند کس به بازار جوانی

خدا زیباترین لحظه ها را نموده قاب بر دار جوانی

جوان زیبایی لطف خدا را مدالی دیده بر کار جوانی

نماند کس به بازار جوانی و یا دائم میاندار جوانی

نباید رایگان از کف نهادن قرار و قدر و پندار جوانی


وای آندم که ببینم چهر او

من نه ساقی دیده ام نی زلف او اندکی بودم فقط در فکر او

 گر که فکر اوچنینم می کند وای آندم که ببینم چهر او

شنیدم قصه میخانه را

من نه می خوردم نه می دیدم نه هم میخانه را

من نه می خواهم نه میخوارم  نه دیدم خانه را

من فقط با فکر زلف  و  چشم ساقی خفته ام

از لب و چشمان او تنها شنیدم قصه میخانه را

بازآ

هنوز چشم لحظه ها از شبنم وداع تو خیسند

هر دم به یاد شمع رخت انتظار می ریسند

ای رفته از حضور من و لحظه های من
بازآ که گونه های من از انتظار می خیسند

تو آن ابری

مزرعه گندم در بیرجند

تو آن ابری که بر بالای دشتی ،پراز محصول گندم خانه داری

ولیکن حسرت باران به گندم  ،بسان قصه ای صد ساله داری

تو آن باران که هر قطره نگاهت هزاران تشنه بی خواب دارد

و لیکن قطره قطره می رسیدی هزاران مهر دل در چاله داری

خود را به باغ شعر و تغزل کشانده ام

تخم  صفا  به  باغ تخیل  فشانده ام

در آسمان عشق تو انجم نشانده ام

چونکه  غروب زلف  تو باور نمی کنم

خود را به باغ شعر و تغزل کشانده ام

زمستان که بگذرد بهار می آید

زمستان که بگذرد بهار می آید

دوبار باغ دل من به بار می آید

دو باره شولای سبز کوهستان

درون دیده ی این انتظار می آید

گاهگاهی رها بکن تیری

گاهگاهی رها بکن تیری     تیر تیزی و همچو شمشیری

مرکز قلب من هدف باشد     تا ببینی که خویش می میری

قلب من یک نگاه کم دارد

قلب من یک نگاه کم دارد 

بی حضور نگاه غم دارد 

گر طلوع ستاره هم بیند  

نقش ماه تو از عدم دارد