تو هم ای کوه چو من تنهایی

تو هم ای کوه چو من تنهایی
چو من دلتنگی
تو هم انگار خراشیده رخت
همه ی یال و کوپالت ریخته
گونه ات آبله گون
پای تو سنگریزه
دامنت بس که پر از خط و شیارات شده
گل پیراهن تو پیدا نیست
تک درختی که چنان خال به لب های نگاری می بود
رفته از چهره ی تنهایی تو، اثری آنجا نیست
صخره سنگی که تو را هیبت و همت می داد
به زمین افتاده، غیر یک چاله ی بی فردا نیست
پای از ریشه و دل از پدرانش کنده
شاید از گردش ایام و زمان آکنده
هیچ در دیده ی وی زیبا نیست.
بوته هایت هستند
نه به گرد هم و انبوه چو ایام قدیم
سر فرو برده به اندوه شب تنهایی
هر یکی گوشه ی تنهایی خویش
می خراشد رخ خاک
می تراشد سر سنگ
می نویسد دل درد
بلکه پنهان کند از ما رخ زرد
قله فریادگر تنهایست
درد و رنج است که از چهره ی او می بارد
رود کز شیره ی جان تو دمادم می خورد
چشمه کز آب روان تو حمایت می برد
همه انگار که یکباره فراری شده اند
آبشاری کز سر قله به پایت می ریخت
حس زیبای خدا را به نگاهت می ریخت
غیر دیوار بلندی پر از خاطره نیست
نه عقابی که بسازد لانه
نه شغالی که بجوید خرگوش
نه علف تا که براید از خاک
نه یکی قطره که سنگی رخ از او تازه کند
پس چه ماندست زتو
بجز از اسکلتی سنگ به دست
خاک به چشم
چشم در حسرت باریدن ابر
ابر چون رهگذری بی حاصل
پس چه ماندست زتو 
غیر چند دره که جز باد در ان جاری نیست
غیر یک غار که خفاش از آن می ترسد
غیر یک بیراهه پر از سنگ و سکوت
که نشان از گذر ایامست
تو هم ای کوه چو من تنهایی
غیر از خاطره از دامن تو جاری نیست
محمود مسعودی
بعد از شنیدن شعر تو هم ای دیوار از ..  با صدای استاد کسایی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد