بمان ای همسفر با من

بمان ای همسفر با من که دلتنگم

کنار رود ها تشنه

میان دشت ها خسته

به اوج قله  بی تابم

تمام عمر بی خوابم

اگر بر بسته چشمم را به هر پیدا و پنهانی

تلاشی کرده ام شاید

بجویم اندکی بیش از سکوت امشب

بمان پیمانه ای پر کن

بنوشان جام آخر را

بپوشان راز آذر را

که فردا باز هم مدفون سرگردانی خویشیم

که فردا دیر می گردد غروب خسته را بینیم


بمان ای همسفر

بنویس از راز شبان سرد

غبار از دیده ام بستان

سکوتم را معما کن


بمان ای همسفر

کین بادهای زوزه کش

اگر چه  با دلم بیدار بیدارند

ولی یک گام همراهی نمی بینم

که سرگردان سرگردانی خویشند



کنار این زغال آخته

وین کرسی گرم شبان بیدار

به گرمای تنم عادت کن و مگریز

لحاف قرنها بر روی افکارم

چه نامردانه خوابیده



بمان با من که برگیرم غبار نرم طوفان ها

از این افسانه های خفته در بی تابی ذهنم

بیاد آرم دوباره خاطرات رفته از یادم

به میدان آورم تک دانه های مانده در ذاتم


بمان تا بشنوم ناگفته های کوچه باغ صبح تنها را

سکوتی کن که بشناسم تن گرم صدایت را

و یا نادیده گویم راز پنهان نگاهت را

و یا برگیرم از مویت تمام راز ها و لحظه هایت را


بمان ای همسفر

فریاد کن تنها سرود روز های دور

روزگار کودکی در کوچه های خاکی دور از عبور نور

ز انگور شرابی در کنار تاک باغ مرد روستایی

بنوش اما مپرس از راز رنگین شراب امشب


بمان ای همسفر

من هم چو تو تنهای تنهایم

بیا تا نینوای خویش برداریم

به زیر چتر نارون ها کنار قامتی زیبا

نوای تازه را از هفت بند وی برون آریم

بمان ای همسفر

 این آسمان بی خواب بی خوابست

سکوت آسمان هر چند مشروب از میی ناب است

ستاره ها هزارانند و ماه آسمان بیدار

به راه شیریش افسانه ها خفته

ولی هر جا روی تک آسمان عشق یک رنگست

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد