از سوز دلم

آتش هم از سوز دلم آتش گرفته

نور نورش را ز شامم پس گرفته

خم گشته زیر بار منت روزگارم

دریا زبس که موج را بر سر گرفته

ساحل ز بعد حسرت دیدار دریا

تنها شده درد سری دیگر گرفته

شعله ز شورستان من اگه نباشد

شاید که یاری خوش بر و باور گرفته

سرباز تنها مانده در مرز جنونم

لابد جنون هم خانه ام را در گرفته

تنها ترین قربانی شهر سکوتم

او هم سکوت ماجرایم پس گرفته

برگرد خورشید رخت ماهم همیشه

ماهی که احساس گل پرپر گرفته

باران نمی آید که خاکم تازه گردد

یا خشکسالی قهر را از سر گرفته

طوفان کن ای سینه نمان در ناامیدی

هر چند درد سینه راه سر گرفته

ای ساده دانی شهر پر آشوب باشد

آشوب شهر اکنون ره بستر گرفته

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد