شب های مهرآباد

چند روز قبل از پایان ماموریت اقماریم مطلع شدم که روز شنبه ساعت 10 صبج در تهرا جلسه است و تاکید بود که جتما در جلسه حضور یابم مجبور شدم برنامه برگشتم را از جمعه به شنبه بیاندازم تا در جلسه حضور یابم بدین منظوربلیط راعوض کرده 7 صبج شنبه گرفتم که  به موقع به جلسه برسم

از آنحا که از کمپ ما تا فرودگاه 3 ساعت راه بود و اگر می خواستم صبح بروم باید 3 صبح راه می افتادم و این از لحاظ ایمنی مشکل داشت ساعت 5 بعداز ظهرجمعه از محل کارم راه افتادم شب را در اتاقکی از پیمانکار در اهواز گذراندم و 6 صبح برای حرکت در فرودگاه اهواز بودم خوشبختانه بر خلاف دفعات قبل تاخیرچندانی نداشت  ساعت 8:30 دقیقه تهران بودم در فرودگاه مدیر محترم اداره را دیدم و از آنجا که با خوش شانسی تمام چند روز قبل از ناحیه ما بازدید کرده بودند مرا شناختند و خوشبختی بیشتر اینکه مردی خاکی و خوش مشرب بودند و اجازه دادند در خودروی ایشان تا اداره همسفرشان باشد خوشحال بودم که امروز چه روز خوبی خواهد بود .

بعد از جلسه  متوجه شدم دوستم که برای همین جلسه شب قبل به تهران رسیده بود و مثلادرخواست مهمانسرا را هم داده بود بعد از حضور در محل مهمانسرا گفته بودند محل برای مسئولین بالاتر رزرو شده و جانداریم ایشان هم با رئیس مان تماس می گیرد و رئیس محترم می فرمایند صله ارحام بجا آورید و به خانه اقوام بروید (از آنجا که بارها با این داستان روبرو شده ام می توانم حال و روزش را در این موقع تصور کنم)بگذریم که در آن حالت خسته و کوفته چگونه خود را ساعت 11 شب به کرج می رساند و بعد از صله ارحام 5 صبح خارج می شود تا در جلسه حضور یابد بعد از اطلاع از این موضوع به همراه ایشان به مسئول مربوطه مراجعه می کنیم و ایشان می فرمایند بله مهمانسرا رزرو است و ما هم بودجه نداریم برای شما جایی رزرو کنیم اعصاب هر دو نفرمان حسابی خرد می شود می گوییم بریم نهار بخوریم تا حداقل قاروقور شکم بخوابد به رستوران اداره که می رسیم می گویند تمام شد آقا تمام شد  دوستان شروع می کنند به تعارف ولی خودشان هم می دانند غذایشان برای خودشان هم کافی نیست لاجرم به رستورانی در خارج اداره می رویم هنوز ناهار را نیاورده اند که گوشی دوستم زنگ می زند و به دوستم می گویند بلیط شما لغو شده و ناهار را زهر مارش می کنند(دوباره حال و روزش را خوب می فهمم که از این داستان ها زیاد داشته ام ولی سعی می کنم به گونه ای دلداریش دهم) بعد از ناهار وی بدنبال گرفتن بلیط می رود و من بدنبال گرفتن بعضی از وسایل سالانه که به ما تحویل می دهند وسایل را که تحویل می دهند لباس اصلی را که لباس مناسبی هم هست به من نمی دهند می گوید رئیس اسمت را خط زده است همزمان رئیس هم از راه می رسد می پرسم چرا می گویند چون شما گقته اید نمی دانم لباس را گرفته اید یا نه و لباس ها هم کم بوده به شما نداده ایم (البته واقعا من نمی دانستم چون مربوط به دوسال پیش بود و نخواستم دروغ بگویم) در حالی که حسابی از موضوع درست نشدن مهمانسرا اعصابم خرد است می گویم این بی انصافی است و بعدا می فهمم رئیس حسابی از این حرف من دلخور است. حالا چکنم من به خاطر جلسه مجبور شده ام بلیطم را عقب بیندازم اداره هم مهمانسرا نمی دهد دوستانی تعارفم می کنند که به خانه آنها بروم ولی من که از مزاحمت متنفرم  تصمیم می گیرم به خانه یکی از همولایتی ها بروم  ساعت 4 از اداره بیرون می زنم خوشبختانه یکی از دوستان دیگر مرا می بیند و همسفرش می شوم و تا جایی که ممکن است مرا می رساند بعد از پیاده شدن در تماسی متوجه می شوم که همولایتی یی که می خواستم به خانه ایشان بروم هم در تهران نیست فشار عصبیم دوچندان می شود. با اندکی تمرکز  بر خود مسلط می شوم 150 تا 200هزار تومان پول هتل را ندارم لاجرم به هتلی که بارها در آن خوابیده ام و روسایم هرگز ندانسته اند می روم.

صندلی های آهنی و خشک ترمینال 2 فرودگاه مهرآباد، از همه چیز غافل می شوم و در افکار خودم شناور شروع می کنم به زمزمه و دلنوشته هایم را بر کاغذ و کیبورد می نویسم  در همین افکارم که ناگهان مدیر محترم اداره را در جلوی چشمان می بینم یادم می آید که ایشان قرار بود امروز بعد از ظهر دنبال پسرشان بیاید و ایشان می پرسد اینجا چه می کنی پروازت کی هست وقتی می گویم 6 صبح می پرسند پس چرا اینجایی حتما مهمانسرا را به موقع رزرو نکرده ای و من شرح ماوقع می دهم که مهمانسرا توسط بزرگان رزرو است و هتل هم که اداره برایمان نمی گیرد چون ما کمترین ها هستیم و ارزش هتل نداریم و علیرغم اینکه فقط به خاطر جلسه اداره آمده ایم ولی حالا سرگردانیم ایشان با معاونت اداره تماس می گیرند ولی تلاش ایشان هم به نتیجه ای نمی رسد و من تنها دلخوشی من این است که حداقل دو خوش شانسی اوردم اول اینکه صبح سرگردان نشدم و با ماشیم مدیر محترم به راحتی به اداره رسیدم ودوم اینکه حداقل مدیر محترم دید که من امشب مهمان هتل صندلی دار ترمینال 2 مهر آباد هستم. مدیر که آدم خاکی و دوست داشتنی است  چند سوال دیگر هم می کند و با فرزندش می رود و من دوباره به غلیان افکار خودم فرو می روم تا یکی دیگر از شب های مهرآباد را بگذرانمبه نظر شما غیر از لغزاندن قلم بر کاغذ یا فشردن دکمه های کیبورد به جای فشردن دندان ها چه می توان کرد ، وقتی همه می دانند ولی تو فقط باید بر صفجه کیبورد دلنوشته بنویسی و تازه رئیسم ناراحت است که من گفته ام بی انصافی است.

ننوشتم که گله کنم چون به شب های مهرآباد و مشکلات و سرگردانی های اینگونه سفرها که هیچکس جز خودم از آنها خبر ندارد عادت کرده ام و از طرفی هم خودم این شرایط را برگزیده ام فقط نوشتم که برای خودم یاد آوری کنم که هیچم.


من هیچم و تو هیچی بر خویش چه می پیچی

گر  شاهی  و  گر  بنده  در  خاک کفن پیچی

ای  عاقل  دور اندیش  جز  لطف خدا مندیش

بنگر   که از  اول  هم  هیچی  بُده  در هیچی

نظرات 4 + ارسال نظر
راضیه 1391/12/13 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام
اولا که خسته نباشید.
دوما متعجبم از افرادیکه وقتی در رده بالاتری قرارمیگیرند به این مسئله فکر نمیکنند که سربلندی واژگون آخر کند فواره را!
سوما اشعار جدیدتون خیلی موزون شده اند تبریک میگم.

رضا 1391/12/14 ساعت 09:10 ق.ظ

سلام
دندان و غلیان درست شود

mahnaz 1391/12/15 ساعت 02:02 ق.ظ

ba salam, kheili matlab jaleb va dar ein haal narahat konanadehii bood, be har haal in ham ghessehii az ghoseh haye mast, be omid roozha va saaliani behtar!

همکار 1391/12/16 ساعت 01:07 ق.ظ

زنده باد بهار...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد