در سکوتی بی نهایت چشم در چشم آسمان می دوزم و با زبان بند آمده شکایت می کنم از نامردی هایش از اینکه یکی از دوستانم را از من می گیرد و هیچ نمی شنوم جز اینکه این رسم دیرین من است اگر شکایتی داری از خویش بکن که قدر لحظات باهم بودن را نمی دانی و دوباره بر زبان بند آمده ام قفل سکوت می زند و دیروز فرهاد و امروز آسمان فرهادکش در پیش چشمم رژه می روند.
سلام
زندگی حکمت اوست
زندگی دفتری از حادثه هاست
چند برگی تو ورق خواهی زد
مابقی را "قسمت"