با زبان بند آمده

در سکوتی بی نهایت چشم در چشم آسمان می دوزم و با زبان بند آمده شکایت می کنم از نامردی هایش از اینکه یکی از دوستانم را از من می گیرد و هیچ نمی شنوم جز اینکه این رسم دیرین من است اگر شکایتی داری از خویش بکن که قدر لحظات باهم بودن را نمی دانی و دوباره بر زبان بند آمده ام قفل سکوت می زند و دیروز فرهاد و امروز آسمان فرهادکش در پیش چشمم رژه می روند.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد نوزادی 1391/11/15 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام
زندگی حکمت اوست
زندگی دفتری از حادثه هاست
چند برگی تو ورق خواهی زد
مابقی را "قسمت"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد