ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم

ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم

معلوم نشد صدق ِ دل و سرّ ِ محبت
تا این سر سودا زده بر دار نبردیم

ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را بر سر بازار نبردیم

با حسن فرو شان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدار نبردیم

ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم

سر سبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم

بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم

تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینه ای منت دیدار نبردیم 

 

هوشنگ ابتهاج

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد