سجّاده ی روزه را شکوفه باران بکنید
هنگامه ی روییدن گل های دعا
یادی ز سکوت شوره زاران بکنید
من نگرانم
نگران رویاهای آدم
نگران دلتنگی حوا
نگران وجدان قابیلنگران فراموشی هابیل
نگران کلاغی که آلت دست شده
نگران دست های عادت
نگران تکرارهای عبادت
من نگرانم نگران آدمیت
سهم من و تو زهم فقط دلتنگیست
رفتن به خیال و قصه های رنگیست
چون حس بهاریی که افسانه شده
آغوش تو نقاش شب دلتنگیست
چیست سهم من از این دلتنگی
همه ی تنگ دلی های جهان رنگی
تا کجا رنگ ریا بر لحظاتم بزنم
کاش رومی روم بودمی یا زنگی
چشم واکن ،چشم بستن ساده است
هیچ ندیدن، حرف ها را ناشنیدن ساده است
در نگاه جغد و در ویرانه ها
در صدای تیر و در شب ناله ها
در سیاهی های شبگردان دزد
در عبور ابر تشنه از میان ناله ها
هست افسونی نهان ،جستجو کن وی را
بشکن این عادت تکراری را
بس کن این قصه ی بی عاری را
قدمی بردار
اثری بگذار
شاید باری از دوش خدا برداری
و سبکتر شوی و راحت تر
هر شب به بهانه ای تو فردا کردی
عشق من و خویش را معما کردی
بی باده و جام و عشق آزاده بدم
تا بنده شوم به سینه غوغا کردی
و آنگه به تمام ذره های بدنم
با قصه ی خود هبوط معنا کردی
رفتم که شکایت تو با غیر کنم
دیدم همه اغیار ز سر وا کردی
من ماندم و تو به زیر مهتاب خدا
ناگفته سخن ،چشم مرا وا کردی
خواببده شدم کنار احساس بهار
فجر نامده ، راهیم به دنیا کردی
من ساده شدم به دام تو افتادم
عمریست متحیرم چه به ما کردی
اکنون ز فراق بی قرارم بینی
کاش حل معمای همین جا کردی
سکوت آب
ذره ذره آدمی را آب خواهد کرد
کوه ودشت و دره را بی تاب خواهد کرد
وقتی صدای شرشر آبی به کوهستان نپیچد
رود یعنی خسته است
ابر یعنی راه بارش بسته است
معنیش دریا بدون زایش است
معنیش ماما نیامد آب در نطفه خفه گردیده است
داغ بر دل ها ی موجودات عالم مانده است
رود وقتی خسته شد،
جنگل از حسرت لبانش بسته خواهد شد
درخت را فراموش ،گل را پژمرده ،گیاه را اخراج خواهد کرد
پشه تنها ، جیرجیرک ساکت ،خزه بی طاقت خواهد شد
پرنده خواهد مرد. شیر خواهد افسرد
شیر که نباشد نظم بهم می ریزد
مگس که نباشد بوی تعفن بلند خواهد شد
کلاغ که نباشد قار و قور شکم ها سکوت نخواهد کرد
گردونه متوقف و سرگردانی غذا خواهد شد
نبود پرنده ها یعنی سکوت ،
نبود گیاه یعنی صدای پای خاک یعنی صدای غرش طوفان
صدای خاک که طوفانی شد آب مهاجر افسانه ها می گردد
از جنگل بی گیاه و پرنده ی همدم خاک چه می ماند جز تنهایی، جز تنفر
تو بگو از جنگل چه می ماند چز شیر بی یال و دم
و آنوقت در روز عریانیش تو را نخواهد پذیرفت و تو تنها خواهی شد
سکوت آب را باید فهمید
سکوت آب بوی مرگ می دهد
بوی مرگ گندم ،بوی مرگ نان
بوی مرگ آدم، بوی مرگ حیات
هر کسی کو مرد ما یکباره یادش می کنیم
ختم سوم تا به یک سال اعتبارش می کنیم
هی بدین سو و بدان سو همچو بادی می رویمجامه را بر تن دریده ، داغدارش می کنیم
جامه مشکی، ریش همچون جنگل و دل را غمین
همچو استاد سخن ، یاد از وقارش می کنیم
از برای خواندن حمدی و شاید سوره ای
لب به لب نزدیک و دایم بیقرارش می کنیم
در تمام سنگ فروشی های شهر از بهر خود
شعر خوبی جسته ،بر سنگ مزارش می کنیم
هر کجایی پیش چشم دیگران خوش بیان
خاک بر سر کرده، آبی بر مزارش می کنیم
از برای چشم مردم یا که ارسال ثوابمعرفت ها کرده، مکتب را به نامش می کنیم
سبزه می کاریم روی قبر و با پر های گل
باغ خالی از گلی را وامدارش می کنیم
این همه با خود وفا داریم بهر رفتگانزنده ها را بی دلیل افسوس خوارش می کنیم
کاش می شد مرد تا جست اعتبار دیگریچون نفس باشد دمادم بی قرارش می کنیم
شکر پاره، لبت کو، شکرت کو؟
دو چشم خوشکل زیباچرت کو؟
مرا که عالمی دیوانه خوانند
تو پرسش کن دل خوش باورت کو؟
تو را دیدم که ساکت و حزینی
تک و تنها به یک گوشه نشینی
نپرسیدم چه شد از ما گذشتی
که چشمت گفت از ما دل غمینی
الهی چند سپیده گل شمارم
که شاید گلرخی همچون تو یابم
نگا کن وقت گذشت آفتاب دراومد
نشونی ده که عشقت برده تابم
صدایی از لب بومی شنیدم
گمون کردم که یارم را ببینم
ولی پّر بود و رد در آسمونی
پری بودی که پروازت ندیدم
اگر حرف و سخن داری منم گوش
اگر احساس لب داری بکن نوش
تو که دل برده ای و دل نداری
فراموش کن همه،بگشای آغوش
شبی گشتم خیالت را هم آغوش
نه من طاقت نه بودی درشما گوش
چنان اندر حضورت غرق بودم
که یادم رفت کتری می زند جوش
شبی نوری به کوهستان درخشید
به قلب عاشقم عشق تو بخشید
تمام شب درون خود نشستم
که کی بتوان شراب از وصل نوشید
خوشا صبح و سحرگاهی که امید
برآید از لب بامم چو خورشید
بگوید ساز و آواز و دهل کو
که روح بر دل و بر جانم ببخشید
کبوتر جان چرا طاقت نداری
همین چند روز باشد بی قراری
به چشم نازکت اشکی نبینم
خدا کی بگذرد این روزه داری
جوان بودیم و خام و غم ندیده
گلی در دست،خورشیدی به سینه
تو می گفتی نترس دنیا دو روزه
مو گفتم چون تویی دنیا ندیده
گل سرخم چرا اینگونه زردی
مگر داری به سینه آه و دردی
الهی درد عاشق را دوا کن
نخشکد سنبلی در دست مردی
دهل و طبل و سرنا را بکوبید
ز بام قلعه مردم را بگویید
که از سوی فلق آواز آید
به غیر از عشق از دنیا نجویید
اگر ابری بزن باران کن امشب
چنان دلتنگیم عصیان کن امشب
که این پیچیده اوضاع پریشان
بسی درهم شده طوفان کن امشب
ای وای اگر زندانی احساس گردی
دلداده ی گل بوته ای از یاس گردی
دنیا شود کوچک و بوی یاس گیرد
حتی میان جمع دور از ناس گردی
ای وای اگر دلداه ی یک ناز گردی
با بوته های رازقی همراز گردی
دنیا همه غرق نیازت می نماید
حتی اگر با کوله باری بازگردی
ای وای اگر در دام چشمی رام گردی
در دام زلفی افتی و همگام گردی
دنیا سراسر اشک و دامی می نماید
آخر به اسم عاشقی بدنام گردی
گفتم :سکوت
گفت: اول و آخر شکستنیست
گفتم :سجود
گفت:آخرِِ عشقی ندیدنیست
گفتم: وفا
گفت: هشدار نوعی گسستنیست
گفتم: جفا
گفت :آن هم گذشتنیست
گفتم :طلاگفت: یک نوعش خریدنیست
گفتم :رفیق
گفت :دُرّی که سفتنیست
گفتم :طلوع
گفت: زیبا و دیدنیست
گفتم : غروب
گفت :طلوع آمدنیست
گفتم :وصل
گفت: رویای عاشقیست
گفتم : وصالگفت :پایان عاشقیست
گفتم: دلمگفت :مواظب باش شکستنیست
گفتم: عشق
گفت :حسی شکفتنی اما نگفتنیست
گفتم:عشق
گفت: کاخ مجللیست
گفتم : عشق
گفت: بی وصل ماندنیست
گفتم :امید
گفت :هرگز نخفتنیست
گفتم :بهار
گفت :وصلی شکفتنیست
گفتم : خزان
گفت: فصلی که دیدنیست
گفتم :غم
گفت :یک نوع خوردنیست
گفتم :کویر
گفت :تجسیم تشنگیست
گفتم : آب
گفت: معجون زندگیست
گفتم :زندگی
گفت تنها ،فقط یکیست ، آباد کردنیست
گفتم: عمر
گفت :تکرار نگشتنیست
گفتم :خواب
گفت :بسیار خواستنیست
گفتم: بارانگفت : لطفی به عاشقیست
گفتم :دریا
گفت :عاشق کشی جریست
گفتم :دریا
گفت : تا عمق خود غنیست
گفتم : شینم
گفت: چشمی که مدعیست
گفتم: کوه
گفت: مغرور دلبریست
گفت :رود
گفتم : جریان سادگیست
گفتم : شراب
گفت : گویند جهنمیست ،کم خور ،داروغه مدعیست
گفتم: می
گفت: خوردم و خوردنیست ، بگذر نهفتنیست
گفتم :لبت
گفت : طعمی مکیدنیست
گفتم : دو چشم
گفت : گویای بندگیست
گفتم : ابروت
گفت: در دلبری غنیست
گفتم : زلف تو
گفت: پیچیده باوریست
گفتم : دلت
گفت حرفش شنیدنیست
گفتم : روزگار
گفت: دست من و تو نیست
گفتم : سرنوشت
گفت: آن خودنوشتنیست
گفتم : تقدیر
گفت : مفری ز تنبلیست
گفتم : تلاش
گفت : بی او مردگیست
پرسید : پول
گفتم . چرکی که رفتنیست
پرسید :پول
گفتم : دست یافتنیست ،حرف دل فقیر ،سرمایه غنیست
پرسید: پول
گفتم : زیبای دل تهیست
گفتم: دروغ
گفت: راهی نرفتنیست
گفت : سیاست
گفتم: یک راه فربهیست
گفتم :ریاست
گفت :هر روز بر تن یکیست
پرسید : شیطان
گفتم : لولوی آدمیست
گفت : آدم
گفتم: تقصیر از او یکیست
گفت : حوا
گفتم: ردش همیشگیست
گفتم: مرگ
گفت: این راه رفتنیست
گفت : عزرائیل
گفتم: نقطه ی سرخط زندگیست
گفت : بهشت
گفتم : شعری که گفتنیست
گفت : دوزخ
گفتم: ترسی نرفتنیست
گفت :ریحانگفتم : بویی که مادریست
گفت :مادر
گفتم : تنها فقط یکیست
گفت : پدر
گفتم : کوهسار زندگیست
گفت: خواهر
گفتم : مهرش نگفتنیست
گفت :برادر
گفتم : پشتوانه ای قویست
گفت : فرزند
گفتم : یک لحظه بی دلیست
گفت : فرزند
گفتم : تفسیر عاشقیست
گفت : فرزند
گفتم :نسل تو ماندنیست
گفت: فرزند
گفتم :باشد مفهوم زندگیست
گفت : سادهگفتم: هر ساده ماندنیست
چه تلخی زندگی وقتی که روی دنده لجّی
چه شیرینی زمانی کز خطای من نمی رنجی
مقصر یا منم یا تو که عشقم را نمی سنجی
گران فهمیده ام این را به تنهایی تو یک گنجی
که گر قارون شوی بازم اسیر چاری و پنجی
چو سربازی شدم بی تیر در میدان شطرنجی
که دست ار کاره ای باشد بود پشتش به آرنجی
بر لحظه انتظار هم حسادت کردم
بر سینه تو نشسته اند این هر دو
بر این همه اعتبار هم حسادت کردم
یک سیب عصیان از بهشت آواره ام کرد
لطفش ز من بگرفت و دنیا خانه ام کرد
یک عمر با عشق تو خوش بودم بدانجا
یک لحظه غفلـت راهــی ویرانـه ام کـرد
اندیشـه ی شیطـان دوبـاره دانـه ام کرد
راز تو من را این چنیـن افسـانه ام کرد
روزی که راز از آدمیــت می گشـایند
در حیـرتم چون شـد که او دردانـه ام کرد
گر مـوج هم باشم و آغـوش تو سـاحل
باید که بـرگـردم که دریا لانـه ام کرد
ای ساده مانده در خیالت خوش خیالی
بشنو که هجـران راهـی میخـانه ام کرد
کوله باری پر ز ای کاش و اگر
هست بر دوش من و اهل بشر
بار وی سنگین و راهش سد کند
این همه ای کاش های دربدر
راه فردا بندد و امروز هم
حبس کرده روز و شب های دگر
کاش می شد کاش ها را دفن کرد
جست راهی نو پر از شور و هنر
هر که مانده در چه ای کاش ها
دفن کرده عمر خود،خود بی خبر
باغ حسرت زاده ی کاش و اگر
گل نیارد کی دهد وی بار و بر
انتظار شادی از حسرت خطاست
کی دهد در خود خجل مانده ثمر
نقطه هایی که خود بذرهایی هستند که خیلی راحت و بدون آینده نگری در زمین زندگی ریخته می شوند ولی:
گاهی کوهی می شوند که راهمان را سد می کنند
گاهی موج و طوفانی می شوند که آرامش زندگی مان را از می گیرند
گاهی کینه هایی می شوند که ریشه می دوانند و از جاکندن آنها محال به نظر می رسد
گاهی دردی مزمن می شوند که تمام عمر می مانند
گاهی آتشی می شوند که خرمن می سوزانند
و
گاهی نوری می شوند که یک عمر چراغ زندگی می گردند
گاهی عشقی می شوند که همیشه در وجودت می مانند و گرم نگهت می دارند
گاهی چشمه ای می شوند که هر روز می جوشند ودر جریان رود زندگی تو را به دریا می رسانند
گاهی شعر و ترانه ای می شوند که در ناخودآگاه ذهنت همیشه تکرار می گردند.
گاهی راهی می شوند که تو را به اوج قله می رسانند
هی پر کن و هی پر کن و هی نوش
چون گردش ایام وفایی ننموده است
با گردش ایام صفایی کن و می نوش
----------------------------------------
صبح و می و ساقی و جامی به دست
لطف و عیش و لولیان مستِ مست
تو چه می جویی از این چند روز عمر
می خور و می نوش بگذر ز آنچه هست
----------------------------------------
صبح است و فکندنش به فردای خطاست
دوری ز می و باده و صهبای خطاست
برخیز و ز حال درگذشتگان عبرت گیر
ماندن به شب و قصه ی فردای خطاست
-------------------------------------------
هر چند که هر دو دره ای سرسبزیم
کوهست به میان و حاصلش فاصله هاست
تنها ره اتصال دریا شدن است
وصل حاصل عاری شدن از فاصله هاست
رود ار که به دریا نرسد می میرد
بحر حاصل جاری شدن فاصله هاست
آرامش ساحلی همیشگی زیبا نیست
موج عامل تکرار نگشتن فاصله هاست
دّر و گهر ار هست به دریای وصال
خود حاصلی از شکستن فاصله هاست
با ساده بمان همیشگی دریا باش
مرداب تنبهی زغفلت از فاصله هاست
گفتم به بوسه ای عطشم را فرو نشان
ز آن لب به باغ پر تلاطم دل دانه ای نشان
گفتا که آتش است و دو چندان کند عطش
گفتم که آب تویی ، آتش هجران فرونشان
شبی گفتا زنی با شوهر خود
برو یکسر درون بستر خود
نه نان است نه غذا نه چیزدیگر
برو زودتر بمیر تو توی بستر
بگفتا چون شده ای یار جانی
نه وقت جنگ باشد خود تو دانی
تمام دشمنان از دور و نزدیک
کمین بنموده اند و چشم بر دیک
در این اوضاع و احوال جهانی
تو باید باز در صحنه بمانی
بگفتا خرشدم تو خر سواری
ولی اوضاع و احوالم تو دانی
تو دایم زین و آن گویی برایم
ندادی هیچ و هی گویی بزایم
ببین فرزندمان نایی ندارد
نه پولی تا که کاری را گشاید
بگفتا که به دانش می رود او
برای خویش مردی می شود او
ببین آنجا هزاران مرد باشد
نباید اهل فرهنگ سرد باشد
بگفتا زن کجای کاری ای مرد
کجا دانش کند سودی به این درد
تو دایم سر به آخور می نمایی
ز احوال جهان غافل چرایی
فقط دردم همین احوال من نیست
که این تنها نمونه در وطن نیست
ببین همسایه دختر بی جهیز است
پدرهمسایه هم گویی مریض است
خجالت می کشد همسر گزیند
که دختر پول ندارد به بمیرد
غم و درد پدرهم بیش باشد
ز قلب تا استخوانش ریش باشد
برو یکدم ببین بازار ها را
کلاه بگذاشتن ارباب ها را
یکی نان شبش را هم ندارد
و دیگر بهر مرغش خانه دارد
ببین جنگ غنا و فقر به راه است
غنی در اوج و آن دیگر به چاه است
دوباره مرد رفت بالای منبربگفتا ای عزیر ای جان دلبر
جهان اینگونه بوده تا که بوده
خدا این وضع را بر ما نموده
نکن ناشکری و لطف خدا بین
همین فقر مرا اینک غنا بین
بگفت زن که توخود تدبیر نداری
مدام گویی که تو تقصیر نداری
نه فکر بچه ای نی زن و خانه
نه فکر نانی و نی آب و دانه
تمام حرف هایت در هوا است
هنوز دو قرت ونیمت هم بجا است
تو کوتاهی کنی حرف از خدا نیست
که گوید بنده اش را رهنما نیست
من اینک می روم مهرم جدا کن
بیا یک بار هم ترس از خدا کن
ولی شوهر سر حرف خودش بود
مدام از دین و دنیا و خدا گفت
گهی هم گوشه چشمی بر وفا داشت
ولی راضی نمی گشت زن ابا داشت
بگفتا شوهر و هی زن حذر کرد
به ناگه شوهر احساس خطر کرد
هویچ در فکر و ذهن او سفر کرد
به دیگر سو چماقی مستتر کرد
به گفت این حرف توازغیربودت
گمانم رخنه دارد تار و پودت
به خود گفت حل مشکل را بدانم
کنون باید رجز بیشتر بخوانم
به اول گفتش ای یار عزیزم
بپای چون تویی من گل بریزم
مواظب باش بهشتت زیر پا است
چینین کفران نعمت از کجا است
هزاران حوری و غلمان که داند
چنین پیراهن از عثمان که داند
به هر بارم که یاری می نمایی
در آنسو کاخ و باغ است رونمایی
اگر چه زن دلش خون بود در دام
به یاد زندگی و بچه ها گردید آرام
بگفت مرد با خودش ای ول خوب بود
کنون باید به فکر چرخ و چوب بود
کنون باید به یکباره بلرزانم دلش را
به چشمش تیره سازم مشکلش را
به گفت ای همسرم هست راه دیگر
ندارم زر ولی زور هست و خنجر
هنوزار حرف تو حرف اول هست
به آستین تیر و خنجر مستتر هست
چو اسم زور و خنجر را شنیدند
چو تیری از کمان بیرون جهیدند
پسر گفتا چه شد مشکل کجا هست
بگفت مشکل تویی دردت چها هست
پسر تا خواست زبانش را گشاید
بزد سیلی که گر زن بود بزاید
بترسید زن و رفت در توی بستر
بگفت ای بهترین ای جان همسر
من اینک می کشم پایین فتیله
تو بالا غیرتا کم کن هزینه
تلف کردی تو من را دین و دنیا
فقط رحمی بکن این بچه ها را
به غیر از این ندارم هیچ راهی
بیا در خدمتم هر چه تو خواهی
تو خاکستر نمودی همه ما را
ولی آتش ببین در سینه ها را
کمی در فکر ما هم باش ای مرد
بترس از آه گرم و آهن سرد
یکبار دگر عهد خودم بشکستم
بی شرم و بی شکایت و حتی حکایتی
لب بسته از سکوت نجویم روایتی
آری این قصه ی هر روزه ی ما ست
انگار زندگی تکرارعهدهای شکسته است
ازبستن تا شکستن واز نبستن تا شکستن
دلگیرم از این خرده ریزه ها ی خودساخته
که هر روز به پایم زخمی می زنند
و در انتها هی به تو می رسم
و هی می شکنم
وهی زخم می خورم
و هی ....
و هی تکرار می شوم
صبح عالی متعالی بامدادان نیکو
خنده بر لب متوالی عطرهاتان خوشبو
دمتان گرم و نفس جاری باد
شعله عشق بر افکار شما ساری باد
عشق تان پر شور، شورتان پیوسته
پسته ی لب به تقاضای شما خندان باد
بامدادان شاد ، نیکو خلقتان
خلق خوش جاری بود در صبح تان
شمع تان نورانی و شعله بلند
بخت و اقبالت بلند و بی گزند
طبل شادی هایتان پرسر صدا
قصه ی غم از کتاب تان جدا
نور صبح آید دمادم سویتان
هی زند شانه خم گیسویتان
عاشقی پرسه زنان کویتان
زلف وی پیچیده بر بازویتان
صفحه شطرنج تان یابد ثبات
غصه ها گردند هردم کیش ومات
بوسه های قرض تان گردد ادا
بوسه ها تان طعم شیرین وفا
یارتان پیوسته در آغوش تان
چون نسیم صبحدم همدوشتان
گوش کن این را و گو بر اهل کو
صبح عالی متعالی بامدادن نیکو
رفتن خطاست
ماندن بزرگتر
رفتن تایید تو
ماندن تکذیب خود
بمانم یا بروم
تایید کنم یا تکذیب
شک ندارم
حکم از آن توست
مشکوک هم نیستم
به بی وفایی تو
ولی نا امید؟
نه نیستم
شنیدستم به عهد باشکوهی
کنار هم شدند دریا و کوهی
سحرگاهی همینکه دیده واشد
ز جا پبرجست کوه و جابجا شد
بگفتا من به اوج و تو حضیضی
مرا ابر است همپا،تو مریضی
توخودهرچه که داری ازمن آید
زآب و سنگ و خاکت ازمن آید
اگر روزی به رود آبی نیاید
تو را کاسه ی گدایی بر کف آید
مرا صد چشمه و صد آبشار استهزارن سنگ و هم سبزینه دارم
ببین رنگ و رخی دیرینه دارم
مرا ریشه به خاک وسربه بالاست
تورا سر درزمین،ریشه کجاهاست
منم بالا بلند و حاکم شهر
تو را گر آب من نبود شوی بر
مرا فر وغرور است گر ببینی
تو پایینی و غیر از خود نبینی
مرا در و گهر باشد و معدن
تو داری آب آنهم ازمن ازمن
بگفت یک دم نگاه کن قد و بالات
به آن ریز لایه های خوب وزیبات
منت کردم چنین رنگین و زیبا
تو بودی روزگاری عمق دریا
تو بودی ذره خاکی ، دانه سنگی
منت دادم چنین سختی، قشنگی
تو بودی نرم و بادت هر کجا برد
پناه من تو را چون سنگ بفشرد
ز بس که لایه بر لایه نهادم
به زحمت کوه را پایه نهادم
چو گردیدی تو سخت و خوب و بالغ
به یاران گفته ام این گشته لایق
بسی خون ها بخوردم تا ثمر شی
شوی کوهی و اکنون بارور شی
ببین آن دانه های گرد و خوشکل
زمانی بوده اند اندر من و دل
بپروردم به خون دل گیاهان
که اکنون نقش زیبای تواند آن
اگر اندر دلت در و گهر هست
نگا کن نقش من آنسوی تر هست
اگر معدن و گر دردانه داری
همه از گرمی این خانه داری
چو اکنون گشته ای محبوب عالم
من از این رنج و سختی ها ننالم
غرور تو ز بالا و بلندیست
مرا عزت ز ساخت کوه سنگیست
اگر آبم فرستی از کجا بود؟
اگر صد چشمه داری از کجا سود؟
نگه کن آب تو از آب من هست
تحمل می کنم گرمای سرسخت
مرا تبخیر کرده نور خورشید
به سختی می روم تا اوج امید
چو من را داد ه اند دریا دلی ها
شدم ابر و بباریدم به هر جا
اگر آبت بسوی من روان است
غرورت شسته و خاکت در آن است
غرورت خاک سازد قله ات را
به سر وقت من آرد دانه ات را
اگر خواهی بمانی خوب و زیبا
نکن هر گز فراموش آب دریا
که توهرچه که داری ازدل اوست
پدر او است و کوه هم حاصل اوست
تو فرزند خلف باش و بدان قدر
بسی چرخیده این افعی هفت سر
نه کوهی ماند و نی فرو شکوهش
نه آدم ماند و نی می در سبویش
بچرخد روزگار و چرخ غدار
نگردد غیر چندی با شما یار
در این سیکل محبت باش دریا
اگر کوهی شدی هم باش زیبا
دربی که به میل خویش چرخان نشود با تیشه به درد خویش خواهد پیچید
عمریست که با خودم خدا خدا می کردی اما ز بروز عشق او ابا می کردی
هر کس که به وقت خویش عاشق نشود از حسرت وغم به خویش خواهد پیچید
تو رفته ای ز باغ خاطره من چگونه بمانم
چنین یگانه و تنها چسان چگونه بمانم
به وعده
ی وصال تو باغ بال و پر می زد
کنون که خلف وعده نمودی چگونه بمانم
ببین نه
میوه ، نه گل ، نه برگ مانده بجا
بگو کنون که لختم و عورم چگونه بمانم
به آب
رفته زجو چشم های من نمی گرید
ولی به جوی خشگ حضورت چگونه بمانم
غروب وقت دل بریدن است و تنهایی
ولی طلوع بی تو به من گو چگونه بمانم
تو رفته ای وباغ هم به حسرتم باز است
به آه کشیدن و حسرت بگو چگونه بمانم
ببین فقط گل هرز است ز خاک می روید
به عمق این سکوت تناور بگو چگونه بمانم
اگر چه ساده ام نه آنکه بی گذر به آب زند
کنون که راه گذرنیست بگو چگونه بمانم
امید زنده نگه داردم و گرنه در این باغ
درخت احتضار ببار است بگو چگونه بمانم
دیگر مکُش به تیر جفا لحظه های من
کم گو سخن ز ناحق و حق در قفای من
خونین دلی چو من نبود در دو عالمی
کو مرهمی که نهی بر زخم های من
بیچاره عاشقی که به دام تو می رسد
نه راه پس ، نه پیش بود پیش پای من
صاحبدلان شکایت خود با خدا کنند
من با که گویمت ای همه دم آشنای من
چند روزه ی حیات مست و خرابم نمی کند
راهی دگر نشان بده ای باوفای من
طفلک دلم که بر سر قولت نشسته است
قولی چنین کجاست لایق عهد و وفای من
تبت یدا اب لهب نشوم جای شکر هست
این ره که روزگار نهادست به پای من
دیگر صفای ساده به تیرت نشان مکن
تیر دگر گذار و بکن ز بن عقده های من
کوه بودم ذره ذره در کنار رود عمر ، خاک می گردم که تا اعماق دنیا می رود
ابر بودم قطره قطره در کنار باد عمر ، آب می گردم که تا آنسوی فردا می رود
عمر ما باد است و رود است و تموز ، ابر و کوه و صبر کم آرند در میدان او
صبر بودم لحظه لحظه در تموز هور عمر،درد می گردم که تا آنسوی تقوا می رود
به ابرو تیر مژگان را به مژگان تیرباری را
غزال چشم خود را گو که در دشت چرا آید
به وی آموز دل بردن و راه خوش خرامی را
به زلف پیچ در پیچت بگو از شام هجرانم
به هجران گو بیاموزد سرود بی قراری را
به مروارید چشمت گو که راز من نگه دارد
بگو با وی بیاد آرد مکرر در مکرر راز داری را
به بلبل گو که درافسون زلفت آشیان سازد
به زلفت گو که آخر نیست ،رسم میزبانی را
ببین یکبار دیگر ساده را مهمان به خوان خود
نه کم بگذار پیمانه ، نه کم کن میگساری را
زآن کام شکر ریزت سر ریز کن امشب من
از باده چو شد لبریز و از شکّر تو سرریز
در باده بکن شکّر تجویز کن امشب من
تیری به هدف می زن درّی ز صدف می جو
زان دو لب و زان باده تغلیظ کن امشب من
بر اسود زلفانت چون ابیض عشق آیم
حکم می و میخانه تفویض کن امشب من
راه تقصیری بزن حلقی بکن
تا طواف کعبه ات کامل شود
گرد زلف یار خود رقصی بکن
به خودم می گویم
و به تو
و به هر کس که در این نزدیکیست
و به هر گوش که هنوز قصد شنیدن دارد
دم غنیمت دانیم
شاید
این صبح
آخرین دیدار خروس سحریست
گوش سپاریم به آواز سحر
دل سپاریم به احساس طلوع
شاید
این آخرین ذره ی نوریست که از سهم شما جامانده
پاک کن دل ز افکار پریشان به جامانده ز اعصار و قرون
عشق را تقسیم کن،غصه ها را منها ،جمع را کامل کن ،ضربان را باور و توان را یاری
ماهی تنگ به دریا بسپار
تا که با شادی او دل خود تازه کنی
قفس مرغ خدا را بشکن
تا بفهمی که سوی پرواز کجا می باشد
هیچ ناگفته سخن در دل خود جا مگذار
عشق را ابراز کن
بال و پر باز نموده ز خودت آغاز کن
چشم در چشم حقیقت
گوش بسپار ندای او را
باورش کرده
به زلفان کجش شانه بزن
دم غنیمت دانیم
سرکشیم این همه اکسیژن را
تا که فرمول خدا ساده شود
همه عمر نقاشی یک آن گناه بود
شیطان فریب داد و آدم تباه بود
نقشی سفید و نقشی سیاه بود
نقشی ثواب و نقشی گناه بود
نقشی بر آب و نقشی به راه بود
نقشی به اوج و نقشی به چاه بود
نقشی خلاف و نقشی صلاح بود
شایدم زندگی حاصل یک اشتباه بود
نقشی سفید به روی سنگی سیاه بود
بر ماسه های ساحل دل نقش یار بود
نقشی ز گل به قصه ی یک انتظار بود
بادی وزید و
موج آمد و
گل رهسپار شد
حسی وصال گونه در دل من پایدار بود
آری
بهار وصل به بادی خزان شود
امّا
نقش وصال و نقش وفا ماندگار بود
آخرین قطره ی باران که زمین را تر کرد تشنگی باز هم از من گله کرد
دل من حس کویری تو را باور داشت ولی از بهر تمنا و دعا حوصله کرد
تا نگویند که من غافلم از ابر بهار یا که از حسرت دیدار زمین بیخبرم
دل من ابری شد، چشم من بارانی،شوق سیراب شدن بار دگر ولوله کرد
همّه ی آنانکه برسرو بلند هر حقیقت سنگ می کوبند
و یا در راه وصل او کمال از خدعه و نیرنگ می جویند
و یا در پای قربانی هزاران جامه رنگارنگ می پوشند
بگو هشدار آبی تیره را در قصه ی هاونگ می کوبند
بزن بر باد و بر باران
بزن بر خاک و بر طوفان
بزن بر حس افسردن
بزن بر شمع در زندان
بزن بر طبل تو خالی
بزن بر رسم بی عاری
به سیر و صبر و نیلوفر
بزن بر هر چه می دانی
بزن تا وارهی از شب
بزن تا بگذری از تب
بزن تا روشنی زایدبزن بر تیره گون مطلب
بزن بر شام بی پایان
بر این عریان تر از عریان
بزن بر غفلت پنهان
بر این نامردی انسان
بزن بر دف و داییره
بزن بر غم که شبگیره
که عبرت هم نمی گیره
بزن که فصل زنجیره
بزن بر من و ما می شو
بزن از خود رها می شو
بزن بر هر چه می خواهی
بزن و از شب جدا می شو
بزن بر برگ حسرت زا
بزن بر شوری دریا
بمان با درد کوهستان
بزن بر درد وحشت زا
بزن بر تیر و بر تارش
بزن بر شاخ و بر سارش
بزن بر مانده ی برجا
بزن بر حرف بودارش
بزن که هر چه باداباد
بزن که می شوی آزاد
به پای سرو آزادی
بزن این آخرین فریاد
ببین با تمام قوا مانده ام پای تو ،بمان بامن و داغدارم مکن
تمام خدم و حشم منتظر، بخوان این دو خط بی قرارم مکن
خدا را اگر غیر حق یافتی ، به رقص لغات و به احساس من
چو شمشیر بران بسوزان مرا ، ولی غیر خود وامدارم مکن
آسمان بغضم دو چندان می کنی
تا که ماه خویش پنهان می کنی
چون کنم باور که یارم می شوی
تو که ماه خود به زندان می کنی
ز شاخ حقیقت به غفلت بریدم تو را
مجازی بدند همه ی آرزوی های من
تو در دست من بودی اما نچیدم تو را
راهی زده ام به خود که جستجوی تو کنم
هر درزه ی جان خویشتن رفوی تو کنم
گر گرم کنی حقیقتم و یارم باشی
شاید بتوانم که چروک دل اطوی تو کنم
بوی خدا می آید
بوی نورانی خورشید
بوی تسبیح و دعا می آید
پرده ی شب ز گذرگاه زمان می گذرد
بوی احساس قرابت
بوی توحید و ثنا می آید
شاید این نزدیکی
یک نفر بیدار است
دست در دست خدا
روی سجاده ی نور
پی تجدید قوا می آید
یا که از پنجره ای
پی شمعدانی صبح
صوت بلبل ز سما می آید
باز کن پنجره را
تا نسیمی گذری
تازه سازد رخ خوابیده شب
یا خروس سحری
باز گوید ز گذرگاه دل انگیز طرب
باز کن پنجره
تا ببارد خورشید
تا بجوشد چشمه
تا بخواند گندم
تا برقصد ساقه
تا همان عابر هر روزه صبح
به سلامی دل ما تازه کند
به سلامی که از انفاس خدا می آیدچون نگیرد دل من
من که در هر نفسم ابر بهاری دارم
همه سرگرم زمین گشته و از گردش ایام غافل
هیچکس منتظر یاران نیست
چون نباشم غمگین
من که در هر قدمم اشک تو جاری دارم
همه سرگرم شعارند و از شعر و شعورش غافل
هیچکس منتظر انسان نیست
چون نگویم هذیان
من که در هر سخنی یاد نگاری دارم
همه سرگرم شعائر هستند و از فهم حقایق غافل
هیچکس منتظران شیران نیست
چون نمانم تنها
من که در هر لب خود شعر عیانی دارم
همه سرگرم روباه شده و از مکر نهانی غافل
هیچکس منتظر پیران نیست
چون نگویم ای داد
من که در هر نفسم پند و جوابی خواهم
همه سرگرم ظواهر شده از بطن حقیقت غافل
هیچکس منتظر باران نیست
چون نبارد دل من
من که آغاز بهارم با اوست
همه سرگرم مرداب و از مستی باران غافل
کلاه زندگی بر سر نهم باز ،اگر صد بار برّند برگ و بارم
که اصل و ریشه دارم یادگاری ز خاک پاک جویم روزگارم
فارغ از رنگ و ریا، روح و روانی باید
تار دل را که به زلفان شما پیچیده
حرکت تازه ای و سود و زیانی باید
طـواف کعبه هم کردم مـرادم را نشد حاصل
دعای قرب هم خواندم طلسمم را نکرد باطل
صـفا تا مروه را رفتم گهی تنـد و گـه آهسته
تلاش و سعی هم کردم ولی تنها بدم حامل
کنار غـار هم رفتم حرا با صـد زبان خـاموش
بسی تنها بدم آنجا یکی جاهل تر از جاهل
به گوش خویش بشنیدم جدال عمر و مولا را
خجـالت آب می کـردم نمی گردم چـرا شامل
به آب زمـزمش شـستم تمام ظـاهر و باطن
ولی کبرم فزون کرد و کشــیدم پرده ای بر دل
به احـرام اقتدا کردم کـمر بستـم حـریمش را
به ظاهـر محـرمم اما ،کجا محـرم شود کاهل
نظر بر خانه می کردم خدای کعبه می جستم
ز هـر روزن نـدا آمد که ای سـاده تـویی حائل
صـفا تا مروه با سعی و طـواف کعبه ی سنگی
تهی از معرفت باشد کجا می سازدت قابل
هر دو محکومند یکی به سکوت یکی به سرود
نه طعم سبزه آنقدر دل انگیز است که بره زبان به سرود بگشاید
نه بره آنقدر ترسناک است که زبان سبزه را بخشکاند
سکوت و سرود دو روی یک سکه اند
سکه ای بنام زندگی که بر ریل زمان حرکت می کند
سبز همچو بهاریم و بهار از دل ما رفت
شهر پر ز نگار است و نگار از دل ما رفت
انبوه سپاهیم که فرمانده نداریم
چون جنگ توانیم که قرار از دل ما رفت