مرا به جرم نکرده به دار خواهند زد
تو را ز راه نرفته کنار خواهند زد
اگر که سینه ای از عشق لب به لب گردد
به شهر دیده ی او انتظار خواهند زد
سراب وصل ته به از شراب رنگینی
که بی حضور تو بر نوبهار خواهند زد
مرا نبود تو آن می کند که می دانم
شبی نماد مرا بر حصار خواهند زد
خیال صحبت تو زنده می کند دل را
و گرنه شعر مرا بر غبار خواهند زد
بکوش ساده در این چند روزه ی عمر
بی خیال آنچه در کوچه جار خواهند زد
محمود مسعودی
پناه من فقط تار است در شب های تار من
که شاید مرهمی باشد به زخم انتظار من
نه گل روییده در باغم،نه آبی مانده در جویم
چه شب ها بر سر راهست امید نوبهار من
دو صد فریاد از گردون و از بیداد گردانش
که بر باد غمش داده و غرور و اعتبار من
کجایی ساقی امشب را، بیا تنها به بالینم
که اوضاع فلک پیچیده درهم روزگار من
خدا را ای رفیقان با که گویم حال و روزم را
در این شهری که بگرفته ز دل صبر و قرار من
تلاقی می کند ذهنم حضور و خاطراتش را
ولی کی زنده می سازد شب وصل نگار من
به کنج خلوت تارم فقط با تار همکارم
ز خویش خویش می پرسم چه شد آن گلعذار من
سرابی بود ساده زرق و برق شهر نورانی
تمام رنگ و رویش شعله ای بود از شرار من
محمود مسعودی
بی تو ای عشق در این غربت زندان چکنم
گر دهندم همه ی ملک سلیمان چکنم
وفتی اینجا همه سنگند و هوا بی باران
اینهمه بذر ز احساس گل افشان چکنم
صنعت و علم بهم ریخته اوضاع بشر
اینهمه شعر و غزل در سر بی جان چکنمچون درختی که به زیر خس و خاشاک فتد
خاطرات خوشم از عهد بهاران چکنم
من بدون تو در این بادیه ی شهر نشان
در غروبی که رسد صبر به پایان چکنم
من و این شهر نه انگار که هم را دیدیم
من کافر شده با نسل مسلمان چکنم
مسجد و مدرسه وقتیکه ندارد سودی
گو به من با کتب مانده به میدان چکنم
می نویسند که عشق از سر و رویم جاریست
من فرومانده به یک نقطه ز ایمان چکنم
بی تو ای عشق تمام کلماتم مرده است
گو که با مرگ غم انگیز عزیزان چکنم
آنهمه قول و غزل کز نفسم می بارید
همه تخریب شده با تب هجران چکنم
غافل از هر چه خدا گفت و طبیعت فرمود
من گم گشته در این صنعت سیمان چکنم
شاعری خسته ز دودم، به خیابان تا کی
درد دل را به که گویم به خیابان چکنم
"محمود مسعودی"
دلم بسیار می خواهــد که تنها مال من باشی
عروس قلب دلتنگم به گردن شال من باشی
به چشمم اشک اگر آید به روز سخت دلتنگی
بگیری اشـــــک هایم را ،الف تا دال من باشی
به روز شادمانی همنشین خنـــــــده و شادی
به روز سخت بیماری خودت تبخال من باشی
زنی هی بر ســــرم شانه ،شبیه در و دردانه
به من آغــــوش بگشایی فقط باحال من باشی
خیابان در خیابان در پی بــــــــوی تو می آیم
که می گفت کــولی تنها فقط در فال من باشی
اگر مـــــــومن شوم ایمان و عشق و آرزوهایم
والضالین اگرگــــردم تو هم در ضال من باشی
شکــــوفه تا گل و دانه به شاخ و برگ شاهانه
شکـــــوه میوه ی شیرین و حتی کال من باشی
خـــــودت گفتی که می آیی بهاران با رخی تازه
ولی پاییز هم باید گل خوشحـــــــال من باشی
دلم بسیار می خـــــــــواهد بنوشم آرزویم را
که شیرینم شوی روزی ،شبی حلّال من باشی
"محمود مسعودی
مرو مرو که دلم بی بهـــــانه می میرد
بدون تیر و تفنگ و نشـــــانه می میرد
مرو مرو که لبم بی تــــــرانه می ماند
بدون طعم لبی عاشقـــــانه می میرد
ببین که خانه خرابم،ز ریشه بر بــادم
امید ساقه و برگم شبــــانه می میرد
تمام پنجره ها گل نمــوده اند امشب
ندیده روی تو را ناشیــــانه می میرد
تو را سکوت و مرا حـرف بسیار است
مرو که حرف دلم جاهـــلانه می میرد
منی که همدم روز و شبش وفـا بوده
به کنج خانقهی صوفیـــــانه می میرد
سکـــــوت قافیه ام آرزوی دشمن بود
مرو که در نبود تو این شاعرانه می میرد
محمود مسعودی
عمر کوتاه است یا کوتاهی از افکار ماست
راه ناپیداست یا بی راهی از رفتار ماست
دلخوشی گم گشته ای از ادمیزاد است یا
یا که شهر ناخوشی زاییده ی پندار ماست
زندگی دام است یا آدم به دام افتاده است
چشم نابیناست یا ناگفته ای در کار ماست
شربت شیرین ز فرهاد زمان جامانده است
یا که خسرو استخوانی در دل غمدار ماست
آسمان لطفش به نوع آدمیت کم شده
یا که دست ناکسی در آستین یار ماست
باد و طوفان بیش از اعصار تاریخست یا
صبر ما کاهیده و مشکل خود بیمار ماست
زندگی زیباست کوته بین خرابش می کند
کوتهی عذری برای غفلت از پرگار ماست
ساده زیبا بین شو از کوتاهی دنیا مگو
گر که کوته هم بود زیباترین بسیار ماست
"محمود مسعودی"
با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی
گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی
تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد
می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی
بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه
هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی
با طناب گیــــــــــــــسوان فکر بلندا می کنی
تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم
هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی
اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما
دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی
بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص
پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی
ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن
تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی
ای وای تو و چشـــــم تو و حال عجیبت
کافر شده ایمان من از شرم نجیبت
با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان
ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت
این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد
ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت
من قصه مــرغی که فتادست به طوفان
از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت
برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه
کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت
لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز
شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت
"محمود مسعودی"
یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود
بس کنید ای نارفیقان طعنه را
ترک باید کرد روزی صحنه را
هر کسی را باغ و ناری داده اند
نو کنید این رنگ و روی کهنه را
سکه را از روی دیگر رو کنید
آب شیرین باید این لب تشنه را
تا که ابلیس از شما بیرون شود
جستجو بنموده راه و رخنه را
طفل جان باید بزرگی ها کند
بس بفهمید راه و رسم ختنه را
گر مغیلان خار عالم رو کند
بشکنید این خار تلخ فتنه را
کوس رسوایی دنیا می زند
دیده اید آیا به دستش دشنه را?
ساده روزی دستها رو می شود
کم کنید جولان دشت و پهنه را
بسترید شک را ز عمق جانتان
باد گردید ابر ظلم و محنه را
از نگاهت شعــله ای در ما گرفت
کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت
قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد
پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت
گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر
تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت
چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز
عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت
با حسودان کار مشکـل می نمود
شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفتتا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم
جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت
خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر
تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت
طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود
بس که شب ها خواب را از ما گرفت
آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دیدشعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت
گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد
گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت
گفت اگر خوردی جهنــم می شوی
گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت
خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم
در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت
ساده بس کن تا که حوا زنده است
سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت
آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود
کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت
این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت
عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت
تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم
نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم
ز چشمت می روم اما به دل سوگند می ماند
دلم در کوچه و ساباط ها دربنـــد می ماند
تمام لحظه هایی را که با او همسفر بودم
میان آب هایی در دل یک بنــــد می ماند
امانم می رباید اشک های خفته در ذهنم
که عناب لبت دور از من و فرزنـد می ماند
بیاد صبح های زعفرانی شعر خواهم گفت
خوشم با حس شیرینی که درلبخند می ماند
بیاد باغرانت قله ها را فتح خواهم کرد
ولی نام تو در اندیشه ام چون قند می ماند
اگر چه ساقه و برگم هوای تازه می جوبد
ولیکن ریشه ام در عمق این برکند می ماند
چنین گردید تقدیرم که با یاد تو خوش باشم
که یادت چون گلی بر سینه ی دلبند می ماند
مرا از مردمت مهر و ز کاجت حس سرسبزی
به سان خون درون هر رگ و آوند می ماند
ز بیرجند می روم اما دلم بیرجند می ماند
به بیرجند دلم* صد دانه صد پیوند می ماند
اخرین روز در بیرجند
*ترکیب "بیرجند دلم "را در یکی از اشعار زیبای شاعر محترم آقای حسینی مود دیده بودم
به بیرجند دلم در شب رحیم آباد.........
من نگویم تو به من بد کردی
جوی احساس مرا سد کردی
ولی ای دوست نگفتی که چرا
دست یاری مرا رد کردی
شهد همچون عسل باغ مرا
تلخ دیدی و مرا حد کردی
من از این گردنه هم می گذرم
گرچه یک چند مردد کردی
سنگ صبر ارچه به خاک آلودست
یکه بودم تو مرا صد کردی
فرصتی نیست بنالم ز جهان
هر چه کردی به خودت بد کردی
چرا رفتی چــــــــرا من بی قرارم*
چـــــــــرا سیمین و نیما را ندارم
در این دنیا ی غـــم آلود بی درد
ســـــرم را بر چه آغوشی گذارم
ندیدی فصل مــرداد است و میوه
که دل در پیچ ابـــــــــروی تو دارم
غزل هایت که عمری ماه من بود
ببین حالا چـــــــو آه از دل بر آرم
دل دیوانه هم دیـــــــوانه تر شد
ولیـــــــکن روز و شب دیگر ندارم
نمی بینم شــرابی تازه امشب
که امـیدی بود، ابـــــــــــــر بهارم
چو شمع مهر خـاموشی گزیدی
ولی من طــــــــاقت دوری ندارم
تو را بر لطـف یزدان می سپارم
برایت تا قیامـــــــــــــت داغدارم
*بیاد نیمای غزل و سیمین ادب
به زعم خود خـــــدایی کردی و رفتی
بدون گفتن حتـــــی خداحـــــــــــافظ
ز ذاتت رونمـــــایی کـــــــردی و رفتی
من آنشب ماندم و دلــواپسـی هایم
گمانم دلــــــــــــــربایی کردی و رفتی
نگو باغ هــــــــــــوس پر کرده دامانت
مبارک ،بی ریایی کــــــــردی و رفتی
گـــــریزی نیست ازافسانه های چرخ
مسلّم جـــانمایی کــــــــردی و رفتی
تو را امشب به وجــــدان می سپارم
که از او هـم جـــــدایی کردی و رفتی
زخم جان گردد و از خاک نمک بردارد
محرم دل که تو را مهر بیان می فرمود
دل به دریا زاده از چهــره کلک بردارد
طوطی جان که شکر همسفر راهش بود
شکر بگزارد و چند دانـــه کپک بردارد
دل دریایی یت اندازه یـــــک بغض شود
لطف بگذاشته از قهـــــــــر کتک برداردصبرت از کف برود راه گلـو تنگ شود
سینه از تنگـــــــــــی دل آه خنک بردارد
سبزه ای خار شود خـــوار نگاهت گردد
عشــــــق پنهان شود و لفظ درک بردارد
آنکه یک عمـــر برای رخ او پر زده ای
بال و پر بشکنـــــــد و فکر الک بردارد
آری آن روز هوا ابـــری بی باران است
گر چه احساس تو را مـاه و ملک بردارد
وای آن روز کـــــه بر ساده دل محفل ما
دل به تنــــگ آمده از دوش برک بردارد
گله از کس نتوان کرد که فریــــــاد شکست
حس شیرین تو بر سینــــــه ی ما بازنگشت
انکه خود مـــــــــــرغ دلــم را به هوایی آورد
به هوای دگــــــــری کرد دلــــم بازنشست
خواستم تا بنویسم هنــر خویش به سنـــگ
دیدم از پایه و پاکار نمـــــــــودست نشست
آتشی را که فــــــــراق تو به جان می فرمود
روز وصل تو چو دودی شد از خــــــاک نرست
مدعی خواست بگوید که منم مقصــــــد راه
کردمش راه طلب صـــــــاف بماند سرمست
طبل رســــــــوایی آنشب که تو می کوبیدی
عاقبت کرد صـــــــــدایی چو دل باده پرست
مـــــــــــــرغ دل را که امید شب دیدار تو بود
در خودش ماند، چـــرا طرفی از آن یار نبست
می روم با دل بشکسته و مـــــــی مانی تو
حیف و صد حیف که این حلقه دیدار گسست
ساده بودم که کسی محـــرم دل می دیدم
محـــــــــرم عشق نباشد به جز از یار الست
من که عاشق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
چون شقایق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
آتش افتاده به جانم نکند دیر شود
زود بالغ شده ام از تو چه پنهــــــــــــان تو مشو
تا سر کوچه به اندازه یک عمر ره است
پر هق هق شـده ام از تو چه پنهان تو مشو
بال و پر کرده ام و در هیجان پرواز
مثل وامق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
شاعری حرفه ی هر روز و شبم گردیده
شعــــر ناطق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
صبر را داده ام از کف ، به دریاچه و موج
مثل قایق شـــده ام از تو چه پنهان تو مشو
قدر آرامش احوال دل خویش بدان
بخدا دق شــده ام از تو چه پنهان تو مشو
گفتمش تا که بدانی و نیقتی در دام
اهل نق نق شده ام از تو چه پنهـــان تو مشو
بنما عهــــد و وفا ساده شود مشکل من
بنشین بر سر زانـــــــــوی محبت به ادب
به دو صد صلح و صفا تا به دم آید هل من
بدرا با گل احساس که شــــــــــادم بکنی
به دو لبخند که برآید ز لب خوشــــگل من
مشکن شبنم پنــــــــــدار به تنگ امده را
به تکــــانی که دهی در صدف ساحل من
به تمنــــــــا برســـــــان صحبت ما را بخدا
سخــــن لطف و صفایی نفس محفل من
بچشـــــــان قطره ی آبی به دم آخـــــر مامنما ظلم مضاعف به غمین بسمــل من
نه بیفکن ز رخـــــــت برقع و نه آخـــــر کار
به شــــــط انداز سراپرده ی ناقـــــابل من
تب و تابنــــــدگی مهـــــر تو در باغ سخن
به سر ارد شب تاریک و پر از حنظـــل من
دل دیوانه همان به نشود عاقل و خوش
نتوان پرده بر انداخت ز اســــــــــــرار نهان
برسان جـــــام وصـــالی به سرامنـزل من
مرا با صدایت ز دنیا ببر
بسوی افق های فردا ببر
فراتر ز احساس سرد زمین
مرا تا فراسوی معنا ببر
به هاهای تو بس تمنا بود
تمنای من هم به بالا ببر
به آواز خود زنده کردی غزل
غزل را به لب های زیبا ببر
به تصنیف و آواز ایزدنشاندلم را به اوج خدایا ببر
فرود آر بر قلب انسان خدا
خدا را به قلب مصفا ببر
خدایا به احساس آن ربنا
بشر را به اوج تمنا ببر
بعد تو هیچ لبی بر لب من جا نگرفت
دیده دریا شد و احساس دگر پا نگرفت
گل و بلبل نسرودند برایم غزلی
غزلی جز تو مرا در صف صهبا نگرفت
سرخ و سبز لب دیوار که همبوی تو بود
پرپری گشت و دگر بر دل من را نگرفت
دلم افتاد به میدان و به وقت بسمل
غیر روی تو خبر از همه دنیا نگرفت
سبزه زاری که مرا بر تو اشارت می کرد
دگر از شرم ز دست کجم امضا نگرفت
عطر تو کز همه سو تشنه ی آنم میکرد
تشنه گردید و دگر یاد من آنجا نگرفت
لای هر برگ کتابم اثری از تو نشست
جز خیالم که بجز کوی تو ماوا نگرفت
بی سبب نیست که هر لحظه گرفتار توام
بعد تو هیچ دلیلی غمت از ما نگرفت
ساده در کوی طلب منتظر فردا نیست
هیچکس جای تو را بی شک و امّا نگرفت
عمریست که دل در گرو مهر تو دارم
غافل ز همه بر لب خود ذکر تو دارم
ساکت شده ام از همه و با تو سخنگو
اندیشه ز تو ، شعر ز تو ، فکر تو دارم
در فصل زمستان و میان شب سرما
بس گرم توام بر دو لبم شعر تو دارم
محنت بسیار است در این بادیه اما
من دل به تو و لطف تو و سحر تو دارم
صورتگر نقاش نزادست به گیتی
زیباتر از این نقشه که از چهر تو دارم
ای محور امواج رها در دل عاشق
هر لحظه به سر میل تو و سیر تو دارم
"محمود مسعودی(ساده)"
موج اگر برخود نپیچد مرده است
گر ز ساحل لب نگیرد مرده است
ساحل ار تنها نشیند با خودش
دل ز دریایی نگیرد مرده است
گر صدف بگریزد از دریای عشق
گر چه با ساحل نشیند مرده است
ماهی زیبا به ابی زنده است
خاک پر گل گر ببیند مرده است
ساحل و ماهی و موج بی امان
بارش از ابری نخیزد مرده است
هر کسی را روی ماهی داده اند
شاه اگر ماهش نبیند مرده است
نه دل ارامیم و نه دلواپسیم
نه ز شهر یار پا پس میکشیم
هر که از مهر و وفا شد یار ما
تا ابد از جام او سرمیکشم
ما برای با تو بودن زنده ایم
روز بی تو خاک بر سر میکشیم
شهریار قلب های خسته ای
کی ز پشت بام تو پر میکشیم
حال تو خوش باد خوشتر حال ما
تا خیالت را به ساغر میکشیم
کشتی عشقت به دریای دلم پهلو زده
لشکر مهرت به شهر سینه ام اردو زده
طبل جنگ می آید از هر سوی شهر
بس که سربازان تو بر برج و بر بارو زده
هر طرف احساس جنگی نابرابر داشتم
تیر مژگان هم شکنجی بر خم ابرو زده
تیشه ی آهن به جان بیستون افکنده ای
سوز شیرنت به فرهاد دلم هو هو زده
صبر و طاقت را ز کام خلوتم بگرفته ای
چشم مرواید تو در هر طرف سوسو زده
عاقبت هم ساده را غرقاب دریا می کنی
بی مروت رحم کن بر این دل جادو زده
خانه های زندگی را یک به یک پر می کنیم
هر زمان فرصت دهد صد بار غرغر می کنیم
عمر همجون موج می کوبد به دریای زمان
ما همه عمر عزیز خویش مفخور می کنیم
چون صراط مستقیمی نیست در چشمان ماگه خراسانیم و گه دل روی سنقر می کنیم
گرگ باران دیده می نامیم خود را هر طرف
گر چه در خلوت بسی حس تهجر می کنیم
ای فلک افسانه ات روزی به پایان می رسد
ما ولی هر لحظه احساس تنفر می کنیم
تا به اصل خویش برگردیم روزی لاجرم
روز و شب در آتشی افتاده گرگر می کنیم
غفلت از چرخ زمان ما را به ویرانی کشاند
دلخوشیم اما که داریم باز کرکر می کنیم
ساده خوش باش و مگو از طعنه های روزگار
کوتهی از ماست گر بد خانه را پر می کنیم
آن ابرو و مژگان و دو چشمان که تو داری
آن گیسو و آن زلف پریشان که تو داری
آن جام عسل بر لب و دندان که تو داری
آن خط لب و چاه زنخدان که تو داری
آن روی مه و ماهک رقصان که تو داری
آن خال لب و طبع سخندان که تو داری
آن غبغب افتاده به میدان که تو داری
آن محو ترین حس گل افشان که تو داری
شیرین دهن و سبزه ی عریان که تو داری
زان شرم هماهنگ دل و جان که تو داری
آن بوسه ی جامانده ز جانان که تو داری
آن آتش طوفان به شبستان که تو داری
جان بر کف و دل در کف جانان بنهادیم
زان آتش سوزان به نیستان که تو داری
هوش از سر این میکده بازار فراریست
زان عطر گل افشان به گلستان که تو داری
جان کی برم از کوی تو تا مسکنت خویش
زان رهزن و برنده ی ایمان که تو داری
ای که سرشته از ازل مهر تو با خمیر من
کی به کجا رود غمت از دل و از ضمیر من
بس که به جان تنیده ای تار محبت از وفا
جان رود و نمی روی از دلم ای منیر من
ای همه آرزوی من لطف تو آبروی من
راه نما بسوی خود ای شه بی نظیر من
تاب و تحملی نما تا به صراط عشق تو
چاه فراق پر شود در شبم ای مجیر من
من به تحیرم چرا یا به کجا و کی ، که را
باغ تو گل نمی دهد بر دل بس فقیر من
ای تو امید زنده ها بیش مکن به من جفا
سوخته گشته ام بیا ای مه مستطیر من
طفل گریز پا شدم ،از خود خود جدا شدم
گم شده ام بیا بیا در نظر، ای مسیر من
راه تو راه کعبه نیست راه صفا و مرو نیست
راه تو از همه جداست پادشه کبیر من
ساده ز سادگی مگو ساده نبود راه عشق
جمله اگر همو شوی شاه شوی اسیر من
دنیا بنگر که جمله وارون شده است
مردانه گدا ببین که قارون شده است
بی همت و اعتبار و بی کار و تلاش
صاحب نطر شهر فلانون شده است
از فضل نیای خویش و فامیل عیال
یکباره نماینده ی جیحون شده است
گیریم که ما غافل و کوته بینیم
بنگر که دل زمانه پرخون شده است
تا کی به خیال خویش دلخوش باشیم
روزی خبری رسد بهارون شده است
نتوان به کسی گفت تخلف کردی
بدتر ز همه به حکم قانون شده است
ای حاکم شرع دادمان را بستان
بگذر ز نما که پایه ویرون شده است
ای ساده سخن بگو خموشی تا کی
بگذار بگویند که مجنون شده است
سهم من از این سفره رنگینک چیست
سهم دگران اگر فسنجون شده است
تو هم آخر ز دستم می روی ای ماه تابنده
تو هم آخر به پایان می رسی ای راه آینده
شرابی ده و جامی نوش و خوش می باش
منم آخر به زندان می رسم ای دام پاینده
سرودی گوی و می می جوی و شادی کن
تو هم آخر خیالی می شوی در چرخ زاینده
تو در شهر و میان سینه ها افسانه می گردی
منم آخر غباری می شوم از پای افکنده
حساب چرخ گردون دائما یکسان نمی ماند
همه خورشید بر بامیم،اگر صد سال بالنده
دلم را در میان بوسه ات پنهان نخواهم کرد
که می دانم بخاری می شوم تنها و بازنده
همه دنیا ز دست آدمی یک روز خواهد رفتخوشا آنان که می دانند قدر این نوازنده
به خورشید رخت ماه دلم هر روز می نازد
که جان می گیرم هر روز از فرود تیر بارنده
من ساده میان ماه و خورشیدی سرگردان
نه خورشیدم رضایت می دهد نی ماه تابنده
"محمود مسعودی(ساده)"