ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بهار
تابستان
پاییز
زمستان
بهار
تابستان
.
.
.
صبح
ظهر
شب
صبح
ظهر
.
.
.
و روزی
ناگهان
کات ، تمام شد
ورقا بالا
به همین راحتی
از نگاهت شعــله ای در ما گرفت
کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت
قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد
پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت
گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر
تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت
چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز
عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت
با حسودان کار مشکـل می نمود
شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفتتا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم
جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت
خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر
تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت
طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود
بس که شب ها خواب را از ما گرفت
آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دیدشعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت
گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد
گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت
گفت اگر خوردی جهنــم می شوی
گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت
خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم
در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت
ساده بس کن تا که حوا زنده است
سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت
آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود
کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت
این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت
عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت
آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام
شاخه هایی مخملین و ساکنانی خوش مرام
نور هایی آمده از اوج بام
بر زمین کوبیده میخ خود مدام
تک درختانی به اوج آسمان
ابرها در زیر پاشان بی زبان
شعر می بارید از برگ درخت
قطره می شد نوش جان خاک سخت
میوه های جنگلی چشمک زنان
دعوتت می کرد بی نام و نشان
شر شر آبی در آن دوردست ها
همچو آواز خوشی مست و رها
آب از دریا به جنگل می رسید
بار دیگر سوی اصلش می دوید
ابرها وقتی که لایق می شدند
بی تامل جمله عاشق می شدند
همچنان عذرا و وامق می شدند
ناگهان در کوی او دق می شدند
باز فردا بار دیگر بی امان
بوسه می زد بر لب جنگل عیان
کار جنگل دلربایی بود و هست
زین سبب در زیر پای وی نشست
با قبایی دلنشین از سبز و زرد
هر کجا دل هست در دامش فتد
ابر هم گردید پابند درخت
سال ها با شاخ و برگ وی نشست
کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید
عشق آمد جنگل ابر آفرید
گر تو هم داری از او نام و نشان
کول کن خود را به کوی او رسان
غیر زیبایی در این زیبا نبود
هر نفس زیباترین را می سرود
لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد
صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد
پاییز و بهار و هرچه خواهد آمد
با گوشه ی چشم یار معنا دارد
لبخنـد بزن که عشق معنا گردد
در کنج لبت شکوفه ای وا گردد
از آب حیات در سبـــــــویم ریزد
بر مرده من دمی مسیحا گردد
لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست
مستانه ترین سکوت فرد اعلاست
آن لحظه که لبهـات جدا می گردد
زیباتر از آن است که گویم زیباست
تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم
نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم
بگذار که اوضاع من آشفته بماند
این راز،نهان کرده و ناگفته بماند
حالا که خود م با دل درویش چنینم
بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند