رویای تو رویاست تا در خواب باشی
در کرسی گرمت فقط بی تاب باشی
بیدار اگر گردی و راهی، بلکه روزی
در قله ای هم صحبت مهتاب باشی
محمود مسعودی
@sadeabad
ای دوست بیا ز خویش و پیله پرواز کنیم
با حضرت عشق و با طبیعت آغاز کنیم
صدبار گره زدیم،زلف چمن و نبود حاصل
امسال،گره از زلف زمین و از چمن باز کنیم
محمود مسعودی
سیزده فروردین ۹۷
@sadeabad
این جام که در دســت تو بینم یکتاست
از حیث نژاد و جنس خود بی همتاست
قــــــدر ار که ندانی و به سنگی بخورد
فریاد به آسمان رســــــد ناپیداست
این جام که زندگی نهادند نامش
شیرین چو عسل بود جمال و کامش
هشدار که نشکنی، نگونش نکنی
چون ســوزن و تیر می شود اندامش
"محمود مسعودی"
صبح فـــروردین به ناز آمد ببین
غنچه لب وا کرد و باز آمد ببین
دیده واکن بر نسیـــــــم روزگار
عشـــــق با راز و نیاز آمد ببین
"محمود مسعودی"
چقدر این چرخ گردون ناز داره
کمون و تیر و بس سـرباز داره
همه دارن به جنــگ مو میاین
دلــم هر لحظه تکّ و تـاز داره
-------------------------------------
سر کوه بلند هی های و هی های
بیاد گلنسا در نی کنم نای
بسی آه از جگر آمــــد ولـــی حیف
نیامـد گلنسا هـی وای و هـی وای
"محمود مسعودی"
غــزل غـــزل ز دیده ی من انتظار می روید
عسل عسل ز نگاهــــــــــت بهار می روید
بیا بیا که با تو عسل می شود غزل هایم
بغـــل بغـــل ز شـــــهد لبانت قرار می روید
"محمود مسعودی"
سر کوه و کمـر ای داد و بیداد
تو آهو می شدی مو مرد صیاد
تو با ناز و ادا در پشت بــــــوته
مو می کردم تو را فـریاد فــریاد
"محمود مسعودی"
زمستان هر چه باشد با بهــــاری تازه میآید
ز سختی ها همیشه برگ و باری تازه میآید
همین کافیــــــــست از افتادن آن برگ پاییزی
که فردا عـــــــــــاشقانه با اناری تازه میآید
"محمود مسعودی"
تـــــــردید مکن که عاقبت خواهی مرد
از ملـــــــک جهان فقط کفن خواهی برد
خـــــوش باش،جهان به شادمانی گذران
مندیش چه خورده ای چها خواهی خورد
لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد
صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد
پاییز و بهار و هرچه خواهد آمد
با گوشه ی چشم یار معنا دارد
لبخنـد بزن که عشق معنا گردد
در کنج لبت شکوفه ای وا گردد
از آب حیات در سبـــــــویم ریزد
بر مرده من دمی مسیحا گردد
لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست
مستانه ترین سکوت فرد اعلاست
آن لحظه که لبهـات جدا می گردد
زیباتر از آن است که گویم زیباست
بگذار که اوضاع من آشفته بماند
این راز،نهان کرده و ناگفته بماند
حالا که خود م با دل درویش چنینم
بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند
الهــــــــــی لاین و وایبر کله پا شو
رَگُن دســــــت تانگو جا به چا شو
اینستا بــــــی رفیق و بی نوا شو
مثل وی چت گــــــــــــرفتار بلا شو
بمیـــــــره فیس و اینترنت هوا شو
که واتساپ تا قیامت بی صدا شو
یک سبد شادی برایــت از محبت چیده ام
غنچه ی لطف و صفا از باغ همت چیده ام
مرحمت فرموده بر درگــــــاه احساسم بیا
تا که گویم من چها از این رفاقت چیده ام
چه آتش ها کز آن خرمــــن نخیزد
چه عصیان ها کز آن دامـــن نخیزد
به یاری دل بر او بستیـــــــــــم اما
چه طوفان ها کز آن دشمن نخیزد
توافق کرده چشـمت با دل من
سپــــر سازد برای مشـکل من
و لیکن از کمـــــــــــــان ابروانت
کجا کی زنده می ماند دل من
نه دل دارم که بنویسم غم تو
نه فرصت تا که گردم همدم تو
خدا را از دل تنگم چه پرسی
دعا کن تا که بینم مرهم تو
الهی حسرت و غم ها بمیرن
که گویی در دل تنگم اسیرن
اگر صد راه و بیرا هم گشایی
چنان محکم که اصلا در نمیرن
سکوتم پر ز فریاد و ز درد است
وزان رخساره ام همواره زرد است
گل باغ محبت مرده گویی
که دلتنگی مرا هموار مرد است
نه چشم آسمون وا می شه امشو
نه در خاک زمین جا می شه امشو
غمی که قلب و جانم را فسرده
کجا و کی کمر تا می ش امشو
زلف و رخ یار جستجو باید کرد
از لطف مهش که بر جهان می تابد
درد دل خویش را رفو باید کرد
هر صبح سلام قاصدان باید گفت
خورشید و مه و ستارگان باید گفت
احساس نوازش خدا را ز نسیم
هم دید همم به دیگران باید گفت
هر صبح نسیم را صدا باید کرد
در گوش وی ابراز وفا باید کرد
با عرض تشکر از خرامیدن وی
در مکتب عاشقی دعا باید کرد
هر صبح سلام ساده ای باید داد
بر عابر کوچه جاده ای باید داد
در مکتب نورانی خورشد خدا
در مسلخ نور باده ای باید داد
"محمود مسعودی(ساده)"
حیف این آدم که خام سیب حوا می شود
نیمه شب ها همنشین خال لب ها می شود
جنتی را سیب سرخش تا ابد بر باد داد
باز هم با یک کرشمه غرق آنجا می شود
میخ بسیار است گازانبر بیار
تا که برداری غمی انبر بیار
گرکه نتوانی لبی خندان کنی
لااقل چایی بریز قندبر بیار
ببخشید دیگه نمی دونم چی شد یدفعه نصف شبی همچین چیزی به ذهنم اومد:
وقتی که به بوسه بیقرارش کردی
گفتم که دوای درد من خواهی بود
دیدم که یکی بود و هزارش کردی
الا دختر که دایم در نمازی
نه اهل ناز و نی اهل نیازی
نمی دی بوسه از کنج لبونت
در این دنیای فانی بر چه نازی
الا دختر که سانتافه سواری
پراید بنده را نامیده گاری
اگر از جیب بابای تو نباشه
نداری توی کیفت یک هزاری
دلتنگ ترین ساحل دریا هستم
وقتیکه بدون موج تنها هستم
بی جاذبه ی ماه تو ای زیبا رو
افتاده به گل درون رویا هستم
نماز و روزه هامان از سر تکلیف یا اجبار
زکات و حج مان از جستن تبریک یا اظهار
نمی بینم خداوندی به عمق کرده ی آدم
ز بس که سفره گستردیم از تزویر یا زنهار
گل سرخی که بر پیراهن توست
نماد عشق من در دامن توست
تو را امشب به باران می سپارم
از این آتش که در شهر تن توست
دین همان اسلام،مسلمان کم شده
دیگران بی دین،مسلمان گشته اند
ما مسلمانیم و ایمان کم شده
عمری پی تغییر جهان می رفتیم
تغییر زمین و آسمان می رفتیم
یک عمر گذشت تا کنون فهمیدیم
باید به جهان از خودمان می رفتیم
آری دلم برای دلبری یت تنگ می شود
حتی سکوت همدم آونگ می شود
برگرد و عاشقانه های مرا مستجاب کن
نازت مرا ترانه ی هفت رنگ می شود
کو مجالی تا کنارت بقچه ی دل وا کنم
کو قراری تا به چشمت شعر خود گویا کنم
آتشی از حسرت ناگفته ها در سینه است
کو سرابی تا خیالت راهی دریا کنم
دلی دارم که سرگردون شهره
گهی عاشق گهی حیرون شهره
رفیقون حال و احوالم مَپُرسِی
که مو در شهره دل بیرون شهره
چون غنچه ی ناشکفته می مانی تو
یک عمر به دل نهفته می مانی تو
وقتی که تمام قفل ها بگشایند
رازی که به لب نگفته می مانی تو
چارانه ی عاشقانه، در ساز تو است
غافل ز قصیده و رباعی شده ام
چون مثنوی عشق در اعجاز تو است
به صد دل همت کوی تو دارم
دو چشمم دعوت روی تو دارم
اگر فرصت دهد گردون گردون
دمادم قصد شب بوی تو دارم
هزار آواره دل سوی تو دارم
به امیدی که در کوی تو دارم
اگر فرصت دهد گردون گردون
حکایت ها ز گیسوی تو دارم
به دل سودای مه روی تو دارم
امید از چرخش موی تو دارم
اگر فرصت دهد گردون گردون
هنوزم دل به سوسوی تو دارم
ای لبت چون قند و قندت چون عسل
موی و زلفت بند و بندت چون گسل
لرزه بر اندام کوه افتاده از شوق لبت
باز سازی کن مرا با بوسه های بی مثل
نسیم صبحدم عیسی نشان است
ز لطفش عالمی تا شب جوان است
سحرخیزان عالم جمله سرمست
که جام صبحدم جامی ز جان است
ناز چشمت در دلم آن می کند
سینه را دیوار زندان می کند
با گذر از سستی ایمان ما
دین و دنیا جمله ویران می کند
دل را به رنگ عالم بالا سرشته اند
چونان ترانه ای به کاعذ دنیا نوشته اند
دل شد گِلی که به مهر خدا رسید
اهل دل از برای دو عالم فرشته اند
لبت چو پسته ی خندان بخند می خواهم
دلت چو زلف کمندت به بند می خواهم
برای شرح ضمیرم به ماه رخسارت
شبی چو موی بلندت بلند می خواهم
"محمود مسعودی(ساده)"
صبحی پر از ترانه و روزی پر از امید
رمزی ز بی کرانه و رازی پر از نوید
تقدیم ساکنان شهر محبت نموده ایم
بهتر ز عشق چه توان زین کرانه چید
"محمود مسعودی(ساده)"
یک جرعه ز جام صبح در کامم ریز
با سین سلام ،ستاره بر بامم ریز
در پیچش رزوگار از لام به کام
کامی برسان ترانه در جامم ریز
لعل لبش ببین که طعنه به یاقوت می زند
مژگان نگر که تیر طعنه به باروت می زند
شهریست پر ز فتنه حذر چون توان نمود
زان حُسن روی که طعنه به لاهوت می زند