بی انصافی


دل  بریدن ز  سر کوی  تو  بی انصافیست

گر چه صدها گله از زلف کمندت باقیست

ساحل  ار  عاشق  موجست  تحمل  باید

زانکه این سرزنش موج ز لطف ساقیست

من  و  ببریدن مهرت  چه  حکایت    باشد

حاش لله  که  مرا  بهر  تو صد بی تابیست

دوری   ساحل   و   دریا  ، روایت چه کنی

ساحل ار دور شود فایده اش بی نامیست

طعنه  بر  موج  مزن  سرزنشش کمتر کن

گر  نکو  بنگری  این  موج  ز  ناهمواریست

هر  کرا   دور  زمان  در  کنف  مهر  تو  زاد

تا ابد در   صدف  مهر   و   وفا   زندانیست

هی نگو ساده که پیچیده کنی مشکل من

مشکلم  دوری  از چشمه  این  بیداریست

طلب  بوسه  ز ساحل گنهی هست بزرگ

زآنکه هر بوسه ی ساحل ز پیش ویرانیست


"محمود مسعودی(ساده)"

تشنگی در راه است


تشنگی در راه است حفاظت محیط زیست

ابر بی جان شده است

دشت عریان شده است

عوض بارش برف ، بارش خاک فراوان شده است

ده بالا دستی ،خالی از جنبش انسان شده است

ده پایین دستی: ... آه ، ویران شده است


چشمه ها بی تابند

شایدم در خوابند

رودها فرسوده

جوی ها سرگردان

سبزه ها پژمرده

ساز ها نامیزان

قطره ها گم شده اند

ذره ها در میدان

باد جای باران از خاک خبرها دارد

خاک از سرعت سیلاب خبر می آرد


ده و دریاچه و تالاب همه منتظرند

بس که خشکیده ی تالاب به سر کوفته است

بس که ترسیده ی مرداب به خود سوخته است

همه ذرات رس و خاک شدند وارونه

وقت جان کندن آنها شده است

گل و گلزار که هیچ

نی و نیزار به خود می لرزد

شب بیدار که هیچ

روز دیدار  به خود می لرزد

دل و دلدار که هیچ

خصم غدار به خود می لرزد


فوج بی تاب مهاجر ز سفر افتاده

موج بی آبی باران به جگر افتاده

ترس تاریکی جنگل ز نظر افتاده

جان آدم،

جان حیوان و گیاه،

جان هر بوته و جنبنده ی خاکی به خطر افتاده

 

تشنگی در راه است

سد بی آبی کوه، پر بی تابی است

رود بی آبی دشت، تا خدا جاری است

دشت سرگشته جان،ز وفا عاری است

دل آدم:

چه بگویم

که کجا شور و پر و بالی هست

شاید از شدت بی عاری است


تشنگی در راه است

ای فلان ابن فلان ابن فلان

قبل از اسمع خاک

قبل از افهم آب

تو بفهم

جان این آدم خاکی به خطر افتاده

"محمود مسعودی(ساده)"

کوه دلتنگی نصیب ماست


میان کوه ها هم کوه دلتنگی نصیب ماست

میان قله ها تک قله ی سنگی نصیب ماست

میان دره ها تنها ،عمیق و بی نصیب و سرد

ز بس با باد تنهاییم بدآهنگی نصیب ماست

میان دشت های سبز و خندان دانه می کاریم

ولی وقت درو احساس اردنگی نصیب ماست

میان باغ ها بر طرف جو ،شاد و غزل خوانیم

ولی هنگام چیدن درد کوررنگی نصیب ماست


"محمود مسعودی(ساده)"

نی

نی چو  خالی شد نوایش آسمانی می شود

چونکه  پر باشد کجا ساز  جدایی  می شود

گر درون  خویش  با صد  من شکر  پر کرده ای

بس که سنگینی کجا ذکرت خدایی می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

عطش

گفتم  به  بوسه ای عطشم را  فرونشان

زان  لب  به باغ  عافیتم  دانه ای   نشان

گفتا که آتش است و دوچندان کند عطش

گفتم  که  آب  تویی آتش من را فرونشان

"محمود مسعودی(ساده)"

انعکاس عشق

انعکاس خویش را در ساحل سنگی به راهت ریختم

چشم مستی گشتم و تک قطره هایم را به پایت ریختم

با صدف ماندم کنار ساحلت با ماسه هم نجوا شدم

گاهگاهی کشتم این دلتنگی و گاهی به جامت ریختم

موج می آمد به گوش صخره می گفت می گذشت

من ولی ماندم به پایت،لحظه هایم را به کامت ریختم

ماسه ها با رنگ شادی زیر نور ماه و مهر آسمان

زانعکاس عشق می گفتند همانی که به نامت ریختم

قطره ای دریا اگر بر روزگار محو رویا می رسید

قطره اشکی می نمودم قسط شادی را ز وامت ریختم

کودکان ساحلی مشق شنا کردن به من آموختند

هر چه آوردم به کف دُر یا گهر ،در غمزه هایت ریختم

در شمیم انتظارت صبح ساحل را سراسر هم زدم

هر چه گفتم با زبان آن شب به کام روزگارت ریختم

گفت صیادی مرا چون است شرح زندگی با زلف تو

گفتم آن ماهی که از دوری دریا جان به جامت ریختم

غنچه ی سرخ شقایق ها کنار ساحل اما بی ریا

شاید اشک عاشقی باشد که من آنرا به خاکت ریختم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که بر صحرای سوزان خواهمت

گل به دامان ببنمت همچون گلستان خواهمت

در مسیر ساقی سیمن چنان پروانه ای

گرد  ماه  روی ساقی در  میستان خواهمت

شمع بزم مهربانان ، محفل شعر و غزل

با غزل همخانه و مست و غزلخوان خواهمت

با پرستوی مهاجر در مسیر بادهای روزگار

راهی عشق خدا  بی ترس طوفان خواهمت

بیشه ای هستم که در بی ابری فصل بهار

قتلگاه قطره ام ، چون گل به دامان خواهمت

تشنگی جویم ز دست ابرهای روزگار

تا بفهمی من تو را چون آب حیوان خواهمت

گر چه ذوالقرنین نمی یابد اکسیر حیات

همسفر با خضر و الیاس و هزاران خواهمت

"محمود مسعودی(ساده)"

از کوی تو تا شهر دلم

از کوی تو تا شهر دلم فاصله ای نیست

اما ز تو در شهر دلم غلغله ای نیست

از این همه لطفی که ز کوی تو روان است

ای یار چرا بر دل تنگم صله ای نیست

ما تشنه ی عرشیم و تو راهی به زمینی

بر روی گسل هست دل و زلزله ای نیست

شاید که بد اندیش در اندیشه ما هست

کز زلف کمند تو مرا سلسله ای نیست

رود ار که به دریا نرسد مرگ به راه است

مرداب اگر هست ،در او سنبله ای نیست

کوهیم که در پیش غمت دشت خرابیم

زیرا که در این دشت دگر قافله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

کیست بگرفته گلوگاه بشر؟

بوته در خاک زمین

تیشه در دست بشر

سبزه در دشت وسیع

غافل از دام بشر

شاخه در دامن گهواره ی باد

ارّه در فکر زمین خوار  بشر

قوچ در صخره ی مغرور بلند

تیر در ذهن کماندار بشر

آب در راه رسیدن به وصال

سد و بیراهه به افکار بشر

یک طرف باغ و طبیعت و درخت

یک طرف تیشه و اصرار بشر

نفس شهر به تنگ آمده است

کیست بگرفته گلوگاه بشر ؟


"محمود مسعودی(ساده)"

خویش کلک

عمریست که از چرخ و فلک می نالیم

حتّی ز فرشته و ملَک می نالیم

چون نیک نظر کنیم در اندیشه ی خود

دانیم که از خویش کلَک می نالیم

پرگار روزگار

پرگار روزگار بر گرد ما دایره ها می کشد

          ولی

غافل از اینکه مرکز پرگار عالمیم


"محمود مسعودی(ساده)"


قدر باید دانست

تا نفس هست قدم باید زد

بین خورشید و شب و ثانیه ها

پی صبح و سحر و قافیه ها

شب به عطر شب بو

صبح به عشق شبنم

روز بهر دیدار گل بابونه

عصر،تماشای غروب پاییز

شب نباید بد گفت به تاریکی رازآلوده

که پلی بهر تماشای خداست

صبج باید فهمید:

نسیمی که ز دیدار خدا آمده است

بعد آب پاشی پیرزن همسایه

تا که دل های همه تازه شود

روز دیدار همین امروز است

کار امروز به فردا مسپارید دگر

کوچه باغ پاییز ،

خش خش بیداری

آخرین ذره ی نور،

عصر یک روز پر از حادثه ها

همه تصویرگر عشق زمین با بشر است

قدر باید دانست

لب رود و سفر ماهی ها

آب حوض و چشمک شادی ها

تابش آمده از لای درختان بلند

سبزه ی روییده بر کاهگل دیواری

برگ رنگی شده در باغچه ی پاییزی

یا همین لحظه ی احساسی صبح

بعد پایان شب تار و سیاه

بازگشت خورشید از سر کوه بلند

رفتن ماه که دل تازه کند

قدر باید دانست

غنچه ی واشده در ساحل صبح

صدف آمده از رویا را

دانه های رنگی

به نمایندگی از موج و مه و دریا را

یا همین ولوله ی آدم ها

پی یک لقمه ی نان

پی یک لحظه سفر

پی یک عمر سکوت

پی یک قافیه از شعر خدا

قدر باید دانست

طاقت گل فقط چند روز است

طاقت شبنم او چند ساعت

رخنه ای باید کرد به زیبایی گل

به بلور شبنم

بهر ساختن خاطره ای تصویری

از دلی آینه گون

که به دیوار زمان آویزد

و بماند تا آخرین لحظه ی شب بیداری

قدر باید داست

همه ی گل ها را

همه ی دنیا را

"محمود مسعودی(ساده)"

سینه را بهر خدا دریا کن

دیده را بهر تو جویا کردم

سینه را بهر  خدا  دریا کن

خویش را بهر تو رسوا کردم

غیر خویشتن همه را رسوا کن

جام را بهر تو پر کردم و خالی کردم

می نابی ده و این گمشده را پیدا کن

در صدف ، غیر تو کی درّ و گهر می یابم

صدف تن به گهر های خدایی خودت معنا کن

گر که صد بار شکستیم و تو صد بار نمودی وصله

آبم از سر نگذشته،به سر انگشت هنر درزه دل پیدا کن

زندگی راه درازیست که بی لطف نگاری به شرابی ابدی

غیر دلتنگی  و  هجران خبری نیست،ز کرم زندگیم  زیبا کن

"محمود مسعودی(ساده)"

چه می خواهی

گاه گاهی بپرس، از زندگی چه می خواهی

به کجا می روی،از دوندگی چه می خواهی

به کوه سخت بلندی و یا به دشت شیرینی

ز صلح و آشتی خود،جملگی چه می خواهی

چرا به باغ حقیقت سکونت آسان نیست

مگر دمادم از این باغ بندگی چه می خواهی

چرا همیشه دلت بی گدار در آب است

از این تحمل بیجا و دلخستگی چه می خواهی

طلوع عالم مستی به یک نگاه تو بندست

کنون بگو تو از این هرزگی چه می خواهی

وصال یار خوش اندام خود طلب ،خوش باش

بجز وصال مه خویش از زندگی چه می خواهی

نگو که محال است چشمه های وصال امشب

که غیر لطف وی از تشنگی چه می خواهی

"محمود مسعودی(ساده)"

عید قربان است قربانی کنید

عید قربان است قربانی کنید

هر چه غیر اوست زندانی کنید

تا نباشد حز رخ او در میان

گلرخان شهر قربانی کنید


"محمود مسعودی(ساده)"

عشق های کوچه باغی

رد پایی تازه می بینم:

به عمق شاخه ها

در میان دانه ها

از تقلای شب پروانه ها

عشق های کوچه باغی

عمرشان کوتاه است

زود میوه را می چینند

و زرد باید گردی

که جایی بهر سبزی

بهر شادابی نیست

آری بهار نزدیک است 

و تو

هوس تازه تری در دل و در سر داری

نیست راهی بجز از پژمردن

زردی از دست تو و آزردن

می روم تا تو به دنیای خودت تازه شوی

رسم دنیا این است

عمر این عشق از سبز بهار تا زرد خزان

فقط چند روز است

و تو با سر به زمین خواهی خورد

و زیر پای پاییز

چند روزی همه درگیر تو و رنگ رخت خواهند بود

لاجرم:

عبرت بی عبرت یک مزرعه یا باغ و درخت خواهی شد

و برگی تازه جای تو را خواهد گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

گفتگوی بوته و صحرا

شنیدم گوشه ی صحرای خشکی

 برآمد بوته ای با بوی مشکی

اگر چه بود دور از کوه و دریا

دل و رویش تماما خوب و زیبا

ولی تنها بُد جز زوزه ی باد

نبودی همدم و یاری به فریاد

به هر روزی دل او تنگ تر شد

چنان که حال او هر دم بتر شد

شبی بادی خبر آورد ز کوهی

که یارانت همه بر طرف جویی

تو اینجا یکه ، تنها می نشینی

به غیر از خاک و سنگریزه نبینی

ولی در کوه و جنگل های دورتر

همه یاران به هم یارند و یاور

تو را صحرا چنین بی همسفر کرد

قبای وصل تو از تن به در کرد

تو را اصل و نسب از کوه باشد

نشان از جنگل انبوه باشد

شکایت کن شبی،روزی به صحرا

که شاید باز جویی اصل خود را

بسی گفت و بجانش رخنه ای کرد

ز عمق جسم و جانش تخته ای کند

همیشه در پی یک فرصتی بود

که در عمق وجودش همتی بود

به هنگام سحرگاهی دل انگیز

بگفت صحرای من ای یار شب خیز

گله دارم من از تو بیش و بیشتر

چرا دادی مرا اینگونه بستر

به عمق این بیابان خشک وبی آب

چرا زادی مرا در حسرت آب

همه یاران به کوه و دشت باشند

به فکر شادی و سرمست باشند

ببین این ظلم از حدش برون است

به فردای قیامت کار چون است

شکایت می کنم از ظلم هایت

از این تنهایی و سنگریزه هایت

خلاصه بوته گفت و یار بشنید

هزاران طعنه از اغیار بشنید

بگفت ای همدم ای یار عزیزم

تو ای تنهاترین ، خوبم ،تمیزم

فقط با همدگر  بودن هنر نیست

ز دسترنج کسان خوردن ثمر نیست

اول با لطف حق اینجایی اکنون

نکردم من تو را اینجا به زندون

همین بادی که حرفت می نماید

به تحریکت  قدم  رنجه نماید

به روزی دور بنمودت ز کوه ها

بیاوردت به پیشم تک و تنها

بگفتا خسته ام زین بار سنگین

بگیر این دانه ی بی جان غمگین

بیاندازش به یک گوشه بمیرد

بهانه ی کوه و جنگل را نگیرد

ولی من زیر خاکم جا نمودم

به سرما و به گرما یار بودم

تمام شیره ی جان جمع کردم

خودم را تا قیامت شمع کردم

زمان بگذشت و حالت خوبتر شد

غریزه در درونت بارور شد

به گفتی من توانم گل بسازم

بدین عریان بیابان گل نمایم

بگفتم نازکی طاقت نداری

به این سختی شما عادت نداری

نه تنها یار نیست اینجا که بادست

نه تنها آب نیست گرما زیاد است

بدیدم که شما بر خود مصری

نه اهل مستی و نی قر و فری

تو را گفتم که گر خویشتن چنینی

مرا همپای خود هر جا ببینی

به ریشه گفتمت تا عمق جان رو

تمام قطره های جان من جو

هر آنچه جمع کردم بعد سال ها

همه یکجا بدادم بر تو آنها

تو راه زندگی پیدا نمودی

مرا با عشق خود دریا نمودی

کنون تنها ولی تو سرفرازی

بدور از کوه و جنگل هم بسازی

میان آب و خاک  وکوه و جنگل

هزارن گل به گردت هست تنبل

همه اجناس رویش هست فراهم

هنر نیست باغ گل کردن  سرهم

به روی پای خود ماندن هنرهست

به بی آبی گلی زادن هنر هست

تو داری دشمنی از باد و از خاک

ولی ایستاده ای بر پای چون تاک

تو تنها عشق این اهل و دیاری

هزاران عاشق دلسوخته داری

اگر دلخون تو خواهی مردمان را

من از خود بگذرم وین شیره جان را

بگویم با همان که او رها کرد

تو را با عمق صحرا آشنا کرد

برد تا کوه و جنگل های خودخواه

روی آنجا و عمرت را کشی آه

بگفتا بوته من یار تو مانم

که تو یاری مرا اکنون بدانم

دگر هرگز ندارم قصد رفتن

به هر دانه بیاموزم شکفتن

بمانم تا بسازم من گلستان

از این تنهایی و گرمای سوزان

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق تقدیم شما

من نمی دانم :

به کجا نفسم می گیرد

آتش و سوز در این بوالهوسم می میرد

یا که معبود کجا و چگونه

به دلم جرات دل کندن و رفتن،

به سرم فکر شکفتن خواهد داد

یا باغ سبزی که نشانم دادند

کی بود فصل بهارش

کی بود گل به کنارش

کی زمان حکم توقف به تنم خواهد داد

کی جهان مهر سکوت بر لبم خواهد زد

ولی می دانم

که به هر لحظه و هر تکراری

رمزی آکنده ز عشق است نهان

کار من تقدیم است

به هر عابر باغ ابدی

که چو من هیچ نمی داند از این راه دراز

کار من تقدیم است

هر چه باشد نامش

مهربانی و محبت

یا که احساس قشنگ شادی

یا که لبخند سفید دم صبح

یا که یه گوشه ی چشمی به نسیم

یا که یک بوسه به هر گونه ی اشک آلوده

یا که گرم کردن دستی تشنه

یا که همدردی یک ثانیه بی برگی

کار من تقدیم است

به درخت و عابر به نسیم و باران

و به هر کس که در این نزدیکیست

عشق تقدیم شما

"محمود مسعودی(ساده)"

می روم

می کنم دل ز تو و ثانیه ها

می روم تا سحر قافیه ها

می روم تا که بگویم سخنی

خوشتر از حسرت این قافله ها

می روم تا به خیالا ت خودم

پل زنم سوی پر چلچله ها

می روم تا که نمانم تنها

در سیاهی شب سلسله ها

می روم تا که بگویم با ابر

تا ببارد به شب فاصله ها

می روم تا که بگویم باران

تازه سازد دل بی حوصله ها

می روم تا به امیدی تازه

با لب خویش کنم زمزمه ها

"محمود مسعودی(ساده)"

یادمان باشد

یادمان باشد باید از خاک زمین دل بکنیم

سمت پرواز بسویی دگر است


یادمان باشد آخر خط

بیشترین بُعد بشر

به اندازه ی یک عمر زمین خواری است


یادمان باشد

سفر از چوب به خاک

سفر آخر این عالم تکراری است

"محمود مسعودی(ساده)"



یادمان باشد

ایستگاه آخر

آخرین ریل سفر

آخرین بالش این راه دراز

آخرین زمزمه های آواز

همه یکسان به بشر جاری است


یادمان باشد بی بهانه،با بهانه

بپریم از لب جوی

نبریم آب ز روی

خوش نشینیم و نگویم ناخوش

کین همان رسم جوانمردی است

با ژئوفیزیک

زمین و این همه باور

به عمق و سطح و در بستر

شمال و غرب و در خاور

ز نفت و معدن و گوهر


تو را از دور می خواند 

بسوی نور می خواند


که از فیزیک از شیمی

ز ثقل و موج و مغناطیس

ز برق و باد و از طوفان

بجو آرامش انسان

ز لطف جاری یزدان


گهی با لرزه تاقدیسی

گهی با ثقل گنبد را

گهی آهن ز مغناطیس

گهی با برق آبی را


خلاصه با  ژئوفیزیک

ز می پر کن جامی را

"محمود مسعودی(ساده)"

نیست

رفیقی  همنفس  می بایدم نیست

انیسی همقفس می بایدم نیست

سطوری تازه در شرح سکوتم

دلی بی پیش و پس می بایدم نیست


شرابی تلخ و بس می بایدم نیست

سکوتی پر  جرس می بایدم نیست

حروفی تازه از بهر سرودن

سماعی دادرس   می بایدم نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

گواه کن

زیبا شبی مرا به کنج دلت جایگاه کن

استاره های  بخت  مرا هم   گواه  کن

یا  دست  من  بگیر  و به میخانه ام ببر

یا  هم  مرا  ز  لعل  لبت سر به راه کن

"محمود مسعودی(ساده)"

-----------------------------------------------------------------------------

دوب بیت فوق بعد از شعر شاعر بزرگوار سرکار خانم متولی به ذهنم رسید

امشب مرا به گوشۀ چشمی نگاه کن / جامـــــی بده دوباره مرا روبراه کن 
یا قلب خسته را بنواز از ســــــــر کرم / یا شانه را برای سرم تکیه گاه کن

به کجا شوم کبوتر

به کجا شوم کبوتر که تو را در آن سرایم

که مقیم این خرابم که تو کرده ای سرایم

به کدام گل بگویم که تویی هزار باغم

که ز رشک خویشتن را،نکشد به پیش پایم

دل و دین و ادعا را همه در خزانه بگذار

تو بگو کجا نشینم که شود دلت سرایم

به سراب ادعایم که رساند این دعایم؟

بنما رخ ای حبیبم که گدای بی قبایم

چو نکرده یاد من گل ،ز کجا بود تحمل

به حریم خلوت امشب ،بنمای رهنمایم

همه بی قرار گشتم که چرا ز یار گشتم

به گذرگهم  به نیل آ بنما شبی عصایم

به غروب می نویسم به شبم ستاره بارد

که تو یار بی مروت ندهی ستاره هایم

فقط امشبم به دنیا،مه من ز شب برون آ

رخ اگر به من نمایی بشود ستاره جایم

به مسیر ساده بنشین و بجو دوباره دل را

بگشا حریم خود را که ز ره به سر درآیم

"محمود مسعودی(ساده)"

قسمت ما

غم تو قسمت  ما  گشت  و لبت با  دگران

اشک تو قسمت ما  گشت و دلت با دگران

با که گویم که از این بخت بلند من و دل

شعر تو قسمت ما گشت و شبت با دگران

"محمود مسعودی(ساده)"

رسم ادب

جاده ها منتظر بوسه ز یک ابر بهار

چشم ها تشنه دیدار رخ سبز نگار

کی بهاری شود این دشت بگو

همگان منتظر لطف تو ای حضرت یار


سبزه خشکیده و چشمش به در است

حوصله منتظر سبزی یک باغ و بر است

دل به اندازه یک دشت، غم انگیز شده

با توام یار  گلم ل طف شما کارگر است

"محمود مسعودی(ساده)"

توپ های همه عالم کف میدان شما

متهم خیمه زده  در کف  دیوان  شما

یک اشارت به دو چشمی کافیست

تا که ساقی برساند می عرفان شما


شبنمی تشنه ی صبح است که پرواز کند

نور حق بیند و پرواز دل انگیز خود آغاز کند

برگ سبز ار چه هواخواهی شبنم دارد

جز  به  حکم  تو کجا  قفل خودش باز کند


تشنگان  گر چه  که  دریای  طلب  می باشند

زین همه  تشنگی خود به  عجب  می باشند

حاش لله که زند دم کسی از غیر نگار

منتظر بر در ارباب خود از رسم ادب می باشند


فاصله ای نیست

صد سال گرفتار تو باشم گله ای نیست

هر چند که در جام دلم حوصله ای نیست

فرموده بدی پای در این میکده مگذار

فرمان تو بر چشم،ولی فاصله ای نیست

غم نیست مرا پای به یک گوشه گذارم

با سر چو روم ،ترس من از آبله ای نیست

بشکن به سر زلف خودت عهد مرا هم

عهدت به چه آید چو مرا زلزله ای نیست

رودیم که دایم سوی دریای تو هستیم

جز مهر تو در دیده ی ما قافله ای نیست

زرد است بهاری که بدون تو برآید

ما مست خزانیم و تو را غلغله ای نیست

می خورده ام این راه مرا ساده نماید

جغد ار چه که بسیارو دگر چلچله ای نیست

در عمر مرا فرصت تکرار غمت نیست

دیر ار که بجنبیم دگر قابله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

شب افسانه و افسوس

شبی چو شعله ی فانوس به دیدار تو خواهم آمد

                                                            با حسرتی اندازه ی فردوس به دیدار تو خواهم آمد

ترسم که شب سرخ هوس های تو را سبز نبینم

                                                         شاید شب افسانه و  افسوس به دیدار تو خواهم آمد

"محمود مسعودی(ساده)"

دیگه دلتنگیام تو هیچ شعری جا نمی گیره

دیگه دلتنگیام تو هیچ شعری جا نمی گیره

شراب تلخ باران خورده هم حتی سراغ از ما نمی گیره

به اوج قله ی کوه نمک با پای زخم آلود

سر سوزن عنایت هم درون لحظه هایم جا نمی گیره

پرستو یاد از همسایه های دل نمی سازه

شقایق با دل خونین مسیر عاشقی از سر نمی گیره

مهاجر ها مجاور گشته اند در کلبه های دور

مسافر اشک در چشم است و یاد از شبنم باور نمی گیره


"محمود مسعودی(ساده)"

شاد باید بود

شاد باید بود و گرنه روزگار،

                                 در میان هاون خود زرد و زارت می کند

می کشد هر لحظه سلولی ،

                                  در آخر هم نصیب مور و مارت می کند

شاد باید بود و گرنه هجر یار،

                                همنشین کوی بی تاب و قرارت می کند

ور نبخشی خویش را در زندگی،

                                 سنگ سخت کوه دنیا بر مزارت می کند

شاد باید بود و گرنه طعنه زار،

                                    دور از اندیشه ی فصل بهارت می کند

گر که هم پیمانه با عاشق شوی،

                            دیگری دشمن شده صد طعنه بارت می کند

شاد باید بود و گرنه شیب عمر،

                                    در سرازیری کمین بر گلعذارت می کند

بس که هم بالا و پایین می رود،

                                    عاقبت در اوج سردی داغدارت می کند

شاد باید بود و گرنه زلف شب،

                                       کینه را جای محبت وامدارت می کند

گر که نستانی ز دستش جام می،

                                   جام زهری می دهد زار و نزارت می کند

"محمود مسعودی(ساده)"

برگ پاییزی و عابر

برگی از شاخه فتاد

زرد و بی جان و خمیر

آخرین روز سفر

آخرین سطر امید

عابری غوطه ور ثانیه ها

دل تنگش به نیستان می برد

برگ بی حوصله تر از هر روز

با قلم موی خدایی ابدی

در اتاق پرو پاییزی 

جامه اش رنگ حقیقت می زد

باد غافل ز دل عابر و برگ

نقشه ی حمله فراهم می کرد

آب در حسرت آغوش

به سوی ابدیت می رفت

شاخه تنها شده بود

نه بهاری و نه تابستانی

که دهد سایه سردی به گلی

که همه بال و پرش ریخته بود

مادری همچو درخت

غافل از باد خزان

نوگلش راهی هجران می کرد

زینت سبزه ی بستان می کرد

آسمان تنها بود

چشم بر خاک زمین که چه زیبا شده بود

نور، آن قاصد خورشید خدا

بهر ابراز وفا آمده بود

پنجره وا که بگوید حرفی

که کند همدردی

که بفهمد غم سنگین درخت

و بجوید دل همسایه خویش

قطره ای منتظر قایق رنگینش بود

شبنمی منتظر همسفر دیرینش

عابر خسته به نعلین فشاری آورد

جیغ زد برگ و به قربانگه تاریخ نشست

آخرین لحظه ی مرگ

با صدایی خش دار

برگ با عابر گفت

دیر یا زود تو هم می افتی

باد آرام گذشت

آب بی تاب نگشت

پنجره بسته  و عابر راهی

آسمان ابری شد چشم خورشید ببست

عمر چند روزه ی یک برگ گذشت

زیر پای پاییز تا ابد مدفون شد

"محمود مسعودی(ساده)"

لحظه ی دیدار

ای گل تو ندانی که چه دلتنگ شما می گردم

هر ثانیه ، هر لحظه که از شما جدا می گردم

عمری به تکاپو که تو را دوباره دیدار کنم

چون لحظه ی دیدار رسد ز خود رها می گردم

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز دلتنگی

پاییز دلتنگی:

چرا بال و پر و برگت نمی ریزد

چرا عاشق نمی گردی

چرا شور و شر و شعرت نمی خیزد

زمستان می کشد ما را

چرا از مهر چشمانت فتوت بر نمی خیزد

چرا ابر سحرگاهی نمی آید

چرا جادوی دستانت به غیرت بر نمی خیزد

بهاری گر که در راه است

چرا باران امید از شب ذهنت نمی ریزد


"محمود مسعودی(ساده)"


فصل رنگ آمیزی

فصل رنگ آمیزی


       فصل برگ ریزان است


                     فصل آغاز سفر ،

                            فصل پاییزان است

                                 گذر از بهار،از تابستان

                                            سفر از سبز به زرد

                                                         فصل عریانی باغ

                                                                  فصل پاییزان است

                                                                         فصل مهر است و کتاب

                                                                                     خاطرات خوش و ناب

                                                                                               فصل آغاز نسیم

                                                                                  فصل پاییزان است

                                                                      برگ های رنگی

                                                          بر زمین خواهش

                                               سفر برگ بر آب

                                     فصل پاییزان است

                             فصل رقاصی برگ

                  فصل غمازی رنگ

          فصل طنازی زرد

فصل پاییزان است

"محمود مسعودی(ساده)"

مرگ دریا مرگ ماست، دیر یا زود

برای دریاچه ارومیه

آی آدم ها که پُست خوبی دارید

و بر خر مراد سوارید

وزیرید و وکیلد و گاهی گل می کارید

گاهی روبان پاره می کنید

گاهی سد می بندید و گاهی پل می زنید

در همین نزدیکی یک دریاچه می میرد

آسمان ساکت ، نمی غرد

زمین ساکن نمی جوشد

رود تنها و دلتنگ ،باغ ها شادند

آی آدم ها که غصب کردید سهم دریا را

مرگ دریا مرگ ماست، دیر یا زود

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز ،مهر ، مدرسه

پاییز

مهر

مدرسه

هلهله های مهربان

شادی ناب کودکان

دوباره شور زندگی

دوباره مشق خط خطی

دوباره پای تخته ها

گچ سفید، تخته سیاه

دوباره با شروع مهر

شوق پرنده می شود

دوباره بعد چند سکوت

سرود زنده می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

یاد باد

یاد باد آنکه به کنج دل من مسکن و ماوای تو بود

دل پر از شوق،مقیم شب دریای تماشای تو بود

هر زمانی که نسیمی ز سر شوق و صفا می آمد

سفر عشق به پای من و از جوشش صهبای تو بود

بلبل باغ به جز شوق وصال تو نمی گفت سخن

صحبت شوق وصالم به سر و گوشه ی لبهای تو بود

جام می در کف ساقی به من و یار اشارت می کرد

جرعه در جرعه می، در صدف وصل و تمنای تو بود

شام هجران همه امید تو را تا به سحر حل می کرد

صبح وصل تو به کف بود و به پهنای دلم جای تو بود

بی سبب قمری بختم به هواخواهی تو می فرمود

شوق وصل تو بسی خیس تر از شبنم رویای تو بود

شرح این قصه نگوییم، همان به که بماند به نهان

کین همان طرفه خیالیست که در قصه ی رویای تو بود

طلب حور نمودن نه ز انصاف بود در ره تو ای مه من

تو همان حور برینی که به هر ذره ی من جای تو بود

طلب عشق ز بیگانه ی لطف ازلی هست خطا

این همان حد نهایست که در انگشت سر پای تو بود

شکوه کم کن که حدیث سر کوی و طلب وصل نگار

ساده حرفیست که مشکل ره دنیای معمای تو بود

"محمود مسعودی(ساده)"

عمر رفت

عمر رفت و پشت سرش را نگا نکرد

نه یاد من نه یاد شبنم صبح آشنا نکرد

با باد همسفر بُد و در لحظه مستتر

یاد از مسیر باد و بی دلی با وفا نکرد

گفتم غروب زرد،تو چرا یادم نمی کنی

گفتا طلوع هم به کس اینجا وفا نکرد

نی طرف جوی و نی باغ و کوهسار

بعد از تو هیچکس به حضورم دعا نکرد

بر سفره غیر سبزی و ریحان نبود هیچ

سبزی گذشت و قصه ی ریحان وفا نکرد

بلبل مرا دگر به باغ دعوت نمی کند

او هم دگر یاد دوره ی عشق و صفا نکرد

ای دل ز بی وفایی دوران همین بس

نورم ز چشم رفت و کسی هم نگا نکرد

مویم سفید گشت و دلم بی نصیب ماند

هیچ عابری امید رفته ی ما را صدا نکرد

هم دل ز جام بریده ام و هم ز جام دل

اما کسی به دل بریدن ما اکتفا نکرد

یکبار برای لحظه ی آخر به ساده گو

چون شد که کس یاد از این آشنا نکرد

"محمود مسعودی(ساده)"

از سوز دلم

آتش هم از سوز دلم آتش گرفته

نور نورش را ز شامم پس گرفته

خم گشته زیر بار منت روزگارم

دریا زبس که موج را بر سر گرفته

ساحل ز بعد حسرت دیدار دریا

تنها شده درد سری دیگر گرفته

شعله ز شورستان من اگه نباشد

شاید که یاری خوش بر و باور گرفته

سرباز تنها مانده در مرز جنونم

لابد جنون هم خانه ام را در گرفته

تنها ترین قربانی شهر سکوتم

او هم سکوت ماجرایم پس گرفته

برگرد خورشید رخت ماهم همیشه

ماهی که احساس گل پرپر گرفته

باران نمی آید که خاکم تازه گردد

یا خشکسالی قهر را از سر گرفته

طوفان کن ای سینه نمان در ناامیدی

هر چند درد سینه راه سر گرفته

ای ساده دانی شهر پر آشوب باشد

آشوب شهر اکنون ره بستر گرفته

"محمود مسعودی(ساده)"

خیال خیس

تصور کن  میون  گرمی  بی تاب  تابستون

هوای ابری بشه بارون بیاد مثل بهارستون

تموم آسمون ابری،هوای بی دلی شرجی

خیالت خیس شه، سر در بیاری از خیالستون

یهو عاشق بشی ،یادت بیاد از شرجی دریا

ز دست گرم خورشیدی کنار گلشن و بُستون

به لبخندی جوون گردی و گردی راهی دریا

دوباره موج برگرده بیاد دست بوس سرمستون

تصور کن به دست آری لب خیس سخنگویی

تو لب گیری از او ،او غرقه در دریای نازستون

تو غرق موج  دریا شی به امید نجات او

یهو غرقاب او گردی بری تا شهر وصلستون

مگیر سخت این جهان بر خویش و بر یاران

اگر صد بار مانی در غروب یک خمارستون


"محمود مسعودی(ساده)"

خرماپزان چشم تو

خرماپزان چشم تو خرما نمی دهد

جر انتظار در  طبقم جا  نمی دهد

نخلی   که خم  شود پیش روزگار

بر هیچکسی امید فردا نمی دهد

چو نسیم سحر

خواهم چو نسیم سحر از سحر تو آرام شوم

هنگام سحر به بوسه ای از لب تو رام شوم 

آنگه که عبور می کند فکر من از بطن چپت

خواهم که به رگها همه اکسیژن اقدام شوم

ببار

هرکجا دیدی زمستانی ،بهاری شو ببار

هرکجا دیدی گلستانی،تو هم پر دربیار

هرکجای دیدی که چشمی گریه کرد

مرهمی گردان زبانت را به زخم وی گذار

هر کجا دیدی پرستو خیس دارد بال و پر

آفتابی شو چو گرما بر تن و جانش ببار

هرکجا دیدی دلی بشکسته است

نخ شو و سوزن ،رفوکاری به دلداری بیار

هر کجا دیدی که شبگردی کنار خمره ای

اندکی زر شو برایش شام بیداری بیار

هرکجا دیدی که تنها بر درختی تکیه ای

عشق را باور کنش یار سخندانی بیار

هرکجا دلتنگ دیدی دلبر و دلداه ای

ساغر می شو خبر از چشم بیماری بیار

یک نفس

چشمهایت یک نفس گویی صدایم می زنند

بوسه هایت یک نفس لب را بنامم می زنند

دل میان شرم آتش گونه پنهان کرده ای

ورنه می دانم طپش ها  هم برایم می زنند


شیر پنجشیر

به یاد دارم در زمان اشغال افغانستان اخبار همیشه  از نام احمد شاه مسعود در افغانستان پر بود او که سال ها با روس های متجاوز در دره پنجشیر جنگید و شیر پنجشیر لقب گرفت. در نبرد با دشمن و صلح با تجاوزکار هدفمند بود.در نهایت با رشادت هایش افغانستان آزاد شد، هر چند بعد از مدتی مجاهدین به برادر کشی افتادند و طالبان سر برآوردند. تنها دو روز قبل از  حوادث 11 سپتامبر در 18 شهریور 1380 توسط دو نفر عرب در لباس خبرنگار ترور شد و خبری مردم جهان را شوکه کرد آری تحجر طالبانی وی را شهید کرد. آن روز چقدر تاسف خوردم و سوگمند شدم. اگر چه او قهرمان ملی افغانستان شد ولی جای خالیش هر گز پر نشد . شاید هم اینگونه بهتر شد که او به قلب مردم رفت و برای همیشه نماد مقاومت یک ملت در مقابل تجاوز شد و هرگز نخواهد مرد .روز مرگش روز شهید و تعطیل رسمی مردم افغان شد.

و این هم توصیف همسر مسعود از وی: او مردی برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ و قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت عیله طالبان بود که دختر ساده و بی تجربه‌ای مثل من را که در آن زمان 17 ساله بود به همسری گرفت و به او عشق ورزید.

شیر  پنجشیر مرد  مردان جهاد

تاخت  بر دشمن ز  روی اعتقاد

سال ها با کافران سر پنجه بود

همنفس با مردم و سرزنده بود

جز تحجر کس بر او  غالب نشد

جز شهادت بر تنش جالب نشد

یاد او در قلب مردم  زنده است

نام پاکش تا قیامت  زنده است

قهرمان قلب مردم گشته است

نور گشته  تا  ابد  تابنده است

احمد و مسعود و شاه و سربلند

خود  بود  گویای مردی  ارجمند


مخزن اکسیِژن

بوسه هایت مخزن اکسیژن است

قصه ی  در د مرا  آنتی ژن  است

نذر من کن   هر  چه دارو داشتی

تا ابد  عشقت درون هر ژن است


تیشه فرهاد زد و خسرو در او اردو کرد

شیرین به رشک ، عالمی خسرو کرد

فرهاد نشست  و  بیستون  جارو کرد

ای تف به تو روزگار و بیستونت

تیشه فرهاد زد و خسرو در او اردو کرد

این جهان

این جهان غیر سرابی بیش نیست

قطره ی نغز پر آبی بیش نیست

عالمی پر از هوا ی زندگیست

واقعیت جز حبابی بیش نیست

آسمان سقف بلندی است ولی

سقف هم غیر نقابی بیش نیست

کاخ می سازیم در باغی بزرگ

باغمان غیر از لعابی بیش نیست

رود و دریا دارد . کوهی بلند

اینهمه، رویا و خوابی بیش نیست

گاه شادی ،گاه مستی ، گاه درد

سرد و گرم و تب و تابی بیش نیست

گر چه خوش آهنگ بینی روزگار

نغمه هایش از غرابی بیش نیست

سبزه ها سبزند در هر جوکنار

جوکنارش حس نابی بیش نیست

مرغ و ماکی فکرشان با دانه هاست

مرغ جان را التهابی بیش نیست

دوزخ و جنت همین دنیای ماست

گردش دنیا جوابی بیش نیست

عمر اگر صد سال و تو سرزنده ای

باز هم  نقش بر آبی بیش نیست

مست فرزندی که چون قد می کشد

شاید این بوی گلابی بیش نیست

طبل و سرنا می زنی تا خوش شوی

رقص آدم جز به تابی بیش نیست

دوست می گیری و دشمن می شوی

گرد و خاکی از ترابی بیش نیست

بی سبب کز می کنی در گوشه ای

چشم دل واکن که قابی بیش نیست

می روی تا عمق پستی ها ولی

غیر پوسیده طنابی بیش نیست

هان بکش از چشم جانت پرده را

این که می بینی نقابی بیش نیست

بس کن این افسانه های خفته را

این همان حس شرابی بیش نیست

ساده ماندن بهترین احساس ماست

غیر از آن عالم خرابی بیش نیست

شادم ولی..

شادم ولی گهی ز تو دلگیر می شوم

یکباره از زمین و زمان سیر می شوم

چون می نهی به کوه غمم درد انتظار

بی آه و پرشکسته زمینگیر می شوم

گر می روی به دام کسان یاد من مکن

اما بدان ز سوز هجر تو تبخیر می شوم

با ذره ذره های یاد تو دلخوش بدم ولی

چون قطره ای ز چشم تو تقطیر می شوم

قاری مصحفم که ز عشق تو بی صدا

با هر قرائت عین تو تکفیر می شوم

ساقی به کوی میکده راهم نمی دهد

بنگر چگونه من بجای تو تحقیر می شوم

رودی که راهی دریاست زنده می ماند

تنها به وصل روی تو اکسیر می شوم

تقوی به گوشه ای نه و حکم دین کنار

قاضی منم به حکم تو تسخیر می شوم

با سادگی کلید قفل وفا را شکسته ای

در حیرتم چگونه با کلید تو تعمیر می شوم

پس کی تو می آیی

ببین گل از گلستان می رود پس کی تو می آیی

خزان تازه ای سر می رسد پس کی تو می آیی

چرا باید زمستان کرد این گلخانه ی بستان

غرور من به تاوان می رود پس کی تو می آیی