سکوتم بر لب اندازی ندانم
تمام شب به یاد صبحگاهان
ز چشمم خواب اندازی ندانم
کیست بیدار نیمه شب که خدا جستجو کند
عاشق شود بر این سکوت و خدا آرزو کند
یا بگذرد ز آنچه بر دل و بر لب عالم نهاده اند
تنها به سوزنی درزهای مانده به دل را رفو کند
هواخواه تو می گردم که خواب از چشم و از دل تاب می گیرد
بیا تنها همین امشب مرا در خلوتی درویش مهمان کن
که گر خوابم رباید،در تمام عمر از من حسرت مهتاب می گیرد
ماهی افتاده ز آب و نفسش دشوار است
راهی قصه و رویا شده ام ره ز کجاست
از که پرسیده توانم که زمان غدّار است
سنگ و لاخ است اگر در گذر سخت وصالخوش بود چون به هوای رخ آن عیّار است
قصه و غصه ی دیدار رخ یار ز شبنم پرسیدکو همان شاهد تنهاست که شب بیدار است
گر بماند اثر پای تو بر خاک به اصرار زمان
خواهمش جست که امید دل بیمار است
لحظه ها بگذرد و عمر تو یاری نکند وصل رخش
کن دعایی که خدا در همه دم غفّار است
یارب از سادگی ما گذر و حسرت دیدار بگیر
گرچه ره سخت نمودست و زمان بر دار است
مقصد عمر همان یک نفس لعل لب است
ورنه باقی همه حسرت به دل خمّار است
تاج شادی بر سر و صحت سراسر داشتی
مال و مکنت بیش از افراد دیگر داشتی
عاقبت هم من ندانستم چرا دل را مکدر داشتی
عشقت زبانه کرده و از من گذشته ای
شمعم به پای تو سوزم تمام عمر
سوزم نشانه کرده و از من گذشته ای
پروانه گشته ام بیاد شمع رخت روزگار بین
عیشی شبانه کرده و از من گذشته ای
گفتم به جستجوی زلف تو از خویش بگذرم
زلفت فسانه کرده و از من گذشته ای
هر شب بیاد چشم تو از خویش رسته ام
تیرت کمانه کرده و از من گذشته ای
فرهاد گونه در نبود تو فریاد می زنم
خسرو بهانه کرده و از من گذشته ای
گفتم ز بی وفایی این روزگار پست
شکوه از این زمانه کرده و از من گذشته ای
تکفیر کرده ام همه ی مطربان شهر
دینداریت جوانه کرده و از من گذشته ای
من ساده ام که با خیال تو هر شب نشسته امگویی خیال را اعانه کرده و از من گذشته ای
یک لحظه غفلتم همه عمرم به باد داد
آن لحظه را بهانه کرده و از من گذشته ای
مگذاریم که غربت به اندیشه ی ما رخنه کند
در ببندیم به لحظه هایی که اندیشه غم می زایند
مگذاریم که بی تابی تیک تاک زمان به کلبه شادی ما ره جوید
ره ببندیم ز دروازه به افکار غریبی که اندیشه غم می زایند
مِتَرسم ساز دهل از بیخ ور اُفته/حنا از پای دومادو وراُفته
خود ای سازون دیجیتال اَمرو/مترسم رقص چو بازی وراُفته
همه تو فکر شاباش عروسن/مترسم رسم شو بازی وراُفته
کلوخ و مَدسن گشتن قدیمی/ مترسم شوی مهتابی وراُفته
نمونده توی میدو مرد شاد/مترسم عشق و شادی هم وراُفته
چطو هندونه ها بد توی بندو/می ترسم خیدُ و پَلّو هم ور اُفته
عجب رسم شده تو شهر و میدو /مترسم نومزدک بازی وراُفته
خود ای گُوکُن خوردوک و کلونو/ مترسم که لَپر بازی ور اُفته
خود ای نرخن بالا جیب خالی/ مترسم عیدی قَومو ورافته
دَ تو کشمو دو صد خونه هوا شد/مترسم اَو و اَوداری ورافته
خدا حرف خو زیادا تو دل مو/ مترسم رسم راز داری ورافته
ترقست صدا کرده دلمو / مترسم رسم دلداری وراُفته
گاهی ماهیچه ها از واکردن لب ها به خنده عاجز می شوند.
گاهی ثانیه ها دقیقه می شوند دقیقه ها ساعت،ساعت ها روز ،روز ها شب و شب ها تمام نمی شوند .
گاهی حرف ها کلمه می شوند کلمه ها جمله ، جمله ها صفحه، صفحه ها کتاب و کتاب ها تمام نمی شوند
گاهی آه ها بغض می شوند بغض ها عقده ، عقده ها غده و غده ها تازه شروعند و تمام نمی شوند
گاهی تصمیم به موقع گرفتن بسیاری از مشکلات بعدی را حل می کند و گاهی یک تصمیم را نگرفتن باعث ریشه زدن آن تصمیم می شود و نیاز به ده ها تصمیم می باشد که کار را سخت می کند.
گاهی سکوت ریشه می دواند ریشه هایی از نوع سوء ظن و این ریشه ها آنقدر قوی می شوند که برکندن آنها غیر ممکن می شود.
گاهی یک جمله گرهی می گشاید که مدتی بعد چندین کتاب نمی توانند گره گشا باشند.
اگر اشکم ولی سرچشمه از توست
اگر رشکم ولی رشکم همه توست
اگر خیسم ز اشک و رشک بر دل
نگاهم کن که در اندیشه ام توست
یک شب به سراغ عمر رفته ام می آیی
یک بوسه ز اعماق زمان می خواهی
آهی به لب و اشک به چشمت داری
حسرت خوری از این همه بی فردایی
تیری به کمان نموده در کمینی
شعری به زبان نموده و نشینی
تا کی به کمین لحظه هایی
هشدار که حسرت از دلت نچینی
گویند که شب می رود و روز خنده کنان می آید
گویند سیاهی رود و سفیدی ازبام زمان می آید
شب رفت و سیاهی بگذشت و عمر بر بام شده
کی پس خبر از غروب غم از این جهان می آید؟
دیگر آه هم به داد دل من نمی رسد
صد آه ز عمق آید و بر لب نمی رسد
ترسم که جان بر آید از این روزگار پست
عقلم به آخرین نکته مطلب نمی رسد
آب نزدیک است این بی آبی دریا عذابم می دهد
دست فرزندش دراز و دست او کوتاهتر هم می شود
این همه دست دراز و خجلت بابا عذابم می دهد
او هزاران بار می میرد و جان می جویم از چشمان او
این همه مردن درون خانه و بستر عذابم می دهد
چونکه از در آید و گوید لباس عید می خواهم پدر
دست های پر ز خالی بر سر و همسر عذابم می دهد
اشکها در گوشه ی چشمان بابا شعله بر آتش زند
شعله این آتش سوزان به جان و تن عذابم می دهد
هیچکس در فکر بابا نیست تنها بار بر دوش وی است
از همه بدتر همین تنهایی بابا عذابم می دهد
شاعران مشغول شعرند و خماران مست آن
وین سرود شاعران بی یاد بابا هم عذابم می دهد
من و چشمان اشک باری که با یاد تو می بارد---- تو و چشمان بس شادی که تخم فتنه می کارد
من و لب های بی تابی که با یاد تو رنگین است---تو و لب های رنگینی که که رنگ از دیگران دارد
من موی پریشانی که بادش می برد هر سو----- تو و موی پریشان رقیبانی که بر ما خنده می دارد
من و این چهره خونین که خونبار یده از چشمش----- تو و آن چهره ی پر چین که رنگ حرص می بارد
من و شب های دیجوری که تا صبحت پریشانم-----تو و شب ها در آغوشت ز غیرم عشوه می بارد
من و زلف سیاهی که سفیدی حاصل عمرش----- تو و زلفی به دست او که بر ما طعنه می دارد
من و پایی که زانویش بیادت خم شد و بشکست --- تو و پای شتابانی که دیگر سوی گام می دارد
من و این سینه ی تنگ و دل غمگین و ناشادم----- تو و آن قلب سنگینی که غم بر قلب ما بارد
من و امید وصلی که خزان بی بهارش آرزو کردی --- تو و امید بر وصلی که فصل از ما کمین دارد
منم آن ساده تنها که هست مغلوب عشق تو --- تو و مغلوب هر زیدی که بر ما نیزه می بارد
ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان
به کجا شما روانید
گرگ دنبال شما کرده مگر
بگذارید نفس تازه کنم
من هنوز حس جوانی دارم
در دل امید امانی دارم
بگذارید که چشمم به افق خیره شود
تا که زیبایی وی را بچشم
بگذارید تا شبنم برگی تنها
خلوت تنهایی من را سیراب کند
از چه اینگونه گریزانید و گویی ترسان
با که در حال ستیزید و فرار
بگذارید نفس تازه کنم
من هنوز بستر گرمم پر از احساس است
ای شما ای همه دار و ندار من و دل
ای شما ای همه ی پاییز و بهار من و دل
بگذارید که بگویم رازی
جان من با نفس تند شما آمیخته
شیشه عمر من از دست شما می افتد
نگذارید که این شیشه چنین در مرز احساس و خطر سیر کند
اندکی آهسته ، همه ثانیه ها در گذرند
پیش رو هیچ خبر نیست که از آن بی خبرم
بگذارید نفس تازه کنم
مادرم گفت بجنبید که این بی احساس منتظر مادر و فرزند نمی ماند و جا می مانید
آن یکی گفت پسر تندتر باش در قاموس این اسب چموش جمله یاری نیست
خواهرم گفت بپرس یاد منم هست هنوز
ولی پدر که همخانه وی بود چند روزی بیشتر
گفت رحم و شفقت نیست در او
خالی از هر احساس بار او احساس است
دل مبندید به او که غمتان بسیار عمرتان کوتاه است
بردریده پرده و دریده دام ناشنیده قصه و بشکسته جام
من چنینم در غم هجران تو تو چسانی گو به من ای با مرام
فرودگاه یزد
میلاد شده بیا که شادان باشیم
در مکتب عشق او شتابان باشیم
چون ختم رسل به شادمانی آید
دل در ره او نهاده رقصان باشیم
میلاد محمد است رسول نبوی
هنگامه شادی از ظهوری ابدی
هش دار که نور آسمانی آید
برخیز که حاری شده لطف احدی
فرودگاه اهواز
جهان بر کام و بر کامت جهان باد
فروغ روی عشقت جاودان باد
اگر یک دم ز عمرم هست باقی
همان یک دم نثار عاشقان باد
بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی
قربانی مکن این لحظه ی جامانده خود
هیچ گوش شنوا نیست در این شهر غریب
بی جهت بر باد مده حرف دل و گوهر دردانه خود
مسلخ ثانیه ها را به گلستان بکشان
دامنش پر زگل و ریحان کن
یادگاری که تو را از گذر عمر روان می ماند
نقش مهریست که بر پرده پندار زنی
منتظر معجزه ماندن خطایی است بزرگ
خویش را معجزه عالم دان
ایمان بیاور به آغاز هر روزه ی خویش
و بیندیش که:
بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی
کلبه ای دنج در گوشه ای از خاک زمین
که در چشم کسان کوچک و بهر دل من بسیار است
و تنوری که گرما بخش سفره احساس من است
همه سهم من از امروز است
کودکی بودم افکار بلندی داشتم
باغ ما در طرف شرق زمین روستا رو به دشتی شاد بود
پشت بر کوه که پشتوانه بی چون چرای باغ بود
باغ ما جان زمان بود در کالبد بی روح زمین
گاه گاهی که چغوکی هوس جفت گزیدن می کرد
لانه می ساخت سر اولین شاخه دور از دستم
که مبادا دست نامیمونی تیر بر جوجه ی معصوم قشنگش بزند
و من در افسون جیک جیک اولین روز نو آمدگان سخت شناور بودم
باغ پر ز آواز قمری بود و بلبل که مهمان درختان صنوبر می شد
باغ ما سبز تر از روح زمین بود آنروز
گرم تر از گرمی دستی در دشت کویر
ولی افسوس که باغم پژمرد همه افکار بلند من و دل را آزرد
باغ ما خشک تر از احساس تیر خورده در دشت کویر است کنون
هیچکس از حال وی درد و درونش خبری باز نجست
همه افکار بلندم به خود پیچیدند و به احتضار افتادند.
شود آیا که از این بستر سرد برخیزند
و دوباره سر بر آرند افکار من از خواب زمستانی خویش
کاش می شد که که تا عمق زمین ، اوج زمان یا که بالاتر از ابر گذشت،
رفت بیدار نمود اینهمه تنهایی را
باغ ما منتظر ریزش احساس پر از شبنم ابری است که در دل بجز از قصه دیدار ندارد حرفی
من و او منتظریم تا ببارد باران و آبیاری کند اندیشه روئیدن را
هم بر خاک زمین هم بر فکر در خواب نخسبیده من
می شود آیا?
چشم در چشم من انداخته گفتی که نشد
غبغبت پر ز هوا ساخته گفتی که نشد
غافل از آنهمه عمری که به بادست ز تو
دست ها را به کمر ساخته گفتی که نشد
زده بر زیر همه قول و قرار من و خود
نرد خود با دگران باخته گفتی که نشد
همدمم اشک نمودی و رخم خیس شراب
جام می بهر خسان ساخته گفتی که نشد
گفته بودم که مرا عشق و امیدست به تو
همه افلاک به هم بافته گفتی که نشد
شمع را تا به سحر آتش من روشن داشت
شمع کشته بدر انداخته گفتی که نشد
چشم میگون تو آن کرد که دشمن نکند
طالع نحس برون از جگر انداخته گفتی که نشد
برو که مهر و وفایت همه نقشی است به آب
موج در آب و تلاطم به دل انداخته گفتی که نشد
ساده بر گرد که دنیای تو از غیر جداست
گو عیان است که لبهات گل انداخته گفتی که نشد
ای اشک های خفته من آبرو نگهدارید
تو را خدا حریم و حرمت آن آرزو نگهدارید
فقط شما خبر از راز های نگفته ام دارید
به عمر کوته من جستجو نگهدارید
زمانه اگر بر شما سخت می گیرد
به سرافرازی فردا، چشم از او نگهدارید
مگیر بهانه که اشک غماز است
که هر چه هست شما گفتگو نگهدارید
بقچه بر بند ماسه ها منتظرند
بگذر از سردی دود و ماشین
راهی شام کویرم که مهتاب رخ است
راهی شب و سحر ها که پر از استاره ست
راهی صبح کویرم که بی تاب من است
بقچه بربند سفر در پیش است
ماسه های بادی، بادهای خاکی
تپه های پر چین ، چینه های رنگین
همه افسانه لوتند و من افسون ویم
می روم تا که به آرامش صحرا برسم
ماسه در دست بگیرم غم دل شسته ز دنیا ببرم
پی سبزینه به اعماق کویرم چه کسی می داند
پی تک سلولی یا یکی پشه ی تنها ز اعماق زمان
من پی خورشیدم و گرمای زمین
می روم تا که بجویم وی را
تا شبی همدم یک لحظه سکوتش باشم
پشت بر خاک نهم ، چشم بر ماه و هزار استاره
جستجوی استاره بختم بکنم
بقچه بر بند ماسه ها منتظرند
ماسه و خاک و گیاه و همان استاره
باد و هر بوته که از شهر جدا افتاده
و در این دشت پر از باد به پا استاده
می روم تا که بجویم ره بیراهه شهداد ز خرمای خبیص
ساربانی شاید رفته پی بی تابی تنها شترش
و نمکزار امانش برده و مهمان نمکزار شده
می روم تا که بپرسم حال تک بوته تاغ
که آیا نفسی هست هنوز
می روم همنفس باد بیابان باشم
که همیشه تنهاست سوتکی در دستش
کوه می سازد از این تنهایی
و ما انسانها غافلیم از شب بی تاب کویر
که چسان نورانیست
می روم تا نبکا می روم تا برخان
می روم تا که بپرسم حالی از شوری رود
یا که از قصه گندم بریان
و حال شترانی که مهمان کویرند هنوز
بقچه بر بند ماسه ها منتظرند
به جوی باغ گندمزار کویت بیاد خوشه های زلف و مویت
همیشه غرق دریایم و لیکن کجا ترس از شب خمخانه دارم
بسی گندم بدیدم زرد و شادان بیاد چرخش زلف تو حیران
چسان سازم تحمل خویشتن را که غیر تاب زلفت لانه دارم
بگو کی می رسد فصل درو را که داس لب مرا هم تیز باشددروگر را کجا دارم تحمل چو داس خویش در دالانه دارم
به لای ساقه های زلف گندم بیاد شانه در زلفت چو کژدم
بکش آن کژدم زلفت به مویم کجا ترسی ز نیش و شانه دارم
اگر چون باغبان آیی به کویم که پرسی حال و احوال نکویم
بگویم باغ و تاق من تو هستی کجا جز حرف تودر چانه دارم
مرا در پای زلفانت نشاندی به شادی باغ زلفت می چراندی
حسودی می کنم بر نورتابان چو گهگاهش به عمق دانه دارم
بیا ساقی که وقت عشق بگذشت دوباره روز بی تابیم برگشت
بیفشان باده می در سبویم که فکر خون در این افسانه دارم
به خود از سادگی گویم حذر کن خودت گندم نمای جوخر کنولی تا گندم زلف تو باقیست خوشم که خرمنی پردانه دارم
یا پرچم تسلیم غیرخدا در حال اهتزاز
آتش به خرمن بود و نبود می زنم
کافی بود که عشق خدا هست بر فراز
صد غمزه ز چشمان تو خواهم تو نگو نه
گر کار من تو به ره محتسب افتاد
قاضی چو بگوید که قصاص است نگو نه
نفس در سینه محبوس و گلو بگرفته ی بغضه
نه می شه گفت حرفا رو و نه می شه بی خیالش شد
نه می شه راه رو بستن نه می شه بی حسابش شد
فقط یک راه می مونه که بارون خدا از آسمون عشق جاری شه
تموم درد دل ها رو بشوره تا دوباره رود خوشحالی به توی دشت سینه جاری شه
من از چشمان تو خواندم :
که باید کوله بر بندم
دگر جای من اینجا نیست
در این تفتیده ی بی باد و بی باران
در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان
من از لب های تو خواندم
که مانم تا ابد تشنه
چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه
چو اُشتر در میان دشت افتاده
نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد
من از ابروی تو خواندم
که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام
در این سودای فرتوت پر از ایهام
در این غربت نشینی های بی انجام
در این گمگشته های سرد بی اقدام
من از گیسوی تو خواندم
که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست
و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست
و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست
در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست
بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم
کویر است عمق چشمانت
فقیر است قلب عریانت
نمی بینم سرودی از دو چشمانت
خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را
غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت
درون خویش می پیچم
به عمق سینه درویش می میرم
ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم
درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی
کنون بگذار خالی باشد این پندار
و من در این همه عریانی شب های بی پایان
کنار ماسه های گرم صحرا
می روم تا از خودم غافل شوم
و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم
تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند
دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین
افسانه هایت را نمی گویم
کبوتر های من دل تنگ تنگم
خمار لحظه های رنگ وارنگم
کبوتر های من دوری چه سخته
نشستن بی شما هفت روز هفته
کبوتر های من سبزی صحرا
کویرند بی شما تنهای تنها
کبوتر های من کافی است قصّه
نمی خواهم بگویم غم و غصّه
چرخش عقربه ها
گذر ثانیه ها
تاپ تاپ دل ما
همه گویند بجنبید زمان کوتاه است
برگ های پاییز
سینه های لبریز
مردن هر پالیز
همه گویند بجنبید زمان کوتاه است
خویش در آیینه ها
رفتن سفینه ها
جستن دفینه ها
همه گویند بجنبید زمان کوتاه است
عمر کوتاه بهار
بی وفایی نگار
دوری از اهل دیار
همه گویند بجنبید زمان کوتاه استاشک های شادی
عشق های بادی
قبرهای خالی
همه گویند بجنبید زمان کوتاه است
رخ در رخ خورشید شب عید من است
خوش بگذرد ایام چو ماه و خورشید
یکجا شده غارتگر تردید من است
---------------------------------------
یک بوسه ز روی ماه ما را کافی
یک جرعه از آن نگاه ما را کافی
کافیست که گل نموده گلزار لبت
بوییدن آن گلاب ناب ما را کافی
------------------------------------
شبنم شده ام به برگ رخسار شما
ماهی شده ام به جام چشمان شما
بنگر که چسان مست نگاهت گشتم
بیگانه زخویشم و فتاده در دام شما
بنگر که دیده های من از فرقت تو پرخون است
چرخ های زندگیم گل نشین هامون است
حتی صدای جغد در این آشیان نمی آید
گویی تمام زندگیم قصه گوی مجنون است
بشکن سکوت روزه را نگران می کنی مرا
ما را به قول و وعده فریبی ولی تو را خدا
وفا بکن که روان سوی خزان می کنی مرا
عمری میان زلف تو گم بوده ام ولی اکنون
هنوز وعده به تیر و سنان می کنی مرا
بگشا دو چشم خفته به این روزگار آشفته
بنگر مرا که دست بر آسمان می کنی مرا
تایید چشم و تکذیب لبت جان من فسرد
انگشت نمای هر دو جهان می کنی مرا
مگذار ساده ی تنها در این پریشانی
بازآ که با سکوت خود فوران می کنی مرا
حسرت خور لحظه های جامانده مباش
این لحظه که در دست تو است قدر بدان
یاریگر این ساعت بی ترمز پر دنده مباش
شب چلّه ست و هندونه صفا داره
لبون سرخ یار از مو تقاضای وفا داره
بنازم ای شب پر طول و پر پهنا
دراز تر شو که یار از ما تمنایی جدا داره
آزار کسان به ریگ صحرا مهر دگران به سنگ خارا
بنویس که بر باد رود آن وین مانده به عمر یادگارا
ای دل اگر حریم خدا خواهی آرزو مکن جز در حریم خدا عاشقی کنی
شکوه از اهل زمانه غم به دل جا کردن است جوهری باید که از اهل زمانه بگذری
ز بس که دیدم از نیرنگ و رنگ سربزیران به هر سردر گریبان چشم صد شکاک دارم
به باران به شبنم به صحرا به دشت
به دریا به فردا به هر چی که هست
به دین و به آیین به شعر و غزل
تو هستی تمام امیدم ز روز الست
نگاهت بر زمین انداختی گفتی خداحافظ
سکوتم را رضایت دیدی و رفتی خداحافظ
تمام خاطرات سال های عشق و دلشادی
همه یکجا برون از کوله اندازی خداحافظ
تمام اشک های مانده در جام تهی ما را
بدون دست یا آهی رها سازی خداحافظ
سرود ناشنیده خواندی و ناخوانده شعرم رادوباره بر خیال و شعر من تازی خداحافظ
اگر چه چشم من آیینه ای هست تار می بیند
چه می بینی تو در آیینه می گویی خداحافظ
مگر خورشید را بگرفته اند از آسمان خاطرات ما
چرا در خویش حیرانی چرا گویی خداحافظ
نمی مانم بدون تو در این ویرانه ی حسرت
بمیرم بهتر است تا از لبم گیری خداحافظ
شراب چشم میگونت دوباره مست خواهد کرد
شب تار دل ما را اگر صد بار هم گویی خداحافظ
تو پنداری که ساده در فراقت زنده می ماند
نمی آید نفس ما را اگر که واقعا گویی خداحافظ
امیدم زنده می دارد مرا یکدم نگاهم کن
نگه بر آسمان می کن نگو دیگر خداحافظ
خویش را در مستی چشم تو پنهان می کنم
در درون چشم تو افکار پنهان خود عریان می کنم
شعله ای هست بی زبان در قلب و در افکار من
من هم اینسان بر ظهور عشق اذعان می کنم
زیرکوه قاینات از آنجاهایی است که با وجود گسل های فعال سالهاست می لرزد و خواهد لرزید و ما هی می سازیم و زمین لرزه هی ویران می کند .
سال ها پیش که مدتی در ژاپن مهمان چشم بادامی ها بودم مهمانی بود در طبقه 30 یک آسمانخراش ، با یکی از افرادی که در همانجا مشغول کار بود بحث زمین لرزه شد وی می گفت در سالن سخنرانی اینجا گاهی هنگام سخنرانی به دلیل زلزله میکروفون به این طرف و آنطرف می رود ولی کسی از جایش تکان نمی خورد فقط چند لحظه توقف و بعد سخنرانی ادامه می یابد. گاهی از تکان ها حالت دریا زدگی می گیریم (منظورش حالت تهوعی که بر اثر تکان های کشتی ایجاد می گردد بود) ولی نگران نیستیم چون می دانیم ساختمان مقاوم است . ولی ما در زیرکوه با هر لرزش زمین بنا که بماند جان قربانی می دهیم . تا کی همه چیز را به قهر طبیعت ربط بدهیم و آرام در کنار بنشینیم و جامه سیاه عزیزانمان را بر تن کنیم تاریخ ، تجربه و علم نشان داده تقریبا هر 18 تا 20 سالی زیر کوه یک زلزله مخرب دارد . چرا عبرت نمی گیریم
دوباره باز می لرزد دلم شاید زمین آبستن تقدیر می باشد
دوباره سقف من سوراخ و استاره به چشمم خیره می ماند
دوباره کودکی هایم که بابا را به زیر خاک سردی دیده بودم
و آن تصویر محوی که تمام عمر با رویای او خوابیده بودم
دوباره زیر کوه من بیاد رفتگانش اشک بی تابی روان دارد
نگاه وحشت از هر کوچه اش در چشم سرخ آسمان دارد
دوبار باز تکرار است دوباره باز ما سازیم او ویران کند مارا
دوباره باز حیرانم مگر راهی ندارد اینهمه تکرار ها ما را
بیا باور کنیم که زیر کوه ما دلش بشکسته دل تنگ است
ترک های دلش آماده اعلام جنگی ناهماهنگ است
نه کس داند کجا و کی ترک های دل او لرزه می زاید
نه بتوان گفت تامل کن که ما را عاشقی و زندگی باید
فقط یک راه می ماند قبول اینکه بشکسته است قلب او
و نتواند کسی راهی بیابد بهر استمداد یا تسکین درد او
بباید کلبه ام آنگونه باشد که در وی لرزشش را ره نباشد
و گرنه من بسازم او بریزد کار انسان های دل آگه نباشد
نه تنها زیر کوه ما چنین دل تنگ و در دل لرزه ها دارد
بسی در عالم هستی دل تنگ است بر ما غمزه ها دارد
جه بسیارند که می خندند بر لرزش و آرامند در کلبه
فقط باید ببندد عقل ره را بر تمام فکرهای تلخ ناخفته
نگو که مصلجت این بوده و مقبول ما و لطف حق باشد
کجا لطف الهی در پی کشتن برای اعتلای نام حق باشد
خدا بر زیرکوه ار لرزشی داده به ما هم عقل بس با ارزشی داده
اگر در کار نندازی کجا گویی که لطف حق برایم لرزشی زاده
زندگی شعریست نسرودن حرام
زندگی جامیست بشکستن حرام
زندگی سازیست کوکش کن بزن
با چنین سازی نرقصیدن حرام
زندگی دریـاست عمقش مهربـان
ظاهر هستـی پرستیـدن حرام
زندگی رودیست ماهی شو در آن
با چنین رودی نجنبیـدن حرام
زندگی سبز است چشمانت بشور
سوی زردی ها گـرائیـدن حرام
زندگی راهیست در دستـان تو
در چنین راهـی خرامیـدن حرام
زندگی سنگی است سر تا پا عقیق
از عقیق زندگی خود را جدا دیدن حرام
زندگی ابر است باران شو ببار
با حضور ابر ، بر عالم نباریدن حرام
زندگی تنها در خت سبز مـاست
زرد و پاییز درخت زندگی دیدن حرام
زندگی آغـاز و پـایـانش تـویی
هی نگو سردست لرزیدن حرام
زندگی سادست سختش کرده ای
زنده کن عشقت که خوابیدن حرام
کودکی بودیم در این اندیشه فردا چون کنیم و چون شود
خوش بدیم فردا چو آید لیلی ما عاشق مجنون شود
روزگار بر ما گذشت و بر تمام مردمان نامدار این دیار
منتظر بر بازی اویم که گوید فردا چون کنید و چون شود
شبی سرد است و من در گوشه ای کز کرده تنهایم
هوا ابری شده باران همی آید و من بی تاب فردایم
که فردا دخترک بی کفش و بی چکمه هراسان است
و من در خلوت تنهایی خود در پی بازار بی فردای دنیایم
به فکر هیزم خیسم که گرمایی ندارد بهر دستانش
به فکر اشکم و دودی که از هیزم برآید سوی غم هایم
پدر گوید که گر باران نبارد تمام مزد فردا چکمه ات باشد
و من هر دم به فکر خجلت بابا به تاریکی شب هایم
چه دنیایی ، یکی شادان که شیرهای آسمان باز است
یکی هم آرزوی چکمه ای دارد خدایا من کجاهایم
گهی گرما گهی سرما گهی من و گهی دستان پر معنا
ببین هر دم به شاخی می پرم شاید به دنبال مسیحایم
ایا ای مردمان سکه جوی خوابدیده،ای تمام قاضیان شهر
همیشه من به فکر این همه مسکوک و احکام شماهایم
بزن باران که رنگ آلوده می بینم تمام دلق و عمامه
تو هم قدرت نداری تا بر آری گوهـری از عمق دریـایم
تمام دخترک بر خویش می پیچد ولی از پـای می خیزد
ز دستان زمختش بوسه می گیرد و من با اشک تنهایم
بمان در سادگی هایت که شهر آلوده تزویر می بینم
نبینم گرمی دستی همان بهتر که گویم اهل سرمایم
به اشکت قسم بی تو من مرده ام
به چشمت قسم بی تو پژمرده ام
نرو سوی تنهایی خویش با ما بمان
به زلفت قسم بی حضور تو آزرده ام
به شبنم قسم بی تو کی زنده ام
به مرهم قسم بی تو کی دیده ام
ز چشمم عبوری ز قلبم حضوری
به هر دم قسم بی تو غم دیده ام
زیر درخت احساس
بعد از عبور از کوچه اقاقی
دو قدم مانده به طلوع شبنم
نرسیده به آخرین برگ پلاسیده باغ
روی سختی زمین زیر زردی درخت
کنار قارچ های هرزه در بستر برگ های زرد
مابین کرمهایی که می لولند و دنبال حشرات بی جانند
در آخرین ثانیه های هستی
زمانیکه آخرین جرعه زمین سرکشیده می شود
لحظه ای دفن شده پی آن می گردم
اگر آدرس بهتری داری تو بگو ، غفلت جایز نیست
و گرنه دست تو بر روی دست خواهد ماند
و افسوس های تو بر هم تل انبار خواهند شد
برو پیدایش کن و سر بکش ثانیه های پر را
بیا با هم بریم گندم بچینیم
غروب و دشت گند مزار ببینم
به هنگام غروب چشم هایت بدور از چشم مردم گل بچینیم
از زبان دانه
من میل به بالا و تو میلت به زمین
من میل به آسمان و تو خاک غمین
هر کس به سرود خویشتن اندیشد
مـن به فکـر رویشـم و تو فکـر کمیـن