نه شهر مرا قبول می کند نه من او را
نه من با او کنار می آیم نه او با من
ولی از جبر روزگار
خار در چشم و استخوان در گلو
من در دل اویم و او در چشم من
چشمم بر او و دلم با هووی اوست
همیشه خواب طلاق می بینم
ولی عقدنامه به دست روزگار است
قاضی قضا بی او حکم نمی دهد
باید به پای هم بسوزیم و بسازیم
ای لعنت به هر چه رنجیر است
به عقل که دایم به فکر تدبیر است
قطار شهر ها را
هواپیما قاره ها را
سفینه سیاره ها را
به هم نزدیک می کند
اینترنت فاصله ها را
ماشین سختی ها را
پول کمبود ها را
از میان بر می دارد
ولی بشر هر روز تنهاتر می شود
چیزی در این میانه به تاراج می رود.
محمود مسعودی
چه می شد فرض می کردیم :
خیابان خانه ی ما است و
دریا حوض و جنگل باغ زیبایی.
زباله را میان خانه هامان ننگ،
میان حوض مان بد رنگ،
میان باغ مان ناجور و بد آهنگ می دیدیم.
چه می شد بوته را گلدان،
نهال و غنچه را فرزند،
نوازش گر نمی کردیم، سر و دست و امیدش را نمی بستیم.
چه می شد کوه ها را پلکان عشق،
تمام دره ها را عاشقانی راهی دریا،
درختان را دعاگویان عاشق پیشه ای تا سرزمین نور می دیدیم.
چه می شد دشت و صحرا را حیاط منزل و ویلای تابستان،
اگر جارو نمی کردیم ،خراش صورتش افزون ،دلش را خون نمی کردیم.
چه می شد جای این چند متر تمام سرزمین ها خانه ی ما بود.
چه زیبا می شد این دنیا:
اگر هر کس درون خود پلیس مهربانی عاشق و محو طبیعت داشت.
محمود مسعودی
(روز طبیعت به فکر طبیعت باشیم)
من از مردن نمی ترسم
من از مرگ امید و آرزوهایم
ز خطی که به پایان می رساند جستجوهایم
من از خاموشی یک حس دنیاگرد می ترسم
من از اینکه نبینیم خواب دریا را
نپویم راه جنگل را ،به دور از کوه بنشینم
لبم خالی ز اشعار و نگاهم خالی از عطر طبیعت
یا بدون جستجوی حس زیبایی میان لحظه ها گردد
من از تکرار خورشید و غروب مانده در یک قاب ،
من از رودی که شد مرداب می ترسم
ز بی برگی ،ز بی عاری ، ز دلمرگی و بی باری
از اینکه پر شود اندیشه ام از هیچ و پوچ رنگی سرخاب می ترسممن از زخمی بدون درد،
من از اندیشه های زرد
من از بی دردی یک مرد
من از مرگی بدون مرگ می ترسم
من از مرگی قبل از مرگ می ترسم.
محمود مسعودی(ساده)که این شهر پر از آلودگی
هر لحظه کوس مرگ می کوبد
نفس ها تنگ و سرها گیج و آدم ها بدون ساز می رقصند
نه بادی می وزد تا کودکی درسی بیاموزد
نه باران می زند تا چتری از پستو برون آید
تمام مردم این شهر محکومند
به مرگی سرد و تدریجی
و مسئولین ما عمریست مقصر را نمی یابند
مه و خورشید و ابر و بادها را متهم دارند
محمود مسعودی
به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم
بدرم پیله ی خودساخته را
بفریبم خود خودباخته را
به سر کوی نگاری
یا سر کوه بلندی بروم
بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه
رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید
پشت بر هرچه دلم تنگ کند
نی چوپان بستانم
بزنم نی بزنم نی
ز پی اش ها، ز پی اش هی
کوله ام را به زمین بگذارم
با گداجوش پر از خاطره ام
آب از چشمه ی احساس زمان بردارم
گوشه ای دنج
به دور از خس و خاشاک و هوس
غافل از جمله ی افکار عبث
آتشی تازه مهیا سازم
آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم
تا که گر گیرد و قرمز گردد
تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد
و بترکد دل هر کنده ز دود
چای را دم کنم و غرق خیالت خودم
تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم
به سرم می زند
از شهر و خیابان بروم
تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم
خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر
دور از عالم و ادم روی یک فرش حصیر
با کمی نان و پنیر
میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم
در همین حال غریب
سر به یک بوته ی تنها بزنم
دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم
دانه هایی ز عقیق
ز کف دست زمین بردارم
هی چپ و راست کنم
تا بگویند به من
رمز تنهایی زیبای کویر
و بگویند
چه توان کرد به یک مرغ اسیر
"محمود مسعودی"
سر اگر از عاشقی افتد هنـــــوزم آشق است
وزن دارد، قافیه، آشق هنـــــوزم عاشق است
بیم سر نبود مرا وقتی که جان خــواهم گرفت
آنکه از سر بگذرد در هفت دولت عاشق است
"محمود مسعودی"
هوا انگار بارانیست
ولی در من
ولی درمن
صدایی بسته می گوید
که این باران
نخواهد گفت با من راز رویش را
سکوتی تلخ بر اندیشه هایم سایه افکنده
کدامین راز جامانده مرا نشکفته می خواهد
یکی در من می گوید
که سنگلاخی
نداری قصد روییدن
نداری قصد بشکستن
هنوز حس شکفتن در تو جاری نیست
ز بس با سنگ کوه یکخانه ای ،یکدل
نداری در دلت اندیشه ی رفتن
نداری قوت بازو
نداری جوشش و جنبش
برای جذب باران حقیقت
ذره ذره خاک باید شد
گهی با باد و گه طوفان
گهی با رود های جان
سفر باید نمود آغاز
تا که در گوشه ای از خاک خدا
تا که با بارشی از ابر رها
چشمه های هنرت باز شود
تو اگر سنگ بمانی نه که امروز
که هرگز نخواهی رویید
"محمود مسعودی"
زندگی فرصت نقاشی است
وقت محدود ولی کافی است
چشم هایت
دست هایت
گوش ها و لب و دندان هایت
فکر هایت
حرف هایت
قدم و پای و همه اعضایت
همه رنگین قلم نقاشند
بوم نقاشی
اندازه ی یک عمر درازا دارد
تک تک نقطه ی آن مقصد و معنا دارد
نوع و موضوع و هدف ازاد است
راستی
داشت یادم می رفت
پاک کن نیست در این نقاشی
قلمت تا که به کاغذ برسد
نقش آن می ماند
بهترین نقاشی
نقش مهر است بر اندام زمان
نقش عشق است برجام جهان
"محمود مسعودی"
عابر جاده ز من می پرسید
آخر این راه کجا خواهد بود
من به وی می گفتم
دو طرف سبز و هوا ابری است
آسمان آبی و آفتابی است
ابر چون هست امید شب بارانی است
گر زمن می پرسی همین کافی است
"محمود مسعودی"
صبح هنگام
وقتی که مهر چشمک زد
وقتی احساس به غلیان آمد
وقتی خیال بالغ شد
کنار پنجره ی عمر
رو به سبزی دشت
استواری کوه
بی کرانگی دریا
و حتی بی تابی شهر
امید را صدا بزن
آرزو را هم
دستشان را در دست هم بگذار
برایشان کله قندی بساب
و بگو تا آخر عمر با هم باشند
و تو را تنها نگذارند
"محمود مسعودی"
غم نان را نه تو می فهمی نه من
غم نان را پدری بر سر راه و گذری
مادری خسته بدون پدری
دختری وقت عروسی به پیرانه سری
پسری وقت شکستن به پیش دگری
غم نان را
یک کاسه روی،
بی حضور حتی عدسی
نان خیسده به هرم نفسی
خس خس سینه به امید کسی
کودکی وقت غروب هوسی
می فهمد
غم نان را:
اشک های بی رنگ،
گریه های بی نام
سینه های دلتنگ
بغض های در دام
دیده های بی نور
نورهای بی گام
صبرهای بی صبر
سر های بی شام
غم نان
را دندان می فهمد
وقتی به جنگ نان می رود
زبان می فهمد
وقتی فقط سکوت می کند
گوش می فهمد
وقتی حتی پنبه هم ندارد
صورت می فهمد
وقتی با سیلی سرخ می شود
غم نان را شاعر هم نمی فهمد
رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد
امار و ارقام متناطر هم نمی فهمد
روشنفکر معاصر هم نمی فهمد
غم نان
را فقط بی نان می فهمد
عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند
عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند
عده ای نیمه شب ها زبان می خورند
عده ای خون دل را گران می خورند
عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند
عده ای غصه ی دیگران می خورند
عده ای از غم نان نان می خورند
گاه پنهان،گاهی عیان می خورند
زندگی مدرسه ایست
بزن باران بزن باران
برای شاعری هایم دلی معمور می خواهد
خانه ام پنجره ای داشت:
رو به احساس خدا
رو به تبخیر دعا
رو به یک کوچه ی سنگفرش شده
رو به دیوار پر از یاس و سمن
رو به بوی سنگک
رو به طعم دیزی
رو به گل کوچک و هفت سنگ و عروسک بازی
رو به آهنگ اذان وقت تقدیم غروب
رو به دلتنگی مادر زادم
رو به دلشوره ی مادر، وقتی در خاک زمین افتادم
رو به دیوار بلند قلعه که پر از حرف ولی ساکت بود
رو به طعم ملس شاتوتی که بر خاک بی تاب زمین می افتاد
رو به حوض آبی که پر از نقشه و نقاشی بود
رو به گلبوته ی زردی که در پاشنه ی در روییده
رو به باغچه ی نقلی و زیبای حیاط
رو به طعم نعنا رو به بوی ریحان
رو به یک پیچک عاشق که پر از خیزش بود
خانه ام پنجره ای داشت:
رو به یک تخت و دو تا قالیچه، زیر آرامش شب های درخت
رو به پیچیدن فریاد پدر ،دخترم چای شما آمادست؟
و صدای مادرم که می گفت سفره قندی کجاست؟
دخترم زود تر باش، خستگی از پدر خویش بگیر
خواهرم زعفران را به لبخند پدر راهنمایی می کرد
و بخار احساس در بلندای زمان می رقصید و مشامش همه عطراگین بود
خانه ام پنجره ای داشت:
رو به کوهی که پر از خاطره بود
بسکه هر صخره در آن حادثه ای می لولید
پای هر چشمه ی آن عشق و صفا می جوشید
رو به یک کفتر چاهی، که مرا همدم چاهی می کرد
که در آن کودک ده ،فکر دزدیدن یک عمر کبوترها بود
رو به یک کوچه ی تنگ ،که پر از شبنم روییدن بود
و دو لبخند مجاز که به زیبایی یک گلرنگ بود
رو به عاشق شدن چلچله ها وقت آواز بهار
رو به افتادن یک سیب که از حس رسیدن پر بود
و به لب های من احساس شجاعت می داد
رو به فانوس که شب های مرا می فهمید
رو به گردسوز که بر گرد سرم می چرخید
و مرا غرق تسبیح کتابم می کرد
وقلم که مرا سوی فردا می برد با خطوطی که به دفترچه ی عمرم می رفت
رو به نالین پر از پینه و کوک و لحافی که به اندازه غم های بشر سنگین بود
رو به دب اصغر و ملاقه که پر از حسرت پرواز به بالاتر بود
رو به حس سحری که پدر گفت بلند شو پسرم رمضان است فردا
رو به تحریم شکم وقت تقریر اذان
رو به یک روزه که صدای گنجشک ،وقت افطارش بود
رو به نذری دخترک همسایه که مرا تا به خدا عاشق کرد
چادر گل گل و پر احساسش من عاشق شده را بالغ کرد
رو به پیچیدن احساس به گرد مادر
وقتی دست هایش سپر تربیت سخت پدر می گردید
رو به گل های بهاری انار که مرا عاشق خود می کردند
و گل نیلوفر تا دم پنجره دنبالم بود.
ولی امروز
خانه ها گم شده اند
کوچه ها تنهایند
پنجره بین دو دیوار به زندان شده است
خاطرات روی سنگفرش بجا مانده ز اعماق زمان می لولند
سینه ها تنگ و زمان بی احساس
چشم ها زل زده اند
دیده ها بی تابند
همه آواره ی یک لقمه ی نان
همه آواره ی آواز دهل
یک مستطیل سبز
آنسوی حجم خاک
یک ملت بزرگ
اینسوی عشق پاک
در جستجوی گل تا اوج می روند
چشم است و ساقشان
دائم دعایشان
ما جمله منتظر
بهر وفایشان
یک گل ،دو گل ،سه گل
فریاد میکشیم
یارب مدد نما
شادی حق ماست
بنام دین سر فرزند آدم می برد آدم
گناه از آدم است یا دین
چه باید گفت نام این قساوت را
چه باید خواند اهل این شقاوت را
به زیر پرچم دین و به زیر بیرق مذهب
به روی کرسی امت ، به روی منبر حضرت
صدای غرش شمشیر می آید
ضدای تیر بی تدبیرمی آید
گناه از ادم است یا دین
و یا بازیچه ای در دست قدرت ها
که نادانسته در میدان آنهاییم
جمود است این و یا شوق بهشت و دوری از دوزخ
تحجر یا که عشق خاک و کشور و میهن
کدامین حس، کدامین درد ،کدامین قصه و غصه
به آتش می کشد دنیای ادم را
کجا شد دین عشق و دین مهربانی ها
کجا شد ادمیت در بزنگاه تبانی ها
گناه از ادم است یا دین و یا از دیگران دشمن آیین
هر صبحدم به خود می گویم:
شاید این آخرین نفس باشد
شاید این آخرین قدم باشد
شاید این اخرین سخن باشد
پس: غصه چرا، غم چرا
این لحظه ی آلوده به زیر و بم چرا
دلخوری از بیش و کم چرا
افسوس که این بخش از حافظه ام خیلی زود "فرمت" می شود
و همه چیز فراموش
و فردا دوباره هجوم
دوباره دلتنگی
دوباره بی قراری
دوباره سکوت
ماه هاست در قنات ده ما ماهی نیست
چونکه در سوقه ی کاریز دگر آبی نیست
گندم از خاطره ی خاک فراری شده است
تک درخت لب جو، کار وی گریه و زاری شده است
بع بعی نیست در این نزدیکی
مرتع تشنه ندارد نفسی
چوپانان همه راهی شده اند
خانه ها شهر خیالی شده اند
قامت جمله درختان به خاک افتاده
خاک در حسرت یک قطره ز تاب افتاده
به گمانم خبری در راه است
نه خوشایند و دل انگیز و روان
آسمان هم دیگر، منکر دلتنگی نیست
کدخدا هم حتی، سفره اش رنگی نیست
سال هاست اسیاب ده ما جزو تاریخ شده
گردش سنگ در گوش زمان جیغ شده
صدای بوم و نفرین در دل ویرانه افتاده
مکتب و مدرسه خالی شده است
کودک دهکده راهی حوالی شده است
رنگ و رو باخته درگیر توالی شده است
باغ ها خاطراتی بی نور
و درختان فلج از ریشه ی بی خواب شده
هر طرف نعش چغوکیست به خاک افتاده
سی سلنگ بی خانه
بلبلان بی آواز
قمریان بی کوکو ،
چوره ها چشم به راهند هنوز
و صدایی مبهم
و نوایی محزون در دلم می گوید
خبری در راه است
دیر یا زود بشر می فهمد
خبری ساده ی امروز خودش فاجعه ای خواهد بود
دیر یا زود خاک خالی ز گیاه
بر سر مردم ده خواهد شد
و بجز زوزه ی باد هیچکس ساکن این دره نخواهد گردید
و شما ای همه ی مردم شهر
دیر یا زود خبر خواهید شد
وقتی که باد صبا خاک الود
جوی روان خشکیده
و درختان بی سایه
خواب از چشم شما بستانند
فاجعه در راه است
"محمود مسعودی(ساده)"
جونان بیان کنم،گفتن ندارد این
آخر چه گویمت، حالم غریبه است
نا آشنا ترین دل آشنای من
مسکوت مانده ای در پرده های من
شادم ز زندگی ،مستم به بندگی
خود هم ندانمت حالم چگونه است
شاد همیشگی غمگین خانگی
مثل همیشه دمدمیم
گاه شاد شاد،گاه مثال باد
گاه ماهی یم به آب ،سرشار زندگی
گاهی فسرده ام در خاک خفتگی
گاهی ترانه ام یا شاعری به کوه
گاهی فسانه ام بی جنب و جوش روح
حالم بپرس ولی
درگیر من مباش
من غایبم ز خود
کی بود کی نبود
دائم ز خود پرم ،دائم ز خود فرار
حالم نگفتنیست
گم گشته ام هنوز، در عرض زندگی
، گاهی به فلسفه، گاهی رباضی ام ،
گاهی به منطقم ،گاهی زیادیم
گاهی که شاعرم سرشارم از امید
گاهی که فلسفه گم گشته در اسید
گاهی سکوت محض ،گاهی به بام شهر
گه جار میزنم من خلق بهترم
گه داد میزنم این هم خود منم؟
گه رفته ام زخود، گه مانده ام به خود
گودال ها زیاد اما به قله ام
در بین قله ها دنبال دره ام
حالم نه خوب خوب، نه آنقدر بد است
حالم همین که هست حالم زمینی است
من حامل امید در شهر مرده ام
من زائر خدا در خویش برده ام
باور نمی کنی حالم چنین بود
یکبار هم نپرس با جان و دل ببین
چون حال و روز من اصلا نگفتنیست
دنیا برای من بیتاب و رفتنیست
فردا برای من اصلا ندیدنیست
"محمود مسعودی(ساده)"
لحظه ها تنگ بلوری خالی
خالی از رنگ و لعاب
خالی از حادثه اند
لحظه ها بی حسند
لحظه ها بی نامند
به زبانی خامند
ما بر او شال و کله می پوشیم
ما در او نفرت و غم می نوشیم
ما در او شرم و حیا می بینیم
حس خود یا که خدا می بینیم
ما در او عشق و صفا می کاریم
دانه ی صلح و جفا می پاشیم
لحظه ها پا ک ترینند به زبانی همه عمر
لحظه ها ناب ترینند به بیانی همه روز
یادمان باشد نشماریم دندان زمان
قلمی برداریم
رنگ شادی بزنیم
رنگ یاری بزنیم
حس نشکفته ی یک غنچه بر او عرضه کنیم
حس نامیدن یک بچه بر او عرضه کنیم
نگذاریم که خالی شود او
خام ماند و خیالی شود او
پر کنیم از هیجان، از لذت
خالی از کینه و تحقیر و خطا
یادتان باشد
بر سر کوچه نیاویزیدش
در دل خواب نیندازیدش
عبرت مردم همسایه نگردانیدش
حس تکرار از او برگیرید
لحظه ها پاک ترین خلق خدا می باشند
اتهام بد و بدشانسی و بد یمنی از او بستانید
تا که عریان شود و بهر وفا اماده
لحظه ها زیبایند
مشکل ار هست به چشمان شماست
مشکل ار هست به اتم های به دام افتاده ست
لحظه ها دریایند
غرق او باید گشت بهر مرواریدی
بهر رقصیدن با ماهی ها
یا که پرسیدن احساس خدا
بهر یک لحظه ی نورانی از امواج رها
لحظه ها خام ترینند ولی
شیب شان سوی امید
رویشان سوی خداست
سمت و سویی دارند که پر از توحید است
امتدادی دارند که در طول زمان ،عرض زمین جاری است
حس پژمردن و تنها ماندن
حس آلودن و خود جاماندن
نه عبایی ست که بر قامت او موزون است
حس معصومیتی نورانی
حس دستان پر از ازادی
حس بوسیدن یک جرعه ی ماه
حس بوییدن یک قطره ی اشک
حس تابیدن یک شعله ی عشق
حس رقصیدن یک شبنم صبح
همه در فطرت پاکش جاریست
لحظه ها را مسپارید به غیر
عمرشان کوتاه است
دلشان می تنگد ، تنگ شان می شکند
لحظه ها معصومند
نگذارید که آلوده شوند با خیالات محال
نگذارید به دریوزگی افتند به راه
نگذارید که در اخر خط
تشنه ی یک آنم یک لحظه شوید
لحظه ها قافیه دارند ،نگویید که نه
قافیه های که به دنیای زمان ،وزن بشر می جویند
مدح خدا می گویند
جهاربیتی و رباعیی ،غزل می گویند
معرفت نیست غزل بستانید و بر او مرثیه ها بسراید
لحظه ها قطره ی آبند به دستان شما
لاجرم خواهند ریخت
تا که فرصت باقیست
عطش خویش فروبنشانید
نفس برگ گلی تازه کنید
تشنه ای را برهانید ز مرگ
هدفی را برسانید به اوج
قلمی را برسانید به شوق
هنری را به جهان عرضه کنید
غمی از دوش بشر بردارید
گاهگاهی بنشینید لب حوض
به صدای سفر ماهی ها
به سکوت خفته بر سایه ی سنگین درخت
و به فواره ی باریک زمان خیره شوید
و هنوز آنی از یک لحظه اگر باقی بود
فرصت عشق به گلبرگ دهید
که شناور شده است و ندارد عمری
هیچ مترسید
بجز آب زلال
بجز از پاکی احساس و خیال
هیچکس شاهد نیست
گر کسی هست نامحرم و ناراضی نیست
لحظه ها را بنویسد به سنگ یک کوه
به برگ یک دشت
به نور یک ماه
به رسم الخطی که شما می دانید و خدا
نگذارید که این پاکترین خلق خدا
ثبت نگردد و بمیرد در ناکجا آبادی
نگذارید که اگر روزی به جهان برگردد
بگریزید ز چشمان بلورین و پر از لیزر وی
"محمود مسعودی(ساده)"
حالا که آمدی بمان، ز کنارم دگر مرو
مچاله کن بهانه های پر از انتظار را
یک عمر رفته بوده ای و یک لحظه آمدی
یک لحظه هم بمان ، یک عمر هم مرو
حالا که آمدی بمان به غربت بی خانمانیم
بنشین کنار خالی حوضم به رسم دیرینه
نگو که کهنه شد آواز های دیروزی
بیاد ماهی تنها در آبی زیبا
بیاد خیس شدن های گاه و بیگاهم
بگذار کاشی های رنگ و رو رفته دلشان تازه شود
آخر آنها هم بعد از تو روز خوش ندیده اند
آب خشکیده، ماهیان جوانمرگ شده اند
هیچ گنجشکی کنار حوض نمی آید،
حتی پشه هم پر نمی زند
بعد از تو بوی یاس ز حافظه ی دیوار رفته است
بعد از تو اعتبار از کوچه و محله ی بی یار رفته است
دیگر مرو بمان که چه شب ها بدون دیداری
چه صبح ها بدون نوازشی و بوسه ی یاری
کنار بستر تنهاییم سراب می جستم
طناب وصل تو را من زخواب می جستم
دوباره وعده ی فردا مده که می میرم
امید ناامید به دل جا مده که می میرم
نگو که فرصتم نیست، وقت ها تنگ است
نگو که بارها مانده بجا،کار ناهماهنگ است
حالا که آمدی به وقت نیمه شبان انتظار من بشکن
کنار کرسی جامانده از روزگار دلداری ،از روزگار دلگرمی
کتاب حافظ شیراز را ز سر بگشا
به سوره حمدی روان او بنواز
بگیر فال نخوابیده ام به بیداری
مفسری شو و بنواز مرا به هشیاری
بخوان که غم برود یوسف از سفر آمد
بمان که زنده شود خاطرات نیمه شب هامان
بیا ستاره ها را دوباره بشماریم
هلال ها را به بدر بسپاریم
بیا سکوت شبان را چو شربتی شیرین
کنار بستر ماه و ستاره بگذاریم
نرو ز کنارم ز تاق می ترسم
چو می روی از سکوت خالی از اشتیاق می ترسم
بمان کنار من ای مه، بمان دوباره مرو
"محمود مسعودی(ساده)"
از من بگیری دردهایم را
و یا مرهم گذاری زخم هایم را
و حتی بشنوی شب قصه هایم
و یا از من بپرسی غصه هایم را
فقط خود را تحمل کن
مزن تیر ملامت بر در و دیوار زندانم
مزن زخم زبان بر جسم بی جانم
فقط تفهیم کن خود را
نصیحت ها ی بی موقع چو اختاپوس می باشد.
که با هر جمله بر اعماق جانم چنگ اندازد
و در هر لحظه افکار مرا آماده باش جنگ می سازد
بدان این را که در سرتاسر عالم، همه عمر :
هر سخن جایی و هر نکته زمانی دارد
حرف اگر تازه و اندازه بود راه به جایی دارد
"محمود مسعودی(ساده)"
قاصدک گوشه نگیر ، غصه نخور
انتظار تو سحرگاه به سر خواهد شد
کوچه از ولوله ی باد خبر خواهد شد
وقت پرواز تو هم نزدیک است
وقتی از اوج به دنیای زمین می نگرییاد من باش که بی بال و پرم
بذر خود را به زمینی آرام
در دل خفته ی یک باغ امانت بسپار
تا بهاری دیگر
وقتی آواز قناری و صدای بلبل
همه ی خاک زمین مست کند
تو هم از خاک دگر باره به آغاز درآ
به تنور احساس و به عشق پرواز
دل مردم همه جا شاد نما
مهربان باش با کودک احساس درون
که محال است بزرگی گردد
بگذار گاهگاهی دست او لمس کند بال و پرت
زنده کن کودک پرواز خیالات مرا
و بمان تا آخر و بدان تا آخر
وقت دل کندن از خاطره ها هرگز از راه نخواهد آمد
قاصدک
خوش به حال تو ،سفیدی و رها
می روی تا سر کوی همه یاران وفا
کودکان اسم تو را می گویند
گاهی از مهر ،تو را می بویند
تو عروسی هوس رقص به میدان داری
چرخشی در وسط سبز گلستان داری
ولی هرگاه که فرصت دست داد یا که بادی آمد
تا بلندا خبر شهر برو
تا بدانسوی دل و دهر برو
شاد باش و شاد کن که همین می ماند
فرصت ار هست که هست خنده بنشان به لبی
چونکه قانون طبیعت این است
که اگر شاد کنی شاد شوی
"محمود مسعودی(ساده)"
نسیمی دوش در گوش سحر گفت:
به کوهستان گل و
صحرا گل و
باغ است پر گل
به دشتستان گل و
دریا گل و
راغ است پر گل
نشاید بستری غیر طبیعت
چو باغستان گل
دنیا گل و
تاق است پرگل
نشاید غیر گلزاری نشستن
چو در بستان گل و
اینجا گل و
آنجاست پرگل
"محمود مسعودی(ساده)"
عشق را باور کن
تا که بال و پر پرواز شود
تا که در وقت سحرگاه و نسیم
عطر گل از دلت آغاز شود
تا که ابری شود آن سقف بلند
تو به باران امید و هیجان تکیه کنی
و دقایق همه زیبا گردند
تا به بوی کاهگل
نفس پیر قدیم
از لب سرد زمان تازه شود
و بگوید حرفی که دلت یک چمدان خاطره را زنده کند
قدرت عشق به سرانگشت حقایق جاریست
وقتی از کوچه ی او می گذری
بعد یک عمر دراز
رنگ هایش همه زیبا هستند
سنگفرش کوچه ،خبر از دسته گلی می آرد
و صدای در چوبین ز جا در رفته
خبر از چرخش نورانی سر
که تصادف کند احساس تو و بوی یک عطر قدیم
عشق را باور کن
تا ببینی که هنوزم جاریست
نور در چشم وزغ های به گل چسبیده
یا به تسبیح پر از تخم به آب افتاده
که به زودی قفسی ترکانده
و شناور به مسیر هیجان خواهد گشت.
عشق را باور کن
تا ببینی که ز اعماق زمستان به برف آلوده
گل زیبای بهاری چقدر گویا است
وقت تقدیم ترنم به لبی، چقدر رعنا است
عشق را باور کن
تا ببینی
خبر دانه ز خاک
خبر برگ ز تاک
خبر یک تَرَک ساده به یک گنبد سخت
خبر جوشش یک قطره ز اعماق زمین
خبر رقص یکی ذره ، ز نورانی یک روزن بام
خبر رستن یک اسکنبیل، به کویری تنها
همگی تجربه هایی زیبا
ز طلوعی رنگین در شبستان طبیعت هستند
عشق را باور کن
تا به اندام زمان
تا به پهنای زمین
تا به آنسوی سکوت
تا فراسوی شب دریاها
کهکشان ها همه معنا گردد
راه شیری پر از چندپر رویا گردد
عشق را باور کن
تا بفهمی که یک سوت ممتد ،ز قطاری دودی
یا که عوعوی سگی،در خلوت یک کلبه ی دور افتاده
یا که آواز کلاغی که نترسیده ز رنگ مشکی
یا که یک مور که صد دانه ز رویش به مکانی دارد
نقطه ای تازه به سر خط زمان خواهد داد
که خود آغاز رهی از دل و جان خواهد بود
عشق را باور کن
تا که جاری گردی
تا که دریا کنی این دشت نمور
و شناور سازی همه ی آدم ها
و شناور گردی تا به افسانه نور
تا که با دست سخاوتگر و بخشنده ی عشق
دل خود را و همه اهل زمین تازه کنی
"محمود مسعودی(ساده)"
هر طرف دود است و شهری شب شده
آرزوهایی که از تب رد شده
شعله های آتشی در جسم و جان
گاه پنهان می شود گاهی نهان
هر طرف فریاد ماشین است بس:
آی ...من خدای شهر آدم گشته ام
ای رعیت های خوب سر به زیر
ای گرفتاران تبریزی پنیر
دود باید کرد دود
قبر باید کند قبر
ای رعیت های بی چون و چرا
من ندیدم چون شما تسلیم مرگ
من ندیدم چون شما جویای درد
عقده هایم را رعایت می کنید
بر قبول درد عادت می کنید
شایدم معتاد سرب و دوده اید
کین چنین در خوابتان آسوده اید
خود به دستم چون تبر را داده اید
لاجرم در پای من افتاده اید
اشک و خشم و التماس و اعتماد
قصه و احساس و شعر و اعتقاد
هیچیک سودی ندارد بر شما
چونکه غرق زرق و برقش گشته اید
تا گلوی خویش غرقش گشته اید
گاز و دود و جیغ و حس بوق را
سرکشیده وامدارش گشته اید
بندها را بگسلید از ذهن ها
یا قبای تازه ای از عین ها
عین عشق عین عرق عین عقل
می گشاید در به روی ذهن ها
"محمود مسعودی(ساده)"دلم اندازه ی یک شهر ،یک دنیا برایم تنگ می گردد
سکوت خسته ای بر لحظه هایم رنگ می گردد
ز دلتنگی هوای سینه ام گویی که مسموم است
و شاید در نگاهم قصه هایم گاه معلوم است
زمین و آسمان این است
غیر از این چه می خواهی؟
گهی سرمست و شادابی
گهی طامات می بافی
گهی اسب مرادی زیر پا داری
گهی هم نامرادی در نوا داری
تمام عمر یک سکه است
دو روی سکه ناپیدا
میان آسمان چرخان
گهی اینیم ، گاهی آن
گهی غمگین ،گهی شادان
زمین دارد دهانی باز چون قلک
که بلعد سکه ی عمرم
و دیگر هیچ
ولی بازم گذر خواهم نمود از ناشکیبایی
دوباره باز خواهم گشت
دوباره سکه را تا آسمان پرواز خواهم داد
ببار ای برف
به کوهستان به دشتستان
به هر تکه قله ی تنها به این صحرای بی پهنا
زمین تشنه دلتنگ است میان بوته ها جنگ است
ببار ای برف
بر خاک زمین و دردهای خفته در بستر
به آدم های مسکوت مانده در دل های بی باور
ببار ای برف
ببین مردم چه دلتنگ اند
گرفتارند و تنهایند و بی رنگ اند
ببار ای برف
تو پیوندی میان آدمی با اسمان ها باش
و یا پیوند یک بوته به خاکستان بی جان باش
سلام ای برف های تازه ی امید
سلام ای دلبران فصل یخ بسته
به اوج قله هامان شادمان باشید
که دشت دوردست هم شادمان گردد
که چوپانی برای گوسفندش فکر نان گردد
لباسی از عروسی بر تن رنجور شهر افکن
امید زایشی بر جسم و جان ساقه ها انداز
به پارو گو که یک امشب تامل کن
مرا بر پشت بام آدمیت ها تحمل کن
درخت را گو که باید سر فرود آورد
اگر خواهد که روزی گل به بار آرد
بشین در زیر پای تک درخت کوچه باغ امشب
بگو آماده ی فصل بهاران شو
بگو تا دختر کوچه بدون چتر باز آید
بفهمد برف عاشق را
بسازد آدمی از برف و گوید راز خود با او
بگو در شیب های شرق احساسی
دوباره کودکان بر برف بنشینند
دوباره قیل و قالی تازه را تا بی کران گویند
بگو با چشمه ها که چشم شان روشن
خبرهای خوشی از کوه می آید
"محمود مسعودی(ساده)"مرا روزی به روی دست ها از شهر خواهند برد
به زیر خاک سرد،در تنهایی مطلق دلم را چال خواهند کرد
برایم آیه ی قرآن، حدیث و روضه خواهند خواند
برای اولین بار نام من را هم به روی سنگ سختی حک خواهند کرد
گلی یا بلبلی یا عکس تنهایم به روی سنگ خواهند کرد
برایم نذر خواهند داد برایم شعر خواهند گفت
برایم مرد مندیلی به روی منبری از چوب یا آهن نوای مرگ خواهد خواند
یکی غمگین یکی گریان برایم ضجه خواهند کرد
ز باغ خاطراتم چند روزی دانه خواهند چید
ز خوبی یا بدی در ذهن مردم قصه خواهم شد
و روزی عاقبت از ذهن مردم پاک خواهم گشت
فقط سنگی کنار سنگ های بی نهایت خانه خواهد کرد
که آنهم روزگاری خانه ای، باغی ، زمینی تشنه خواهد شد
چرا پس خاک بی تابی بسر سازم چو روزی خاک خواهم شد
چرا ناشاد بنشینم، چرا با غم نستیزم
چرا در گوشه ی عزلت دلم را دربدر سازم
چو روزی در میان این همه آدم تک و تنها نصیبم سنگ خواهم شد
چرا باید نبخشم خویش را امروز
چرا بایدنبخشم عشق را هر روز
چو روزی عاقبت افسانه ای بی رنگ خواهم شد
کوهی ز فریادم .دشتی ز سکوت
روزگاریست هوای سخنم یخ زده است
برف در قله ولی بی احساس
ابرها ساکت، زمین تشنه سرگردان
چشمه ها سرگرم تحصیلند
جویباران منتظر تا برف آب آید
مهر در پسکوچه های سینه مفقود است
روزگاریست که همسایه غفلت شده ایم
ساکن شهرک منت شده ایم
دشمن ذکر محبت شده ایم
وه که این روز چقدر طولانیست
لشکر واژه کجا زندانیست؟
گاه یک ثانیه هم عمر درازی دارد
گاه یک قافیه خود راز و نیازی دارد
گاه تابوت زمان سنگین است
صبر هم واژه نامانوسیست
انتظار سخت ترین خاطره را می سازد
یخ فریاد اگر وا نشود
بر دل دشت چو دریا نشود
بغض طوفان به شبم خواهد تاخت
لشکر عمر دلم خواهد باخت
به گمانم
برف را باید دوباره مدح کرد
قله را باید دوباره فتح کرد
چاله چوله های دل همسطح کرد
می روم تا بشکنم فریاد را
شور شیرینی دهم فرهاد را
دشت ها را بذر گل کارم ز نو
گندم از گندم بروید جو ز جو
فردا صبح راهی برای اولین بار با یک گروه کوهنوردی راهی قله قوچ بر فراز کوه های باقرانمهستم
شوق کوهستان به جانم آتشی انداخته
هر طرف هر سو برایم قصه ای پرداخته
صبح با بانگ خروس خوش خبر ،
راهیم تا کوه ،نزدیک سحر
می روم تا قله های بی خبر ،
از من و این لحظه ای بی ثمر
می روم شاید که در پهنای کوه ،
غرق در دریای کوهستان شوم
می روم تا با حضور آب و برف،
همنشین صبر سنگستان شوم
می روم تا صبح را معنا می کنم،
نور عشق تازه ای پیدا کنم
می روم شاید به عمق دره ای
یا به اوج قله ای چون ذره ای
قطره ای غافل ز دنیایی شوم
جرعه ای غافل ز دریایی شوم
می روم تا کوه همراهم شود،
همدل و همراه دنیایم شود
می روم تا تک درخت قله را ،
با سلامی تازه همراهی کنم
می روم شاید که روحی تازه را ،
در ضمیر جسم و جان جاری کنم
زندگی سرشار از بود و نبود آدماست
رفت و آمد در مسیری آشناست
گاه شادیم ز روییدن یک بوته ی سبز
گاه افسرده ز پژمردن گل
گاه سبزیم که روییده گلی در دمنی
گاه زردیم ز افسردن مرغ چمنی
گاه همپای نسیمم در کوه بلند
گاه افتاده به پاییم چو مرغان به بند
زندگی چرخه ی تکرار زمان است به اندیشه ی خاک
زندگی شرح رهی پر هیجان است ز افسانه ی عمر
زندگی فرصت روییدن و پژمردن یک باغ قشنگ
زندگی فرصت بوسیدن یک ماه به چنگ
زندگی فرصت یک تجربه است
ادمی اخر این راه فقط خاطره است
رها باید نمودن لانه های گرم تکراری
هوا سرد است اما :
برف ها سرشار از اکسیژن عشقند
نفس باید کشید و راز باید گفت
نفس هایی عمیق از عمق یک احساس باید گفت
درختان را به زیر برف باید دید
به گنجشکان بی خانه سلامی تازه باید داد
و یا هم دانه باید داد
تمام پله ها را همسفر با برف باید رفت
سکوت مست باران خورده را فهمید
به دور از چشم نامحرم میان لحظه ها رقصید
هوا سرد است اما دست اسمان باز است
که در دست زمین هر دم امیدی تازه بگذارد
سرودی تازه را گوید
نترس از گم شدن در مه
نترس زین خیس باران خورده ی در مه فرورفته
همه یاریگر فرزند حوا اند و ادم هم
هواسرد است اما گرم احساس است
نیاز دست های ادمی فکر گل یاس است
و یاسی روی دیواری دمادم فکر ایجاز است
نمان در خانه های گرم تکراری
زمان در انتهای سرعتش در فکر پرواز است
زمین هرگز نمی ماند که چرخش دائما باز است
هوا سرد است اما دست های دائما گرمی
تقاضای محبت از تو می جویند
محبت را به روی سینی احساس می بویند
هوا سرد است ولی شال و کلاهی هست
هنوزم فرصتی، راهی و چاهی هست
کلاغ خوش خبر فکر بهار آورده پس خوش باش
بسوزان هیزم سرما
بنوشان شربت گرما
برون آ از لحاف گرم سرمازا
آمد آمد
حس چتری مشکی
مست و عریان آمد
حس یک پنجره ی شسته شده
نور شمعی بی خواب
حس زیبای شب خاطره ها
دست گرمی به گلستان آمد
حس چک چک سقفی چوبی
و یکی کاسه ی پر آب شده
در میان خانه ی مامان آمد
حس صبحی که مه آلود شده
در عبور از شب بستان آمد
حس عاشق شدن چلچله ها
در کمینگاه شبستان آمد
حس یک چکمه ی سوراخ شده
در میان راه دبستان آمد
حس یک کودک باران خورده
خیس تر از مه تابان آمد
باز باران آمد
به خیالم چه خوشستان آمد
حس افتادن یک کاسه ی روی
روی سنگفرش شبستان آمد
حس فریاد محبت ز لب مادرها
بر سر طفل پر عصیان آمد
حس یک تایر بی خواب شده
سوی آرام ترین قله ی بی جان آمد
حس گنجشک تماما خیسی
زیر تنهایی یک بوته فراوان آمد
باران باران
باز باران آمد
حس یک کاهگل زنده شده
زیر ساباطی یک حس غریب
بهر آرامش انسان آمد
حس یک دانه ی بیدار شده
در دل شهر زمستان آمد
حس امید که پربارشده
بوی سبزینه شنیدست هوشیار شده
حس پر حس بهار
در شب سرد زمستان آمد
حس باران آمد
من ویک خط سفید روی یک راه سیاه
من و سوسوی چراغی از دور
من و چند تیرک ایستاده به راه
من و یک دشت و دو صد کوه بلند
من و یک حس غریب، به تمنای نگاه
من و یک غوطه به تنهایی خویش
جستجویی ز دل و حسرت و چاه
من و شعری که به تنگ آمده در تُنگ نفس
تا بگوید شب یک بوسه ز افسانه ی آه
من و یک پیچ که پیچده به هم
همه افکار و خیالات من و ماه گواه
من و امید به دل مانده ی شب
که برآید به دل انگیز پگاه
من و این چشم که خوابش نبرد
پلک هایی که ندادند به اندیشه پناه
من و این جاده ی تکراری عمر
من و صد حسرت و احساس گناه
من و چارگوشه ی یک تنهایی
و به اندازه ی یک عمر، تباه
من و یک قافله از خاطره ها
ساربان مانده که تکرارکند قصه ی آه
آه این جاده چقدر طولانیست چقدر تکراریست
گاه با خط سفید،گاه بی خط سیاه
رمز هر راه در اندیشه ی ماست
می توان جور دگر کرد به این راه نگاه
عمریست با کویریم
هم خانه زاد و هم کار
بی ابر زنده ماندیم
بی آب شادمانی
با باد شعر خواندیم
با رنج زندگانی
ما زادگاه بادیم
با آسیاب بادی
در عمق خاک هستیم
دنبال قطره آبی
با چرخ چاه کاریز
از گل و لای سرریز
نمناک از امیدیم
سرشار از نویدیم
ما نسل زعفرانیم
شاد و بنفش و پر گل
در سینه سرخ سرخیم
در فصل زرد پاییز
خندان لبیم و عاشق
بر مردمان لایق
ما سرخ گون زرشکیم
یاقوت شرقی اما
بی آب زندگانی
با خار شادمانی
عناب پایداریم
در خاک بی دلی ها
سرخیم بر لب تو
با یاد خوش دلی ها
ما مردم کویریمکز باد و خاک و طوفان
با عشق و شور و عرفان
قدقامت خدایم
در صبح نخل بستان
همت بلند و شادیم
از لطف مهر تابان
از خاک کوزه سازیم
از کوزه آب هستی
خورشید شاعر ماست
آن خانه زاد مستی
عمریست اینچنینیم
با خاک زندگانی با بادها قرینیم
با چوب ها به رقص و با شوره ها به جنگیم
اری اینچنیم آری اینچنینیم
تا شروع می کنم
حرفم
سه نقطه می گردد
تا سکوت می کنم
ذهنم
شکفته می گردد
حرف هایی همیشه بی پایان
در وجودم
شنفته می گردد
هر چند با تداوم بی نهایت خط ها
باز هم
جز سه نقطه، زبان توانا نیست
عشق جز با زبان سه نقطه گویا نیست
من و این نقطه های سرگردان
چون ستاره همیشگی تابان
در مسیری چو نور بی پایان
راهی بی نهایت خویشیم
اولین نقطه ها سکوتی گرم
نقطه ی دومی تلاشی نرم
نقطه ی سومی پر از طوفان
اولین نقطه مُهر باید زد
دومین نقطه شور باید داد
سومین نقطه می شود عصیان
اولی نقطه کس نداند راز
دومین نقطه می شود ابراز
سومین نقطه می رسد آواز
زندگی نقطه های طولانیست
حرف هایی همیشه زندانیست
دریا کنار صخره ها بیدار می گردد
موجی به سر
عشقی به دل
کف کرده و شادان
غرشگر عصیان
بر لحظه های بی امان خویش می کوبد
در هر نفس صد بار
با خویش می گوید
آرام اگر گیرم خواهم مرد
مرداب خواهم شد
ماهی نخواهم دید
از زندگی شادی نخواهم چید
باید بکوبم بر در و دیوار این صخره
باید ببوسم گونه هایش را
تنها رفیق روز و شب هایم
تنها، مقاوم، همسفر با ارزوهایم
یکبار دیگر موج می خیزد
بر صخره می کوبد
وَ در هر لحظه ی آخر
دست نوازش بر سر وی، دور می گردد
صخره دوباره دست و رو می شوید و آرام
در فکر تکرار محبت است
آرامش صخره در غرش دریاست
زیبایی صخره از یورش دریاست
دریا به عشق او مواج و طوفانیست
هر چند هر بوسه آغاز ویرانیست
عمریست چشمهاشان در چشم یکدیگر
بی خواب از رویاست
دریا پی صخره، صخره پی دریاست
دریا
بزن به صخره
بکوب شادم کن
بیاد شربت شیرین
شراب نابم کن
بگو به انتظار صخره که سخت بنشیندچو او نمی رسد امشب تو بیقرارم کن
چو گرمی دستش فسانه می گردد
کنار ساحل دریا به زیر خاکم کن
بگو که همسفرت شعر آرزوهایم
به ریگ ساحل دریا دوباره آبم کن
مرا امید وصالش به آسمان می برد
کنون که حرف محال است دوباره خوابم کن
خواب ها در دیده ها پف کرده سرگردان
سایه ها مصلوب
دل محکوم دلتنگی
چشم ها بر در
نگاه آدمی ثابت
گوش بر نُت های رنگارنگ
ذهن درگیر نِتی مشکوک
و مرکز سخت درگیر است
مدیریت نه آسان است
هیچ راهی را نمی بینم پایانی
به خاک و آب و دریاها
به پایان کدامین راه دل بندم
به لبخند کدامین بچه عمقی بیش از امروز می بینم
کدامین مادر از فردای کودک شادمان باشد
به چشمان که باید جست شعوری بهر فرزندان فردا را
تمام کودکان همخانه با افکار کارتون های ناکامند
و یا درگیر مردانی خیالی بر فراز کهکشان های بشر زاده
ز پروازی فرای ذهن آدم تا به جنگ دائم هر روز
کجاست آرامشی در خوردن یک جام
کجاست آسایشی حتی به هنگام نهار و شام
کدام صبحانه بر میز است
کدام دیوان حافظ فال روز مردمان گوید
کوچه مسکوت است و عمق خانه ها ساکت
زن همسایه در گیر است با افسانه های رنگ به رنگ جعبه ی جادو
ز عمق و گوشه های دوردست عالم خاکی
که مرز ذهن و فکر آدمیت در نوردیده
تمام بندها بگسسته می خواهد
نه پای عهد می داند نه راه و رسم فامیلی
و مردان فکرشان نانیست که بر میزی بجای سفره بگذارند
و دیگر سو ذهن ها درگیر بی فردایی مخدوش
معلم ذهن در گیر است
محصل کیف سنگین است
نه چوبی چاره می سازد معلم را
نه طفلی فکر فردا است
چقدر فردا همیشه نابسامان است
به ذهن مردم امروز و شاید کودک فردا
نمی بینم به ذهن کودکان چیزی به غیر از جعبه ی جادو
نه بهر ملت فردا نه بهر کودک امروز
کدام آدم به خویش خویشتن یار است
چرا اخطار ها در حد هشدار است
به نفرین کدامین کار ناکرده و یا شاید نهان کرده گرفتار است
بنویسیم به کوه
بنویسیم به دشت
بنویسیم به باد
بنویسیم به آب
و به هر ذره ی این عالم خاک آلوده
که زمین فرصت تکرار ندارد
که زمین همچو خودی یار ندارد
پس نبریم رگ و ریشه ی وی
راه جوییم به اندیشه ی وی
تیشه از دست ،تبر از دوش بشر بستانیم
تیرها را ز تفنگ ،فکرها را ز خدنگ بستانیم
آدمی بر سر شاخ است و به بن می کوبد
آدم در ته دام است و به در می روبد
گرگ ها را نه ز چنگل
که ز افکار بشر بستانیم
شعر ها را نه به دیوار و به در
که به افکار بشر آویزیم
بمان ای همسفر با من که دلتنگم
کنار رود ها تشنه
میان دشت ها خسته
به اوج قله بی تابم
تمام عمر بی خوابم
اگر بر بسته چشمم را به هر پیدا و پنهانی
تلاشی کرده ام شاید
بجویم اندکی بیش از سکوت امشب
بمان پیمانه ای پر کن
بنوشان جام آخر را
بپوشان راز آذر را
که فردا باز هم مدفون سرگردانی خویشیم
که فردا دیر می گردد غروب خسته را بینیم
بمان ای همسفر
بنویس از راز شبان سرد
غبار از دیده ام بستان
سکوتم را معما کن
بمان ای همسفر
کین بادهای زوزه کش
اگر چه با دلم بیدار بیدارند
ولی یک گام همراهی نمی بینم
که سرگردان سرگردانی خویشند
کنار این زغال آخته
وین کرسی گرم شبان بیدار
به گرمای تنم عادت کن و مگریز
لحاف قرنها بر روی افکارم
چه نامردانه خوابیده
بمان با من که برگیرم غبار نرم طوفان ها
از این افسانه های خفته در بی تابی ذهنم
بیاد آرم دوباره خاطرات رفته از یادم
به میدان آورم تک دانه های مانده در ذاتم
بمان تا بشنوم ناگفته های کوچه باغ صبح تنها را
سکوتی کن که بشناسم تن گرم صدایت را
و یا نادیده گویم راز پنهان نگاهت را
و یا برگیرم از مویت تمام راز ها و لحظه هایت را
بمان ای همسفر
فریاد کن تنها سرود روز های دور
روزگار کودکی در کوچه های خاکی دور از عبور نور
ز انگور شرابی در کنار تاک باغ مرد روستایی
بنوش اما مپرس از راز رنگین شراب امشب
بمان ای همسفر
من هم چو تو تنهای تنهایم
بیا تا نینوای خویش برداریم
به زیر چتر نارون ها کنار قامتی زیبا
نوای تازه را از هفت بند وی برون آریم
بمان ای همسفر
این آسمان بی خواب بی خوابست
سکوت آسمان هر چند مشروب از میی ناب است
ستاره ها هزارانند و ماه آسمان بیدار
به راه شیریش افسانه ها خفته
ولی هر جا روی تک آسمان عشق یک رنگست