فرهاد و کوه خسرو ،شیرینی زمانند
مجنون و راه لیلی ،انگیزه ی جهانند
رامین و ویس و منوچهر و زهره ها
وامق و عشق عذرا دنیای عاشقانند
رفته ام تا بیستون تا بلکه صیادت شوم
کوه عشقت برکنم شاید که فرهادت شوم
چون ندیدم عشق شیرینی به کوه روزگار
می کنم کوه نمک تا جمع اضدادت شوم
تو کوچه باغ پر از گل، معطر و کمیاب
منم که مست شمیمت،مبادی آداب
تو شاخسار خمیده ز میوه ای پرآب
منم مسافر تشنه ، مسافر شوراب
تو بر گ سبز امیدی ز خواب طولانی
منم چو شبنم تنها،کجایی ای ارباب
تو سبزه زار کناره ،پر از سکوتی ناب
منم چو موج غمینی،کنار تو شاداب
تو شعر حافظ شیراز و حس ناگفته
منم که عاشق مجنون بیا مرا دریاب
تو جوی مست پرآبی، روانه ی دریا
منم چو پونه ی بر لب،کنار جو بی تاب
تو موج راهی دریا به خانه ی خویشی
منم صدف که بجا مانده ام در این تالاب
تو شوق فصل بهاری که زنده می دارد
منم به انتظار تو بر در به گونه ی میرآب
تو اوج کوه عقابی که مست و مغروری
منم چو ساده گدایی فراری از سیلاب
نذریست که بر لبت صفا می کارد
بذری که به میوه می رسد نذرم کن
حقیست که بر لبت جدا می کارد
روی قمرم از دل و حتی بصر افتاد
پرواز خیالات تو در دشت دل من
مرغیست که سبزینه باغش گذر افتاد
صیادی چشم تو خطایی ننموده است
این بار کمان کرده به قلب سحر افتاد
زد بال و پرو داغ به دل در شب هجران
بی هیچ نشانی ز تو بی بال و پر افتاد
نه آب ،نه دانه، نه خبر از گل رویت
در دامگه حادثه ها در به در افتاد
انگشت اشارات بسی هست بسویش
انگشت نما گشته و از چشم تر افتاد
اوضاع جهان بین و ز اوهام گذر کن
کین طرفه خیالیست که از سر به در افتاد
با این همه انکار هواخواه تو گشتم
من ساده خیالی که به دام شکر افتاد
چنان زی مردمان شادان ببینی
به دور از رنج بی پایان ببینی
چو فردا می شمارند برگ هایت
هزاران برگ خوش پنهان ببینی
چنان زی کز عبورت عطر خیزد
به وقت بارش غم چتر خیزد
چو فردا می نگارند سطرهایت
ز هر سطرش هزاران فخر خیزد
چنان زی که کویر گلزار گردد
نه که گل های عالم خار گردد
چو فردا باغها گل می نمایند
دلت همسایه با دلدار گردد
در پیچ ابروان تو گم می شوم هنوز
با حسرتی که از لب تو مانده بر دلم
با غنچه ی لبان تو گل می شوم هنوز
با شاعران چشم تو همپا و هم نوا
با خال هندوان تو گر می شوم هنوز
گر با سکوت یا به زبان هم برانیم
بر خط نوجوان تو پل می شوم هنوز
برگرد بمان به پای من ای رفته از نظر
در پای کاروان تو حر می شوم هنوز
نیمه شب بی خبر از خواب پرید
هر طرف بی سبب و تاب دوید
سحرین خواب خوشش جنگی بود
نفسش تنگ و هوا ابری بود
پدرش خواب خدا را می دید
مادرش آدمکی سنگی بود
آدمیت زخدا غافل بود
عقل از بیخ و ز بن زائل بود
پسرک سوخت و فریاد کشید
دخترک چشم نبست داد کشید
نفسش سخت به تنگ آمده است
سوزش سینه به جنگ آماده است
خواست بیداد کند داد نداشت
خواست فریاد کند یاد نداشت
کمی آنسوتر از این شهر غریب
همه با یاد خدا ،همه با ذکر و دعا
سخن از صبح بهشت می گفتتند
گرچه مخلوق خدا می کشتند
دود با گاز و فشنگ آمده بود
بمب و موشک ز تفنگ آمده بود
نفس خلق به تنگ آمده بود
سینه ی خلق خدا خسته ز درد
گشته همخانه به افسانه ی زرد
هر طرف جامه ی بی جانی و درد
پاره می کرد زمان را به نبرد
هر طرف سایه سنگینی و مرگ
بر هیاهوی زمان می زد چنگ
آی آدم های جویای بهشتای تمام زنده ها از خوب و زشت
دست بردارید از این آدم کشی
حق آدم هاست غیر از ناخوشی
حق آدم دود و گاز و مرگ نیست
حق کودک رنگ زرد برگ نیست
حق آدم ها سرود زندگیست
گفتن از شادی و از سرزندگیست
به یاد تمام کودکانی که گرفتار جنگ و بمب و تفنگند بخصوص در سوریه ی اینروزها
می توان نادیده ،شایدم نشنیده یار همدیگر بود
می توان طوفان کرد،می توان عصیان کرد،همه را ویران کرد
می توان سنجیده، شایدم رنجیده ،یار همدیگر بود
می توان باران بود، بر شقایق جان بود،دشمن طوفان بود
می توان بی کینه، شایدم آیینه یار همدیگر بود
به لبهایت سکوتی دیده ام ناگفتنش بهتر
به هر سلول حسی را،به هر ملکول افسوسی
به افکارت حروفی دیده ام نشنیدنش بهتر
دعا کردم خدای من اجابت کردنش با تو
رها کردم ز کف تیری اصابت کردنش با تو
شکستم خویشتن در پیش پای خود
وفا کردم به عهد خود کتابت کردنش با تو
هنوز در گوش کوهستان صدای تیشه می آید
نمی گویم ، ولی شاید صدا از بیشه می آید
هنوز آدم به فکر سبزه های زیر پا ها نیست
مرا ترسی فراتر از شکست شیشه می آید
هنوز هر جا که خرچنگیست ترسناک است
نمی پرسم تو گو این از کجای گیشه می آید
بزن بر زلف انگور می بنوش از دانه های آن
گمانم این فقط از فکر شاعر پیشه می آید
تمام جنگل سبز از تبر بر تیشه می ترسد
ولی زردی فقط از قحطی اندیشه می آید
ساحل ار صد بار هم با موج دعوا می کند
موج اگر طوفان درون سینه اش جا می کند
این دو یاران قدیمند غم مخور
آتشی هست هر کسی یک گونه معنا می کند
بر ماسه های ساحل ،ردی به یادگاری بگذاشته گذشتی
غافل ز اینکه ساحل قبل از تو هم همین بود
با موج می پریدیم
هر چند نمی رسیدیم
هی آمدیم و رفتیم ،ساحل فقط زمین بود
دریا که موج می زد
احساس فوج می زد
دریا عقب که می رفت ،احساس در جنین بود
نازت به باد می رفت
وقتی که باد می رفت
ساحل همیشه می ماند،گویی که اولین بود
هنگام زرد دریا
بر روی سنگ تنها
موج ار که زنده می شد،فریاد در کمین بود
پرنده های پرواز
پروانه های دلباز
هر سوی می پریدند آری هدف همین بود
رفتی تا رهاییبر پهنه های آبی
اشکست چشم دریا،شاید دلت حزین بود
بر روی جلبک سبز
بر روی خشکی مرز
دیدم صدف شکسته ،تنها امیدم این بود
تو آن زرشک جوانی که خارها داری
به خون قرمز خود جان نثارها داری
اگر که بگذرم از خار و بر لبت برسم
تو آب پاک حیاتی بیقرار ها داری
تلالوئی ز امیدی به چشم مستانه
تو مست روز الستی میگسارها داری
به وقت زردی گل عشق آرزو کردم
به میوه زار خودت سر به دارها داری
شراب چون می نابی به راه میخانه
به وقت گرمی تب، دل خمارها داری
تو را قدما سرد و خشک می دانند
ولی فشار خون مرا پایدارها داری
به سرزمین قهستان و درد بی آبی
تو سبز و زردی و قرمز،بوته زارها داری
اگر چه ساده به یاقوت قرمزت نرسد
بدان به باغ زرشکی انتظار ها داری
دمـــاوند باش ،در عشـق پایور باش
اگر که زاگـــرس چین خورده هستیبیا در عمــــــــق چین ها پر ثمر باش
نطنز بـــزمان بس خون خورد آن شد
چنان سرچشمه شهرستان زر باش
دگرگون بین سنندج تا به ســـیرجان
به هر رخساره بودی نامـــــــور باش
به البـــرز و طبــس یا سوی کــــرمانزغالسنـــــــــگی اگر هم، بارور باش
چو سازندهای ســــروک ، آسماریپر از نفت باش،بر اهلش گهـــر باش
اگر بودی قدیمی همچــو دهــــــــرم
بیا و شمع یاران تا سحــــــــــر باش
کرومیت، منیزیت،سنـــــــگ گرانیتز شـــــــرق پاک دل ها باخبـــر باش
به مــــوته، زرشـــــــــوران یا آق دره
طلا می جو و پر شــــور و شرر باش
به شهر اردبیل و سوی ســــــــرعین
ز آب هیدروترمال با خبــــــــــــــر باش
سهنـــــــــد باش،سبلان بر بام ایران
به اوج خویش دریا باش و تــــــر باش
کویر لــــــوت و دشت های کــــــویری
ز گـــــــرمی شهره ی اهـل نظر باش
بیا تا شهر گنــــــــدم های بــــــــریان
کلــــــــوت و ماسه و برخان و بر باش
اگر که زردکـــــــــوهی، بختیــــــــاری
ولی زاینده بر شهـــــــــــــر هنر باش
اگر مــــــکرانی و ساحـــــــل نشینی
گُل افشان با گِل و زیر و زبـــــــر باش
چو کپـــــــــــه، داغ باش از درد دوری
چنان شــــــــــــوریجه آینده نگر باش
اگر تیتــــــس را بستند عـــــــرب ها
خزر می شو، نشانی از گــــذر باش
بسی چــــــــرخید ایـــــران تا بدانیم
که باید مـــــاند برجا، پایـــــــور باش
چو قوری چای و نخچیر و علیصــــدر
بسوزان آهـــــــک دل باهنــــــر باش
اگر هیـــــــــچ یک نشد در بزم یاران
بیا از گــــــــــــــــوهر دل با خبر باش
کلامی،قصه ای،حرفی ، سکــــوتی
به هر نوعی که دانی کارگــــر باش
گســــل لرزاند ما را سال و عمــری
تو هم گاهی بلرزان بی ضـرر باش
مپندار ساده است این ســـــادگیها
ولی دنیا دو روزه خوش خبــــر باش
عهد بستم با خودم تا دل نبندم بر کسی
دل نبندم بر کسی تا دل نگیرم از کسی
شمع را دیدم که با شعله تبسم می کند
یاد باد پروانه را می سوخت در دلواپسی
من به دست خویش افتادم به دام روزگار
چون کنم با کس گلایه در مسیر بررسی
من به عهد خویش پابندم و رسم روزگارسخت می گیرد مرا با قصه ی دلواپسی
گفته بودم دل نبندم بر گل و باغ و نسیم
گفت در گوشم حدیثی،کرده مفتونم بسی
شرط کردم با صبا با کس نگوید راز من
باز هم عاشق شدم و دل نهادم بر کسی
ساده را افسانه ی زلف تو مشکل می کند
بی مروت دل،گذر کن دل مبند بر هر کسی
قرار ما نبود که دور شی از من
دوباره بگذری مستور شی از من
قرار مانبود تنها بمونم
تو تا فردا بری من جا بمونم
قرار ما نبود اشعار حافظ فقط فال تو باشه زیر بارون
و من تنها بشینم زیر بی بارون ناودون
قرار ما نبود در زیر سایه
بلرزیم و بترسیم از کنایه
قرار ما نبود احساسمون رو به روی آب رودخونه نبینم
ولی در سیل غم غرقابه باشیم
قرار ما نبود افکارمون رو به زیر تک درخت سرو ساحل
کنار بوته سردی بکاریم
سپس فردا و فردا های عمر رو به دنبال درخت و بوته ی سرد
دمادم هر کجا سنگی بذاریم
قرار ما نبود پنجره ها را ،به روی نور صبحگاهی ببندیم
و گر هم روزنی ماند به شیشه ، جلوی نور تاریکی بذاریم
قرار ما نبود تنها بمونیم ، بمیریم در خود و صحرا بمونیم
قرار ما نبود دم سرد باشیم
قرار ما نبود شبگرد باشیم
قرار ما نبود اما چنین شد
که مست قصه ای بی درد باشیم
قرار مانبود ، نامردیه این
فراموش کن چه جور آهنگیه این
سرودی از کدوم خواننده ای هست
قرار ما نبود اما تو کردی
قرار ما نبود اما تو رفتی
قرار ما نبود اما تو نیستی بیاد غیر من تنها گریستی
قرار ما نبود اما همینه سرت بر روی بازویی جز اینه
قرار ما و دنیا ها همینه یکی شاد و یکی دایم غمینه
یک جرعه به یاد ما بنوش تصور تا کی
از این همه انتظار به تنگ آمده ایم
گردونه، به کام ما بگرد تحمّل تا کی
یک قرعه ی انتظار در جام من است
یک جرعه ی نوش یار در کام من است
زان جرعه ی انتظار در قرعه ی یار
عمریست که انتظار بر بام من است
هر صبح مرا شراب عرفانی ده
با زمزمه ای سکوت طولانی ده
در رهگذر فرشته با باد سحر
یک جرعه می و نگاه روحانی ده
صبح است بیا تا در زندان شکنیم
این کالبد خسته به طوفان نبریم
با طعم شراب معرفت خیز سحر
سیراب شده دل به زمستان ندهیم
صبحی پر نور و زندگانی خواهم
یک جمله از او فقط زبانی خواهم
تا شعله ی خورشید تو در برگیرم
یک جرعه شراب خسروانی خواهم
ای نور بیا صبح و سحر منتظرم
لطف تو اگر نباشد از خود خجلم
زآن جام که بر لب امیدم دادی
عمریست که در کاخ جهان مقتدرم
اعجاز سحرگه است و طوفان دارد
با عاشق خود لب سخندان دارد
برخیز و بنوش باده را پی در پی
خوش باش به ایمان تو ایمان دارد
مفهوم گلـی، خود گلابـی گل من
منظور منی،چنگ و ربابی گل من
در خـواب به جـام تو رسیـدم امادر لوح دلـم فقط سـرابـی گل من
در باغ دلم ، تو حس نابـی گل من
در برگه ی ما تو خود کتابی گل من
چون برگه ی بر باد به باغ تو رسید
بنویس به برگه ام جوابی گل من
در کوزه ی دل غلغل آبی گل من
احساس پر از شراب نابی گل من
ما را به شراب و کوزه ات دعوت کن
هر لحظه به چشم دل ثوابی گل من
دریای انتظارم و باور نمی کنی
قمری بی قرارم و باور نمی کنی
حتی برای ثانیه ای طاقتم نماند
چون لاله داغدارم و باور نمی کنی
اما نکشم پا ز تو و عشق گلت پس
گو غربت از این شهر فراموش گریزد
با پای طلب در ره یاریم و همین بس
افتاده ی میخانه ام و حرمت ساقی
خود دور کند عشق مرا از همه ناکس
تا باغ تمنا ره دلداه و معشوق نماید
کی راه دگر هست میان همه ی خس
پروانه اگر سوخت ره شمع بجا است
در پیله کسان دگری هست به تیررس
در کوه بلند هر گل بی تاب نروید
گر رسته ندارد غم اندیشه ی نارس
با ساده مگویید ز سنگینی این شباو دار به دوش است ندارد غم ناکس
گفتمت دریـای دنیـا بیش از یک تُنــگ نیست
گرچه این تَنگی همیشه تا ابد هم گنگ نیست
این همه سرتاسر عالم فراز است و نشیب
گر نکوتر بنگری بیش از قد یک لُنگ نیست
چشم و گوش زندگانی تا قیامت بسته است
هیچکس در فکر گویا بودن یک گنگ نیست
هر کجا عاشق شوی دریا همانجا می شود
پس نگو دنیا کنون آماده یک جُنگ نیست
هر کسی سهم خودش را دارد از پیمانه ها
در سفر هستیم اما قصه دنگی دُنگ نیست
هر که گوهر خواست باید در درونش بنگردچونکه گوهرهای دریا در میان تُنگ نیست
وقت از دست رفته را نتوان بدست آورد دگر
بحث عمر است این،بحث بازی پینگ پُنگ نیست
سادگی بگذار حرف از بیش و کم ها را مزن
آدمی هر جا که باشد فکر او در تُنگ نیست
سوختم بی تو ولیکن سوختنم ارزانیت
باد را گو تا به دریایم برد بی گفتگو
گفتگو کم کن برو ، افسردنم ارزانیت
دلم تنگه چکش جونم کجایی بیا بشکن تو سنگای جدایی
میان سنگ ها دنبال کانی ز پیریت تا به سبز آسمانی
کوارتزی ،ارتوزی یا مسکویتی پیروکسن،آمفیبول یا بیوتیتی
تو محکم رهنمایی ،بهترینی برای گفتن از سنگ زمینی
کجایی لوپ خوب و ذره بینی هنوزم پیش چشمم نازنینی
به روی چشم من جایت عزیزم بیا تا خوش نگاهت را ببینم
کوارتز گر هست همراه گرانیت پلاژیو کلاز همراه دیوریت
اگر پیروکسن و آمفیبولی بود گرانو دیوریت اهل دلی بود
به سنگ آهکی جویم اوولیت فرامینفر،و شاید نومولیت
دلم تنگه بیا کمپاس من باش رفیق شیب پراحساس من باش
ببین لایه کدام سو میل دارد کجا خم گشته و مشکل دارد
تو کمپاسی و راهم می نمایی تو شیب و امتدادم می گشایی
برای هر گسل یا محور چین تو کردی یاریم ای یار دیرین
ز شیب ظاهر و شاید حقیقی تو برداشتی نقاب دل فریبی
بیا کوله تو در چنته چه داری بگو کنسرو یا سمبوسه داری
تو می کردی تحمل صد نمونه که داغ مونده بر پشتم بمونه
به هرجیبت یکی اسباب دارم چو تو همسفری کمیاب دارم
بیا دفترچه فیلدم عزیزم ز چین لولا و گسل شیبش نویسم
تویی همراز و هم درد دل مو تو ثبت کردی تلاش و حاصل مو
بیا تا گویمت از کوه و صحرا گرانیت یا که شیل یا سنگ خارا
کشیدم من بسی چینه نگاری ستون چینه ای ،فرسایش عالی
من و پوتین سربازی و کوها به کوه و دشت یا رودی و صحرا
بسی من با شما متراِژ کردم ضخامت ها بسی ابراز کردم
بسی با تو پریدم در بیابان نکردی اخم و بودی همره جان
بیا ای لندرور ای عشق صحرا چه روزها با توبگذشت یکه تنها
بخاطر داری آنروز زمستان چه بگذشت دور از باغ و گلستان
میان دشت وصحرا بوی بنزین چقدر خوردم من بیچاره مسکین
کجایی ای کلاه دوره دارم هنوزم بی تو پا هیچ جا نذارم
تو بودی همسفر با آفتابم مصون کردی ز نور ناثوابم
الا ای دوربین ای یاور کوه تو ثبت کردی برایم عکس انبوه
هنوزم هر چه دارم یادگاری بود از لطف چشم تو قناری
شمایید یاوران ساده ی من که یارم بوده اید در کوه و برزن
محمود مسعودی
گلواِژه های بوسه میان لبانت نشسته است
لب وا کنی به روی شهر زبانت نشسته است
خست به خرج می دهی و لب وا نمی کنی
تا بشنوم کدام واژه در هیجانت نشسته است
دلبری هاتان پر از سوز و گداز
لحظه لحظه روزتان افطار باد
هر سحر دست دعاتان یار باد
اهل منزلهایتان شادان شاد
لب بود خندان و صبرتان زیاد
باغ احساس شما سبز و بلند
کس نجوید در ضمیرتان گزند
عید آمده بوسه پشت در منتظر است
می خورده و در لب گلی مستتر است
در وا چو شود به گونه ات بنشیند
بگشا لب خود که خنده را محتکر است
من خاک خراسانم
سربازی از ایرانم
هم مطلع خورشیدم
هم مشهد ایمانم
من خاک خراسانم
یک ذره ز ایرانم
هم نور زمین زایم
هم لطف خدایانم
من خاک خراسانم
محبوبه ی ایرانم
هم مشرق عشاقم
هم شرق دلیرانم
من خاک خراسانم
ایران تر از ایرانم
در جسم زمین جانم
ماوای شهیدانم
من خاک خراسانم
شهنامه ی ایرانم
رویشگاه فردوسی
آن مرد سخندانم
من خاک خراسانم
قلبم ،همه ایرانم
بر یار بهشتم من
بر خصم چو طوفانم
من خاک خراسانم
چون قبله ی ایرانم
گبری تو وگر ترسا
من مامن رندانم
من خاک خراسانم
فیروزه ی ایرانم
خورشید که می آید
شادی دل و جانم
من خاک خراسانم
نه نه همه ایرانم
جز یار نمی دانم
ایران تن و ایمانم
گل لاله های واژگون را می نویسم
از سبزه گون رخسار ماهی آسمانی
دنیای بی تاب جنون را می نویسم
در ظلمت شب ها بیاد گیسوانت
مشکی ترین رنج درون را می نویسم
در آسمان آبی چشمان مهتابدریاچه های نیلگون را می نویسم
از زردی رخسار پاییز غم انگیز
نامردی دنیای دون را می نویسم
با رنگ نیلی راهی مصر حقیقت
با یوسفم چاه شگون را می نویسم
گر که بنفشه خواست بی تابم نماید
عهد خودم با بیستون را می نویسم
رنگین کمان تا شکر باران را بگوید
از هفت رنگش ارغنون را می نویسم
من از طلایی بوسه های آسمانی
حسی ز اعماق قرون را می نویسم
با پرچم صلح و سپید چشم هایت
آرامش سقف و ستون را می نویسمبا هر چه یکرنگی ز اعماق وجودم
عشقم به یار ذوالفنون را می نویسم
نمی بینم کسی را لایق دلدادگی هایم ز چشمم اشک و از هر دیده نورم رفت
ما را به تیر چشم خودت می کشی ولی مرهم به زخم دل تنگم نمی کنی
با صد کرشمه و صد ناز و عاشقی، یادی ز عشق خوب و قشنگم نمی کنی
ای وای من و روزگار سفله که اینگونه بی گدار،به آب شهر پر آتش نمی زدم
کز آب و آتش ار گذرم بار دیگری،باز هم فکری به نام و آبروی تفنگم نمی کنی
از سراشیبی کوچه و جوی بی آبی
قدم قدم رد تو را جستجو کردم
تا رسیدم به زیر درخت دانایی
هیچ نبود هر چه خاطرات خودم زیر رو کردم
قیر آمیخته با ماسه سرخ
زیر سنگینی غلطک
کار افکار مرا ساخته بود
ناگه از انتظار ترسیدم
از سکوت درخت انار ترسیدم
ناخوداگاه دویدم
به سوی ساباطی
به زیر دالانی
به زیر سقف ،آخرین اجر سمت بالایی
نبود هیچ اثری
هیچ خبری
جز گلی که زندانیست
بوی کاهگل مرا به خویش آورد
دیدمش دست در دست دیگری می رفت
آب پاشیده بود روی زندانی
ای خداوندان فیسبوک الحذر
دوری از دفترچه و بوک الحذر
اعتیاد تنها حشیش و بنگ نیست
دیگری هم هست فیسبوک الحذر
خواندن حرفای تکراری و مفت
در گروه و پیج مشکوک الحذر
شیر کردن های بی حد و حساب
ساز ما را کرده ناکوک الحذر
می زنی لایکی و کامنت می نهی
کشف خود کن مرد شرلوک الحذر
چون مدیریت نکردیم عمر خود
پَ نَ پَ خوانیم یا جوک الحذر
با دو صد مشکل و با فیلتر شکن
مادیان هستی و یا لوک الحذر
چون همه دانیم و پرهیزی نبود
ز آن شدیم معتاد و مفلوک الحذر
گر که قربانی شدی و چاره نیستهست خوبانی تک و توک الحذر
قاتل عمر است فیسبوک الحذرای خداوندان فیسبوک الحذر
شیرین تر از آن رطب ندانم
گر حکم شود به انتخابات
جز بوسه از آن دو لب ندانم
در کویرستان نگینی هست نامش بیرجند
شرق ایران را بهینی هست نامش بیرجند
در میان بادهای سخت و شب های کویر
عشق با جانها قرینی هست نامش بیرجند
زعفران محصول بی آبی و رنج مردمان
در گلستانش امینی هست نامش بیرجند
گلرخان عناب لبها چون هویدا می کنند
بر لب عالم طنینی هست نامش بیرجند
هر که بر یاقوت قرمز بنگرد عاشق شود
کشور جان را عجینی هست نامش بیرجند
کاج ها سبزینه باغ رفاقت گشته اند
بهر کاجستان یقینی هست نامش بیرجند
یک طرف مومن و سوی دیگرش را باغران
در میان شهر حصینی هست نامش بیرجند
مردمانی پاک تر از آفتاب گرم لوت
دلبر زیبا گزینی هست نامش بیرجند
روشنی جویند از اعماق تاریک قنات
در زمین عدن برینی هست نامش بیرجند
کس ندانست بیژنش کندست یا افراسیابدر ضمیر دل مهینی هست نامش بیرجند
ساده را عاشق نموده خاک بی تاب کویر
زانکه در قلبش نگینی هست نامش بیرجند
در کویرستان سریری هست نامش بیرجند
شرق ایران را دلیری هست نامش بیرجند
در میان بادهای سخت و شب های کویر
عشق پاک سربزیری هست نامش بیرجند
زعفران محصول بی آبی و رنج مردمان
در گلستانش امیری هست نامش بیرجند
گلرخان عناب لبها چون هویدا می کنند
بر لب عالم نفیری هست نامش بیرجند
هر که بر یاقوت قرمز بنگرد عاشق شود
کشور جان را وزیری هست نامش بیرجند
کاج ها سبزینه باغ رفاقت گشته اند
بهر کاجستان شهیری هست نامش بیرجند
یک طرف مومن و سوی دیگرش را باغران
در میان کوه شیری هست نامش بیرجند
مردمانی پاک تر از آفتاب گرم لوت
دلبر روشن ضمیری هست نامش بیرجند
روشنی جویند از اعماق تاریک قنات
در زمین خیر کثیری هست نامش بیرجند
کس ندانست بیژنش کندست یا افراسیابدر ضمیر دل سفیری هست نامش بیرجند
ساده را عاشق نموده خاک بی تاب کویر
چونکه در قلبش اثیری هست نامش بیرجند
چشم بینا
لب گویا
گوش هایم شنوا
همه اعضای وجودم خوبند
سینه ام پر احساس
نگهم در پی یاس
دل من دریایی
در پی زیبایی
باغ ها سبز و شکوفه خندان
غصه ها زرد و غمم در سندان
ماه همچنان دانا است
زیر نورش نفسم پویا است
خواب هایم پر از رویا است
رویاها همگی زیبا است
ناگهان لشکر نشناخته ای
با شبیخون خود انداخته ای
رمز آن بی تابی
قصد آن ویرانی
با هجومی مغولی
فاتح عمق دل و
حاکم تحمیلی جان می گردد
قصد حاکم همه سرگردانی
قطع هر قصه ز خوش اقبالی
مزرع سبز به یکباره خزان می گردد
طالع نحس به یکباره عیان می گردد
مالیات می خواهد
فدیه و جزیه و صد حرف نهان می خواهد
شاه ، دلتنگی بی حرف و زبان می گردد
گوییا دلتنگی شاه بی نام جهان می گردد
حاکم اکنون فقط دلتنگیست
حکم او جاری بی آهنگیست
وانرا ز تو بعد اِذ هَدیتنا می خواهم
در هر شب قدر و وقت تنزیل کتاب
لطفی جهت وَهب لَنا...می خواهم
چشمه خشکید
باغ خشکید،
کام رفت
حس ماندن از لب هر بام رفت
سبزه خشکید
تاغ خشکید،
برگ رفت
رنگ شادی از حضور جام رفت
تاک ترسید
خاک رقصید
رنگ رفت
حس روییدن ز هر اقدام رفت
هر کلاغ مانده ی بی همسفر
بی نصیب از گردش ایام رفت
ساقه بی نان
ریشه بی جان
برگ رفت
تاب و تب از شعر پر ایهام رفت
اعتبار هر درخت از آب در کهسار بود
کوه تنها شد و حتی اعتبار از نام رفت
آسمان بی روح و
کوه از ابر خالی پرشده
رود پر جوش و خروش از یاد این ایام رفت
کشتزار سبز گندم خاک یک ویرانه شد
هر چه بالا رفت خاک از یاد او الهام رفت
جوی خشک و
رود خشک و
مَرغزاران مرده است
جنبش و و زایندگی ازنطفه ی این سام رفت
دل شکست و
دلبری ها کهنه پوش خانه شد
مش حس از باغ و میرزا از دل گلفام رفت
قمریان محزون و
بلبل ساکت است
فکر عشق و عاشقی از عاشق ناکام رفت
ساده ماند و
سادگی و
و حس خودبیگانگی
گوییا نور امید از دیده و اندیشه ی ایتام رفت
در جام و سبو سراغ او باید کرد
هنگام شنیدن دعای سحری
دستی به دعا و بر سبو باید کرد
بی باده و جام و بی سبب عاشق شو
بی زلف و نگار و تاب و تب عاشق شو
تا هست به رگ های زمان لطف و صفابی حرف و دلیل،روز و شب عاشق شو
هر دم و دقیقه بی طلب عاشق شو
بی ناز و کرشمه و نسب عاشق شو
چون ناز و کرشمه ها همه بر بادند
بی باد و نسیم و ذکر لب عاشق شو
در مکه و مغربی و در حلب عاشق شو
بی شبنم اشک و بی رطب عاشق شو
هر جا که روی اشک و رطب خواهی دید
شعبان شده ای یا که رجب عاشق شو
گر اخم کند یا که غضب عاشق شو
بی دیدن خنده روی لب عاشق شو
چون صبر نداری که رخش را بینی
با چشم ندیده روی رب عاشق شو
القصه مجو اصل و نسب عاشق شو
بی خویش و من یار جلب عاشق شو
امروز که در دست تو ام عاشق باش
فردا چه زنی ساز و طرب؟عاشق شو
با سبزی ریحان و صفا دعوت کن
در سفره ی افطار ز الطاف حبیب
با زمزمـه و شعر و دعا دعوت کن
در دام فتاده ، بی طرب می میریم
ای زندگــی آوخ که در این عمــر درازهر دم ز هراس روز و شب می میریم
ما تیشه به دستیم،زمین تنها است
یک روز به حسرت رطب می میریم
نه آب دهیم و نی به قبله برگردانیم
هشدار که بدون ذکر رب می میریم
با جمع نشسته ایم تنها هستیم
از هجر پُریم و لب به لب می میریم
بی هیچ دلیل و مدرک از فاصله ها
دور از رخ یار و خط لب می میریم
پرسش مکنید چه بود منظور سخن
من خویش ندانم ز چه تب می میریم
انگشت به دهان آمده ایم دنیا را
انگشت به دهان و درعجب می میریم
ای ساده سخن گزاف و بیهوده مگو
در جستن اصل و یا نسب می میریم
خورشید ببین،بر فلک گشته سوار
یا چرخ و فلک نموده وی را به حصار
از گردش ایام همین یکی ما را بس
هر شاه فتاده ایست در حسرت یار
باور نشود تو را ولی من دیدم
خورشید نشسته بود در چرخ و فلک
در وقت غروب و هجرت اجباری
می رفت به خاک از چرخش ایام کلک
وز باده ی صبحدم به سجاده دهید
با باده و سجاده گر عاشق نشدم
افطار مرا شراب هفت ساله دهید
روز تولدبه فکرم رسید
کاش حوا گول نخورده بود سیبو قل بده طرف آدم
کاش آدم نیوتن بود تا قانون جاذبه سیب رو می دونست
کاش آدم حداقل سیب رو تا ته با دونه هاش می خورد تا نسل سیب ور بیفته
یا کاش نوه و نبیره های آدم از سرنوشت پدرشون عبرت می گرفتن و دست از سر سیب ور می داشتن
ولی آخرش به مخم می زنه که اصلا چه رابطه ای هست که بعد از سال ها نشنیده ی آدم میاد و این قانون جاذبه رو با افتادن نشنیده ی سیب کشف می کنه.
شاید کسی می خواد چیزی بگه.
سکوتی پر ز حرف می خواهم ای دوست
پر از حرف شگرف می خواهم ای دوست
برای دل تپیدن های دائم
تو را کوهی ز برف می خواهم ای دوست
برای غرقه گشتن در وجودت
من اقیانوس ژرف می خواهم ای دوست
برای گفتن از گلواژه هایت
تو را استاد صرف می خواهم ای دوست
برای قدردانی از وفایت
تو را در در صدف می خواهم ای دوست
تو آهنگی برای شعرهایم
تو را با نشر و لف می خواهم ای دوست
برای زنده ماندن در وجودت
تو را در عمق و کف می خواهم ای دوست
برای معنی آهنگ عشقت
شرابی پر ز کف می خواهم ای دوست
لبان غنچه ات یکبار وا کن
فقط تنها سه حرف می خواهم ای دوست
الهی در کنار ساده باشی
جواهر روی رَف می خواهم ای دوست
صد جرعه ز هیدروژن میان بوسه ها زندانی
هرگاه به هم رسند لــب های شما با لــب من
این آب حیات است که می دمــد به آبادانی
محمود مسعودی
آن که دلتنگ تو گردد دگر آرام ندارد
دل که همرنگ تو گردد دگر ایهام ندارد
هر که پابست خدایی شد و راهی
دل که پابست تو گردد غم ایام ندارد