ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
عابر جاده ز من می پرسید
آخر این راه کجا خواهد بود
من به وی می گفتم
دو طرف سبز و هوا ابری است
آسمان آبی و آفتابی است
ابر چون هست امید شب بارانی است
گر زمن می پرسی همین کافی است
"محمود مسعودی"
با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی
گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی
تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد
می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی
بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه
هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی
با طناب گیــــــــــــــسوان فکر بلندا می کنی
تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم
هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی
اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما
دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی
بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص
پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی
ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن
تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی
شاعر نمی میرد
با کلمه ی مرگ
تنها
خون از رگ هایش به شعرهایش
منتقل می شود
و شعر مرگ نمی شناسد
پس شاعر می ماند
"محمود مسعودی"
بیاد "جمهور سمیعی" که پرکشید
صبح هنگام
وقتی که مهر چشمک زد
وقتی احساس به غلیان آمد
وقتی خیال بالغ شد
کنار پنجره ی عمر
رو به سبزی دشت
استواری کوه
بی کرانگی دریا
و حتی بی تابی شهر
امید را صدا بزن
آرزو را هم
دستشان را در دست هم بگذار
برایشان کله قندی بساب
و بگو تا آخر عمر با هم باشند
و تو را تنها نگذارند
"محمود مسعودی"
غم نان را نه تو می فهمی نه من
غم نان را پدری بر سر راه و گذری
مادری خسته بدون پدری
دختری وقت عروسی به پیرانه سری
پسری وقت شکستن به پیش دگری
غم نان را
یک کاسه روی،
بی حضور حتی عدسی
نان خیسده به هرم نفسی
خس خس سینه به امید کسی
کودکی وقت غروب هوسی
می فهمد
غم نان را:
اشک های بی رنگ،
گریه های بی نام
سینه های دلتنگ
بغض های در دام
دیده های بی نور
نورهای بی گام
صبرهای بی صبر
سر های بی شام
غم نان
را دندان می فهمد
وقتی به جنگ نان می رود
زبان می فهمد
وقتی فقط سکوت می کند
گوش می فهمد
وقتی حتی پنبه هم ندارد
صورت می فهمد
وقتی با سیلی سرخ می شود
غم نان را شاعر هم نمی فهمد
رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد
امار و ارقام متناطر هم نمی فهمد
روشنفکر معاصر هم نمی فهمد
غم نان
را فقط بی نان می فهمد
عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند
عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند
عده ای نیمه شب ها زبان می خورند
عده ای خون دل را گران می خورند
عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند
عده ای غصه ی دیگران می خورند
عده ای از غم نان نان می خورند
گاه پنهان،گاهی عیان می خورند