مرا به جرم نکرده به دار خواهند زد
تو را ز راه نرفته کنار خواهند زد
اگر که سینه ای از عشق لب به لب گردد
به شهر دیده ی او انتظار خواهند زد
سراب وصل ته به از شراب رنگینی
که بی حضور تو بر نوبهار خواهند زد
مرا نبود تو آن می کند که می دانم
شبی نماد مرا بر حصار خواهند زد
خیال صحبت تو زنده می کند دل را
و گرنه شعر مرا بر غبار خواهند زد
بکوش ساده در این چند روزه ی عمر
بی خیال آنچه در کوچه جار خواهند زد
محمود مسعودی
رویای تو رویاست تا در خواب باشی
در کرسی گرمت فقط بی تاب باشی
بیدار اگر گردی و راهی، بلکه روزی
در قله ای هم صحبت مهتاب باشی
محمود مسعودی
@sadeabad
ای دوست بیا ز خویش و پیله پرواز کنیم
با حضرت عشق و با طبیعت آغاز کنیم
صدبار گره زدیم،زلف چمن و نبود حاصل
امسال،گره از زلف زمین و از چمن باز کنیم
محمود مسعودی
سیزده فروردین ۹۷
@sadeabad
در سومین سمینار ژیوفیزیک کاربردی در اکتشاف نفت اردیبهشت 96 قراءت شد
بصورت تصویری در کانال ساده آباد
پناه من فقط تار است در شب های تار من
که شاید مرهمی باشد به زخم انتظار من
نه گل روییده در باغم،نه آبی مانده در جویم
چه شب ها بر سر راهست امید نوبهار من
دو صد فریاد از گردون و از بیداد گردانش
که بر باد غمش داده و غرور و اعتبار من
کجایی ساقی امشب را، بیا تنها به بالینم
که اوضاع فلک پیچیده درهم روزگار من
خدا را ای رفیقان با که گویم حال و روزم را
در این شهری که بگرفته ز دل صبر و قرار من
تلاقی می کند ذهنم حضور و خاطراتش را
ولی کی زنده می سازد شب وصل نگار من
به کنج خلوت تارم فقط با تار همکارم
ز خویش خویش می پرسم چه شد آن گلعذار من
سرابی بود ساده زرق و برق شهر نورانی
تمام رنگ و رویش شعله ای بود از شرار من
محمود مسعودی
نه شهر مرا قبول می کند نه من او را
نه من با او کنار می آیم نه او با من
ولی از جبر روزگار
خار در چشم و استخوان در گلو
من در دل اویم و او در چشم من
چشمم بر او و دلم با هووی اوست
همیشه خواب طلاق می بینم
ولی عقدنامه به دست روزگار است
قاضی قضا بی او حکم نمی دهد
باید به پای هم بسوزیم و بسازیم
ای لعنت به هر چه رنجیر است
به عقل که دایم به فکر تدبیر است
این شعر در یک سفر زمین شناسی سروده شده و در آن از کلمات زمین شناسی استفاده کردیده است.
تراست زیر بارون و با چند تا دوست و مهمون و رودخونه ها خروشون و به دور از شهر زندون
قطار شهر ها را
هواپیما قاره ها را
سفینه سیاره ها را
به هم نزدیک می کند
اینترنت فاصله ها را
ماشین سختی ها را
پول کمبود ها را
از میان بر می دارد
ولی بشر هر روز تنهاتر می شود
چیزی در این میانه به تاراج می رود.
محمود مسعودی
هر صبح شیشه ی گاز دار آرزوهایم را باز می کنم
جرعه ای می نوشم
و پا در خیابانی خسته می گذارم
با عابرانی خسته تر از خودم مسابقه ی بوق می گذارم
در هوایی سرشار از خیانت های بشر نفس می کشم
در سلولی:
به ملاحت لبخندهای زورکی
به وسعت حبس های انفرادی
به قدمت تاریخ شهرنشینی
به حکمت لقمه ای نان ،با خودم کلنجار می روم
گاهی برای خودم لطیفه ای می سازم
و به تنهایی ام می خندم
گاه دست عابران را می فشارم
و ضربانشان را می گیرم
گاه با نگاهشان خیال می بافم
گاه با آهنگ قدم هایشان شعر می گویم
خلاصه :
زندگی را بی توقف بر سنگفرشی یکنواخت می گسترانم
و تا آخرین جرعه خودم را سر می کشم
و خسته تر از صبح به لانه بر می گردم
تا دهان باز جوجه ها را با بوسه ای ببندم
با خودم می اندیشم، عمر تبخیر آرزوها است
در هوایی که خوب و دلخواه نیست
کاش می شد به کوه ها برگشت
کاش می شد به رودها پیوست
محمود مسعودی
چه می شد فرض می کردیم :
خیابان خانه ی ما است و
دریا حوض و جنگل باغ زیبایی.
زباله را میان خانه هامان ننگ،
میان حوض مان بد رنگ،
میان باغ مان ناجور و بد آهنگ می دیدیم.
چه می شد بوته را گلدان،
نهال و غنچه را فرزند،
نوازش گر نمی کردیم، سر و دست و امیدش را نمی بستیم.
چه می شد کوه ها را پلکان عشق،
تمام دره ها را عاشقانی راهی دریا،
درختان را دعاگویان عاشق پیشه ای تا سرزمین نور می دیدیم.
چه می شد دشت و صحرا را حیاط منزل و ویلای تابستان،
اگر جارو نمی کردیم ،خراش صورتش افزون ،دلش را خون نمی کردیم.
چه می شد جای این چند متر تمام سرزمین ها خانه ی ما بود.
چه زیبا می شد این دنیا:
اگر هر کس درون خود پلیس مهربانی عاشق و محو طبیعت داشت.
محمود مسعودی
(روز طبیعت به فکر طبیعت باشیم)
در نیمه راه زندگی اکنون دو نیمه دارم
نیمی به کوه مانده ،نیمی به شهر رانده
نیمی به شعر و تصویر،نیمی به جبر و تقدیر
نیمی گل و طبیعت ،نیمی به عقل و تدبیر
آن خود که عاشقم بود همخانه با دلم بود
آن خود شکسته درهم ، نه زخم هست نه مرهم
نیمی به خویش مانده ،نیمی ز خود رمیده
نیمی حصار دیروز ، نیمی اسیر فردا
نیمی به بی قراری ،نیمی به پایداری
در بی قراری من ،جنگ است بین خودها
من صلح می پسندم آنها تلاطم من
من انبساط خاطر ،آنها تراکم من
شکی نمانده اکنون ،این جنگ کشته دارد
شاید شهید باشد، شاید هلاک گردد
شاید میان نقشه نقشی برآب کردد
محمود مسعودی
بی تو ای عشق در این غربت زندان چکنم
گر دهندم همه ی ملک سلیمان چکنم
وفتی اینجا همه سنگند و هوا بی باران
اینهمه بذر ز احساس گل افشان چکنم
صنعت و علم بهم ریخته اوضاع بشر
اینهمه شعر و غزل در سر بی جان چکنمچون درختی که به زیر خس و خاشاک فتد
خاطرات خوشم از عهد بهاران چکنم
من بدون تو در این بادیه ی شهر نشان
در غروبی که رسد صبر به پایان چکنم
من و این شهر نه انگار که هم را دیدیم
من کافر شده با نسل مسلمان چکنم
مسجد و مدرسه وقتیکه ندارد سودی
گو به من با کتب مانده به میدان چکنم
می نویسند که عشق از سر و رویم جاریست
من فرومانده به یک نقطه ز ایمان چکنم
بی تو ای عشق تمام کلماتم مرده است
گو که با مرگ غم انگیز عزیزان چکنم
آنهمه قول و غزل کز نفسم می بارید
همه تخریب شده با تب هجران چکنم
غافل از هر چه خدا گفت و طبیعت فرمود
من گم گشته در این صنعت سیمان چکنم
شاعری خسته ز دودم، به خیابان تا کی
درد دل را به که گویم به خیابان چکنم
"محمود مسعودی"
من از مردن نمی ترسم
من از مرگ امید و آرزوهایم
ز خطی که به پایان می رساند جستجوهایم
من از خاموشی یک حس دنیاگرد می ترسم
من از اینکه نبینیم خواب دریا را
نپویم راه جنگل را ،به دور از کوه بنشینم
لبم خالی ز اشعار و نگاهم خالی از عطر طبیعت
یا بدون جستجوی حس زیبایی میان لحظه ها گردد
من از تکرار خورشید و غروب مانده در یک قاب ،
من از رودی که شد مرداب می ترسم
ز بی برگی ،ز بی عاری ، ز دلمرگی و بی باری
از اینکه پر شود اندیشه ام از هیچ و پوچ رنگی سرخاب می ترسممن از زخمی بدون درد،
من از اندیشه های زرد
من از بی دردی یک مرد
من از مرگی بدون مرگ می ترسم
من از مرگی قبل از مرگ می ترسم.
محمود مسعودی(ساده)
که این شهر پر از آلودگی
هر لحظه کوس مرگ می کوبد
نفس ها تنگ و سرها گیج و آدم ها بدون ساز می رقصند
نه بادی می وزد تا کودکی درسی بیاموزد
نه باران می زند تا چتری از پستو برون آید
تمام مردم این شهر محکومند
به مرگی سرد و تدریجی
و مسئولین ما عمریست مقصر را نمی یابند
مه و خورشید و ابر و بادها را متهم دارند
محمود مسعودی
گوزنی تشنه سوی چشمه آمد
ز بهر آب و جست لقمه آمد
چو در آب زلال افتاد چشمش
دوباره زنده شد خوابیده زخمش
که پاهایش چو نی باریک بودند
نحیف و کوته و ناشیک بودند
جو شد غمگین ز پاهای نحیفش
به یادش آمد از شاخ ردیفش
دگر باره نگاهی کرد و گفتا
چه زیبا و قشنگ است باریکلا
به دیگر سو پلنگی روبرو بود
نه قلبی ماند و نه رنگی به رو بود
چنان چالاک از جا جست برداشت
که رد پا ز خود بر جای نگذاشت
گوزن می رفت پلنگ او را به دنبال
چنان می رفت که دارد صد پر و بال
تصور کرد که رست از تیز دندان
هزاران آفرین گفت از دل و جان
به ناگه شاخ زیبای قشنگش
به شاخی گیر کرد و شد به جنگش
پلنگ آمد به دندان برگرفتش
ولی حیران شد از حال شگفتش
گوزن گفتا به خود ای وای دنیا
که افتادم به دام از شاخ زیبا
چهارپایم مرا پیروز می ساخت
اگر شاخم مرا در دام ننداخت
گهی آنرا که پنداری بهین است
تو را چون دشمنانی در کمین است
همانی را که پنداری نه خوب است
رسد روزی که محبوب القلوب است
مکن تکیه به رنگ و روی و رویا
حقیقت جو حقیقت هست زیبا
محمود مسعودی
دلم بسیار می خواهــد که تنها مال من باشی
عروس قلب دلتنگم به گردن شال من باشی
به چشمم اشک اگر آید به روز سخت دلتنگی
بگیری اشـــــک هایم را ،الف تا دال من باشی
به روز شادمانی همنشین خنـــــــده و شادی
به روز سخت بیماری خودت تبخال من باشی
زنی هی بر ســــرم شانه ،شبیه در و دردانه
به من آغــــوش بگشایی فقط باحال من باشی
خیابان در خیابان در پی بــــــــوی تو می آیم
که می گفت کــولی تنها فقط در فال من باشی
اگر مـــــــومن شوم ایمان و عشق و آرزوهایم
والضالین اگرگــــردم تو هم در ضال من باشی
شکــــوفه تا گل و دانه به شاخ و برگ شاهانه
شکـــــوه میوه ی شیرین و حتی کال من باشی
خـــــودت گفتی که می آیی بهاران با رخی تازه
ولی پاییز هم باید گل خوشحـــــــال من باشی
دلم بسیار می خـــــــــواهد بنوشم آرزویم را
که شیرینم شوی روزی ،شبی حلّال من باشی
"محمود مسعودی
اوّل به قصد خدمت یارانه ها به را شد
با همت رئیسان سوبسید کله پا شد
گفتند خوشه بندیم یا که دهک نویسم
خر خورد خوشه ها را،بر جملگی روا شد
بنزین و نان و شکّر ،چند چیز خوب دیگر
آزاد گشت و در شهر هنگامه ای به پا شد
یکباره کل اجناس یاغی شدند و گفتند
ما کم نه ایم از آنان، قیمت دو لا سه لا شد
خوش می نمود اول یارانه های مقطوع
چندی گذشت و از هر طرف صدا شد
معتاد گشت ملت بر دست دولت عشق
آن مرد باز می گفت به به چه با صفا شد
آن مبلغ خدایی، که اوّل تبرکی بود
برجای نفت بدبو، محکم به سفره جا شد
آنگونه گشت مزمن، این درد اقتصادی
صد آه و داد می شد ، گر دیرتر ادا شد
آن مرد خوب خدمت،با صد هزار حکمت
بنشست بر کنار ، یک حرف نو خدا شد
محمودرفت و روحی بنشست بر ریاست
اول به فکر تصحیح در کل ماجرا شد
دولت به لطف تدبیر با قصه های امید
فهمید اشتباهش، هر سو پی دوا شد
هر جا که پای بگذاشت جیغی زدند اهالی
یعنی که راه سخت است، تنها نه ادعا شد
یکسو هویچ سرخ و یکسو برنده چاقوبا جمله های زیبا ،رفراندم وفا شد
دل کندنش نه آسان،هرچند عقل می گفت
یارانه بود معشوق، کی یار از او جدا شد
مثل تمام کارها ،چون بی اصول برخاست
خود شد بلای جانی، بر مملکت جفا شد
از چاله ای گذشتیم اما چو چشم بستیم
یارانه گشت چاهی ، صد چاه نفت جا شد
تحریم هم مضاعف، آمد میان مجلس
داد وزیر در آمد بس خواب ها قضا شد
ای وای ملتی که در عین ثروت اما
در آب بی گداری ،غرقابی از گدا شد
حرفی ز نو بگویید،بر مرده ها نکوبید
امیدمان به جا است تدبیرتان کجا شد؟
محمود مسعودی (ساده)
این جام که در دســت تو بینم یکتاست
از حیث نژاد و جنس خود بی همتاست
قــــــدر ار که ندانی و به سنگی بخورد
فریاد به آسمان رســــــد ناپیداست
این جام که زندگی نهادند نامش
شیرین چو عسل بود جمال و کامش
هشدار که نشکنی، نگونش نکنی
چون ســوزن و تیر می شود اندامش
"محمود مسعودی"
قصه ی من و تو
ماضی ساده نیست که به سادگی گذشته باشد
ماضی بعید نیست که در زمان هایی دور تمام شده باشد
ماضی استمراری نیست که جایی نقطه سرخط قرار گرفته باشد
حال ساده نیست ، حال عجیبیست که تو می دانی و من
قصه ی من ,و تو
حال استمراری است که نه ماضی خواهد شد و نه مستقبل
قصه ی من و تو
قصه ی رود و دریا
قصه ی تلاش برای رسیدن
در آغوش کشیدن
بعد از عبور از فراز و نشیب هاست
رود از ماضی تا مستقبل به دریا فکر می کند
و در هر حال شوق رسیدن دارد
مرو مرو که دلم بی بهـــــانه می میرد
بدون تیر و تفنگ و نشـــــانه می میرد
مرو مرو که لبم بی تــــــرانه می ماند
بدون طعم لبی عاشقـــــانه می میرد
ببین که خانه خرابم،ز ریشه بر بــادم
امید ساقه و برگم شبــــانه می میرد
تمام پنجره ها گل نمــوده اند امشب
ندیده روی تو را ناشیــــانه می میرد
تو را سکوت و مرا حـرف بسیار است
مرو که حرف دلم جاهـــلانه می میرد
منی که همدم روز و شبش وفـا بوده
به کنج خانقهی صوفیـــــانه می میرد
سکـــــوت قافیه ام آرزوی دشمن بود
مرو که در نبود تو این شاعرانه می میرد
محمود مسعودی
میم
یعنی ماه، یعنی مهربان
ماه مهری مهر ماهی مادرم
آ
یعنی آب، یعنی زندگی
یعنی تو آب حیاتی مادرم
دال
یعنی دل، یعنی بندگی
یعنی بر دل ها تو شاهی مادرم
را
یعنی روح یعنی رهنما
یعنی هر لحظه پناهی مادرم
ماه در آبی و دل در راه و روح
جلوه ای از اصل ذاتی مادرم
"محمود مسعودی"
به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم
بدرم پیله ی خودساخته را
بفریبم خود خودباخته را
به سر کوی نگاری
یا سر کوه بلندی بروم
بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه
رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید
پشت بر هرچه دلم تنگ کند
نی چوپان بستانم
بزنم نی بزنم نی
ز پی اش ها، ز پی اش هی
کوله ام را به زمین بگذارم
با گداجوش پر از خاطره ام
آب از چشمه ی احساس زمان بردارم
گوشه ای دنج
به دور از خس و خاشاک و هوس
غافل از جمله ی افکار عبث
آتشی تازه مهیا سازم
آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم
تا که گر گیرد و قرمز گردد
تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد
و بترکد دل هر کنده ز دود
چای را دم کنم و غرق خیالت خودم
تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم
به سرم می زند
از شهر و خیابان بروم
تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم
خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر
دور از عالم و ادم روی یک فرش حصیر
با کمی نان و پنیر
میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم
در همین حال غریب
سر به یک بوته ی تنها بزنم
دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم
دانه هایی ز عقیق
ز کف دست زمین بردارم
هی چپ و راست کنم
تا بگویند به من
رمز تنهایی زیبای کویر
و بگویند
چه توان کرد به یک مرغ اسیر
"محمود مسعودی"
صبح فـــروردین به ناز آمد ببین
غنچه لب وا کرد و باز آمد ببین
دیده واکن بر نسیـــــــم روزگار
عشـــــق با راز و نیاز آمد ببین
"محمود مسعودی"
سر اگر از عاشقی افتد هنـــــوزم آشق است
وزن دارد، قافیه، آشق هنـــــوزم عاشق است
بیم سر نبود مرا وقتی که جان خــواهم گرفت
آنکه از سر بگذرد در هفت دولت عاشق است
"محمود مسعودی"
چقدر این چرخ گردون ناز داره
کمون و تیر و بس سـرباز داره
همه دارن به جنــگ مو میاین
دلــم هر لحظه تکّ و تـاز داره
-------------------------------------
سر کوه بلند هی های و هی های
بیاد گلنسا در نی کنم نای
بسی آه از جگر آمــــد ولـــی حیف
نیامـد گلنسا هـی وای و هـی وای
"محمود مسعودی"
هوا انگار بارانیست
ولی در من
ولی درمن
صدایی بسته می گوید
که این باران
نخواهد گفت با من راز رویش را
سکوتی تلخ بر اندیشه هایم سایه افکنده
کدامین راز جامانده مرا نشکفته می خواهد
یکی در من می گوید
که سنگلاخی
نداری قصد روییدن
نداری قصد بشکستن
هنوز حس شکفتن در تو جاری نیست
ز بس با سنگ کوه یکخانه ای ،یکدل
نداری در دلت اندیشه ی رفتن
نداری قوت بازو
نداری جوشش و جنبش
برای جذب باران حقیقت
ذره ذره خاک باید شد
گهی با باد و گه طوفان
گهی با رود های جان
سفر باید نمود آغاز
تا که در گوشه ای از خاک خدا
تا که با بارشی از ابر رها
چشمه های هنرت باز شود
تو اگر سنگ بمانی نه که امروز
که هرگز نخواهی رویید
"محمود مسعودی"
غــزل غـــزل ز دیده ی من انتظار می روید
عسل عسل ز نگاهــــــــــت بهار می روید
بیا بیا که با تو عسل می شود غزل هایم
بغـــل بغـــل ز شـــــهد لبانت قرار می روید
"محمود مسعودی"
قله ای مغرور و شاد و قد بلند
گردن عشاق بودش در کمند
دشت ، غمگین در میان کوه بود
شکوه می کرد و دلش مجروح بود
کوه می گفت :
من بلند بالای شهر و کشورم
ناظر دنیای دشت و بسترم
هر که او خود را رساند سوی من
افتخاری هست بر اعضای تن
چشم های جمله عالم سوی من
فکرشان درحسرت گیسوی من
ناظر دشت و دمن تا باغ من
در فصول سرد و فصل داغ من
آرزوی جمله ی خوبان منم
گفتگوی جمله محبوبان منم
دشت اما شکوه می کرد از زمان
که چنین افتاده ام من در میان
نان و دان مردمانش می دهم
شیره ی جان رایگانش می دهم
او به بالا است و من در عمق پست
من چنین سستم ،او بسیار سخت
افتخار ار هست بر کوه است و بس
من به زیر پای مردم همچو خس
عاقله مردی بدید این روز و حال
تنگ دل شد از غرور و شرح حال
گفت ای کوه بلند ای دشت پست
چیست این افکار ناجور و پلشت
هر دو از اعماق اقیانوس و دریا آمدید
در کنار هم هزاران سال همپا آمدید
هر دو از یک اصل و از یک بسترید
هر کجا هستید با هم همبرید
دشت اگر نبود قله از کجاست
قله معنایش ز دشت با صفاست
گر که دشت از شیره ی جانش نداد
کی کسی در فکر کوهی می فتاد
کوه اگر آبش نفرمودی به دشت
دشت اگر خاکش نفرمودی به هست
شهر و عالم جملگی بر باد بود
هر دو شان هم صید و هم صیاد بود
خاک سست از سنگ سخت کوه هست
سنگ سخت در هر طرف مجروح هست
قله گر بالا بلند و مست هست
دره هایش جملگی تا دشت هست
دشت اگر نازد که نانی می دهد
بر درخت خسته جانی می دهد
آب او از چشمه های کوه هست
روحدار از زخمه های کوه هست
گر که بادی هست بر بالای کوه
دشت گرمی داده بر این باد روح
کوه و دشت ، لازم و ملزوم همند
ظالم و مظلوم نه، مفهوم همند
الغرض دنیا بلند و پست هست
هم دچار قله ها هم دشت هست
قله ی بی دشت سنگی بیش نیست
دشت بی قله ز هستی ها تهیست
جای جای زندگی کوهست و دشت
بهر هر یک باید از دیگر گذشت
نه غرور قله می ماند نه دشت
زود می گردد جای کوه، دشت
تا به کوهی دشت زیبا را ببین
زیر پا امواج دریا را ببین
گر به دشتی قله اش را یار بین
تا به اوجش عاشقی در کار بین
هر کسی در جای خود زیبا بود
گر که چشمت بر حقیقت وا بود
"محمود مسعودی"