ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق ِ دل و سرّ ِ محبت
تا این سر سودا زده بر دار نبردیم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را بر سر بازار نبردیم
با حسن فرو شان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدار نبردیم
ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سر سبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینه ای منت دیدار نبردیم
هوشنگ ابتهاج
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
بر گرد خودم ساعتها می گردم ولی دلتنگی ناجور رخنه کرده در وجودم .
گاهی دلم برای خودم تنگ می شوم
احساس می کنم گم گشته ام در این بی کرانه عالم فانی
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
می خواهم که پاره کنم تار و پود خویش از پیله خود تنیده برون آیم
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
از بس که بیراهه رفته ام گم کرده ام خودم درون ناگفته های خویش
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
دلتنگی کشنده که جان می فرساید و دل می ترکاند و زهره پاره می کند
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
با هرچه هست و نیست سر جنگ می شود
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
اگر چه خسته از رنگست ولی با قصه شبانه خویش همرنگ می شود
گم گشته ام کسی هست پیدایم کند یا حداقل صدایم کند کسی هست.
پیری از راه رسید به سوالم پاسخی در خور داد:
دوری ز خویش خویش از آن دلتنگ می شوی .