شبانگهی که آتش غفلت به جان باغ افتاد
به یک نفس میان گل و بوته ها فراق افتاد
خلاف حزن غم انگیز شاخه های خط خورده
چه زود شادی هیزم به خانه ی اجاق افتاد
درخت اگر چه تحمل کند و خم ندارد سر
تمام عمر و خاطره هایش ز انطباق افتاد
به خاک خسته بیندیش که زیر پای درخت
چه شد که در شب هجران ز اشتیاق افتاد
صبا از دل خونین باغبان سوال و پرسش کن
اگر چه غفلت او بود که این سیاق افتاد
تلنگری زده بودم که شعله در راه است
ببین هنوز نیامده شعله ، چنین نفاق افتاد
کسی به دل نگاری ساده نمی نهد وقعی
مگر دمی که بانگ برآید، جمع تاق تاق افتاد
تا که نامحرم نفهمد با خیالت زنده ام
پاک گشته رنگ آب از حوض نقاشی ولی
من هنوزم با خیال رنگ آبی زنده ام
بهر خدا بار دگر بین قد و بالای خود
حرف نهان کرده چه بسیار هست
یکدم دگر نگهی کن به سویدای خود
راه پر پیچ است و من در خویش و زلفانت رسن
راه را عشق است و من همراه و زلفانت چو بند
در کدامین پیچ می آیی کمند زلف می پیچی به من
غروب است طلوعی که من دیده ام که جز حس هجرت درونش نبود
نباید به هیج لحظه ای دل سپرد که جز حس رفتن سرودش نبود
همیشه حسرت خلوت به دل داریم گران ساعات دنیا را
همیشه در صف اول برای کسب مادیات بی پایان دنیایم
ولی از بهر کسب معرفت در آخرین صف هم نمی پاییم
هر چند که ماهی و به آبم محتاج
تو ماهی و من به اشتیاقم محتاج
گر دل از همه بر کنم به دریا بزنم
کس نیست بپرسدم چرایم محتاج
روزی تمام می شوم
می رسدم به انتها
شمع و کتاب و رازقی
نور و حساب و زندگی
خورشید ادامه می دهد
غروب و سایه و سحر
ماه نهفته می شود
ماه به ماه و در به در
نه طبل خسته می شود
نه پرده بسته می شود
نه داد من رسد به کس
نه کس رسد به داد من
نه سبزه پسته می دهد
نه پسته بسته می شود
هر که به انتها رسد
قصه ادامه می دهد
من به کرانه می روم
عشق به خانه می رسد
وقت غروب قلب من
وصل دوباره می شود
فلک وفا نمی کند
چوب ز خانه می رود
به لای چرخ زندگی
چرخ ادامه می دهد
هر که به جستجوی خود
به آه و ناله می شود
کوزه به خاک می رسد
دسته شکسته می شود
آب به داد می رسد
کوزه دوباره می شود
این سفر مدام را
دست به چانه می شود
غروب از پی طلوع
نقش وجود می زند
نقش طلوع عمر را
دوباره بود می زند
رود در انتهای خود
به جاوادنه می رسد
بعد ره دراز خود
به دُّر و دانه می رسد
خم ابروی تو در حسرت ویرانی ماست
کوله باری مژه در فکر پریشانی ماست
چونکه تیر مژه صیاد دل تنگ من است
گو بزن تیر که امشب شب قربانی ماست
بیا یک بار دیگر با دلم امشب جوانی کن
بدور از چشم نامحرم خزانم را بهاری کن
سکوت از زندگی برگیر با جان غمزه های خود
به کامم لحظه های با تو بودن را تداعی کن
به زیر تک درخت باغ و در تاریکی مطلق
تمام بوسه هایم را همین امشب تلافی کن
تپیدن های دل را در قرار دشت شب بوها
پلی کن بهر وصل و وصل را امشب تلاقی کن
نمی دانم به غیر از من چه امشب زیر سر داریفقط امشب که من مستم شبم را جاودانی کن
به لطف و سادگی یکبار دیگر با دلم بنشیندمی با من نشین و باقی عمر آنچه دانی کن
تاریخ پنهان است در دیوار و در هر خشت آن
باز گوید سرگذشت مردمان و فصل کشت آن
چون گذر کردی بیندیش از برای کشت خویش
تو چه کردی؟حاصلت چون بوده خوب و زشت آن
دیگر به آمدنت عمر دلم قد نمی دهد
باید که بی تو عمر دلم را بسر کنم
چون بی تو آمدم و بی تو می روم
امید وصل تو باید به عمری دگر کنم
چقدر این زندگی سخته
دنیا بوی خون می ده ، خونا بوی نفت می ده
نفتا بوی آزادی ، آزادی داره جون می ده
کلّی لشگر کشی دارن به اسم صلح و آزادی
به اسم مردم و ملت و با نام دموکراسی
سوار می شن خر ملت ، که راه پیشرفت اینه
پیاده ها هم سرخوش،سواره خوشه می چینه
به رنگ و بوی ملیت می پاشن دونه رنگارنگ
زهم می پاشن اونها را، فقط با غیرت و با رنگ
یکی با دین جنگ داره، یکی دین تو تفنگ داره
یکی رو دوش آدمهاست هزار حرف قشنگ داره
یکی را می کُشن چونکه حقیقت را وفا داره
حقیقت بی زبون اما، هفش ملیارد صدا داره
تموم ذهن فرزندای ما ،پر از خون و پر از جنگه
همه تو مغزشون رفته که پیروزی ز نیرنگه
خدا کم کم شده کمرنگ ، تو اذهان بنی آدم
شده درگیر افکارش یه جا آبشار یه جا نم نم
یکی با فیلم و با کارتون ، یکی دنیای اینترنت
همه فکرا شدن اشغال، مخا انگار شدن وانت
زمین سرشار نامردی ، هوا سرشار از بمبه
زمین با آسمون درگیر ، صدای آدمی گنگه
اسیرن آدما تو چار گوشایی که هم اندازه ی لُنگه
چقدر ماهیا بدبختن وقتی دریا شون یک تُنگه
همیشه قلدرا هستن، فقط پالون عوض می شه
همیشه نیزه می بره، فقط میدون عوض می شه
حقیقت کیلویی چنده ،وقتی قدرت صاحب زنگه
حماقت بار به دوش داره ، شرافت توی آهنگه
چقدر این زندگی سخته
ولی بدون خیسی راهو می ری تا فردا
یهو دلت می گیره دل می کنی ز دنیا
ولی بدون ترمز کجا می ری از اینجا
وقتی دلت می گیره بغضم میاد تو سینه
مواظب خودت باش یهویی گر می گیره
وقتی دلت می گیره همه می شن غریبه
غربت چه سخته انگار شاید شدی جریمه
وقتی دلت می گیره گلا فراری می شن
درختا بی مروت ، انگار حصاری می شن
وقتی دلت می گیره هیچکی وفا نداره
اصلا هیچی تو دنیا یه کم صفا نداره
وقتی دلت می گیره بلبل نفس نداره
اصلا فراموش می شه انگار هوس نداره
وقتی دلت می گیره جغدم میاد رو خونه
کبوترای خونه هی می گیرن بهونه
وقتی دلت می گیره شمدونی اشک می ریزه
یه عمره توی گلدون خون خورده ریزه ریزه
وقتی دلت می گیره تا صبح هزار ساله
صبحا فراموش می شن صبح شدنم محاله
وقتی دلت می گیره گوشات انگار کر می شن
چشات پر از صداین ولی باهات قر می شن
وقتی دلت می گیره پنجره جای شیشه
همش سیاهی می شه انگار شبه همیشه
وقتی دلت می گیره یه گوله اون تهش هستهر وقت فراریش دادی شادی دور و برش هست
وقتی دلت می گیره انگار دلت نظیف نیست
اگر که آب بپاشی غما می رن عجیب نیست
وقتی دلت می گیره یه گوشه شیرو واکن
اشکو بپاش رو غم هات با ریزشش صفا کن
وقتی دلت می گیره تهش همیشه سبزهغما می شن فراری می شکفه گل و سبزه
دلم گرفته اما دیگه نفس ندارم
آواره ام و تنها حتی قفس ندارم
گفتم زنم به دریا دلتنگی و دلم را
دیدم که بی دلم و حتی هوس ندارم
چرا آدم گرفتار تب سرد غروره
ندیده آینه ، فکر کرده حوره
مگر تاریخ نخوانند اهل عبرت
گمان کردند فردا سوت و کوره
هر صبحدم که دست خدایی از آستین خورشید بیرون می آید و با تلالوهای طلایی رنگ چشم هایم را نوازش می کند تا بگوید بیدار شو که نه وقت خواب است، ناخودآگاه می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر به سراغ من آمدی و نور به من هدیه کردی . با خودم می اندیشم تو چقدر مهربانی که با تمام جایگاه و ابهتت تحت هر شرایطی از من غافل نمی شوی و هیچ روزی از این هدیه دریغ نمی کنی آنهم چه هدیه ای که هرگز و هیچ کس از آن خسته نمی شود و تکراری نمی گردد.
هر شامگاه که خورشید آرام آرام از پیشم می رود و با هر قدمش دلم بیشتر می گیرد ، همچون عزیزی که در هنگام خداحافظی دستی به سرت می کشد و می گوید نگران نباش باز می گردم ، ناخودآگاه با خودم می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر اجازه دادی غروب زیبا را بینم .
مدت ها فکر می کردم چرا خورشید هنگام غروب خویش و آسمان را قرمز می کند، تا اینکه فهمیدم این هم خونی دلی است که از دوری تو می خورد و دلش خون می شود که شاید وقتی بر می گردد تو نباشی. شاید دل تنگی های غروب از نبود دست نوازشگر وی برای چند ساعت است و ترسی درونی که شاید خورشید باز نگردد و شاید هم وی بازگردد و من نتوانم دوباره ملاقاتش کنم. می فهمم عشقی دو سویه بین من و او در جریان است ،از یکطرف وی از دوری من دلخون می شود و از سویی من همیشه غروب ها دل تنگم ، صبحگاه از سویی من از دیدارش خوشحالم و پرطراوت و از سوی دیگر وی سرزنده و شاداب افق را در می نوردد تا دیدار ها تازه گردد. آری عشقی از جنس نور .
خدایا تو همیشه هستی ولی نور دست نوازشگری و جزئی از وجود توست که با کم و زیاد کردنش مرا می خوابانی و بیدارم می کنی ، راه و بیراه را نشانم می دهی.
هر لحظه که از پنجره اتاقم می نگرم و تشعشع های آمده از آسمان را به اشکال و رنگ های مختلف در اتاقم می بینم دوباره آفرین می گویم که همیشه و همه جا و از هر سو با منی و تنهایم نمی گذاری . حتی اگر چشمانم را ببندم تو خواهی بود و من هم تحمل بیش از چند لحظه دوری تو را ندارم
هر صبحدم هر شامگاه هر گاه و بیگاه و خلاصه هر دم می گویم خدایا تو را شکر که به من این درک را دادی که بفهمم نور قاصدی از سوی توست که راه و مسیر فیزیکی مرا روشن کند و چگونه می توانم فکر کنم انوار تو در دنیای فراتر از فیزیک من وجود ندارد که حتما هست خدایا حلاوت آن نور را هم بر من بچشان
بخواب ای قصه گو خوابیده بچه دو تا پاتیل پر شاشیده بچه
صد و هفتاد کلاته خواب دیده دوصد بار دگر غلتیده بچه
توی این زندگی کوته ما فرصت غصه و غم خوردن نیست
توی این ثانیه های گذران فرصت ماندن و افسردن نیست
ای خوش آنانکه بفهمند کوتاهی شب های دراز
گل چو شاداب بود گل باشد کار ما خفتن و پژمردن نیست
غنیمت دان دمی که رفت و برگشت
گذر کن از غمی که سر به سر گشت
شراب معرفت می نوش و خوش باش
که روزی دم ناخواهد جست برگشت
دعوتم به مهمانی سنگ های لایه لایه
به کنجکاوی راه های نرفته
به شادی درخت تازه شکفته
دعوتم به چشمه هایی که زلالند و صبور
به قله های که بر فرازند و پر غرور
به لحظه هایی که تشنه اند به حضور
دعوتم به چشمان جغد کوهستان
به جیک جیک گنجشک های باغستان
به سکوت پر راز و رمز تاکستان
دعوتم به شرشر آبشار
صدایی ز زندگی سرشار
دعوتم به قله ای برفی
به دره ای بدان ژرفی
دعوتم به متانت ، به مردانگی ، به سکوت
به رفاقت ، به شرافت ، به کوه با جبروت
در جنگلی دورتراز فکر بشر ولی در قله رویای بهار
برف سنگین و هوا ابری بود
آسمان با دل پر می غرید
زمین در زیر سرما ، یخ زده بر خویش می لرزید
دوصد دست و هزاران انگشت به سوی آسمان عشق پیوسته در حال دعا بودند
زوزه ی گرگ دل برف زمین آب می کرد
برف آرام آرام یاد دریا می کرد
خویشتن خویش در قصه جویبار پیدا می کرد
برف ها لوح سفیدی بودند که قلم موی زمان سرنوشت دریایی برایشان رقم می زد
گرگ ها در سوی دگر دست در دست هم حلقه ی وحدت زده غران بودند
زوزه شان گوش فلک کر می کرد.
درختان ، پرِ احساس دل انگیز بهاری بودند که زیر سنگینی برف خم به ابرو دارند
ولی همه در فکر بهارند که گل به سر بگذارند
ریشه هاشان همه در حس هستند
برف آب شده را با دل خوش می نوشند
گرگ ها غافل از این اندیشه
فکر یک لقمه نانند ولی
رهگذر ، ترسیده ز دیوار سفید بند در بند
یادتان باشد هر که دندان دهد نان دهد
نترسیم از بارش روزگار و یا گرگ های دندان برفی
بترسیم از دوری فصل بهار دل خویش
و من راهی پیچش جاده ام
که چون ماری خوش خط و خال
در سفیدی پر برف کوهی بلند
گرفتار حس شادابی است
من و این جنگل و برف و جاده
من این آب که از برف به راه افتاده
همه راهی دریای اجل می باشیم
خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم
پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم
مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم
گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید
جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید
دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد
دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز
به وقت صبح و سپیده برآی از بستر
بزن تفاّل و برخوان سرودی از حافظ
سرود خواجه شیراز جو ز عالم دیگراین روزا تو فکر ابرام ،کی می خوان رو دشت ببارن
گاهی هم تو فکر دشتام، کی می خوان لاله بیارن
با وجود ابر غمگین ، روی دشت سخت و سنگین
من همش تو فگر گلهام کی می خوان شادی بیارن
به هر تک برگ این عالم ،کتابی هست آویزان
بهاران بین و پاییز و زمستان را و تابستان
سفید و سبز و زردش را ببین و شرح حیرانی
کدامین برگ می خوانی ، بهاری یا که پاییزان
هی انتظار هی انتظار از شاخ و برگ زندگی
کُشتی مرا بیرون بیا ،ای بال و برگ زندگی
گل کن به وقت نوبهار، آواز سر ده چون هزار
من عاشق روی توام ، ای بار و برگ زندگی
گل آمد و سبزه بر دمیده
برف از سرکوه ها رمیده
شبنمی مهمان برگ تازه ای
گشته عاشق بر حضور سبزه ای
قمری آواز خوشی سرداده است
جوجه هایش را به دشت پرداده است
بلبل باغ تمنا شاد شاد
بال و پر رنگین نموده سوی باد
سبزه ها شادند از شور زمین
هم زمین سرمستِ احساسی بهین
گلرخان راهی به دشتند و مهان راهی به کوه
خوش بود راهی ز خاک جسم تا اقصای روح
شاعران همنای آبند و شهان همپای حور
بار بر بندید که فردا می رسد گرمای هور
آب جاری گشته بر رودی دراز
رود راهی گشته بر دریای راز
شعر می خواند بیاد آبشار
تا رسد دریا ، کند جانش نثار
آدمی سرمست شادی های دشت
دلبران دلشاد گرمی های دست
لاله آمد تا که گوید راز خود
باز گوید قصه اعجاز خود
همه ی ذرات پر از جوش و خروشعشق بینی که چه دارد جنب و جوش
کل عالم ، سبزِ احساس بهار
گویی عاشق دیده صبح انتظار
مخلص حرفم ، کلام ساده ای
فکر نو کن فکر ناب و تازه ای
تا شود صبح زمستانت بهار
دست خود بینی به دست و زلف یار
تک گلی هستم میان سنگ و لاخ روزگار
همسفر با باد و همپای نسیم نوبهار
گرچه که همصحبت گرد و غباری گشته ام
مانده ام یک عمر در پایت به دشت انتظار
دلا این روزا بهاری شده اند.
انشالا از کینه عاری شده اند.
سبزه و گلا عالی شده اند.
برفا هم به آه و زاری شده اند.
آبا از برفا چه جاری شده اند.
مردم از شهرا فراری شده اند.
با موتور با با سواری شده اند.
شهرا انگاری که خالی شده اند .
کل دشتا گل اناری شده اند.
بی دلی ها متواری شده اند.
دلداری ها متوالی شده اند.
قلک غما چه خالی شده اند.
غما خودشون هم کناری شده اند.
انگار رفتن تو یه غاری شده اند.
میدونا هم سبزه کاری شده اند.
سبزه ها سوار گاری شده اند.
گاریا به دشت راهی شده اند.
پولدارا به شهر بالی شده اند .
متوسطا به ساری شده اند.
بی پولا تا این حوالی شده اند.
همه تقویما جلالی شده اند.
جلالا به فکر ماری شده اند.
بلبلا انگار قناری شده اند
لیلی هر گل قالی شده اند.
بعضیا قر قر خالی شده اند
درختا حالی به حالی شده اند .
شبنما به برگا جاری شده اند .
مردما به فکر یاری شده اند .
نامزدا به فکر کاری شده اند
پسرا فکر نگاری شده اند .
دخترا چه لپ اناری شده اند.
شادیا انگار که ساری شده اند .
هرکدوم به فکر کاری شده اند تا بگن همه بهاری شده اند
به غربت آمدم جانا کرم بنما و حالم پرس
نگاهی بر رخ زردم ، غرور و اعتبارم پرس
مرا آدم گرفتار سراب و سحر دنیا کرد
در این پاییز مهمانم بیا و از بهارم پرس
کم کم از هر شاخه ی خشکی تبسم می چکد
هم شکوفه،هم غزل،حتی ز هیزم می چکد
کم کم از جریان ناب زندگی در رهگذار جویبار
سبز می گردد جهان ، وز نو ترنم می چکد
کوه با شادی لباسی پر زگل بر تن کند
شعر شادی از قد و بالای مردم می چکد
هر کجا بلبل غزل گوید به شاخ زندگی
از نوک قمری نمک از نوع سدیم می چکد
گو نگاهی تازه کن تا تازه گردد باغ جانوقت نوروز است و نور از عرش هفتم می چکد
چشم واکن فصل سرد زندگی خواهد گذشت
چون بهار آید صفا و لطف از افعال مردم می چکد
خوشه های سبز گندم هر کجا دردست باد
رقص شادی از قد رعنای گندم می چکد
ساده بر خوان بهاران بی وضو وارد مشو
لطف حق هر سو در این باغ تنعم می چکد
زلف عریان کرده و خم در خم ابروی تو
ای معمای دلم در زلف پرخم حل شده
وقت آن باشد که بر دارم زند گیسوی تو
تا نداند غیر ماه آسمان ماه دگر دارد زمین
چون که خورشید رخت پنهان کند ماه جهان
گو که با نور رخت در آسمان ها چون کند
خورشیدم و عالمی ز شعله هایم روشن
هر چند رخ ماه تو حسودست هنوز
گاهگاهی مهرخان اندیشه خورشید در سر داشتند
غیر یکدم روسیاهی بهر مهرویان چه باشد حاصلی
گردش خورشید و ماه و آسمان ها را نگر
مه که از خورشید نورانیست رخش پنهان کند
که ماه آسمان خورشید عالم را نهان سازد
زین سبب باد بهار صبحگاهی شاهکار عالم است
من و این جنگل و برف و جاده
من و این آب که از برف به راه افتاده
همه راهی دریای عدم می باشیم
خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم
پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم
مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم
گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید
جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید
دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد
دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز
همچو ساعت، گرد خود چرخاند من را روزگار بعد عمری جست و خیز در تکیه گاه اولم
-----------------------------------------------------------------------
عمریست که عیب دگران همی شماری همچو ساعت در نقطه اولی هنوزم
-----------------------------------------------------------------------
گر هزار بار از هم بگذریم چون عقربه ها باز چون روز اول پشت در پشت همیم
یکّه می گردی اگر چه حس سرعت می کنی
گر که بالاسر خدا داری نترس از افت و خیز روزگار
ترس کن زاندم که بی او حس لذت می کنی
من منتظر بارانم
که خیس کند شب رویایی احساس مرا
و تو با چتری در دست از میان دود و شبنم سکوت خواب مرا آشفته کنی
و مرا که خیس احساس پر از بارانم افسون حضورت سازی
تا برای لحظه ای در مرز واقعیت و رویا طیران آغاز کنم
و دوباره شناور شوم در دریایی که بارش حضور تو در عمیق ترین نقطه تلاقیت بر دلم می سازد
من منتظر بارانم
که خیس کند راه رسیدن از من به تو را
و بهانه ای شود برای دستان گرم تو
تا دست در دست تو لحظات مانده را زنده کنم
جان بگیرم از تپش ثانیه ها با هرم نفس های بارانی تو
من منتظر بارانم
که صدایم بزنی و من از پنجره رو به باران دلم
گل سرخ احساس به تو پرتاب کنم
و بگویم عاشق بارانم که تو در هسته هر قطره ی آن پنهانی
ببار بر لحظه های تکراری جامانده من
تا در عرض زمان، طول زمین رویش آغاز کنم
و گرمای نفس های تو خورشید حضورم باشد
هشدار که لیوان هوا را به قیامت نبری
------------------------------------------
تیغ زبان به زیر سنگ صبر و تحمل
نهفته دار که این تیغ خود دو سر دارد
-----------------------------------
لازم نبود که زبانم زبان شما بیاموزد
فقط نگاه تو کافیست که عالمی بیاموزد
--------------------------------------------
همچو شبنم زیر برگ زندگی آرام می میرم ولی
با حضور حسرت بسیار بر لب حرف ناحق کی زنم
------------------------------------------------------
سفید برف عریان می کند روز سیاه من
تو هم موی سفید روزگارت در کمین باشد
----------------------------------------------
آرزوی عمر خضر از روی عقل و داد نیست
ما که در عمر دو روزه از جهان آزرده ایم
-------------------------------------------
گاه خاموشان ، لبان بسته را وا می کنند
غنچه ها، آواز بلبل را هویدا می کنند
----------------------------------------------
از دو روز عمر در این روزگار چه می پرسی
که بی خبر آمده در باغ و بی خبر طی شد
کاش می شد هیج جا نرم ولی حالم عالی بشه
کاش می شد غم تو دلای هیچکدوم از آدما پا نذاره
کاش می شد فقط برا غم سال خشکسالی بشه
کاش می شدهمه رنگا از خجالت یهو بی رنگ بشن
کاش می شد ساز دورنگی طبل تو خالی بشه
کاش می شد دروغ بخشکه توی قلبا و زبون آدما
کاش می شد پوز دروغ تو کوچه خاک مالی بشه
کاش می شد حرف حساب همیشه با حساب باشه
جای حرف ناحساب فقط تو سطل زرد آشغالی بشه
کاش می شد زبون فقط به اختیار فکر و عقل بود
هر چه که توی سراست برا زبون کمی نمد مالی بشه
کاش می شد ما آدما یه کم به فکر هم بودیم
کاش می شد باغ صفای آدما مثل کهن سالی بشه
کاش می شد سنگ نشکنه شیشه دل شکسته ها
داستانای سنگ و شیشه از نو خشت مالی بشه
کاش می شد که ساده ها تو سادگی شون بمونن
سادگی فت و فراوون هر کجا مثل گل قالی بشه
تنها یک لبخند مرا در کنار تو به قاب زندگی چسباند
من کنار لبخند تو بر دیوار زندگی ماندم
ولی تو لبخندهایت تکرار شد
نه برای من که برای دیگران
و من هنوز اسیر پاره خطی هستم که هرگز خط نشد
چون تو نقطه سر خط گذاشتی
همان نقطه ای که از من دزدیدی تا بی هیچ نقطه ای ما شویم
و هرگز ما نشدیم و من هنوز اسیر همان یک لبخندم
باید اندر دیگ هستی تا قیامت قل شوی
ور که خواهی همره گل گردی وهمزاد او
باید اندر عاشقی همپای با بلبل شوی
عمری زده ام لاف از این باده چه حاصل
چون بهر کسان صوم و صلاتی بنمودم
شب تا سحرم روی به سجاده چه حاصل
با دست دعا چشم به افسانه سپردیم
یک دست دعا دیگری افسانه چه حاصل
من آیینه سیرت خویشم به که گویمصورت اگرم هست به دلداده چه حاصل
افتاده به دام خودم از غیر چه نالم
لب ها به دعا دست به پیمانه چه حاصل
محکوم کند زلف تو چشم دگران رااز خویش گذر کرده چنین ساده چه حاصل
زبان لبریز از سردی سرودی گرم می خواهی؟
گذر از خویش نتوانی مرا محکوم می داری
تو خود عریان کنی عالم مرا در شرم می خواهی؟
خسته ام از اینهمه آفتابه ها خرج لحیم خسته ام از اینهمه شیطان ناگشته رجیم
عمر را افسانه می پنداشتم اما گذشت خسته ام از آمدن با ترس از رفتن ز بیم
دلم تنگ تو می گردد صدایم همصدای باد
رخم زرد تو می گرد سکوتم مملو از فریاد
شبم بی خوابی و روزم پر از حسرت
تمام لحظه ها گویم خدایا داد از این بیداد
دوباره در درون باغ رویاهای هر روزم نشای دیگری از سبزه و امید خواهم کرد
من دعوت خورشیدم هر روز به انحایی
یک روز خدا خواهد یک روز تمنایی
هر روز به رنگی شد این صحنه سرگردان