دعوای زن و شوهری

شبی گفتا زنی با شوهر خود

برو یکسر درون بستر خود

نه نان است نه غذا نه چیزدیگر

برو زودتر بمیر تو توی بستر

بگفتا چون شده ای یار جانی

نه وقت جنگ باشد خود تو دانی

تمام دشمنان از دور و نزدیک

کمین بنموده اند و چشم بر دیک

در این اوضاع و احوال جهانی

تو باید باز در صحنه بمانی

بگفتا خرشدم تو خر سواری

ولی اوضاع و احوالم تو دانی

تو دایم زین و آن گویی برایم

ندادی هیچ و هی گویی بزایم

ببین فرزندمان نایی ندارد

نه پولی تا که کاری را گشاید

بگفتا که به دانش می رود او

برای خویش مردی می شود او

ببین آنجا هزاران مرد باشد

نباید اهل فرهنگ سرد باشد

بگفتا زن کجای کاری ای مرد

کجا دانش کند سودی به این درد

تو دایم سر به آخور می نمایی

ز احوال جهان غافل چرایی

فقط دردم همین احوال من نیست

که این تنها نمونه در وطن نیست

ببین همسایه دختر بی جهیز است

پدرهمسایه هم گویی مریض است

خجالت می کشد همسر گزیند

که دختر پول ندارد به بمیرد

غم و درد پدرهم بیش باشد

ز قلب تا استخوانش ریش باشد

برو یکدم ببین بازار ها را

کلاه بگذاشتن ارباب ها را

یکی نان شبش را هم ندارد

و دیگر بهر مرغش خانه دارد

ببین جنگ غنا و فقر به راه است

غنی در اوج و آن دیگر به چاه است

دوباره مرد رفت بالای منبر

بگفتا ای عزیر ای جان دلبر

جهان اینگونه بوده تا که بوده

خدا این وضع را بر ما نموده

نکن ناشکری و لطف خدا بین

همین فقر مرا اینک غنا بین

بگفت زن که توخود تدبیر نداری

مدام گویی که تو تقصیر نداری

نه فکر بچه ای نی زن و خانه

نه فکر نانی و نی آب و دانه

تمام حرف هایت در هوا است

هنوز دو قرت ونیمت هم بجا است

تو کوتاهی کنی حرف از خدا نیست

که گوید بنده اش را رهنما نیست

من اینک می روم مهرم جدا کن

بیا یک بار هم ترس از خدا کن

ولی شوهر سر حرف خودش بود

مدام از دین و دنیا و خدا گفت

گهی هم گوشه چشمی بر وفا داشت

ولی راضی نمی گشت زن ابا داشت

بگفتا شوهر و هی زن حذر کرد

به ناگه شوهر احساس خطر کرد

هویچ در فکر و ذهن او سفر کرد

به دیگر سو چماقی مستتر کرد

به گفت این حرف توازغیربودت

گمانم رخنه دارد تار و پودت

به خود گفت حل مشکل را بدانم

کنون باید رجز بیشتر بخوانم

به اول گفتش ای یار عزیزم

بپای چون تویی من گل بریزم

مواظب باش بهشتت زیر پا است

چینین کفران نعمت از کجا است

هزاران حوری و غلمان که داند

چنین پیراهن از عثمان که داند

به هر بارم که یاری می نمایی

در آنسو کاخ و باغ است رونمایی

اگر چه زن دلش خون بود در دام

به یاد زندگی و بچه ها گردید آرام

بگفت مرد با خودش ای ول خوب بود

کنون باید به فکر چرخ و چوب بود

کنون باید به یکباره بلرزانم دلش را

به چشمش تیره سازم مشکلش را

به گفت ای همسرم هست راه دیگر

ندارم زر ولی زور هست و خنجر

هنوزار حرف تو حرف اول هست

به آستین تیر و خنجر مستتر هست

چو اسم زور و خنجر را شنیدند

چو تیری از کمان بیرون جهیدند

پسر گفتا چه شد مشکل کجا هست

بگفت مشکل تویی دردت چها هست

پسر تا خواست زبانش را گشاید

بزد سیلی که گر زن بود بزاید

بترسید زن و رفت در توی بستر

بگفت ای بهترین ای جان همسر

من اینک می کشم پایین فتیله

تو بالا غیرتا کم کن هزینه

تلف کردی تو من را دین و دنیا

فقط رحمی بکن این بچه ها را

به غیر از این ندارم هیچ راهی

بیا در خدمتم هر چه تو خواهی

تو خاکستر نمودی همه ما را

ولی آتش ببین در سینه ها را

کمی در فکر ما هم باش ای مرد

بترس از آه گرم و آهن سرد

نظرات 3 + ارسال نظر
فرا 1392/04/02 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام خوبه که آمار سایت رو بازم میشه دید

فرا 1392/04/02 ساعت 11:47 ب.ظ

بسیار گویاست دردهای خانواده وجامعه...

ممنون ، شیرینی برا صد به بالاست

زیبا 1392/04/28 ساعت 08:11 ب.ظ http://ziba57.blogfa.com

چقدر در طول زمان نسل من
سوخت و ساخت
فقط به عشق فرزندانش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد