بهار هر بار می آید خــــــزانی در پی اش دارد
دم بودن غنیمت دان که رفتن در نی اش دارد
"محمود مسعودی(ساده)"
که گاهی می رسم از خود به خودخواهی
کلاه زندگی بر سر نهم باز ،اگر صد بار برّند برگ و بارم
که اصل و ریشه دارم یادگاری ز خاک پاک جویم روزگارم
غروب است طلوعی که من دیده ام که جز حس هجرت درونش نبود
نباید به هیج لحظه ای دل سپرد که جز حس رفتن سرودش نبود
تا نداند غیر ماه آسمان ماه دگر دارد زمین
چون که خورشید رخت پنهان کند ماه جهان
گو که با نور رخت در آسمان ها چون کند
خورشیدم و عالمی ز شعله هایم روشن
هر چند رخ ماه تو حسودست هنوز
گاهگاهی مهرخان اندیشه خورشید در سر داشتند
غیر یکدم روسیاهی بهر مهرویان چه باشد حاصلی
گردش خورشید و ماه و آسمان ها را نگر
مه که از خورشید نورانیست رخش پنهان کند
که ماه آسمان خورشید عالم را نهان سازد
زین سبب باد بهار صبحگاهی شاهکار عالم است
همچو ساعت، گرد خود چرخاند من را روزگار بعد عمری جست و خیز در تکیه گاه اولم
-----------------------------------------------------------------------
عمریست که عیب دگران همی شماری همچو ساعت در نقطه اولی هنوزم
-----------------------------------------------------------------------
گر هزار بار از هم بگذریم چون عقربه ها باز چون روز اول پشت در پشت همیم
هشدار که لیوان هوا را به قیامت نبری
------------------------------------------
تیغ زبان به زیر سنگ صبر و تحمل
نهفته دار که این تیغ خود دو سر دارد
-----------------------------------
لازم نبود که زبانم زبان شما بیاموزد
فقط نگاه تو کافیست که عالمی بیاموزد
--------------------------------------------
همچو شبنم زیر برگ زندگی آرام می میرم ولی
با حضور حسرت بسیار بر لب حرف ناحق کی زنم
------------------------------------------------------
سفید برف عریان می کند روز سیاه من
تو هم موی سفید روزگارت در کمین باشد
----------------------------------------------
آرزوی عمر خضر از روی عقل و داد نیست
ما که در عمر دو روزه از جهان آزرده ایم
-------------------------------------------
گاه خاموشان ، لبان بسته را وا می کنند
غنچه ها، آواز بلبل را هویدا می کنند
----------------------------------------------
از دو روز عمر در این روزگار چه می پرسی
که بی خبر آمده در باغ و بی خبر طی شد
ای دل اگر حریم خدا خواهی آرزو مکن جز در حریم خدا عاشقی کنی
شکوه از اهل زمانه غم به دل جا کردن است جوهری باید که از اهل زمانه بگذری
ز بس که دیدم از نیرنگ و رنگ سربزیران به هر سردر گریبان چشم صد شکاک دارم
گل حسرت به پاییز آمد اما، همیشه خواب او خواب بهار است
درونش شعله های زرد بینی که یاد لحظه های وصل یار است
گل حسـرت تک و تنهـا کنار خـار روئیـده ز ره جـامـانده و در حسرت دیدار روئیـده
بهاران را به امیدی درون خانه اش مـانده به روز زرد پاییزی ز عمق سینه تبدار روئیده
گل حسرت خاطرات بهار را ورق می زد
بغض های انتظار دفتر دیروز
خواب های بهار و شبنم هر روز
را ه های نرفته ، اشک های جامانده
شعر های نگفته بر لبان مانده
سبزه ها دل غمین و خار ها شادان
سنگ ها سخت و شاخه ها لرزان
آرزوی وصال و ترس هجرت را
اشک های خفته ز دور وصلت را
بر باد رفته امیدش را ، صورتک های صبح عیدش را
بود امیدش به مرگ دلسردی ،بگذرد خزان آیدش سبزی
زمستان که آمد و برفش ، سفید شده تمام رگ هایش
خفته در زیر خاک ها خروار ،صد بهار آمد و گذشت بر او کار
حسرتش همیشه بر دل ماند، برگ و ریشه همیشه در گل ماند
هر ورق در دل او ماجرایی داشت
آخرین ورق همیشه مشکل داشت
با آخرین ورق بسته شد این دفتر ، ولی باز ماند قصه ی گل حسرت
دو تک بیت ابر سیه روی تو را پنهان کند از چشـم ما
هر دم شعاع عشق تو گوید زبان حال ما
خویش را در پرده می داری ز نور چشم ما
عجب نی دار اگر فرهاد کوه بیستونی را کند از جا
ز سوز عشق شیرین است که سوزش بر جگر دارد
عشق شیرین بیستون را بی ستون سازد ولی
شور فرهادی بباید در میان پیدا شود
تو ای انسان بس عاشق ز پاکی شور فرهادی
که گر خسرو بگوید کوه کوهی را بدرانی
اگر خسرو یکی شب تیشه ای بر سنگ می کوبید
امیدش بود که فرهادی رسد بر وصل شیرینی
ای بـرگ سبز بهـاری تو را چه شد بگذشتـی از بهار و به پاییـز بر شـدی
ای عشق ناب جوانی تو را چه شد بگذشتی از نگار و به دنبال زر شدی
یک روی گشاده به ز صد جیب گشاد یک پلک نهاده به ز صد دیده باز
ما به امید روی گشاده به این سو کشانده ایم این از نفس فتاده محمل بی ساربانمان
گر روی گشاده هست در خوان شما هر بلبل و قمری است غزلخوان شما
به یک لحظه که از عمق دلی گیریم آهی تمام عمر خود شیرازه بندیم
ما را امید در و گوهر از شما نبود خوش بوده و باشیم به یک گوشه چشمی
ما جز به امید نگهی کار نکردیم صدبار بدیدند و ندیدم نگاهی
ما را امید و محبت بدینجا کشانده است ورنه در منزل اول نفس از ما بریده اند
پروانه گشتن سخت نیست پروانه ماندن ساده نیست
عاشق شدن آسان بود با عشق ماندن ساده نیست
اگر همچون فواره به قدرت می روی بالا
مراقب باش فواره زبالا میل ته دارد
چو آن آب زلالی باش که هرگز هیچ چیزی از کسی پنهان نمی دارد
تو گر آب گل آلودی امید روز خوبی هست
که چون آرام گردد او زلالی در دلش دارد
نگذارید که پروانه بمیرد ، نگذارید گل لاله بمیرد
نگذارید که در مسلخ عشق ، عاشق و عشق به یکباره بمیرد
بر باد بود هر چه در این معرکه جز عشق باطل شود آن شعر بحز قافیه از عشق
شعر و غزل و قصه و دلداده و دلبر بر باد دهد دهر بجز از غزل و قافیه عشق
معرکه عشق عجب معرکه و میدانی است که در آن عقل و صبوری ز ره می مانند
دو چشمونم به در موند و نیومد کسی که دل برد یا دل ستاند
در دروازه شهرو ببستند نیامد آنکه دل را از گل و مل وارهاند