دیگربه باغ دوستی ماسرنمی زنی
آتش نمی نهی و نشتر نمی زنی
شاید که دلخـوری از باغ خاطـرات
در باغ خاطرات خودت پر نمی زنی
خدا زیباترین لحظه ها را نموده قاب بر دار جوانی
جوان زیبایی لطف خدا را مدالی دیده بر کار جوانی
نماند کس به بازار جوانی و یا دائم میاندار جوانی
نباید رایگان از کف نهادن قرار و قدر و پندار جوانی
من نه ساقی دیده ام نی زلف او اندکی بودم فقط در فکر او
گر که فکر اوچنینم می کند وای آندم که ببینم چهر او
من نه می خوردم نه می دیدم نه هم میخانه را
من نه می خواهم نه میخوارم نه دیدم خانه را
من فقط با فکر زلف و چشم ساقی خفته ام
از لب و چشمان او تنها شنیدم قصه میخانه را
هنوز چشم لحظه ها از شبنم وداع تو خیسند
هر دم به یاد شمع رخت انتظار می ریسند
تو آن ابری که بر بالای دشتی ،پراز محصول گندم خانه داری
ولیکن حسرت باران به گندم ،بسان قصه ای صد ساله داری
تو آن باران که هر قطره نگاهت هزاران تشنه بی
خواب دارد
و لیکن قطره قطره می رسیدی هزاران مهر دل در چاله داری
صبحی دگر به کوی حضورت گذر کنم
چون شبنمی به برگ غرورت نظر کنم
از شبنم حضور تو خیس است لحظه ها
ترسم به غوطه ای دل خود را بتر کنم
چون شعرمن غزل شده سوزم چو آتشی
بر من چه مانده دگر کان مستتر کنم
ابرو و زلف گشاده در این روزگار ما
هستند رسن به گردن و باید حذر کنم
چشمم به شب شده بغضی در آسمان
خواهم که صبح چشم خودم بارور کنم
چونان خزان نامده دل را فسرده ای
من می روم که باغبان دلم را خبر کنم
باید که آخرین حلقه ی این زلف واکنم
وانگه گلوی عشق خودم را سپر کنم
گفتم که انتظار چشم تو را قاب می کنم
دیدم گذشت عمرعشق و بباید سفر کنم
سوگند
می خورم ساده بمانم به پای تو
شامم فقط به کوی حضورت سحر کنم
تخم صفا به باغ تخیل فشانده ام
در آسمان عشق تو انجم نشانده ام
چونکه غروب زلف تو باور نمی کنم
خود را به باغ شعر و تغزل کشانده ام
زمستان که بگذرد بهار می آید
دوبار باغ دل من به بار می آید
دو باره شولای سبز کوهستان
درون دیده ی این انتظار می آید
گاهگاهی رها بکن تیری تیر تیزی و همچو شمشیری
مرکز قلب من هدف باشد تا ببینی که خویش می میری
قلب من یک نگاه کم دارد
بی حضور نگاه غم دارد
گر طلوع ستاره هم بیند
نقش ماه تو از عدم دارد
شعر ناگفته تبدارم من در تب خویش گرفتارم من
تازه فهمیده دل تبدارم از غم توست که بیمارم من
گاهگاهی دلم هوایی کن
یادی از صبح آشنایی کن
بگذر از کوچه تنگی دل من
و پس از آن هر آنچه خواهی کن
گاهی خدا فقط به دل ما گیر می دهد
بچه حساب کرده و هی شیر می دهد
مفهوم آن ارزش و قدر من و شماست
ورنه به دیگران فقط شکم سیر می دهد
شهیدان دیگران دیدند و رفتند زخویش خویش ببریدند و رفتند
خدا تنها سرود شعرشان شد به شام عمر تابیدند و رفتند
رود شور شهر من بر فکر من جان می دهد
آب شورش ذوق من را شور عرفان می دهد
گرد و خاک صبح و شامش در عبور از بام ما
نسخه می پیچد مرا داروی درمان می دهد
آشتی افزاید و بر قهرها فرمان پایان می دهد
باغ ها دادند نام باغ ران بر کوه های استوار
کوه هم بر باغ ما صدچشمه جوشان می دهد
صبحدم مادر زلال آب را ریزد درون کوچه ها
کوچه بوی کاهگل هدیه به انسان می دهد
نان سنگک دست بابا همچو کوهی استوار
دست بابا روی دوشم عشق و فرمان می دهد
شهر من بیرجند من پاینده باشی هر زمان
گل های زرد بهاری باغ ما پاییز که می رسد یاقوت قرمزند
خود را به دار عشق تو آویز می کنم خود را فدای دیده شب خیز می کنم
شاید به اوج دار و زعمق دو دیده ات بینی تمام خویش را ز تو لبریز می کنم
پاییز می آید و تلنگری دگر می باید
هر رنگ قشنگ او تاملی دگر می باید
عاشق نشدی فرصت ایام کم است
بر گردش ایام تفکری دگر می باید
دلم تنگه هوای یار دارم
هوای دلبرم بسیار دارم
نگو راه ولایت دور و سخته
که در سینه دلی تبدار دارم
کاش به صبح بی دلی مهری ز پایان می زدند
کاش بر این عقده ها دستبند زندان می زدند
کاش اندر این بازار بی حد و حساب لحظه ها
بی دلی را سربریده بر سر بازار عریان می زدند
سکوت بی صدایت دوست دارم نگاه رو به راهت دوست دارم
تو تنها عشق مایی هر کجایی صدای لرزه زایت دوست دارم
شاعر نیم که شعرهای مرا اقتدا کنی
این دلنوشته های درهم من را جدا کنی
تنها فرود زمزمه از دل به کاغذ است
باشد که زمزمه های دلم را صدا کنی
ای که زیراب میزنی زیراب
تو آباد باد
روزگارت بر مراد و لحظه هایت شاد باد
همچو عقرب کینه های تو
همیشه مرده باد
اقتضای هر طبیعت هر چه هست آباد باد
در انعکاس آب و عبور پیرمرد
دیدم که آمدم
با یک سلام ساده و بی ادعا ولی
دیدم گذشته مرا غمزه های عمر
چند لحظه بعد آب ماند و انعکاس تخیل درون آن
خالی ز مرد پیر و نگاه عمیق او
من در سکوت تو عاشق شدم ولی تو با سرود من عاشق نمی شوی
من در سکوت تو ساکن شدم ولی تو ساکن کوی سرودم نمی شوی
دیروز به اداره رفته بودم چند ماهی می شد دوستان اداره نشین را ندیده بودم همکارانم را که دیدم انگار گرد سفیدی به سر و صورتشان پاشیده بودند .انگار آینه ای در جلوی رویم گذاشته بودند برای لحظه ی دلم گرفت:
گردی سفید که بر سر و صورت من است
هدیه دوران به هر صبح و شب من است
باور نمی کنم قصاب بی ترحم لحظه ها
اینگونه در پی قصابی تاب و تب من است
باور نمی کنم که عبور جوانی ز کوچه ام
اینگونه بی صدا در پی جام جم من است
پنهان شوم درون خویشتن که پیری نبیندم
اما فسوس که ندیده عاشق بی منت من است
هر چند که روزگار هدیه ناخواسته می دهد
این هدیه حاصل چل سال بیش وکم من است
با سادگی گذشت و دگر رفت و بر نگشت
آن دوست نما که دشمن شور شب من است
دیشب به یاد تو در خواب خودم پرسه می زدم دیشب به نام تو به کام خودم سکه می زدم
دیشب هوای عشق تو در من ریشه می دواند من نقش عشق بر این شب پر قصه می زدم
صبحدم سر کوچه دیدمش نان سنگک در دست
ریه ها پر ز هوای صبحگاه
چشم ها باز تر از روزن تکرار زمان
گفتم ای مرد تو امید دل و دریای منی
تکیه گاه ره فردای منی
پدرم تو بمان تا که بمانم زنده
که وجودم همه گردیده ز تو آکنده
نور تابید روزن عشق مرا دیدار کرد
نور این روزن مرا از خواب خوش بیدار کرد
لحظه بی تابیم را باز هم تکرار کرد
من شدم تکرار صبح و لحظه ها
لحظه ها تکرار صبح قصه ها
قصه ها تکرار بر دل زاده ها
جام را دیدم و در جم مانده ام
نام را دیدم و در نم مانده ام
سینه را دیدم به ماتم مانده ام
شیهه اسب خیالم بر خیالم داد زد
قمری دشت وجود آواز هستی جار زد
شیر احساسم دوباره نعره انکار زد
من گرفتار به دام دل نمی داند کسی
قصه گوی صبح و شام دل نمی داند کسی
خوش نشینم با دلم جز دل نمی داند کسی
بگذر و بگذار تا خاکم دهد گل لاله ای
زندگی بانگی دگر زاید برای دانه ای
چشم واکن بنگر این نور هزاران ساله ای
هر صبح که در کوچه قدم می زنم تو را چون نور صبحگاه نفس می کشم تو را
پر می کشم از خیال تو تا آنسوی باورم چون خاطرات کهنه به بر می کشم تو را